eitaa logo
قصه های کودکانه
36.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
932 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
.#قصه_کودکانه 🦅 شاهین و جغد 🦉 #قسمت_سوم شاهین امروز هم با این حرفها و حیله ها از دریافت و خوردن
. 🦅 شاهین و جغد 🦉 جغد روباه را دعا کرد، بی درنگ به پرواز درآمد و به دامنه دشت ،جاییکه در آن حوالی کبک یافت می شدرفت . همانطور که جستجو میکرد به کبکی رسید ،با ادب و خوشرویی پیش رفت، سلام کرد و گفت: ای پرنده فرخنده سرشت که زیبایان عالم ،خرامیدن و راه رفتن موزون را از تو می آموزند و قهقهه ات شور در دل عاشقان می اندازد . من قصد ازدواج دارم ،به همین منظور در خانه ام جشنی برقرار است از هر نوع مرغ یکی آمده و در آنجا شده اند.فقط درجمع جای شما خالی است که شخصاً برای دعوت آمده ام ،بیا که در آنجا جوش و خروشی برپا است، صدای سرود و آواز و غلغلهٔ مرغان خوشخوان به عرش اعلا میرسد، حیف است که شما در جشن عروسى من شركت نکنید . آنقدر از این حرفها زد تا کبک شیفته شد. بالاخره کبک را همراه کرد و آورد. او را به داخل لانه فرستاد و خود به انتظار آمدن باز بر در سوراخ نشست. کبک چون وارد آشیانه جغد شد سوراخی دید تاریک ،بی صفا، سوت و کور؛ که از عروسی هم خبری نیست به جغد گفت: رفیق! پس آن بزم عروسی و هجوم مرغان و شور و غوغا کجا است؟ جغد گفت: همه رفتهاند عروس بیاورند ، وقتی آمدند مجلس گرم میشود. خلاصه با هر حیله و نیرنگی که بود کبک را تا آمدن باز مشغول ساخت روباه نیز آمده در گوشه ای پنهان شده بود . چون هوا تاریک شد و شب فرارسید ،شاهین به طلب طعمه آمد تا چشم جغد به باز ،افتاد رو به کبک کرد و گفت ای عزیز دوستان دیر کردند! نمیدانم علت چیست؟ اگر ممکن است شما به بیرون رفته به اطراف نگاه كن و ببین عروس کی میرسد؟ کبک بیچاره از همه جا بی خبر چون قدم از سوراخ بیرون نهاد؛ باز تصور کرد کبک بهشت است ، از کمین برجست او را گرفت کشت و به خوردن مشغول شد. در این هنگام روباه از کمینگاه بیرون آمد و نرم نرم خود را به باز رسانید، او را گرفت و به انتقام خون کبک هلاک ساخت پس از آن باز و کبک را برداشت و به سمت لانه خود رهسپار شد در ضمن جغد را صدا زد و گفت :مبارک باشد هیچ کس بیشتر از من از عروسی تو استفاده نبرد. فرزندان عزیزم مشاهده کردید که حرص و طمع چه بلاها به دنبال دارد؟ باید از این ماجرا پند گرفت و به حق خود قانع باشیم. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸مرد بینوا و سگ 🐕 #قسمت_دوم از شدّت گرسنگی میخواست به نزدیک یکی از سگها رفته با او
🌸مرد بینوا و سگ 🐕 پس از دو شبانه روز به آنجا رسید قبل از هر کاری در کوچه ها و محله ها به گردش و جستجو پرداخت تا به محل مورد نظر رسید. آن مکان و خانه را دید که ویران شده بجز جغد و کلاغ کسی در آنجا نیست. از مشاهده این وضع پریشان خاطر شد با حزن و اندوه به تماشای آن خرابه ایستاد و اشک در چشمانش حلقه زده و همانطور که با حسرت و افسوس نظاره میکرد مرد مسکینی را دید، از مشاهدهٔ او لرزه براندامش افتاد دلش به حال او سوخت نزدیک رفت و پرسید: ای مرد هیچ میدانی که روزگار با صاحب این خانه چه کرد؟ آن شوکت و جلال آن خدم و حشم چه شد؟ آن کنیزان و غلامان و خدمتگزاران کجا رفتند؟ و این بنای رفیع چرا به خرابه ای مبدل گشته؟ مرد مسکین گفت: صاحب این خانه من هستم که حوادث روزگار به خاک سیاهم نشاند. اگر منظورت از این سؤال دانستن سبب این کار است،باید بگویم که از گردش روزگار عجیب نیست که زمانی از صاحب دولت و مقام و منزلتی روی بگرداند. در مدت زمانی کوتاه عزّتش را به ذلت مبدل سازد کاخ سعادتش را ویران نماید و همه آنچه را که داده از او بستاند حالا بگو بدانم منظورت از این سؤال چیست و چرا برای خرابی و ویرانی این خانه افسوی میخوری؟ آن مرد تمام قصه را برای او شرح داد و گفت: «اکنون آمده ام از تو طلب بخشش نمایم و هدایایی هم برایت آورده ام علاوه بر آن هدفم این است که بهای ظرف را نیز بپردازم تا وجدانم آسوده گردد .صاحب خانه چون این سخن را شنید سرش را بجنبانید اشک از چشمانش جاری شد و گفت ای مرد گمان می برم که تو دیوانه ای زیرا چنین سخنی از آدم عاقلی شنیده نمیشود چگونه ممکن است چیزی را که از جانب من به شخصی بخشیده شده باشد بهای آن را بگیرم؟ حالا این بخشش به هر نحو و بهر کیفیتی که باشد فرقی نمیکند. اگر من از گرسنگی بمیرم انعامی که از جانب من داده شده پس نمیگیرم برو و خیالت راحت باشد من با خواهش و التماس هدایایی را که همراهم آورده بودم به او تقدیم کرده پایش را بوسیده و خداحافظی کردم از کرم و جوانمردی او درس بزرگی آموختم شکر خدا به جای آوردم و به شهر و دیار خود برگشتم. 🌼«عزيزان من ، متوجه شدیم که کرم و جوانمردی خوب است ولی در هر کاری نباید افراط و زیاده روی کرد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه 🌼آرش کمانگیر #قسمت_دوم در میان این سخن ها ناگهان صدایی بلند شد: من این تیر را خواهم
🌼آرش کمانگیر ((سلام ای آرش می دانم برای چه به اینجا آمده ای من همیشه نیاز تو و مردم ایران را از آهن برطرف کرده ام؛ ای کاش می توانستم این بار چیزی با ارزش تر به تو بدهم تا در کارت موفق شوی اما نمی توانم، پس داخل بیا و از بهترین آهن من استفاده کن)) پس به درون معدن رفت و آهنی محکم از درون آن بیرون آورد و با آن تکه آهن پیکان تیر ی ساخت بسیار تیز وبران و آن را بسیار صیقل داد. پس از آن از کوه بالا رفت تا به آشیانه سیمرغ رسید آرش به سیمرغ سلام کردو گفت: ((ای سیمرغ تو پرنده مهربانی هستی که همیشه به ایرانیان کمک کرده ای من برای کمک گرفتن نزد توآمده ام غمی بزرگ برمن سنگینی می کند)) سیمرغ گفت: ((ای آرش می دانم که مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفته ای زیرا نمی توانی شکست و ناتوانی ایران را ببینی تو درتمام نبردها فداکارانه برای ایران جنگیده ای و جانت را برای مردم کشورت به خطر انداخته ای و هیچ ترسی به دل راه نداده ای)) بعداز آن سیمرغ پری ازپرهای خودرا به آرش داد و گفت: ((ای آرش این پر به تو کمک خواهد کرد آن را بگیر و در انتهای تیرت قرار بده تا با سرعت زیادی حرکت کند. اما بدان که برای پرتاب تیر باید از نیروی فراوانی استفاده کنی)) آرش پر را از سیمرغ گرفت و تشکر کرد و آن را درانتهای تیر قرار دادو پس از آن به خانه باز گشت آن شب را آرش چشم برهم نگذاشت، صبح هنگام به لشگر توران خبر رسید که آرش قبول کرده است تیر را رها کند و هرکجا تیر به زمین نشست آنجا مرز ایران و توران باشد، افراسیاب با شنیدن این خبر به هومان رو کرد و گفت : ((ای هومان آنها شرط مارا پذیرفتند)) هومان خنده ای کرد و گفت: ((ای شاه این نیکبختی برتو مبارک باد))افراسیاب ادامه داد: ((تو از کجا آگاهی که آرش موفق نخواهد شد؟)) هومان در جواب افراسیاب گفت:((اگر آرش موفق شدجان مرا بگیر)) آرش به سمت کوه بلند دماوند رهسپار شد تا آنجا تیر را رها کند در راه گذشتن از شهر، در هر کوچه و بازار مردان و زنان را می دید، دختران و پسران و پیران و جوانان و کودکان در مقابل خانه هایشان نشسته بودند و رفتن او را نگاه می نمودند، آرش با خود گفت: (( چگونه می توانم چشمان منتظر آنها را بی پاسخ بگذارم؟)) او دیگر به بالای کوه دماوند رسیده بود، با خود گفت: (( این سرزمین برای ایرانیان است )) و بعد رو به آسمان کرد و گفت: (( خداوندا نیرو و توانم را افزون کن تا ایران نجات یابد.)) آن وقت تیری را که ساخته بود درون کمان گذاشت و با تمام قدرت آن را کشید، کمان از زور بازوی آرش خم شد چشمان آرش به دور دست ها می نگریست جایی که باید تیرش آنجا می نشست. همه ایرانیان و تورانیان در انتظار بودند، که ناگهان تیری در آسمان پیدا شد که با سرعت می رفت، تیراز فراز خیمه های لشکریان توران به سرعت گذشت و به راهش ادامه داد؛ تعدادی از اسب سواران توران به دنبال پیدا کردن تیر و معین شدن مرز ایران حرکت کردند، اما سرعت تیر از اسب سواران بسیار بیشتر بود، تیر می رفت و می رفت، بعد از گذشتن از چندین کوه و دریا به درخت تنومند گردویی اثابت کرد و مرز ایران شناخته شد. اسب سواران توران دوازده روز تاختند تا توانستند تیر را بیابند، افراسیاب دستور داد تا سپاهیانش با اسب بر روی هومان بتازند و او را بکشند و بعد از ایران خارج شدند، مردم ایران که از این اتفاق خوشحال بودند در شهر جشن به پا کردند و در انتظار آرش بودند تا از او برای نجات ایران زمین سپاسگزاری کنند. اما هر قدر منتظر ماندند آرش از کوه باز نگشت تعدادی از مردم برای یافتن آرش به کوه رفتند و درآنجا جسد بی جان آرش را در کنار کمان خالی از تیر پیدا کردند. آری؛ آرش نه تنها نیروی بازوانش را بلکه؛ تمام جانش را برای رها کردن تیر در کمان گذاشت. ایرانیان پیکر بی جان آرش را با احترام از کوه پایین آوردند و او را گلباران کرده و به خاک سپردند. 🔹 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس علیه السلام #قسمت_چهارم دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🦁شیری که آدم ندیده بود #قسمت_اول در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه
🦁شیری که آدم ندیده بود شیر با تعجب پرسید: چرا باید داخل این خانه چوبی بروم؟ نجار جواب داد: تو سلطان جنگل هستی نباید اینطور در به در باشی و توی بیشه زارها بخوابی یک جای خوب برایت درست کرده ام تا برای همیشه از دست برف و باران در امان باشی. شیر باخود گفت: حیوانات جنگل گفته بودند قویتر از من موجودی نیست و بعد با غرور وارد صندوق شد مرد نجار بلافاصله در صندوق را بست و به شاگردش گفت: حالا زود باش آتش درست کن، شاگرد آتش را روشن کرد. نجار یک آفتابه مسی را روی آتش گذاشت تا کاملا جوش آمد شیر که داخل صندوق حیران مانده بود دیگرحرفی نزد و منتظر ماند. همانطور که توی صندوق نشسته بود صدای نجار راشنیدکه به شاگردش گفت: (( آفتابه را بیاور )) شیر با خود گفت: یعنی چه؟ آفتابه دیگر چه چیزی است؟ طولی نکشید که نجار تمام آب داغ و سوزان داخل آفتابه را به سرو روی شیر بیچاره ریخت صدای داد و فریاد شیر بلند شد و تمام موهای بدنش سوخت نجار در صندوق را باز کرد. شیر همانطور که فریاد میزد سوختم از ترس پا به فرار گذاشت به سرعت می دوید و همانطور به عقب خود نگاه می کرد که مرد نجار با آفتابه دنبالش نیاید و بابدنی سوخته و زخمی به جنگل رسید. وقتی دوستانش اورا دیدند با عجله به طرفش آمدند و با تعجب از اوپرسیدند:چه کسی تورا به این روز انداخته است؟ شیرگریان و نالان تمام ماجرا را تعریف کرد شیرها وقتی این خبر را شنیدند عصبانی شدند و گفتند: سه تایی به جنگ آدم می رویم و با او مبارزه می کنیم، و هرسه باهم به راه افتادند چند لحظه بعد به همان مکانی رسیدندکه مرد نجار آتش درست کرده بود ردپای او را گرفتند تا به نزدیک روستایی رسیدند نجار کمی زودتر شاگردش رابه روستا فرستاده بودو خودش تنها بود. هرسه شیر وقتی او را دیدند نعره کشان و خشمگین به طرف او حمله کردند نجار وقتی چشمش به شیرها افتاد ترسید و گفت:" ای وای" الان تکه تکه ام می کنند بعد به اطراف نگاه کرد و درختی را دید به طرف آن رفت و از آن بالا رفت. هرسه شیر به طرف او رفته به زیر درخت رسیدند شیرسوخته زیر درخت ماند و بقیه شیرها روی او سوار شدند درخت کوتاه بود چیزی نمانده بود که نجار را با چنگ و دندان بگیرند. نجارکه از ترس می لرزید ناگهان فکری به ذهنش رسید و بی اختیار روبه آسمان کردو فریاد زد: آهای شاگرد، آفتابه را بیاور. شیر سوخته وقتی اسم آفتابه را شنید یاد لحظه ای افتاد که تمام بدنش با آب جوش سوخته بودترسید و از زیر دو تا شیر دیگر خود را کنار کشید و پا به فرار گذاشت و داد زد: "فرار کنید، فرار کنید،...تا نسوختید. ...." شیرها هم هاج و واج پشت سر او می دویدند. وقتی به جنگل رسیدند دوستانش گفتند: چرا فرار کردی؟مگر قرار نبود او را تکه تکه کنیم؟ شیر سوخته نفس نفس زنان گفت: آنچه من می دانم شما نمی دانید. آن آدم آفتابه را صدا زد آفتابه همان چیزی است که مرا به این روز انداخت. 🍃🌸🌼🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐐 بز زنگوله پا گرگ بدجنس همه جارا گشت توانست شنگول و منگول را پیدا کند و بخورد ولی هر چه گشت نتوانست حبه انگور را پیدا کند و خسته شد و با خود گفت: بهتر است تا خانم بزی نیامده زود از اینجا بروم. بعد از رفتن گرگ خانم بزی خسته وکوفته از صحرا برگشت در حالیکه مقدار زیادی غذا برای بچه هایش آورده بود، تا به درخانه رسید دید در باز است و از بچه ها خبری نیست با خود گفت: شاید رفتند بازی کنند بهتر است آنها را صدا کنم،فقط حبه انگور که داخل ساعت دیواری قایم شده بود با شنیدن صدای مادر بیرون آمد و کل ماجرا را برای او تعریف کرد. خانم بزغاله وقتی از ماجرا با خبر شد به سرعت بالای تپه رفت و داد زد: منم، منم، بز زنگوله پا، شاخم هوا، سمم زمین، کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میاد به جنگ من؟ گرگ که بعد از خوردن شنگول و منگول حسابی سیر شده و به خواب رفته بود بیدار شدو از خانه بیرون آمد. و گفت: منم، منم، گرگ بدجنس و بلا، من خوردم منگول تو، من خوردم شنگول تو، من می میام به جنگ تو. خانم بزی وقتی صدای گرگ را شنید گفت: عجب جسارتی، فردا ظهر روی همین تپه با هم جنگ می کنیم. و به سرعت نزد سوهان کار رفت و شاخ هایش را حسابی تیز کرد. بعد از آن گرگ نزد سوهان کار رفت و از او خواست تا دندانهایش را حسابی تیز کند، سوهان کار که از کار بد گرگ ناراحت بود به جای تیز کردن دندان های او آنها را از جا کند و به جایش پنبه گذاشت. گرگ بدجنس بی خبر از همه جا فردا ظهر بالای تپه رفت و روبه روی خانم بزی ایستاد، ابتدا گرگ ناقلا به خانم بزی حمله کرد، وقتی خواست خانم بزی را گاز بگیرد تمام پنبه ها از دهانش بیرون افتاد و تازه فهمید چه شده است و خانم بزی از فرصت استفاده کرد و باشاخ های تیزش به شکم گرگ زد و آنرا پاره کرد و شنگول و منگول را بیرون آورد و بعد همگی همراه حبه انگور خوشحال و شاد به خانه برگشتند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای خرگوش با صدای بلند گفت: ای سلطان جنگل گاو آمده است به شما احترام گذاشته امان بخواهد شیر در جواب گفت: از همانجا این کار را انجام بده گاو هم از همانجا به شیر احترا م گذاشت و برای شیر تمام ماجرای گم شدنش را تعریف کرد، شیر از او خوشش آمد و گفت: تاوقتی در این جنگل هستی در امان خواهی بود و تا هرزمان که خواستی می توانی راحت اینجا زندگی کنی به مرور شیر و گاو با هم دوست شدند خرگوش که از نزدیکان شیر بود و دلش نمی خواست کسی جای او را بگیرد ناراحت شد وبه گاو حسادت کرد و به فکر افتاد او را از چشم شیر بیاندازد. یک روز صبح نزد شیر رفت و گفت: شنیده ام با گاو دوست شده اید، ای سلطان بزرگ او حیوان غیر قابل اعتمادی است و شاخ های تیزی دارد اتفاقا چند روز پیش نزد من آمد و گفت شیر آنقدرها هم قوی نیست من هرموقع بخواهم می توانم جای او را درجنگل بگیرم شیر از حرفهای خرگوش ناراحت شد و درفکر فرو رفت. بعد ازآن خرگوش نزد گاو رفت و گفت: تو خیلی ساده ای فکر می کنی شیر واقعا دوست توست او به تو فرصت داده تا خوب بخوری و چاق شوی آن وقت سر فرصت تورا شکار می کند خلاصه مواظب باش، شیر به سراغ گاو آمد هر دو درمقابل هم قرار گرفتند و قصد داشتند به یکدیگر حمله کنند، کلاغ که متوجه حسادت خرگوش شده بود به سرعت خود را به آنها رساند و با صدای بلند گفت صبر کنید خرگوش دروغ میگوید و به خاطر حسادت این حرفها را زده است شیر و گاو هم از اینکه فریب حرفهای خرگوش را خورده بودند ناراحت شدند و از یک دیگر عذرخواهی کردند و به دوستی خود ادامه دادند. از طرف دیگر خرگوش حسود وقتی متوجه شد کلاغ دروغگویی او را ثابت کرده و هر لحظه ممکن است شیر او را شکار کند پا به فرار گذاشت و از جنگل بیرون رفت. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 قصه‌های شیرین ایرانی 🌸قصه ای از گلستان سعدی 🌼عنوان:پول به جانش چسبیده جمله آخر زن، بدجوری چنگیز را در فکر فرو برد: «اگر این بچه از دستمان برود ، چه قدر باید خرج... با همین فکر از خانه بیرون رفت و قدم به کوچه گذاشت. الیاس یکی از همسایه ها او را دید و حالش را پرسید، چنگیز در جواب گفت: «کمی آشفته ام و حالم خوش نیست. الياس نگاهی به چهرهاش انداخت و گفت: «چه شده؟ اتفاقی افتاده؟» چنگیز گفت: پسر کوچکم ،حمید از بس پُرخوری کرده و هله هوله توی شکمش ریخته، در بستر بیماری افتاده حالش خیلی خراب است میترسم بمیرد. و گریه اش گرفت و توی دستمال کثیفی با صدای بلندی فین کرد. الیاس ناراحت شد و او را دلداری داد: «غصه نخور هر چه خدا بخواهد همان میشود. مرد که نباید خود را در برابر مشکلات ببازد و گریه کند. باید به فکر چاره باشی. چنگیز گفت: «چه کار کنم؟» الیاس گفت: آیا حکیم و طبیب برایش برده ای؟ چنگیز کمی فکر کرد و جرأت نکرد حقیقت را بگوید. مراقبت های مادر حمید را پای طبابت گذاشت بل...بل... بله بهترین حکیم مراقب اوست.» الياس گفت:خوب... بهتر شده یا بدتر؟ چنگیز دوباره توی دستمال کثیف فین کرد؛ گویی با دماغش بوق زد. سپس با صدایی لرزان گفت: «هیچ فایده ای نداشت الیاس... هیچ فایده ای نداشت. الهی من بمیرم و ناخوشی کسی را نبینم الیاس با ناباوری به چنگیز خیره شد و گفت: «بسیار خوب تو سعی و تلاشت را کرده ای دیگر باید او را به خدا واگذارکنی، فقط دو کار از دستت برمی آید یا برایش در خانه ختم قرآن برگزار کن، یا گوسفندی قربان کن. چنگیز چند لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار می‌بایست سخت ترین تصمیم زندگی اش را میگرفت. در حالی که دستمالش را در جیبش میچلاند گفت: «به نظرم خواندن قرآن در خانه بهتر است چه کسی میتواند برود صحرا و گله ی گوسفند پیدا کند و گوسفندی بگیرد و به اینجا بیاورد؟» الیاس لبخندی زد و سری تکان داد. گویی انتظار همین حرف را از آن مرد خسیس داشت. دستی بر شانه ی او زد و گفت: «البته شاید به این خاطر میگویی ختم قرآن بهتر است که قرآن بر سر زبان است و پول به جانت چسبیده بعد در حالی که از آنجا دور میشد، زمزمه کرد: «بعضی از آدمها موقع گرفتاری، اگر بخواهند پول بدهند، مثل خر توی گل گیر میکنند؛ ولی اگر بخواهند دعا بخوانند ،حاضرند هزاران بار بخوانند؛ چون این کار هیچ خرجی ندارد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_ششم سلام چه می‌کنین؟ آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و ب
🌼حضرت الیاس حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز می‌خواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو می‌خوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن. از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت: -هفت سال برای خشک سالی زیاد است. حضرت الیاس گفت: -خدای مهربونم پنج سال. خدا به حضرت الیاس گفت: -سه سال برای خشک سالی کافی است. و غذا و روزی تو را خدا می‌رساند. از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد. حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت. همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده می‌کردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ می‌خواستند که باران بیاید و آن‌ها را از این بد بختی نجات دهد. حضرت الیاس با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کرد و از دست همه ی آن‌ها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون  خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره. چرا از این پرستش بت  دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید . خودتون هر چه قدر برای باران التماس می‌کنین هیچ فایده ای نداره تا کی می‌خواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین. مردم به حضرت الیاس نگاه کردند. حضرت الیاس به آن‌ها گفت: -این قدر از بت‌هایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین. همه ساکت به حرفه‌های حضرت الیاس گوش می‌داند. حضرت الیاس گفت: -من از خدای یگانه می‌خوام و دعا می‌کنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین. مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بت‌ها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند. حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای. از تو می‌خوام که برای تمام شدن این بدبختی‌ها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست. باران بارید و مردم همه با چشم‌های خودشان دیدند که کاری از بت‌ها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند. حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر می‌کرد مردم با ایمان می‌شوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دل‌هایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبی‌ها در قلبشان وجود نداشت. حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت. چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐭🐱موش و گربه به خودش گفت : " شاید پشیمان شده و دلش نمی خواهد مرا از بند نجات دهد . گربه همانطور که حرص میخورد ، به موش گفت : تو را در این کار خیلی جدی نمی بینم ، شاید حالا که نجات پیدا کرده ای، گرفتاری مرا هیچ می گیری . می خواهی صیاد بیاید و خودت هم فرار کنی . اما بدان که این کار از وفا به دور است . اگر به قول و پیمانی که بسته ای پایبند هستی تا صیاد نیامده بندهای مرا پاره کن . موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره می کرد ، گفت : من بی وفا نیستم و به عهدم پایبندم ، اما عاقل کسی است که خیر و صلاح خودش را هم در نظر بگیرد و راه گریز و فراری را باز بگذارد. من هم این کار را می کنم . بی وفا نیستم ، اما شرط عقل را نگه میدارم و راه فراری را هم برای خود باز می گذارم . گربه گفت : " چگونه ؟ " موش گفت : از اینکه یکباره تمام بندهای تو را نمی برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما این کار هم دیوانگی است. تمام حلقه ها را می برم و فقط یک حلقه را باقی می گذارم که آن هم برای حفظ جان خودم است. آن حلقه را زمانی میبرم که مطمئن باشم حفظ جان و فرار از خطر ، برایت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتوانی به من آزاری برسانی . " موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد. یکی دو ساعت گذشت. موش تقریباً بریدن بندها را تمام کرده بود و یک بند باقی مانده بود. صدای پایی شنید . گربه به وحشت افتاد و نیم خیز شد. موش اطراف را نگریست و مرد صیاد را دید که قدم زنان به سراغ صید می آید. در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جوید . صیاد تا موش و گربه را دید ، قدم‌هایش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر می کرد ، بدون توجه به موش فرار کرد و بالای درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزید. مرد صیاد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت. آن روز گذشت و صبح شد. همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بیرون آمد و با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. صبح قشنگی بود. ناگهان صدایی شنید : " سلام " . صدای گربه بود که از فاصله ای دور به او سلام می کرد. هر دو ایستادند . گربه گفت : " موش عزیز ، دوست دیروز من ، چرا جلوتر نمی آیی ؟ من برای لطف دیروز از تو سپاسگزارم. چرا جلوتر نمی آیی تا راحت تر با هم صحبت کنیم ؟ مگر دیروز پیمان دوستی با هم نبستیم که کینه و دشمنی را کنار بگذاریم و در کنار هم زندگی کنیم .چرا می ترسی ؟ من دیگر با تو کاری ندارم و به عهد خود پایبندم . کار دیروز تو بسیار ارزشمند بود و من نمی توانم آن را فراموش کنم. سوگند خورده ام که دیگر با تو کاری نداشته باشم . به من اعتماد کن . " موش از دور گفت : " حرفهای دیروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمی گفتی . در آن شرایط تو با صداقت حرف میزدی ، اما حقیقت آن است که دوست را برای آن دوست می‌نامند که می توانند به او امید بندند و وحشتی هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن میگویند که از او رنج و بدی می بینند . آن کسی که دشمنی او ، اصیل و واقعی باشد ، به ناچار به اصل خود باز می گردد . روشن است که برای من هیچ حیوانی دشمن تر از تو نیست. اگر امروز از تو فرار می کنم ، طبیعی است. عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن می سازد ، چون چاره ای غیر از آن ندارد ، ولی وقتی نیازش برطرف شد ، از او کینه میگیرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهایش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خیال... 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 به ما بپیوندید! 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 💖 عضویت در کانال قصه‌های کودکانه
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت آدم #قسمت_دوم خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانه‌ی بهشتی فرستاد
🌼حضرت آدم هدیه‌ی هابیل پذیرفته شد و خدا به حضرت آدم گفت که هابیل جانشین او باشد. این موضوع باعث عصبانیت و ناراحتی قابیل شد و او به هابیل حسادت می‌کرد. قابیل با عصبانیت گفت: "من برای پیامبری و جانشین بودن بهتر هستم، چرا هابیل انتخاب شده؟" حضرت آدم به قابیل گفت: "ای قابیل، این قدر عصبانی و ناراحت نباش. خدای بزرگ این طور گفته و حتماً خودش صلاح می‌داند. خداوند دانا و بزرگ است و می‌داند چه کار باید کند. باید هر چه خدا گفت، انجام بدهیم." اما قابیل عصبانی‌تر شد و گفت: "من این چیزها را قبول ندارم. من فرزند بزرگتر آدم هستم و باید جانشین باشم." حضرت آدم پاسخ داد: "سرپیچی از دستورات خدای بزرگ آخر و عاقبت خوبی ندارد." با این حال، صحبت‌های حضرت آدم فایده‌ای نداشت و قابیل به شدت عصبانی و ناراحت بود و به هابیل حسادت می‌کرد. او شب با خود فکر می‌کرد که اگر هابیل را بکشد، خدا مجبور است او را به جانشینی پدرش انتخاب کند. فردای آن روز، وقتی هابیل در صحرا زیر سایه‌ی درخت خوابیده بود، قابیل سنگ بزرگی برداشت و به سر هابیل زد و او را کشت. وقتی هابیل به دست برادرش کشته شد، قابیل نمی‌دانست جسد او را چگونه پنهان کند تا حضرت آدم و حوا نفهمند. خدا به یک کلاغ دستور داد که کنار قابیل برود و دانه‌ی ذرتی را زیر خاک دفن کند. کلاغ همان موقع دستور خدا را انجام داد، پرواز کرد و رو به روی قابیل نشست، زمین را کند و دانه‌ی ذرت را در آن گذاشت و خاک روی آن ریخت. قابیل که همه چیز را می‌دید و پشیمان شده بود، گفت: "ای وای بر من که برادرم را کشتم و حتی نمی‌دانستم جسدش را چگونه مخفی کنم و این کلاغ می‌دانست." وقتی حضرت آدم فهمید که هابیل کشته شده، ناراحت شد و رو به قابیل گفت: "ای وای بر تو که فرمان و دستور خدا را نادیده گرفتی و با برادرت دشمنی کردی و شیطان تو را فریب داد. از همه بدتر این که تو دستور خدا را اطاعت نکردی." حضرت آدم به خاطر کشته شدن هابیل بسیار ناراحت بود و گریه می‌کرد و چیزی نمی‌خورد. تا این که از طرف خدا به حضرت آدم وحی شد.( وحی به معنی پیام خدا است. )خدا به حضرت آدم گفت: "ای آدم، دیگر ناراحت نباش. خدا بار دیگر به تو پسری خوب و درستکار می‌دهد و اسم او را شیث بگذار. شیث جانشین تو خواهد شد." وقتی شیث به دنیا آمد و بزرگ و جوان شد، خدا برای او از فرشتگان دختری آفرید تا شیث ازدواج کند. شیث هم بچه‌دار شد و صاحب فرزندان زیادی شد و تعداد انسان‌ها بیشتر و بیشتر شد. حضرت آدم عمر زیادی کرد و سال‌ها بعد از مرگ حضرت آدم، حوا هم مریض شد و فوت کرد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسته‌های شادی غدیر محمدحسن که جرقه شوق در وجودش زده شده بود، با هیجان گفت: «منم... منم می‌تونم از پول توجیبیم شکلات‌های کوچولو بخرم!» مادر لبخند زد و گفت: «چه برنامه قشنگی! حالا فکر کنین، اگه این همه چیزهای قشنگ رو با هم توی یه بسته کوچیک بذاریم و روز عید غدیر، به بچه‌های همسایه‌هامون هدیه بدیم؟» دستش را به نشانه اندازه بالا آورد: «مثلاً نایلون‌های کوچیک زیپ‌دار برداریم. توی هر کدوم یکی از کلوچه‌های خوشمزه من، یکی از بادکنک‌های رنگارنگ شما، چندتا از شکلات‌های قشنگ محمدحسن بذاریم...» ریحانه زهرا گفت: «و یه کاغذ کوچیک هم بچسبونیم روش و بنویسیم:عید غدیر خُم مبارک!"» محمدحسن پرید بالا: «بله! دقیقاً! مثل یه غافلگیری کوچیک و قشنگ!» روزهای بعد، خانه محمدحسن و ریحانه زهرا، خودش تبدیل به کارگاه کوچیک شادی شد. آشپزخانه پر از بوی شیرین و دل‌انگیز کلوچه‌های تازه مادر شد. ریحانه زهرا با دقت تمام، بادکنک‌های خریداری شده را باد کرد و با روبان‌های نازک بست؛ کوهی از رنگ در گوشه اتاق نشیمن. محمدحسن هم با اشتیاق، شکلات‌هایش را دسته‌بندی کرد و روی میز چید. مادر نایلون‌های زیپ‌دار کوچک و کاغذهای رنگی با نوشته «عید غدیر خُم مبارک» را آماده کرده بود. سرانجام، روز موعود، روز عید سعید غدیر خُم فرا رسید. آفتاب صبحگاهی که به پنجره‌ها می‌تابید، خانه را پر از نور و شوق کرده بود. بعد از صبحانه و دعا و شادی برای مولایشان امیرالمؤمنین (ع)، سه نفری دور میز نشستند و با عشق و ذوق کودکانه، شروع به پر کردن نایلون‌ها کردند: یک کلوچه خوش‌عطر، یک بادکنک باد شده با روبان قشنگ، چند شکلات خوش‌رنگ، و آن کاغذ کوچک مبارک‌باد. بعد از ظهر، محمدحسن و ریحانه زهرا، با کیسه‌ای پر از این بسته‌های شادی کوچولو، با هیجان به حیاط رفتند. صدای بازی بچه‌های همسایه از حیاط‌ها می‌آمد. با قلب‌هایی که از شادی می‌تپید، به در خانه‌ها زدند. درب اول که باز شد، چشم‌های متعجب علی‌اکبر، هم‌بازی همیشگی محمدحسن، وقتی بسته کوچک را گرفت، از ذوق برق زد: «وای! ممنون! عیدتون مبارک!» صدایش آنقدر بلند بود که خواهر کوچک‌ترش هم دوید و بسته خودش را گرفت. پشت در بعدی، فاطمه‌سادات، با موهای بافته‌اش، با تعجب بسته را گرفت. وقتی بسته و بادکنک را، لبخندی زیبا روی لب‌هایش نشست: «عید شما هم مبارک! چه بسته قشنگی!» از این خانه به آن خانه، بسته‌های کوچک شادی، دست‌به‌دست می‌شد. صدای خنده‌ها، تشکرها و تبریک‌های بچه‌ها، حیاط‌های کوچک همسایه را پر کرد. بادکنک‌های قرمز و سبز و زرد، حالا در دست‌های زیادی بالا و پایین می‌پریدند و رنگ شادی را به آسمان محله می‌پاشیدند. محمدحسن و ریحانه زهرا، با دیدن این همه لبخند و شنیدن این همه ممنون، احساسی وصف‌نشدنی داشتند؛ گویی خودشان مهمان آن جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری شده بودند، نه فقط مهمان، که بخشی از آن شادی‌سازی بودند. وقتی آخرین بسته را به دست کوچک‌ترین بچه محله دادند و به خانه برگشتند، خستگی شیرینی وجودشان را گرفته بود، اما چشمانشان از شادی می‌درخشید. پدر که از کار برگشته بود و ماجرا را شنیده بود، آنها را در آغوش گرفت: «چه کار قشنگی کردین، گل‌های من! امروز واقعاً معنی عید غدیر رو به رخ همه کشوندین.» محمدحسن، در حالی که به بادکنک سبزی که برای خودش نگه داشته بود نگاه می‌کرد، گفت: «بابا، راستش ما اولش خیلی ناراحت بودیم که به جشن بزرگ نمی‌رسیم. ولی حالا می‌فهمم...» ریحانه زهرا با انرژی تمام ادامه داد: «می‌فهمیم که عید غدیر یعنی ساختن خوشحالی برای دیگران! یعنی یاد مولامون علی (ع) و اون پیمانی که پیامبر (ص) گرفتن! مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه که با عشقشون، دل‌ها رو شاد کنیم!» مادر ظرف کلوچه‌های باقی‌مانده را آورد و با چشمانی پر از مهر گفت: «دقیقاً! شما امروز با این کار قشنگتون، خودتون رو به خورشید غدیر نزدیک‌تر کردین. این شادی‌ای که ساختین، برکتش همین‌جا، تو قلب خودتون و قلب اون بچه‌ها موندگار شد. عید غدیر، عید ابراز عشق و وفا به ولایت و گسترش مهربانیه.» آن شب، خانه کوچک محمدحسن و ریحانه زهرا، با یاد خنده‌های بچه‌های همسایه و تصویر بادکنک‌هایی که هنوز در حیاط‌ها بازی می‌کردند، پر از آرامش بود. آنها فهمیده بودند که شعله غدیر، با دست‌های کوچک مهربان هم می‌تواند فروزان بماند و گرمابخش دل‌ها باشد. و این، زیباترین جشن ممکن بود. 🌼نویسنده: عابدین عادل زاده 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 به ما بپیوندید! 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 💖 عضویت در کانال قصه‌های کودکانه