eitaa logo
قصه های کودکانه
36.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
930 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگانه ابروهایش را توی هم کرد:«چقدر آفتاب امروز گرمه» باد فوت کرد. خاکانه تکان خورد و گفت:«بله خیلی گرمه داغ شدم» سنگانه به مردانِ مسافر اشاره کرد و گفت:«این‌ها چطور این گرما رو تحمل می کنن؟» مردی پایش را کنار سنگانه گذاشت و عبود کرد. سنگانه ترسید:«مونده بود پاش رو روی من بگذاره، اون هم توی این گرما» خاکانه دهانش را باز کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت. نفس محکمی کشید و گفت:«چقدر غر می‌زنی بگیر بخواب» سنگانه آهی کشید:«هیچ کس قدر من رو نمی دونه، مگه من با سنگ طلا چه فرقی دارم؟» خاکانه با چشمان گرد پرسید:"سنگ طلا دیگه چیه؟" سنگانه لب‌های سنگی‌اش را جمع کرد جواب داد:«چند روز پیش دو مرد رو دیدم که کمی دورتر نشسته بودن، تکه‌ای سنگ توی دستشون بود. یکی از مردها گفت:"عجب سنگ طلایی پیدا کردیم" اون یکی سنگ رو گرفت. خوب نگاهش کرد و آروم طوری که سنگ آسیب نبینه اون رو توی کیسه گذاشت. اون‌ها خیلی مواظب سنگ بودن. کاش من هم سنگ طلا بودم» به خاکانه نگاه کرد. خاکانه خوابش برده بود. با خودش گفت:«انگار براش قصه خوندم» خاکانه بیدار نشده بود که مرد فقیری با لباس‌های پاره و کهنه به طرف مسافران رفت. کنار آن‌ها ایستاد و گفت:«سلام دوستان، مسافری هستم. از دوستانم جا موندم. نه غذایی دارم نه پولی اگه می‌شه کمی به من کمک کنید» مردان مسافر به خواسته‌ی مرد توجهی نکردند. مرد فقیر سرش را پایین انداخت و از ان‌ها دور شد. به طرف مسافر دیگری رفت. مسافر، مردی بود با صورتی زیبا و قدی بلند. لباس تمیز و مرتبی پوشیده بود و لبخند می‌زد. سنگانه با دیدن مسافر زیبا غمش را فراموش کرد. مرد فقیر و مرد زیبا به او نزدیک شدند. مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:«مسافری هستم، نه غذایی دارم نه پولی اگه می‌شه به من کمک کنید» مرد زیبا خم شد، دستش را به طرف سنگانه دراز کرد. سنگانه را برداشت. مرد زیبا دستش را مشت کرد. سنگانه چشمانش را بست. در دلش احساس عجیبی داشت. مرد زیبا مشتش را باز کرد. سنگانه آرام به خودش نگاه کرد. رنگش عوض شده بود و برق می‌زد. مرد زیبا سنگانه را توی دست مرد فقیر گذاشت و از ان‌جا دور شد. چشمان سنگانه دنبال مرد زیبا بود که یک دفعه او را گم کرد. مرد فقیر بلند بلند برای مرد زیبا دعا می‌کرد. مردان مسافر به طرف مرد فقیر آمدند. تا سنگانه را دیدند داد زدند:«طلا، سنگ طلا» باورش نمی‌شد او حالا سنگ طلا شده بود. 🦋برگرفته از روایتی از عنایات حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🦋 🌸🍂🍃🌸 🦋کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4