eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# نماهنگ لالایی کبوتر🕊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ‌ ‍ "پچ پچ کردن" پچ پچ کردن و آرام صحبت کردن به کودک کمک می‌کند یاد بگیرد چطور بلندی صدایش را تنظیم کند. همچنین حساسیت شنیداری و دقت شنیداری کودک را هم افزایش می دهد. البته انجام این بازی به افزایش تمرکز کودک هم کمک زیادی می کند. بچه‌ها خیلی دوست دارند کسی در گوش‌شان چیزی بگوید و وقتی که خودشان این کار را انجام می‌دهند حسابی احساس غرور می‌کنند. چیزی در گوش کودک‌تان زمزمه کنید ؛ مثلاً بگویید: «بیا دست بزنیم» و بعد منتظر بمانید تا آن را انجام دهد. دفعه بعد از کودک بخواهید او هم آهسته چیزی در گوش‌ شما بگوید. آنقدر به این کار ادامه دهید تا کودک‌تان کاملاً یاد بگیرد چطور صدایش را پایین بیاورد.
🍃✨✨ ﷽ 🖤 اگر غلامِ خانه زادی پس از سالها بر سر سفره ی صاحب خود نشستن و خوردنِ روزی، غصه دار شود و بگوید: فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن جا ندارد برای فردایمان، غصه دار و نگران باشیم. 🔹️حاج میرزا اسماعیل دولابی ره وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ و خدا بهترين روزى دهندگان است. ✒️ خط: 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🔮⭐️ يه وقت دروغ نگي! ⭐️🔮 «بدترين گناه دروغ است. دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواري است». حضرت علي(ع)   تو مدرسه بين خسرو و حامد دعوا شد. خسرو، حامد رو هل داد و انداخت زمين. آقاي ناظم اومد و هر دوي اونا رو کشيد کنار و باهاشون صحبت کرد. بعد از خسرو پرسيد: «چرا حامد رو هل دادي؟» خسرو جواب داد: آخه اون منو زد. حامد گفت: دروغ مي‌گه. خسرو گفت: خودت دروغ مي‌گي.  نزديک بود دوباره دعوا بشه. آقاي ناظم گفت: به پدراتون بگين فردا بيان مدرسه. خسرو نگران بود اما به بچه‌ها گفت: پدر من با آقاي ناظم دوسته. اگه بفهمه که حامد خوراکي منو خورده به آقاي ناظم مي‌گه که حامد رو دعوا کنه. وحيد گفت: چرا دروغ مي‌گي؟ من و حامد با هم بوديم. اون به خوراکي تو دست نزد. اصلاً کدوم خوراکي؟ تو که چيزي نداشتي. خسرو دستپاچه شد. نگاهي به بچه‌ها انداخت و گفت: خوب براي اينکه اون برش داشته بوده. علي گفت: ولي تو از صبح که اومدي چيزي دستت نبود. مجتبي گفت: خسرو تو که قبلاً هم دروغ گفته بودي يادته گفته بودي خاله‌ات خارج بوده ولي چند روز قبل گفتي، نه، عمه ام خارجه. حامد گفت: «آره راست مي گه، يادتونه تازگي‌ها هم که گفته بود عمه‌اش رو تو بيمارستاني که او نور خيابونه عمل کردن. حسين گفت: تو خيلي دروغگويي. من که دوست ندارم باهات دوست باشم.  اين را گفت و به همراه  بقيه بچه ها از کلاس خارج شدن. تو خونه، خسرو داشت براي مامان تعريف مي‌کرد. اون گفت: مامان! امروز آقاي ناظم من رو دعوا کرد. مامان پرسيد: چرا؟ خسرو گفت: نمي‌‌دونم. اصلاً من ديگه دوست ندارم برم مدرسه. آدم نمي‌توونه هيچ کاري بکنه. مامان خيلي ناراحت شد اما چيزي نگفت. صبح روز بعد خسرو خودش رو به خواب زد. هر چي مامان صداش کرد و گفت که داره ديرش مي‌شه فايده‌اي نداشت. مامان به مدرسه زنگ زد و با آقاي ناظم صحبت کرد. خسرو نگران بود. اون فکر مي‌کرد که چه داستاني سرهم کنه و به مامانش بگه. مامان گفت: خسرو! اگه نمي‌خواي بري مدرسه اصلاً مهم نيست چون اونا مي‌گن ما بچه‌هاي دروغگو رو تو مدرسه راه نمي‌ديم. خسرو چيزي نگفت ولي يه هو دلش براي مدرسه و درس‌ و بچه‌ها تنگ شد. حتي براي حامد هم دلش تنگ شد. اما ديروز همه فهميده بودن که اون بعضي وقت‌ها دروغ مي‌گه. حالا اگه راست راستي چيزي رو تعريف کنه ديگه کسي باور نمي‌کنه. خسرو خجالت کشيد. به مادرش گفت: مامان! من مي‌خوام برم مدرسه. مامان گفت: تو که دوست نداشتي بري. تازه اونجا همه‌اش دعوا راه مي‌اندازي. پس بهتره بموني خونه. خسرو گفت: همه‌اش تقصير حامد... مامان نگذاشت حرفش رو تموم کنه. بهش گفت: مواظب باش دروغ نگي. چون اگه بازم دروغ بگي هيچ‌کس باهات دوست نمي‌شه. منم ديگه نمي‌تونم بهت اعتماد کنم. مي‌دوني که خدا هم آدم دروغگو رو دوست نداره؟ بعد مامان قصه «چوپان دروغگو» رو براش تعريف کرد. خسرو سرش رو پايين انداخت و گفت: خوب... راستش نمي‌دونم چرا قبلاً از حامد خوشم نمي‌اومد. اما حالا مي‌خوام باهاش دوست باشم قول مي‌دم ديگه دروغ هم نگم. حالا مي‌شه برم مدرسه؟ مادر خسرو لبخندي زد و به اون کمک کرد تا براي رفتن به مدرسه حاضر بشه. تو مدرسه، بچه‌ها دور حامد و خسرو حلقه زده بودن. اون به همه گفت که مي‌خواد پسر خوب و راستگويي باشه. بعد يه نفس راحت کشيد. چون دوباره مي‌تونست با دوستاي خوبش دوست باشه و بازي کنه.   سوالات آخر داستان: 1- چرا خسرو با حامد دعوا کرد؟ 2- به نظر شما چرا خسرو خودش رو به خواب زد؟ 3- بچه‌ها داستان چوپان دروغگو رو بلدين؟ 4- اگه کسي دروغ بگه چي مي‌شه؟   ⭐️ 🔮⭐️ ⭐️🔮⭐️ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5823404856517332285.mp3
6.87M
🥀لالایی.. 🥀 بخواب ای گل خوشگل و نازنینم 🥀لالایی... 🥀الهی که داغت رو هیچ وقت نبینم 🥀لالایی... لالایی... 🥀لالایی... 🥀 دعا کن عزیز دلم تا که بارون بباره 🥀عمورفته ازعلقمه واسه توآب بیاره 🥀 لالایی... 🥀چقدر دست و پای تو سرده دلبندم 🥀میبینی دلم غرق درده دلبندم 🥀تو آروم نداری حسابی بی تابی 🥀ان شاءالله عموت برمیگرده دلبندم 🥀 لالایی 🥀چقدر دست و پای تو سرده دلبندم 🥀 میبینی دلم غرق درده دلبندم 🥀 لالایی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐜🍯دوستی حشرات🍯🐜 مورچه های زرد در لانه شان زندانی شده بودند. چندمورچه ی وحشی، ملکه و تخمهای مورچه های زرد را به گروگان گرفته بودند و بقیه را مجبور کرده بودند که هر روز مقدار زیادی از ذخیره زمستانی خود را برای پذیرایی از مورچه های وحشی از انبارها خارج کنند. بیچاره مورچه های زرد بخاطر جان ملکه و تخمها نه می توانستند از لانه خارج شوند و با دوستانشان در مناطق دیگر ارتباط برقرار کنند و نه خودشان زورشان به مورچه های وحشی می رسید. تازه! ذخیره انبارها هم رو به پایان بود. «وای اگر غذاهای داخل انبار تمام شود، مورچه های وحشی چه می کنند؟ گروگانها را می خورند؟» این چیزی بود که زنبورهای زرد هر روز در موردش صحبت می کردند. یک شب تعدادی از مورچه های سرباز و کارگر و پرستار مخفیانه جلسه ای در انبار تشکیل دادند. چند مورچه هم بیرون انبار مراقب بودند که وحشی ها از جلسه مخفی بویی نبرند. بعد از مدتی همه از جلسه بیرون آمدند و خیلی عادی پراکنده شدند. همان شب مورچه های زرد طبق نقشه ای که کشیده بودند دست به کار شدند. چند مورچه ی نگهبان، جلوی در ورودی پایین تر از تونل، به صف شده و نگهبانی را شروع کردند. چند مورچه کارگر وارد تونل شدند و شروع کردند به درست کردن راهرویی که اول کمی به طرف جلو و بعد به طرف بالا و سطح زمین کشیده می شد. چند شب کار مورچه ها طول کشید ولی بالاخره موفق شدند و توانستند روی سطح زمین و در هوای تازه نفس بکشند. آنها به فرار فکر نمی کردند. در فکر نجات مورچه های اسیر بودند پس طبق نقشه قبلی ده مورچه در اطراف پراکنده شدند تا پروانه ها و کفشدوزک ها را پیدا کنند و با کمک آنها بتوانند به بقیه مورچه ها خبر دهند. دو مورچه هم سوراخی را که در زمین کنده بودند پوشاندند و برای نگهبانی از آن، زیر بوته های اطراف پنهان شدند. بقیه مورچه ها در لانه ی زیرزمینی در انتظار کمک دوستانشان ماندند. بالاخره در اوایل سومین شب، از مورچه های روی زمین علامت رسید که باید چیزی را به داخل حمل کنند. مورچه ها فکری کردند، در یک طرف لانه دعوا و مرافه راه انداختند تا حواس مورچه های وحشی پرت شود و در طرف دیگر تعدادی از آنها به صف شده و مشغول کار شدند. آنها باید کیسه های کوچکی را که زنبورهای همسایه برایشان فرستاده بودند به داخل انبار می بردند. عجب عطری داشت. بوی عسل دهان مورچه ها را آب می انداخت ولی هیچ کس به فکر چشیدن نبود. همه می دانستند این عسل خوردنی نیست. کار به سرعت تمام شد. به مورچه های آن طرف لانه علامت داده شد تا دعوا را تمام کنند. چند نفر زخمی شده بودند ولی همه راضی به نظر می آمدند. مورچه های وحشی که از تماشای دعوای مورچه های زرد لذت برده بودند دستور دادند چیزی برای خوردن برایشان بیاورند تا تمام تفریحشان کامل شود.مورچه های زرد بلافاصله در کیسه های عسل را باز کردند و آنها را بین تمام مورچه های وحشی از نگهبان ها گرفته تا رییس پخش کردند. بوی عسل تمام لانه ها را پر کرده بود. بقیه مورچه های وحشی هم که در گوشه و کنار مانده بودند به دنبال بوی عسل آمدند و سهمی از آن برای خود برداشتند و خوردند. نیم ساعت بعد همه مورچه های وحشی مسموم شده با آن هیکل های بزرگ، تلو تلو خوران از این طرف به آن طرف می رفتند. ناگهان تعداد بسیار زیادی سرباز از نژادهای مختلف مورچه ها به داخل لانه هجوم آوردند. سقف و دیوارهای بالای لانه خراب شد و جنگ سختی بین مورچه های وحشی گیج و منگ و بقیه مورچه ها در گرفت. همه ی مورچه ها در تمام نقاط لانه شجاعانه در این جنگ شرکت کردند تا بالاخره توانستند مورچه های وحشی را شکست دهند و گروگانها را آزاد کنند. صبح روز بعد، کفشدوزک ها، پروانه ها و زنبورها بدن های مورچه های وحشی را که مورچه های زرد بیرون آورده بودند برداشته و به طرف رودخانه پرواز کردند و همه آنها را در آب رودخانه انداختند. بالاخره حشرات با کمک هم توانستند از شر مزاحمهای وحشی خلاص شوند و جشن پیروزی سر دهند. مورچه های زرد با علاقه و اشتیاق فراوان قسمت های خراب شده لانه را دوباره ساختند و از آن به بعد در کنار بقیه دوستانشان در صلح و صفا زندگی کردند.   🌿 🐜🌿 🌿🐜🌿 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای میمون و لاكپشت.mp3
33.04M
🌼 ماجرای میمون و لاکپشت 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن الهی مرد خدا بشی یه روز عصای دست بابا بشی یه روز شب بخیر گلم! که وا بشی یه روز لالایی قربون اون لب و دهن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن کم توی چشام نیگا کن عزیزم هوا تاریکه لالا کن عزیزم کاشکی صبح بشه دعا کن عزیزم لالایی چشات دارن بسته می شن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن خواب دیده عموش اومد… باباش رسید چی براش آورده؟ یه اسب سفید اسبه تشنه شه… بهش آب نمی دید؟ لالایی بیا بریم… اینا بدن إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهمان کوچکِ رود رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟» رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!» خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟» رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!» خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟» رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!» خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود. صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود. در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!» چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد. رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود. نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!» کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست» رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود» کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد. کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!» کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!» رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!» رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!» خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد. به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!» رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!» آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟» او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد. رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃✨✨ ﷽ 🖤 🌹پروردگــــــــارا! به چه کسی جز تو پناه ببرم که تو بهترین پناهگاهی؟ از تو یاری می طلبم که مرا در مشکلم مدد باشی... 🌹پروردگــــــــارا! من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم... رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ 📖آیه ۲۴ سوره مبارکه قصص ✒️ خط: 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دكتر منم مادر بزرگ.mp3
31.2M
🌼 دکتر منم مادر بزرگ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4