#قصه_کودکانه
✨مثل خدا مهربان باش✨
وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام میشود من قرآن را از او میگیرم، آن را میبوسم و سرجایش میگذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دستهای تمیز قرآن را به دست میگیریم.
یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را میبوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.
من گفتم: با دستهای کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشکهایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه میکرد و میخواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟
گفتم: حسین میخواست با دستهای کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دستشویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.
من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید. پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی. من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.
#قصه_متنی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
والدينی كه در موارد كوچك مثل غذا خوردن، لباس پوشيدن، بازى كردن و... به حرف فرزند خود گوش میدهند باعث میشوند كودكشان ياد بگيرد در موارد ديگر حرف آنها را گوش كند.
والدينی كه وقت عصبانيت داد میزنند يا تنبيه میكنند به فرزندشان میآموزند زمانى كه به آنچه كه میخواهد نمیرسد داد بزند يا قلدرى كند و توانايی مديريت احساسش را نداشته باشد.
ما الگوى فرزندمان هستيم هر آنچه میخواهيم فرزندمان ياد بگيرد را اول ما بايد انجام دهيم.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸شعرِ داستانیِ « کادویِ روزِ مادر » ، تقدیم به فرزندان و مادران عزیز سرزمینم ...
« کادویِ روزِ مادر »
یه روز یه دخترِ ناز
سَحر به وقتِ نماز
درِ گوشِ داداشش
گُفتِش با ناز و خواهش
داداش پاشو اَذونِ
وقتِ نمازِمونِ
نماز و با من بخون
بعدِش کنارم بمون
دارم باهات یه صُحبت
بِده به من یه فُرصت
بیا وُ معرفت کُن
با من تو مشورت کن
داداش نمازِشو خوند
سَرِ قرارشون موند
گفتِش بگو بدونم
عزیز و مهربونم
بگو تو خواهرِ من
حَرفت رو یاورِ من
گفتش دیشب تو اَخبار
مجری میگفت که اِنگار
جمعه روزِ مادرِ
این خیلی زَجرآورِ
آخه ما پول نداریم
پول از کجا بیاریم
واسه خریدِ هر چیز
چه قیمتی چه ناچیز
نیاز به پول و سکه اس
داداش یه فکری کُن پَس
داداش یه خورده فکر کرد
اِنگار یه فکرِ بِکر کرد
گفتش آجی دُردونه
تا خوردی تو صُبحونه
بیا تویِ اُتاقم
که من یه فکری دارم
چایی شیرین آوردیم
صبحانمون رو خوردیم
گفتم خدایا آخ جون
بِرَم پیشِ داداش جون
رفتم توی اُتاقش
با احترام و خواهش
دیدم داداشی رفتش
یه چیز گرفت تو دستش
اومد نشست رو قالی
یه قُلکِ سُفالی ... !
با چکُشِ تو دستِش
زَد قُلک و شکستِش
داداش شِمُرد پولا رو
گذاشت تو کیف اونا رو
گفتش بلند شو آبجی
بِریم به سمتِ حاجی
حاجی علی قَمصری
که میفروشه روسری
جِنساش قشنگ و نازِ
روز های جمعه بازِ
خلاصه هر دوتاشون
رفتن پیشِ باباشون
گفتن بابا اجازه
میخوایم بِریم مغازه
بابا با مهربونی
با قلبِ آسِمونی
اجازه داد و فرمود
باشه ولی خیلی زود
فقط مُواظب باشید
خیلی مُراقب باشید
گفتیم بابایی حتماً
مُراقِبیم ما قطعاً
خلاصه با دوچرخه
به سمتِ کوی کَرخه
شُدن دو تایی راهی
شبیه دو تا ماهی
خیلی سریع رسیدن
حاجی علی رو دیدن
گفتن به حاجی علی
میخوایم حاجی روسری
یه روسریِ آبی
با طرح و نقشِ عالی
گفتش حاجی به هر دو
باشه به شکلِ کادو ؟
گفتن بله ممنونیم
حاجی بِهت مَدیونیم
روسری و گرفتن
با شادِمانی رفتن
وقتی رسیدن خونه
دیدن تو آشپزخونه
مامان داره با لبخند
میاره چایی و قند
خیلی سریع دَویدن
تو آغوشِش پَریدن
مامان نِگاهشون کرد
بوسید و نازِشون کرد
گفتن دوتایی تک تک
مامان روزِت مبارک
اینَم کادو بَراتون
از سمتِ بچه هاتون
مامان کادوش رو باز کرد
از خوشحالی پرواز کرد
گفت بچه ها ممنونم
دوسِش دارم از جونم
خیلی قشنگ و زیباست
تو طرح و رنگ بی همتاست
راستی گُلایِ خوبم
بِگید به من بِدونم
برای روزِ میلاد
دلِ شما چی میخواد ؟
گفتم مامانی میلاد ؟
چیزی یادم نمیاد !
گفتش مامان با اخلاص
امروز میلاد زهراس
زهرای نور و اَطهر
برای ما چو مادر
همسرِ مولا علی
دُختِ رسولِ نَبی
گفتش داداش یه چیزی
عجب روزِ عزیزی
مامان بِشَم فَداتون
بِپَز تو کیک بَرامون
برای روزِ میلاد
دِلم شیرینی میخواد
🍃شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک
#شعر_روز_مادر
#شعر_داستانی
#شعر_کادوی_روز_مادر
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدیه روز مادر_صدای اصلی_414455-mc(1).mp3
16.78M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 هدیه روز مادر
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالایی⭐️🌙
لالايي كن بخواب
خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
يه وقت بيدار نشي از خواب قصه
يه وقت پا نذاري تو شهر غصه
لالايي كن مامان چشمهاش بيداره
مثل هر شب لولو پشت ديواره
ديگه بادبادك تو نخ نداره
نمي رسه به ابر پاره پاره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
همه چي يكي بودو يكي نبوده
به من چشمات ميگه
دريا حسوده
اگه سنگ بندازي
تو آب دريا
مياد شيطون با ما
به جنگ و دعوا
ديگه ابرا تو رو از من ميگيرن
گلهای باغچمون بي تو ميميرن
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
#لالایی
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_آموزشی
حسود نباشیم ...
سلام گُلِ قشنگم
خوشبویِ با طراوت
میخوام یه نکته امروز
بِگَم من از رِفاقت
قشنگه خوب گوش بِده
شیرینِ این حکایت
میخوام بِگم براتون
از غِبطِه وُ حسادت
خوب حرفم و گوش بِده
بعدِش بکُن قضاوت
دو تا رفیق بودن که
داشتن با هم رِقابت
یکی به جُنب و جوشُ
یکی به استراحت
دوستِ زرنگ و باهوش
میگفت بَسه کِسالت
تو هم یکم تلاش کُن
پیروز شی در نهایت
ولی نَه گوش نِمیداد
نداشت یکم صَلابت
دوستِ زرنگ و باهوش
با کوشش و شجاعت
شاگردِ اول شدُ
پیروزِ این رقابت
جایزه از معلم
گرفت کادو یه ساعت
دوستِ ضعیف و تنبل
خودش رو کرد مَلامت
به حال و روزِ دوستش
حسابی کرد حسادت
حالش یه خورده بد شد
خودش رو کرد شماتت
به زیرِ لب به دوستش
یه خورده کرد اِهانت
دوستش که دید رفیقش
داره یِکَم شکایت
رفت و آروم بهش گفت
رفیق نباش ناراحت
غِبطه خوبه رفیقم
نکُن رفیق حسادت
گفتش که غِبطه یعنی
بِگی که با شجاعت
تلاش کُنم سالِ بعد
با کوشش و صداقت
شاگردِ اول بشم
بگیرم هدیه ساعت
دوستش به فکر فُرو رفت
انگار که شد هدایت
از دوستِ خود تشکر
نمود و با اِرادت
بوسید رفیقِ خود را
به خاطرِ حمایت
گفتش که قول میدم من
به جای این حسادت
تلاش کُنم با غِبطه
بشم یه با لیاقت
🍃شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_حسادت
#حسود_نباشیم
#غبطه_خوردن
#حسادت_یا_غبطه
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصهدرمانی
قصه درمانی و ناخن جویدن.
# قصه خرگوش کوچولو🐰
روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.
روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.
روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.
اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.
خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”
خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”
باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “
باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”
خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”
خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت. باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_آموزشی
💕🧡 امانت داری 🧡💕
اتل متل توتوله
امانتدار چه جوره؟
همیشه از امانت
میکنه او حمایت
امینِ در امانت
نمیکنه خیانت
هر چیزی پیشش بردن
وقتی به او سپردن
خوب نگهش میداره
بیداره و هوشیاره
کار امانتداری
یعنی دوستی و یاری
مشکلگشایی کردن
کار خدایی کردن
خوشا به آن امینی
امین نازنینی
که شاده از امانت
پابنده در صداقت
وظیفهاش شیرینه
شیرین ولی سنگینه
#شعر_متنی
💕
🧡💕
╲\╭┓
╭ 🧡💕
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃 بهترین هدیه برای روز مادر
#قسمت_اول
روزی روزگاری زیر آسمون شهر و توی یکی از خونه ها سه تا خواهر و برادر بودند به اسم آرش و آریا و آوا . این خواهر و برادرها مثل بیشتر خواهر و برادرها همدیگه رو خیلی دوست داشتند و با هم بازی می کردند. اما خب یک وقتهایی هم سر یک موضوع کوچیک از دست هم ناراحت می شدند و با هم دعوا و جر و بحث می کردند. یا حتی بعضی وقتها با کارهاشون همدیگه رو اذیت می کردند و جیغ و گریه ای بود که به راه می افتاد..
مامان همیشه ازشون می خواست که با هم با احترام و مهربونی صحبت کنند و خودشون مشکلشون رو حل کنند ولی خیلی وقتها به محض اینکه مامان از سر کار برمیگشت بچه ها به سراغ مامان می رفتند و از همدیگه شکایت می کردند و مامان با وجود خستگی مجبور بود که به حرفهای اونها گوش کنه و مشکلاتشون رو حل کنه تا دوباره با هم دوست بشند…
با اومدن تابستان و تعطیل شدن مدارس حالا دیگه آرش و آریا و آوا از صبح تا شب توی خونه بودند و هر روز کلی جر و بحث و اخلاف داشتند. یک روز که سه تایی برای بازی به حیاط آپارتمانشون رفته بودند یکی از همسایه ها رو دیدند که برای دوچرخه بازی به حیاط اومده بود. آرش از پسر همسایه خواست که اجازه بده سوار دوچرخه اش بشه . پسر همسایه اجازه داد که آرش کمی دوچرخه سواری کنه ولی آریا و آوا هم که دلشون دوچرخه سواری می خواست با اصرار زیاد سوار دوچرخه پسر همسایه شدند . چشمتون روز بد نبینه دوچرخه که تحمل وزن سه تا بچه رو نداشت صدای بلندی داد و و لاستیک عقبش ترکید.
پسر همسایه که خیلی ناراحت بود شروع به گریه کرد ولی بچه ها به جای معذرت خواهی و جبران کار اشتباهشون، از صدای ترکیدن لاستیک غش غش خندیدند. اون روز عصر پسر همسایه و مادرش به خونه آرش اینا اومدند و موضوع رو برای مامانشون تعریف کردند.
مامان از کار بچه ها خیلی ناراحت شد. کارهای بچه ها دیگه کم کم مامان رو نگران کرده بود. حالا دیگه اونها نه فقط با هم دعوا و جر و بحث می کردند بلکه باعث ناراحتی همسایه ها هم شده بودند. مامان با بچه ها صحبت کرد و ازشون خواست که مراقب کارها و رفتارشون باشند و احترام و دوستی به همدیگه و دیگران رو فراموش نکنند. بچه ها هم قول دادند که از این به بعد رفتار بهتری داشته باشند.
مامان که پرستار بود باید صبح های زود به سر کار می رفت و گاهی شبها هم باید بیمارستان می موند و روز بعد به خونه بر می گشت. یک روز صبح مامان احساس کرد که مریض شده و نمی تونه به سر کار بره. دکتر بعد از معاینه مامان گفت که باید چند روز خونه بمونه و سر کار نره ..
حالا مامان مریض بود و نیاز به مراقبت و پرستاری داشت و کلی از کارهای خونه مونده بود. بچه ها از اینکه می دیدند مامان مریض شده خیلی ناراحت بودند. اونها دلشون می خواست کاری کنند تا مامان زودتر حالش خوب بشه . برای همین با هم حرف زدند و تصمیم گرفتند تا اجازه ندند مامان کاری بکنه و فقط استراحت بکنه تا زودتر سر حال بشه ..
هر کدوم از بچه ها کاری رو به عهده گرفت . آرش لباسهای خشک شده رو از روی بند جمع کرد و تا کرد و توی کشوها گذاشت. آوا گلها رو آب داد.
🍃ادامه قصه در مطلب بعدی...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃 بهترین هدیه برای روز مادر
#قسمت_دوم
آریا ظرفها رو شست و برای مامان میوه خرد شده برد.
مامان از کارهای بچه ها واقعا حیرت زده شده بود. تا قبل از این هر وقت از اونها می خواست که توی کارهای خونه کمکش کنند هر بار بهانه ای می آوردند و می گفتند بلد نیستیم، یا الان داریم بازی می کنیم نمی تونیم و از این دست حرفها…
اما حالا بچه ها خیلی خوب همه کارهایی که تا حالا انجام نداده بودند رو انجام میدادند.تازه اینطوری دیگه حوصلشون هم کمتر سر میرفت و همیشه کاری برای انجام دادن داشتند. حتی آوا با کمک و راهنمایی مامان تونست یک سوپ ساده و خوشمزه درست کنه.. حالا دیگه بچه ها حواسشون بود که با دعوا و جر و بحث های الکی مزاحم استراحت مامان نشن. بعد از بازی سریع اسباب بازیهاشون رو جمع می کردند و اتاقشون رو مرتب می کردند تا مامان با خیال راحت بتونه استراحت کنه..
خیلی زود مامان به خاطر استراحتی که داشت و مراقبت و محبت بچه ها حالش خوب شد و تونست دوباره به سر کار بره. با اینکه مامان حالش خوب شده بود بچه ها همچنان توی کارهای خونه به مامان کمک می کردند و مامان از این قضیه خیلی خوشحال بود.
چند روز بعد روز مادر بود و بچه ها دوست داشتند برای مامان هدیه ای بخرند. اونها با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند یک کارت تبریک زیبا با نقاشی خودشون درست کنند و به همراه یک دسته گل به مامان هدیه بدند.
وقتی روز مادر رسید اونها منتظر شدند تا مامان از سر کار برگرده. وقتی مامان وارد خونه شد سه تایی مامان رو بغل کردند و روز مادر رو بهش تبریک گفتند و کارت تبریک و دسته گل رو بهش دادند.
مامان که واقعا شگفت زده شده بود با ذوق و هیجان گفت:” ممنونم عزیزای دلم ! من بهترین هدیه رو چند روز پیش گرفتم وقتی که مریض بودم و شما با محبت از من مراقبت کردید و توی کارهای خونه به من کمک کردید. اینکه شما با هم مهربون هستید و همدیگه رو اذیت نمی کنید، احساس مسیولیت می کنید و به من کمک می کنید بهترین هدیه برای منه ..”
بعد هم اونها رو محکم در آغوش گرفت و بوسید.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
خرس پشمالو🛁🐻
یکی بود ، یکی نبود ، بچه خرس تپل قهوای رنگی بود که همه او را پشمالو صدا می کردند . پشمالو بچه خرس خیلی خوبی بود ولی یک عیب بزرگ داشت اونم اینکه حمام کردن را دوست نداشت . هر وقت که مامان خرس او را برای حمام کردن کنار رودخانه می برد ، پشمالو شروع می کرد به شلوغ کاری و بهانه گیری . هرچی مامان خرس به او می گفت تو باید مرتب حمام بروی و همیشه تمیز باشی خرس کوچولو گوش نمی کرد.
یک روز که خرس کوچولو اخمهایش درهم بود و همراه مامان خرس به طرف رودخانه می رفت ، توی راه شروع کرد به نق زدن. مامان خرس وسایل حمام را در دست گرفته بود و دوتایی می رفتند به رودخانه ای که وسط جنگل بود . به رودخانه که رسیدند ، پشمالو دید که خرگوش کوچولو و سنجاب و بچه گوزن همه مشغول آبتنی هستند . با دلخوری گفت : نه من نمی خواهم حمام کنم .
مادر پشمالو گفت : ببین دوستانت همه آمده اند . برو توی آب و با آنها بازی کن . ولی پشمالو گفت : نه من می خواهم بروم توی جنگل بازی کنم . مامان خرس که از دست پشمالو حسابی عصبانی شده بود گفت : خیلی خوب ، حالا که نمی خواهی حمام کنی باشه ، بالاخره می فهمی که کاربدی می کنی. پشمالو بی توجه به حرف مامان خرس رفت سراغ بازیگوشی .
چند روز گذشت و باز هم پشمالو به حمام نرفت . یک روز صبح که از خواب بیدارشد ، دید که ای وای روی سرش هیچی مو نداره . خیلی ناراحت شد . اومد پیش مامانش و گفت : مامان جون سرمن دیگر مو نداره ، من دیگه پشمالو نیستم ، حالا چیکار کنم ؟ و زد زیرگریه .
مامان خرس گفت : اگر حرف مرا گوش کرده بودی و توی رودخانه خودت را تمیز می شستی هیچ وقت این اتفاق برایت نمی افتاد . پشمالو غمگین و ناراحت راه افتاد و رفت توی جنگل تا با دوستانش بازی کند دوستانش همه وسط جنگل مشغول بازی بودند .پشمالو جلو رفت و گفت : سلام.
بچه ها با تعجب گفتند : توکی هستی ؟ اسمت چیه ؟ تازه به این جنگل آمدی ؟ پشمالو گفت : من همان پشمالو هستم ، خیلی وقت هست که توی این جنگل زندگی می کنم .
بچه ها خندیدند و گفتند : پشمالو ؟ پشمالو که این طوری نیست ، او روی سرش پراز موهای نرم و قشنگ است . نه تو پشمالو دوست ما نیستی . پشمالو گفت : من خود خود پشمالو هستم ، باور کنید.
خرگوش کوچولو گفت : وای وای نگاه کنید چقدر کثیف است . پشمالو نگاهی به خودش کرد و خیلی خجالت کشید . چون دوستانش تمیز و مرتب بودند ، پشمالو ناراحت و غمگین به خانه برگشت . مامان خرس جلوی در منتظرش بود . وسایل حمام را هم آماده کرده بود . همین که پشمالو را دید گفت : خیلی خوب فکرمی کنم حالا فهمیدی که تمیز بودن چقدر خوب است . همه یک بچه ی تمیز را خیلی دوست دارند ، تو اگر به حمام نروی مریض می شوی . زشت و بی مو می شوی ، آن وقت هیچ کس با تو بازی نمی کند. بیا با هم بریم کنار رودخانه و خودت را تمیز بشوی .
پشمالو که از کار بدی که کرده بود خیلی پشیمان شده بود به مامان خرس گفت : از اینکه به حرف شما گوش نکردم معذرت می خواهم. بعد دو تایی رفتند کنار رودخانه و پشمالو پرید توی آب. وقتی سرو تنش را حسابی شست از آب بیرون آمد و کنار مادرش نشست .
مامان خرس گفت : پشمالو موهای سرت باز مثل قبل قشنگ و پر شده . پشمالو دیگر تمیز ترین خرس جنگل شده بود . حالا دیگر همه با او بازی می کردند و دوستش داشتند .
#قصه
🐻
🛁🐻
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_مناسبتی
🌼«روز مادر»🌸
#روز_مادر
🌸🌼🍃🌼🌸
🌼تولدِ مادره
🍃ولادتِ کوثره
🌼فاطمه نورِ چشم و
🍃دخترِ پیغمبره
🌸گفته خدا خوش آمد
🍃به مصطفی محمٓد
🌸ولادتش مبارک
🍃یگانه دُختِ احمد
🌼خطاب به پیغمبره
🍃توو سوره ی کوثره
🌼ما به تو زهرا دادیم
🍃دشمنِ تو اَبتره
🌸از عفتِ فاطمه
🍃هر چی بگیم باز کمه
🌸اسمِ قشنگِ زهرا
🍃برکتِ این عالَمه
🌼صلِٓ علیٰ محمد
🍃بویِ بهشتی آمد
🌼یا مصطفیٰ محمد
🍃فاطمه ات خوش آمد
🌸ملتِ ما و دنیا
🍃عاشقتن یا زهرا
🌸ظهورِ مهدیت را
🌼امروز بخواه از خدا
شاعر آتشی «سلمان»
#شعر_کودک
#میلاد_حضرت_فاطمه
#روز_مادر
بمناسبت میلاد حضرت زهرا
#نشر_دهیم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
بازی هیجانی و رقابت
🟢 بازی سرسره توپ ها
🟣ابتدا باید یک طرف پارچه مستطیلی را به صورت شیب دار به مکانی ثابت کنید(مثلا پشت مبل) و در ادامه مشابه کلیپ این بازی جذاب را با بچه ها انجام دهید.
دقت توجه و تمرکز
هماهنگی چشم و دست
تقویت عضلات ظریف
تقویت ذهن خلاق
🔆
🟣🔆
🔆🟢🔆
╲\╭┓
╭ 🟣🔆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یه دسته گل برای مادر _یه دسته گل برای مادر _338615-mc.mp3
15.75M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 یه دسته گل برای مادر
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودک
خورشید خانم دوباره
مهمون خونه ی ماست
♦♦♦
مثل همیشه روشن
مثل همیشه زیباست
♦♦♦
با دستای قشنگش
ناز می کنه گلا رو
♦♦♦
وقتی گلا می خندن
حس می کنم خدا رو
♦♦♦
گلای سرخ باغچه
جون می گیرن دوباره
♦♦♦
خورشید موطلایی
حرفای تازه داره
♦♦♦
کاشکی همیشه خورشید
قصه برام بخونه
♦♦♦
حتی شبای تاریک
تو آسمون بمونه
🌞☀️🌞☀️🌞☀️
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#دست_چپ_و_دست_راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_مثنوی
🌼هدهد و سلیمان
وقتی سلیمان به پادشاهی بر زمین و تمام موجودات آن برگزیده شد، تمام پرندگان برای عرض تبریک خدمت او رسیدند. پرندگان برای این که نزد سلیمان از ارج و مقامی برخوردار بشوند از کارهایی که بلد بودند برایش میگفتند تا این که نوبت به هدهد و کاری که بلد بود رسید. هدهد گفت:
«چشمان من طوری است که آب را در اعماق زمین میبینم. حتی میتوانم تشخیص دهم که این آب از دل سنگ بیرون میآید یا خاک یا اینکه این آب در چه عمقی و دارای چه رنگ و مزهای است، شور است یا شیرین، زلال است یا گل آلود.» سلیمان (ع) گفت:
«ای دوست تو را به سقایی لشکریان میگمارم تا در سفرهای دور آب برایمان پیدا کنی.»
زاغ تا این حرف را از دهان سلیمان (ع) شنید از روی حسد گفت:
«شایستۀ ما پرندگان نیست که جلوی شخصی مانند شما لاف بزنیم و کاری را که دروغ است به عرض شما برسانیم. هُدهُد اگر راست میگوید و آب را در اعماق زمین میبیند، چرا دام را که زیر مشتی از خاک است نمیبیند و سالها بدون بهرهمندی از خوشیهای زندگی و آزادی گرفتار قفس میشود؟» سلیمان (ع) گفت:
«زاغ راست میگوید تو چطور دام را نمیبینی ولی آب را میبینی؟» هدهد گفت:
«ای شاه به خاطر خدا حرف دشمن را نشنو و به من بیچاره رحم کن. اگر نتوانم چیزی را که میگویم ثابت کنم سرم را از بدن جدا نما. اگر قضا و قدر مانند ماه گرفتگی یا خورشید گرفتگی جلوی چشم عقل مرا نگیرد، دام را میبینم. گرفتاری من در دام از قضا و قدر الهی است و چه کسی میتواند منکر قضا و قدر الهی شود.»
زاغ دیگر حرفی نزد و سلیمان (ع) همان طور که گفته بود هُدهُد را سقای لشکر خود کرد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قرآن
#شعر
#سوره_مسد
گفته خدای روز و شب
درباره ابولهب
ز کارهای پست او
بریده باد دست او
چونکه همیشه بسیار
احمد و داده آزار
شد همسر اون آدم
هیزم کش جهنم
به گردنش همیشه
حلقه ای از آتیشه
هرکی که اینچنینه
عاقبتش همینه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌙🦉چه کسی ماه را خورده است🦉🌙
موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچکتر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمیماند.»
جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.»
شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…»
با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانهاش بیرون آمد و گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا اینهمه سروصدا میکنید…؟»
اما همین که خواست بقیهی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمیشد.
در همین موقع خرس قهوهای با فریاد از لانهاش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!»
شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟»
جغد هم گفت: «حالا من چهطور شب ها غذا پیدا کنم؟»
خرس قهوهای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه میرسد که آن را بخورم؟»
جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، میگفتی بهبه! مثل یک کاسهی شیر است.»
خرس قهوهای منمنکنان گفت: «من به قشنگی ماه میگفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟»
سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟»
جغد پیر که تا آن موقع به حرفهای آنها گوش میداد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.»
موشکوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوهای نگاه کرد.
جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.»
شیر گفت: «پس چه شده؟»
لاکپشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی میکنید و دور هم میچرخید، زمین و ماه هم دور خورشید میچرخند. بعضی وقتها آنها پشت سر هم میروند و زمین وسط ماه و خورشید میماند، برای همین هم نورش به ماه نمیرسد.»
شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمیرسد؟»
لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما میتابد و سایهی شما روی زمین میافتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را میگیرید و سایهی شما روی زمین میافتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایهی آن روی ماه افتاده است.
سنجاب که دوباره از ترس گریهاش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون میآید و ما آن را می بینیم؟»
همه ترسیده بودند.
جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد.
#قصه
🦉
🌙🦉
🦉🌙🦉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
darsi baraze gongeshk.pdf
983.2K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان: درسی برای گنجشک
🌸 مترجم: مصطفی رحمان دوست
اثر: زکریا تامر
نقاشی : نوال عبود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزشی_کاردستی
آموزش (کُمد کاغذی)
👆🏻👆🏻👆🏻
👒
💭👒
👒💭👒
╲\╭┓
╭ 💭👒
🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
از کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام دعا گوی همه شما عزیزان هستم.
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
گردش کودک با پدر و مادر بر ذهن او تاثیر شگرفی می گذارد. پدر و مادر در این همراهی می توانند بسیاری از قوانین زندگی را به کودکان خود آموزش دهند. البته والدین باید واقع بین باشند. از یک کودک خردسال انتظار یک گردش طولانی مدت را نداشته باشند و تمام شرایط را برای زمانی که او خسته و بی تاب می شود را پیش بینی کنند.
💕
👒💕
╲\╭┓
╭ 👒💕
🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عجب نهار خوشمزه ای_صدای اصلی_220290-mc(1).mp3
12.75M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 عجب ناهار خوشمزه ای
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#لالایی_متن
برات قصه میگم تا که بخوابی🌙
دیگه اشکی نریز نکن بیتابی⭐️
میگم حکایت بره و گرگه🌙
برات میگم که دنیا چه بزرگه⭐️
بخواب ای کودک من گریه بسه🌙
از اشکای تو این قلبم شکسته⭐️
نذار مروارید چشمات حروم شه🌙
لا لایی میخونم تا شب تموم شه⭐️
لا لایی کن لالایی کن لالایی🌙
تویی که پاکترین خلق خدایی⭐️
لالایی کن بخواب مامان بیداره⭐️
گل بوسه روی دستات میکاره🌙
لالایی کن بخواب ای نور چشما⭐️
با تورنگ خوشی میگیره دنیا🌙
تا خواب ببینه شاهزاده قصه⭐️
به روی اسب بالداری نشسته🌙
تو را میبره رو ابرای آبی⭐️
تا رو ابرا به ارومی بخوابی🌙
لالایی کن لالایی کن لالایی⭐️
تویی که پاکترین خلق خدایی🌙
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
🤩بازی تقویت هوش همراه با بهبود عملکرد دست ها
لیوان ها را روی دیوار بچینید تا کودک دستانش را به سمت بالا بیاورد. اینکار سبب تقویت عضلات شانه میشود. سپس از او بخواهید توپ ها را براساس الگو بچیند.
💕
🐝💕
╲\╭┓
╭ 🐝💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🥀🐞دون دون و گل تازه وارد!🐞🥀
یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.
این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!
همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.
دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند.
شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...
چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!
دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»
گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»
دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»
گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»
پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»
گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.
فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.
چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...
یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»
شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»
گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.
#قصه_متنی
🥀
🐞🥀
🥀🐞🥀
╲\╭┓
╭ 🐞
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼«_آدم برفی_»🌼
امروز که برف باریده
فردا زمینها سُره
آی بچه ها شاد باشین
که برفِ امروز پُره
سراشیبی ها همه
شدن مثِ سُرسُره
با احتیاط باشیم چون
آدم زمین میخوره
دلم میخواد بِرم من
سُر بخورم تو برفا
آدمکایِ برفی
باهم بسازیم اونجا
مامان جونِ عزیزم
آخه ما هم دل داریم
بذار با دوستا بریم
برفو روو هم بذاریم
قول میدهم که اونجا
کاپشن و شال بپوشم
با این کلاهِ پشمی
بپوشونم دو گوشم
با دستکشای پشمی
رفتیم میون برفا
مامان جونم قبول کرد
کمک کنه به ماها
تووی حیاط خونه
آدمِ برفی ساختیم
یه شال قرمزی رو
به گردنش انداختیم
وقتی میریم هویج و
دوتا ذغال میاریم
چشاش دوتا ذغاله
دماغ رو چی میذاریم؟
چنتا دونه اَنار و
اگر به جایِ دندون
بذاریمش رو لبهاش
حسابی میشه خندون
سِلفی گرفتن امروز
کاری نداره آری
گُلم میدیم به دستش
برایِ یادِگاری
🍃شعر از سلمان آتشی
#زمستان
#برف_آدم_برفی
#شادی
#سلمان_آتشی
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4