eitaa logo
قصه های کودکانه
34هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
910 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
‌   ‌ روباه نادان گربه دانا گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟  روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟  گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم  روباه پرسيد : چه هنري ؟  گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .  روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني .  در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .  تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند .  گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد. 🦊🐱🦊🐱🦊 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مثل امامت باش _صدای اصلی_447328-mc.mp3
3.85M
🌼مثل امامت باش «هدی» و «عزیز جون» باهمدیگه اومدن «مشهد» زیارت حرم مطهر امام رضا (علیه السلام). هدی از عزیز جون درباره ی پدر بزرگوار ایشون سؤال میکنه و عزیزجون هم با رویی خوش جواب سؤالهای هدی رو میدن و این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان میگه که سعی کنن «خشمگین» نشن و اگر هم زمانی عصبانی شدن، به این فکر کنن که اگه راه داره ببخشن؛ چون در این صورت هم خودشون راحت میشن و هم طرف مقابل. 🌸در این قسمت از برنامه ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه ی ۳۷ سوره ی مبارکه ی «شوری» اشاره می کنن. 🌼خداوند در این آیه میفرماید: «وَالَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ وَإِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ. و آنان که از گناهان بزرگ و زشتکاری می پرهیزند و چون (برکسی خشم و غضب کنند (بر او) میبخشند.» 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مبارکتان باشد هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت؛ اما گاهی که به آن فکر میکنم خنده ام میگیرد؛ به آن سفر؛ به آن جوان که اسمش اسعد بود؛ و به آن روز که خدا به ما رحم کرد. دوست دارید داستانش را بشنوید؟ پس گوش کنید من جهانگرد نیستم؛ امّا اهل سفرم و همیشه از این شهر به آن شهر میروم در طول عمرم به جاهای زیادی رفته ام و آدمهای زیادی دیده ام در راه با خطرهای زیادی روبه رو شده ام. بدترین چیز برای مسافرانی که جاده های کوهستانی و بیابانی را با شتر یا قاطر طی میکنند راه زنها هستند. آنها بی‌رحم هستند؛ گاهی وقتها دنبال مال و ثروت مسافرها هستند و گاهی آنان را میکشند. در یکی از ،سفر هایم و در ابتدای راه، با همین جوانی که اول داستان اسمش را گفتم، آشنا شدم. اسعد برای این که دیگران او را بشناسند با صدایی شبیه رعد غرید و گفت: من پهلوانی شجاع و بی باکم هیچ فیلی قدرت بازوی مرا ندارد و هیچ شیری زورش به من نمیرسد.» همه به او آفرین گفتند و به به و چه چه کردند. اسعد، قد بلندی داشت و بازوانی کلفت پرتوان، به نظر می آمد به تنهایی صد نفر را حریف است از همه مهمتر به کمرش شمشیر بزرگی بسته و تیر و کمانی هم به شانه اش آویخته بود. خوشحال شدم که چنین هم سفری دارم این طور آدمها مایه ی دلگرمی هستند و انسان در کنارشان احساس امنیت می‌کند. من که همه جا قدم به قدم و سایه به سایه اش میرفتم به او گفتم: «این همه جنگجویی را از کجا یاد گرفته ای؟» گفت: «پدرم یکی از خانهای بزرگ است و هزاران هزار زمین و باغ و چند آبادی دارد. تا به حال هر چه میخواسته ام به من داده است. گفتم: «به به چه !خوب حتماً همیشه با خیال راحت سفر میکنی؟» دستی به ریش و سبیل انبوهش کشید و گفت: «سفر؟ نه اولین بار است که سفر میکنم.من همیشه ناز پرورده ی پدر و عزیز دردانه ی مادرم بوده ام. گفتم: «با این سلاح هایی که داری، حتماً در جنگهای زیادی شرکت کرده ای؟» دستی به شمشیرش کشید و آن را جلو نور طلایی خورشید گرفت و گفت: «جنگ؟ نه من تا به کنون، نه جنگیده ام و نه جنگی را از نزدیک دیده ام. با خودم فکر کردم عزیز دردانه ی مادر و نازپرورده ی پدری که تا به حال نه صدای شیپور جنگ شنیده، نه برق شمشیر رزمنده ها را دیده، به چه دردی میخورد؟ با این همه من و او همگام راه میرفتیم و از هر دری سخنی میگفتیم. البته من بیشتر ساکت بودم و او حرف میزد. توی راه هر جا دیوار خرابه ای میدید آن را در هم میشکست و خرد میکرد؛ هر جا درختی خشک شده میدید با ضربه ی شمشیرش تکه تکه اش میکرد، بعد شمشیرش را هوا تکان میداد و میگفت: «من قویترین پهلوان روی زمینم هیچ فیلی قدرت بازوی مرا ندارد و هیچ شیری حریف من نمیشود.» راه طولانی بود و کاروان کمکم خسته میشد. نزدیک غروب بود که به کوه پایه ای رسیدیم تصمیم داشتیم تا وقتی که خورشید در آسمان است برویم و شب استراحت کنیم. ناگهان دو راهزن از پشت تخته سنگی بیرون پریدند و جلویمان سبز شدند. در دست راه زنها چوب و چماق بود و صورتهایشان را بسته بودند .کاروان ایستاد. یکی از راه زنها با صدای نخراشیده ای گفت: «زود باشید اشیای قیمتی تان را بدهید همه ی نگاه ها چرخید طرف اسعد که گفته بود از فیل پرزورتر و از شیر دلیرتر است. آهسته به او گفتم: «زود باش پهلوان حسابشان را برس، نابودشان کن.» اما دیدم آن بیچاره مثل درختی در باد میلرزد و رنگش زرد شده. آهسته گفتم «همه ی امید ما به توست. شمشیر و تیر و کمانت را بیرون بکش و خودت را نشان بده اما دیدم مثل بید میلرزد دستهایش آن قدر سست شده بود که شمشیر را رها کرد و تیروکمان از شانه اش افتاد. آهی کشیدم و به این نازپرورده ی پدر آفرین گفتم. همانجا بود که فهمیدم داشتن تیر و کمان و شمشیر، کسی را رزمنده نمی کند . فهمیدم جنگاوری به چیز دیگری ست جای شما خالی، هر چه داشتیم به دزدها تقدیم کردیم و جان سالم به در بردیم ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردش خرگوش ها_صدای اصلی_448620-mc.mp3
9.61M
🐰گردش خرگوش ها 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✅ درس اخلاق آیت الله خوشوقت 🌷 راحت ترین راه تربیت فرزندان 💠 پدر و مادر باید دست بچه‌‌‌ها را بگیرند و بیایند . در حرف دین سالم زده می‌‌شود و عمل به دین سالم دیده می‌‌شود. نماز می‌‌خوانند و روزه می‌‌گیرند؛ لذا بچه‌‌‌ها می‌‌بینند و با و نماز آشنا می‌‌شوند ... اما در خانه نوعاً پدر و مادر نمی‌‌توانند بچه‌هایشان را تربیت کنند... 🔶 راحت‌ترین راه تربیت این است که پدر، دست خانواده را بگیرد و به بیاورد. همه آن‌ها در چیزهایی می‌‌بینند که آن‌ها را تربیت می‌کند. بچه می‌‌بیند مردم نماز می‌‌خوانند؛ می‌‌بیند در ماه رمضان همه روزه می‌‌گیرند، می‌‌بیند عده‌ای منبر می‌‌روند و از ولایت امیرالمؤمنین می‌‌گویند، می‌‌بیند روضه می‌‌خوانند و گریه می‌کنند، همه اینها بر قلب و دلش اثر میگذارد و در ذهنش حک میشود. 💠خلاصه، همه‌ی این‌ها مربی است. بدون زحمت، خود به خود بچه‌‌‌ها بار می‌‌آیند. انسان می‌‌بیند بعد از مدتی بچه نماز می‌‌خواند و حمد و سوره‌اش هم درست شده است. اما اگر بخواهی آن‌ها را به نیاوری و خودت آن‌ها را درست کنی، حتی اگر بیست و چهار ساعت هم بنشینی، درست نمی‌‌شود. 🔶در بدون زحمت هم یاد می‌‌گیرد، هم با آدم‌های خوب معاشرت می‌کند و خستگی‌اش در می‌‌رود و اُنسش تأمین می‌‌شود، و هم تربیت و تعلیم یاد می‌‌گیرد. اگر در اثر نیامدن پدر و مادر به مسجد، بچه هم نیاید، در بیرون، تربیت اسلامی نخواهد شد... بنابراین باید پدر و مادر حواسشان جمع باشد و بچه‌‌‌ها را به عنوان امانت بپذیرند و تربیت کنند. 🔸شعر ﴿نمازِ جماعت﴾ 🌸🔸🌷🔸🌸 گُلم بِخون همیشه نماز و به جماعت یادِت نَره عزیزم که داره این عبادت در محضرِ خداوند ثوابی بی نهایت نمازِ به جماعت گُلم میخواد لیاقت اگر که مادرِت گفت بُرو ، بِگو اطاعت بِکُن تشکر از او که داره او رضایت نِشَستنِ تو مسجد داره هِزار کرامت یِکیش اینه که داری تو با خدا رفاقت وقتی که توی مسجد قرآن کُنی تلاوت دعایِ تو عزیزم زودتر میشه اجابت یادِت نَره همیشه رعایتِ نظافت لباسِ نو تَنِت کُن بِمون تو با طهارت حقوقِ دیگران رو بِکُن گُلم رعایت نَشین تو جای هیچکس که داره بَس کراهت قَشنگه عمر و جونم که باشی با متانت شادی کُنی عزیزم تو روزایِ ولادت نگه داری تو حُرمَت به روزای شهادت خلاصه ای گُلِ من میری بهشت تو راحت اگر صدا کُنی تو خدا رو با اِرادت 🌸🔸🌷🔸🌸 شاعر : علیرضا قاسمی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐺🟢گرگ گرسنه🟢🐺 یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد. با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.” بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “ گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ” بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.” گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “ بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد. به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ” بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.” گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.” بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “ گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد. با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ” سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “ الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ” الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.” دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ” گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ” الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ” گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت.  “ الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود. گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “ گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.” گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد. گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ” پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “ اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ” گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “ وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت. 🐺 🟢🐺 ╲\╭┓ ╭ 🟢🐺 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسابقه خرگوش ها_صدای اصلی_58094-mc.mp3
4.77M
🐰 مسابقه خرگوش ها 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🦔🌵کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔   یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت:« مامان... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»   مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت:« اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»   بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت:« هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»   آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد. جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت:« چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!» دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت:« باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»   بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت:« سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟» ولی هیچ جوابی نشنید.  جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد، ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت:« با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»   ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود. جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت:« تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!» سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.   سولماز جلو رفت و گفت:« ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»   جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت:«هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.» و راهش را کشید و رفت.   🦔 🌵🦔 ╲\╭┓ ╭ 🌵🦔 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کفش های ننه پینه دوزه_صدای اصلی_61137-mc.mp3
4.33M
🌼 کفشهای ننه پینه دوز ننه پینه دوز توی یه باغچه زندگی میکرد و هر روز توی باغچه می نشست و کفش می دوخت،کفش های رنگارنگ و زیبا. ننه پینه دوز یک شب زیر کرسی مشغول دوختن کفش بود که ملخک محکم به در زد و گفت ننه پینه دوز بیا بیرون من می خواهم توی لانه تو زندگی کنم... 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مسیحی و زره امیر المومنین (ع) در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام در کوفه زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد. امیر المومنین علیه السلام او را به محضر قاضی برد و اقامه دعوی کرد که این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام. قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟» او گفت: «این زره مال خود من است و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد . قاضی رو کرد به امیر المومنین علیه السلام و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است به هر حال بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری. امیر المومنین علیه السلام خندید و فرمود: «قاضی راست میگوید، اکنون میبایست که من شاهد بیاورم ولی من شاهد ندارم.» قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد، به نفع مسیحی حکم کرد و او هم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کیست، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: «این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از امیر المومنین علیه السلام است. طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم امیر المومنین علیه السلام در جنگ نهروان می جنگد. 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸✊ نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی با عنوان «طوفان الاربعین» منتشر شد 👌بسیار حماسی وزیبا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نمکی_صدای اصلی_61147-mc.mp3
5.09M
🌼نمکی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🏴 ویژه 🌸 حضرت سلام الله علیها یه  دختر سه ساله رقیه جان رقیه نور دیده ی  بابا رقیه جان رقیه   مسافر کربلا رقیه جان رقیه    چشم و چراغ بابا رقیه جان رقیه در گوشه ی خرابه رقیه جان رقیه چشم  انتظار بابا رقیه جان رقیه امید دل عمه رقیه جان رقیه کوچکترین اسیره رقیه جان رقیه دلش با عمو عباس رقیه جان رقیه خوش عطر چون گل یاس رقیه جان رقیه دلش پر از خوبی هاست رقیه جان رقیه جای او پیش خداست رقیه جان رقیه🌸 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🏴انیمیشن کودکانه از زندگی حضرت رقیه (س) 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هادی و توپ بازی_صدای اصلی_61902-mc.mp3
4.51M
🌼هادی و توپ بازی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 💕 🌸 ســــــــــلام 🌸 💕 🌸 🌸صبح قشنگتون بخیر🌸 💕 روزتون پـر از زیبایی...💕 🌸 همراه با شادی و نشاط 🌸 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ✨🌞خورشید خانم🌞✨ از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید... 🌞 ✨🌞 🌞✨🌞 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌸گلستان سعدی قصه 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼همسایه ی فضول هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت؛ ولی برای شما هم میگویم که ارزش شنیدن دارد در نزدیکی خانه ی ما زنی زندگی میکرد که خیلی فضول بود؛ فضول هم که میدانید جای این که سرش به کار خودش باشد حواسش به کار دیگران است،همه اش دنبال این بود که از کار دیگران سر در بیاورد او از همه ی کارهای ریز و درشتی که همسایه ها انجام میدادند، خبر داشت. شاید باورتان نشود؛ حتی از کارهایی که میخواستند انجام بدهند یا حتی در فکر انجام دادنش بودند، خبر داشت. خبر داری دختر مشهدی مراد قرار است عروسی کند؟ خبر داری کوکب خانم امروز برای ناهار آبگوشت بزباش پخته؟ خبر داری دندان عقل ناصرخان درد گرفته و باید آن را بکشد؟ من که از وجود چنین آدم مزاحمی خسته شده بودم. احساس میکردم هر جا میروم یک جفت چشم دنبالم می آید. زن و فرزندانم هم از این همسایه ی فضول به تنگ آمده بودند. شاید دیگران به کارهای او عادت داشتند؛ اما من نمی توانستم. سرانجام تصمیم گرفتم از آن محله کوچ کنیم و به محله ی دیگری برویم. هر طوری بود، خانه ام را فروختم و دنبال خانه ی جدیدی گشتم. گشت و گذار به دنبال خانه نو چند روزی طول کشید. آخرش آنچه را میخواستم، پیدا کردم. روزی همسرم را برای دیدن خانه ی جدید بردم، او خانه را پسندید. وقتی به کوچه برگشتیم همسرم گفت: چه طور است از همسایه ها در باره همسایه خانه سؤالی بکنیم. گفتم: «مطمئن باش که خوب است و از این بهتر پیدا نمی شود.» در همین موقع پنجره ی روبه رویی باز شد و زنی سرش را بیرون آورد و گفت: «شما» میخواهید این خانه را بخرید؟ گفتم : بله؛ اگر خدا بخواهد. گفت: «پناه بر خدا چرا خدا نخواهد؟ خدا حتماً میخواهد. اصلاً چرا خدا نخواهد؟ مهم این است که شما بپسندید بقیه اش جور میشود، من سالهاست در این محله خانه دارم همه ی اهل محل را میشناسم ، همه ی خانه های این محل را هم میشناسم میدانم کدام خانه با چه چیزی ساخته شده و چه قدر عمر دارد ، میدانم چه قدر طول و چه قدر عرض و چند اتاق دارد . به نظر من در خرید این خانه اصلاً شک نکنید که هیچ عیب و ایرادی ندارد. من و همسرم اوّل نگاهی به هم کردیم و بعد نظری به او انداختیم. او گفت: چرا این طور نگاهم میکنید؟ من که گفتم این خانه هیچ ایرادی ندارد گفتم: «بله، این خانه هیچ عیبی ندارد جز این که همسایه ای مثل تو دارد.» گفت: «پناه بر خدا مگر مرا میخواهید بخرید؟ خانه را میخواهید بخرید ما راهمان را کج کردیم و در حالی که از او دور میشدیم به همسرم گفتم: «خانه ای که چنین همسایه ای دارد ده درهم بیشتر نمی ارزد؛ ولی میشود امیدوار بود که در آینده بیشتر از هزار درهم بیرزد. او خندید و سرش را تکان داد... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جوجه ی زرد کوچولو_صدای اصلی_86923-mc.mp3
4.54M
🌼جوجه زرد کوچولو 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
.💕💕 🌟 زنبورک ناقلا 🐝 وز وزِ زنبور اومد زنبوره از دور اومد اومد یواش صدام کرد یه بوسه از لُپام کرد قُلُپ قُلُپ قلوپ شد لُپم شبیه توپ شد شاعر: افسانه شعبان‏ نژاد ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عنوان: دم آقا خرسه چی شده؟ فصل زمستون❄️ از راه رسیده بود و خرسه 🐻مدتی بود که به خواب😴 زمستونی رفته بود .حیوونای جنگل که همیشه از خرس بزرگ جنگل می ترسیدن😨 حالا که به خواب رفته بود کنجکاو شده بودن تا برن خونه ی آقا خرسه رو ببینن. آقا خرسه توی یه غار زندگی می کرد . حیوونا که می دونستن آقا خرسه تا آخر زمستون خوابه، با جرات وارد غار خرس شدن .اونا از اینکه می تونستن اطراف آقا خرسه با خیال راحت راه برن و نگران نباشن، خوشحال بودن .☺️ خرگوشه🐇 دوربین عکاسی شو آورده بود تا کنار آقا خرسه عکس بگیرن تا بعدا به همه نشون بدن و به شجاعت خودشون افتخار کنن. اونا چندتا عکس یادگاری با آقا خرسه گرفتن .اما وقتی می خواستن برن یه دفعه سنجاب🐿 جیغ زد ای وای دم آقا خرسه کجاست کی دمشو کنده؟ همه با تعجب😯 نگاه کردن. مثل اینکه دم آقا خرسه کنده شده بود و فقط یه ذرش مونده بود . اونا اول یه خورده با هم دعوا کردن هیچ کس به کندن دم خرس اعتراف نکرد.همشون می گفتن ما اصلا از اولش دمشو ندیدیم . به هر حال تصمیم گرفتن هر جوری شده دم خرسه رو پیدا کنن و تا از خواب😴 بیدار نشده اونو به بقیه دمش وصل کنن. حیوونای بیچاره با نگرانی همه جای جنگل رو گشتن تا اینکه بلاخره موفق شدن و یه دم خیلی بزرگ پیدا کردن که زیر سایه درختها🌴 مخفی شده بود.اونا با خودشون گفتن حتما همین دم آقا خرسه🐻 است .بعد همه باهم سرشو گرفتنو کشیدن .دم بزرگ یه دفعه تکون خورد و خودش رو جمع و جور کرد و از توی دست حیوونا روی زمین انداخت .حیوونا با ترس و وحشت از اطرافش فرار کردن. اونا فکر کردن مگه یه دم هم می تونه حرکت کنه ؟ دم بزرگ صدا زد اصلا معلوم هست چکار می کنید ؟می خواستید منو کجا ببرید؟ خرگوشه🐇 گفت مگه تو دم آقا خرسه نیستی می خواستیم ببریمت سر جات بذاریمت. دم بزرگ خندید😀 و گفت من دم آقا خرسم؟ کی همچین حرف خنده داری زده . چطور فکر کردید که من دم کسی هستم؟ سنجابه گفت آخه آقا خرسه خودش خیلی بزرگه دمش هم باید خیلی بزرگ باشه .اما الان فقط یه خورده از دمش مونده، ما همه جا رو گشتیم تا قبل از اینکه بیدار بشه بقیه دمشو پیدا کنیم. دم بزرگ گفت شما اشتباه می کنید دم خرسه اصلا کنده نشده بلکه دم خرسها خیلی کوچیکه. تازه من فقط یه مارم یه مار !🐍 هنوز خیلی هم بزرگ نشدم و دلم می خواد با شما دوست باشم .اصلا بیایید باهم بازی کنیم . حیوونا وقتی ماجرا رو فهمیدن از مار تشکر🙏 کردن و با هم مشغول بازی شدند.☺️ 🐻😊🐻😊🐻😊 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گرگ كوچولوی دانا.MP3
12.93M
🐺 گرگ کوچولوی دانا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌼میمون و مار و ببر در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند روزی از روزها شکارچی برای شکار به جنگل آمد تا تعدادی از حیوانات را شکار کرده به شهر ببرد و با فروش آنها پولی بدست آورد، برای همین در چند نقطه جنگل چند گودال کند و روی آنها را با شاخه ها و برگهای درختان پوشاند تا حیوانات متوجه آنها نشده داخل آنها بیافتند، بعد با خیال راحت به شهر رفت تا آذوقه تهیه کند و برگردد و سری به تله ها بزند. درمدتی که اونبود میمون و مارو ببری داخل تله بزرگی افتادند و شروع به داد و فریاد کردند و از دیگر حیوانات جنگل کمک خواستند ولی کسی به داد آنها نرسید. اتفاقا مرد جواهر فروشی هم که برای تفریح به جنگل آمده بود در همان تله بزرگ افتاد و خیلی ترسید و با صدای بلند داد و فریاد کرد در نزدیکی گودال مرد هیزم شکنی مشغول جمع کردن هیزم صدای مرد جواهر فروش را شنید و برای کمک به طرف گودال رفت. او هیزم بلندی را که در دست داشت داخل گودال کرد با تعجب دید ابتدا میمونی بیرون آمد و از او تشکرکرد و رفت. بعد از آن ببر بزرگی بیرون آمد و او هم تشکر کرد و رفت وپس از آن مار ی بیرون آمد و از او تشکر کرد و گفت میدانم برای کمک به مرد جواهر فروش آمده ای ولی بدان او مرد بی معرفتی است ما این چند رو ز اورا خوب شناختیم وبعدگفت این محبت تورا جبران می کنم و خداحافظی کرد و رفت. نوبت مرد جواهر فروش رسید او فریاد زد زودتر مرا از این گودال نجات بده اگر بیرون بیایم هرچه بخواهی به تو می دهم، مرد هم با هیزم بلندی توانست او را از گودال بیرون بیاورد. مرد جواهر فروش از او تشکر کرد و آدرس منزل و محل کار خودرا به مرد هیزم شکن دادو گفت هر موقع کاری داشتی نزد من بیا حتما کمکت می کنم. اتفاقا برای مرد هیزم شکن کار مهمی پیش آمد و مجبور شد به شهر برود در راه ازجنگل عبور کرد ابتدا میمون را دید میمون او را شناخت و برای تشکر هرچه می توانست میوه برای مرد چید وبه اوداد کمی جلوترکه رفت ببررا دید او هم برای جبران محبت مرد تا هنگام خروج او از جنگل همراهش رفت تا حیوان درنده ای اورا اذیت نکند. مرد رفت و رفت تا به آدرسی که مرد جواهر فروش داده بود رسید خدمتکار او در مغازه بود و مرد به خانه رفته بود. مردهیزم شکن جلو رفت و سلامی کرد و سراغ مرد جواهر فروش را گرفت خدمتکار به داخل خانه رفت ومشخصات مرد هیزم شکن را به او داد. او گفت: چنین کسی را نمی شناسد و مرد هیزم شکن هرچه کرد او بیرون نیامد مرد به یاد حرف مار افتاد که گفته بود این مرد بی معرفت است به او کمک نکن، ولی باور نکردم. مرد در کناری ایستاد وقتی مرد جواهر فروش از خانه بیرون آمد به طرف او رفت و گفت: بایدهم نشناسی تقصیر من بود که تو را از گودال نجات دادم باید می گذاشتم در داخل آن بمانی تا حیوانات درنده تورا ازبین ببرند. مرد وقتی حرف های مرد هیزم شکن را شنید تکانی خورد و خجالت کشید به طرف او رفت و اورا درآغوش کشید و عذرخواهی کرد و به خانه برد و هرچه خواست به او داد و بدین ترتیب دوستی آنها ادامه پیدا کرد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مستمند و ثروتمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند در این بین یکی از مسلمانان که مرد فقیر ژنده پوشی بود از در رسید و طبق سنت اسلامی - که هر کس در هر مقامی ،هست همینکه وارد مجلسی میشود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همانجا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا میکند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید. رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!» - نه یا رسول الله! ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟ نه یا رسول الله! ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟ نه یا رسول الله پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟ اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که درباره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: ولی من حاضر نیستم بپذیرم.» جمعیت: چرا؟ چون میترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد. 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
شیر و شتر.MP3
25.12M
🦁شیر و شتر🐫 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
آی بچه ها، بزرگترا زباله هارو تو کیسه ها بریزید میون دشت و جنگل توی دریا نریزید جنگل وقتی قشنگه که پاکه و تمیزه محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه زمین رو پاک نگه دار بچه ی خوب و باهوش وقتی میری به گردش اینو نکن فراموش محیط زیست همیشه باید پاکیزه باشه اگه کثیفش کنی زشت و آلوده میشه تمیز باشید تمیز باشید پیش خدا عزیز باشید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
خواهر داغ دیده خیلی از شما بچه های عزیزم، حتما چیزهای زیادی درباره واقعه عاشورا و شهادت امام حسین شنیدید، ولی ببینم درباره اربعین حسینی هم کسی براتون حرفی زده؟ همون روزی که حضرت زینب و دیگر اسرا به میون کشتگان کربلا اومدن. در اون روز، حضرت زینب وقتی به مزار برادرش امام حسین علیه السلام رسید، به یاد روز عاشورا افتاد و اشک از چشمانش جاری شد و با برادرش از رنج هایی که کشیده بود حرف زد و از دست دشمن شکایت کرد. بچه های عزیز! ما هم برای زنده موندنِ نام امام حسین علیه السلام ، هر سال عاشورا و اربعین رو با شکوه بیش تری عزاداری می کنیم. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4