#قصه_کودکانه
.
مولاعلےبہ امام حسن ؏ فرمود:
مےخواهے ۴خصلت بہ توبیاموزم کہ از زحمت درمان درامان مانے ؟
🌱برسرسفره منشیݩ مگࢪ انکہ گرسنہ اے
🌱واز کناࢪ سفره برنخیز مگࢪ انکه هنوز گرسنہ اے
🌱و جویدن غذا را بہ نیکے انجام بده
🌱و پیش از خوابیدن بہ دسشویی برو
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
.
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت در سایۀ نخلستان
دیدند که زنبوری از خانۀ خود پَر زد
بر دامن پیغمبر آهسته فرود آمد
بوسید عبایش را، دور قدمش گردید
بر خاک کف پایش صد بوسۀ دیگر زد
پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که میدانم!
زنبور جوابش داد: چون نام تو میگویم
گُل میکند از نامت صد غنچه به کندویم
تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم
از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است آن
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است آن
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام در میان نخلستان نشسته بودند که زنبور عسلی دور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع به چرخیدن کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «یا علی! می دانی این زنبور چه می گوید؟» حضرت علی علیه السلام فرمود: «خیر.» رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: این زنبور ما را مهمان کرده و می گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشتم. امیرمؤمنان علیه السلام را بفرستید تا آن را از آن محل بیاورد. امیرمؤمنان علیه السلام بلند شد و عسل را از آن محل آورد. حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای زنبور! غذای شما که از شکوفه گل تلخ است، به چه علّتی آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل می شود؟» زنبور گفت: «یا رسول اللّه ! شیرینی این عسل از برکت وجودمقدّس شما و (آل) شماست. چون هر وقت از شکوفه استفاده می کنیم ، همان لحظه به ما الهام می شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم. وقتی که می گوییم: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد»به برکت صلوات بر شما عسل ما شیرین می شود.»
منبع: کتاب صلوات کلید حل مشکلات. نویسنده: علی خمسه ای قزوینی
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
20.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸#کلیپ طعم صلوات
🐝آیا می دانید شیرینی عسل از کجاست؟
💞بچه های عزیز ، امام زمان (عجل الله فرجه) خیلی صلوات را دوست دارند.
💝ما می توانیم هر روز برای ایشان صلوات بفرستیم.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_یازدهم وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنج
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوازدهم
آنها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند میترسیدند چون نمی دانستند عزیز مصر چه کارشان دارد. حضرت یوسف همه را شناخت و بدون این که خودشان را معرفی کنند اسمشان را هم میدانست اما آنها حضرت یوسف را نشناختند.
حضرت یوسف با دیدن آنها یاد بچگیهایش افتاد و ناراحت شد اما او صبور و مهربان بود و هیچ وقت با آنها بد رفتاری نکرد.
حضرت یوسف که خیلی دوست داشت بداند که پدر در چه حالی است گفت:
-شما فرزندهای چه کسی هستین؟
یکی از آنها گفت:
-ما فرزندهای یعقوب نبی هستیم.
حضرت یوسف با شنیدن نام یعقوب پیامبر بغض کرد و گفت:
-یعقوب پیامبر! شنیدم که او دوازده پسر داشت. پس برادرهای دیگه تون کجان؟
برادرش گفت:
بله اما یکی از آنها را گرگ خورده و بنیامین رو هم پدرمون اجازه نداده که با ما بیاد.
حضرت یوسف از دست آنها ناراحت شده بود با لحنی خاص که یعنی میدانم دروغ میگوید گفت:
-خب، پس برادرتون رو گرگ خورد! پس شما چه میکردین؟ ایستادین و نگاه کردین؟
یکی دیگر از آنها گفت:
-بله برادرمون رو گرگ خورده و کاری هم از دست ما بر نمی آمد. پدرمون از وقتی این طور شده از بس گریه کرده کم بینا وضعیف شده و حالا به جای آن برادر، برادر کوچکتر مون رو خیلی دوست داره.
حضرت یوسف وقتی این جمله را شنید به خاطر پدرش اشکهای زیادی ریخت و خیلی ناراحت شده بود و همه با دیدن گریه ی حضرت یوسف تعجب کرده بودند.
یکی از برادرها: شما به خاطر پدر ما گریه میکنی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
وای بر شما ! که چه بر سر پدرتون اوردین. آیا نباید به خاطر همچین پدر دل سوخته ای گریه کرد؟ من تعجب میکنم از شما که غم و اندوه پدرتون رو میبینید اما این قدر بی تفاوت هستین.
برادرها که میترسیدند،خجالت کشیدند. حضرت یوسف از روی صندلی اش بلند شد و رفت و دستور داد از آنها به خوبی پذیرایی شود و جا و مکان خوبی به آنها داده شود و هر چه میخواهند در اختیارشان بگذارند.
حضرت یوسف به خاطر غم و اندوه خیلی ناراحت بود و قلبش از شدت ناراحتی درد میکرد و همیشه برای پدرش دعا میکرد تا غم و اندوهش به پایان برسد.
حضرت یوسف به برادرهایش گندم داد و موقع رفتن یکی از برادرها گفت:
-ما پدری داریم که به خاطر ناراحتی و غم و افسردگی نمی توانست سفر کنه و برادرمون بنیامین برای خدمت و همدردی و اطمینان پیش پدرمون مونده اگه میشه سهم او رو هم به ما بده.
حضرت یوسف هر وقت که آنها در مورد غم و افسردگی پدر حرف میزدند ناراحت میشد و قلبش آزرده میشد اما سعی میکرد خودش را کنترل کند به آنها گفت:
-من سهم آنها را به شما میدم شما افراد مودبی هستین اگه پدرتون این قدر به برادر کوچکتر شما علاقه داره دلم میخواد او را ببینم در سفر بعدی که به این جا اومدین حتماً برادر کوچکترتون رو با خودتون بیارین.
حضرت یوسف ساکت شد و به آنها نگاه کرد و گفت:
-مگه ندیدین که در مصر چه قدر خوب از شما پذیرایی شد و بهترین میزبان هستم و مهمان را دوست دارم.
برادرتون رو بیارین و اگه اومدین و او همراهتون نبود از گندم خبری نیست.
حضرت یوسف میخواست، آنها به هر طریقی که شده بنیامین را با خود بیاورند.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام حسن (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_377654-mc.mp3
13.84M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🖤 من امام حسن( ع)را دوست دارم
🍃با ولادت امام حسن (علیهالسلام) ولایت و امامت شکل تازهای به خود گرفت و سلسلهی امامت با ولایت ایشان ادامه پیدا کرد.
🔹امام حسن (ع) از نظر چهره بهقدری باشکوه بود که نوشتهاند بعد از رسول خدا (ص) هیچکس همچون ایشان چهرهی شکوهمندی نداشت.
🔹امام حسن (ع) دو بار همهی اموالشان را بین نیازمندان تقسیم کردند و سه بار نیز اموالشان را دو قسمت کردند؛ نصف آن را برای خودشان نگه داشتند و نصف دیگر را هدیه دادند.
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
در ســــوگ نبی، جـــهان سیه میپوشد
در سینه، دل از داغ حــــسن میجوشد
▫️ســــالروز #شــــهادت پــــیامبر گرامی اســــلام حــــضرت مــــحمد(ص) و امــــام حــــسن مجتبی (ع) تــــسلیت باد 🏴
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دعوت كودكان
روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امامحسن مجتبي (علیه السلام) افتاد، آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند. امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.با اين همه محبت، امام (علیه السلام) فرمود:بخشش اين بچه ها بيشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم.
منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدي وحيدي صدر)
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مکانی نشسته بود و غذا می خورد. در این موقع، سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) یک لقمه غذا می خورد و یک لقمه هم به سگ می داد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام (علیه السلام) به او فرمود: نه! هرگز این کار را نکن! چون دوست ندارم در حالی که غذا می خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد، وقتی که سیر شد خودش می رود.
🌸🌸🖤🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوازدهم آنها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سیزدهم
برادرها که میدانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آنها گفت:
-گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت میکنیم و سعی میکنیم او را راضی کنیم.
حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندمها داده اند در گونیهایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیلهای زیادی داشت.
برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند.
یکی از آنها گفت:
-عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت.
یکی دیگر از آنها گفت:
-دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد.
حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت:
-نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سالها پیش به شما اطمینان کرده بودم چه طور انتظار دارین که بنیامین رو هم به شما بسپارم.
حضرت یعقوب آهی کشید و گفت:
-به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است.
برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند.
آنها وقتی بارها را باز کردند و وقتی پولهای خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکهها را به دست گرفتند و با عجله به اتاق پدرشان رفتند.
حضرت یعقوب گفت:
-باز چه شده؟
برادر بزرگتر گفت:
-پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانوادههامون گرسنه اند.
حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آنها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت:
-من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط میذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه.
منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود.
برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی میخواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را میگذاشتند حضرت یعقوب گفت:
-خدا نسبت به آن چه میگیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازههای مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین.
حضرت یعقوب میخواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود.
وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آنها بود و دربانها هر کدام ورود آنها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آنها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت:
-هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین.
همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت:
-اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من مینشست.
قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت:
-اشکالی نداره برای این که ناراحت و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین.
وقتی آنها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی خوب کلوچه
خرگوش دست طلا از بازار برگشت، دست و صورتش را شست. یکی یکی خریدها را از سبد بیرون گذاشت و گفت:«آرد، تخم مرغ، بکینگ پودر، شیر، شکر، به به همه چیز آماده است» برای پخت کلوچه دست به کار شد او ده تا کلوچه ی خوشمزه توی فر گذاشت.
یک ساعت دیگر بوی کلوچه های دست طلا توی جنگل پیچید. پرپری به مامان کلاغه گفت:«مامانی بوی کلوچه ی خوشمزه می آید من دلم کلوچه می خواهد»
مامان کلاغه بالش را روی سر پرپری کشید و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم پرواز کرد و به خانه ی دست طلا رفت.
تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید.
دست طلا در را باز کرد و مامان کلاغه را پشت در دید. مامان کلاغه گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید»
دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی»
مامان کلاغه رویش نشد بگوید:«یک کلوچه هم به پرپری من بده»
گفت:«چه قدر خوب نوش جان» و پر زد و به خانه اش برگشت.
دم سفید و برفولک توی کوچه بازی می کردند، دم سفید گفت:«وای چه بوی خوبی می آید» برفولک گفت:«بوی کلوچه است»
دم سفید جستی زد و گفت:«بیا برویم خانه و به مامان سنجابی بگوییم برایمان کلوچه بپزد»
به خانه که رسیدند مامان سنجابی در حال شستن لباس ها بود، دم دراز گفت:«مامانی بوی کلوچه می آید»
برفولک گفت:«من دلم کلوچه می خواهد»
مامان سنجابی لباس را روی سبد گذاشت و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست »
بعد هم از روی شاخه ها پایین آمد و به خانه ی دست طلا رفت.
تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید.
دست طلا در را باز کرد و مامان سنجابی را پشت در دید.
مامان سنجابی گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید.»
دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی»
مامان سنجابی رویش نشد بگوید:«دوتا کلوچه بده برای دم سفید و برفولک ببرم»
گفت :«چقدر خوب نوش جان» و جست زد و به خانه اش برگشت.
دم دراز و مخملی و کپل داشتند تلویزیون نگاه می کردند، کپل یک هو بو کشید و گفت:«چه بوی خوشمزه ای می آید»
مخملی هم بو کشید و گفت:«بوی کیک می آید»
دم دراز دمش را تکان داد و گفت:«بوی کلوچه است»
مامان موشک از توی آشپزخانه گفت:«بو از خانه ی دست طلاست»
راه افتاد و به خانه ی دست طلا رفت.
تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید.
دست طلا در را باز کرد و مامان موشک را پشت در دید.
مامان موشک گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید»
دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی»
مامان موشک رویش نشد بگوید:«سه تا هم بده برای دم دراز و مخملی و کپل ببرم» گفت:«چقدر خوب نوش جان» و به خانه اش برگشت.
دست طلا کلوچه های پخته را از توی فر بیرون آورد. ان ها را توی سبد گذاشت و راه افتاد.
اول به خانه ی مامان کلاغی رفت وبلند صدا زد:«مامان کلاغی می شود بیایی پایین » مامان کلاغی پر زد و زیر درخت روی زمین نشست.
دست طلا دوتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این دو تا کلوچه مال شما و پرپری جان بخورید نوش جان»
مامان کلاغی تشکر کرد و به لانه برگشت.
دست طلا به خانه ی مامان سنجابی رفت بلند صدا زد:«مامان سنجابی می آیی پایین؟» مامان سنجابی از شاخه ها پرید پایین، دست طلا سه تا کلوچه از توی سبد بیرون اورد و گفت:«این سه تا کلوچه مال شما و دم سفید و برفولک جان، بخورید نوش جان»
مامان سنجابی تشکر کرد و در را بست.
دست طلا راه افتاد و به خانه ی مامان موشک رفت، در زد، مامان موشک در باز کرد. دست طلا چهارتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این چهارتا کلوچه مال شما و دم دراز و مخملی و کپل جان بخورید نوش جان »
مامان موشک از دست طلا تشکر کرد و گفت:«بفرمایید تو همسایه چای تازه دم آماده است کلوچه با چای دور هم می چسبد.»
چشمان دست طلا از خوشحالی برقی زد و با خوردن چای و کلوچه دور هم خستگی اش در رفت.
#باران
#قصه
🍃🌼🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سیزدهم برادرها که میدانستند حضرت یعقوب به هیچ
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_چهاردهم
-می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت:
-چه شده؟
حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت:
-من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش.
بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست.
نتوانست خودش را کنترل کند اشکهایش پایین ریخت و گفت:
-خدای من، شکر، الحمدالله...
آنها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت:
-می خوایی پیش من بمونی؟
بنیامین با نگرانی گفت:
-نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آنها قسم خوردند که من را سالم برگردانند.
حضرت یوسف گفت:
-نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم.
حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند.
مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسههایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد:
-صبر کنین، شما دزد هستین!
برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند.
مامور گفت:
-اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آنها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره.
برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند.
یکی از آنها خیلی محکم و قاطع گفت:
ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم.
مامور گفت:
-اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟
یکی از برادرها گفت:
-کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد.
برادر دیگر گفت:
-بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه میکنیم.
اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند.
کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد.
وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر میافتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه میدادند!
در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت:
-بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ماها نیستن.
قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت:
-شما بدترین هستین...
بعد آهی کشید و ادامه داد:
-خدا به هر چه میگوییم آگاه است.
حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی میکرد. عمه خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبرها را که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد.
برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف میخواستند که از این قانون صرف نظر کند.
یکی از آنها گفت:
ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده.
یکی دیگر گفت:
-قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم.
یکی دیگر گفت:
-خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی.
حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهادها را نپذیرفت و گفت:
-پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم!
برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد.
بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها غمگین گوشه ای نشسته بودند.
یکی از آن گفت:
-حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه!
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4