eitaa logo
قصه های کودکانه
34.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مکانی نشسته بود و غذا می­ خورد. در این موقع، سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) یک لقمه غذا می­ خورد و یک لقمه هم به سگ می­ داد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام (علیه السلام) به او فرمود: نه! هرگز این کار را نکن! چون دوست ندارم در حالی که غذا می­ خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد، وقتی که سیر شد خودش می­ رود. 🌸🌸🖤🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوازدهم آن‌ها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند
🌼حضرت یوسف برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آن‌ها گفت: -گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت می‌کنیم و سعی می‌کنیم او را راضی کنیم. حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندم‌ها داده اند در گونی‌هایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیل‌های زیادی داشت. برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند. یکی از آن‌ها گفت: -عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت. یکی دیگر از آن‌ها گفت: -دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد. حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت: -نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سال‌ها پیش به شما اطمینان کرده بودم  چه طور انتظار دارین که  بنیامین رو هم به شما بسپارم. حضرت یعقوب آهی کشید و گفت: -به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است. برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند. آن‌ها  وقتی بارها را باز کردند و وقتی پول‌های خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکه‌ها را به دست گرفتند و  با عجله به اتاق پدرشان رفتند. حضرت یعقوب گفت: -باز چه شده؟ برادر بزرگتر گفت: -پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانواده‌هامون گرسنه اند. حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آن‌ها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت: -من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط می‌ذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه. منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود. برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی می‌خواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را می‌گذاشتند حضرت یعقوب گفت: -خدا نسبت به آن چه می‌گیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازه‌های مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین. حضرت یعقوب می‌خواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود. وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آن‌ها بود و دربان‌ها هر کدام ورود آن‌ها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آن‌ها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت: -هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین. همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت: -اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من می‌نشست. قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت: -اشکالی نداره برای این که ناراحت  و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین. وقتی آن‌ها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی خوب کلوچه خرگوش دست طلا از بازار برگشت، دست و صورتش را شست. یکی یکی خریدها را از سبد بیرون گذاشت و گفت:«آرد، تخم مرغ، بکینگ پودر، شیر، شکر، به به همه چیز آماده است» برای پخت کلوچه دست به کار شد او ده تا کلوچه ی خوشمزه توی فر گذاشت. یک ساعت دیگر بوی کلوچه های دست طلا توی جنگل پیچید. پرپری به مامان کلاغه گفت:«مامانی بوی کلوچه ی خوشمزه می آید من دلم کلوچه می خواهد» مامان کلاغه بالش را روی سر پرپری کشید و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم پرواز کرد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان کلاغه را پشت در دید. مامان کلاغه گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان کلاغه رویش نشد بگوید:«یک کلوچه هم به پرپری من بده» گفت:«چه قدر خوب نوش جان» و پر زد و به خانه اش برگشت. دم سفید و برفولک توی کوچه بازی می کردند، دم سفید گفت:«وای چه بوی خوبی می آید» برفولک گفت:«بوی کلوچه است» دم سفید جستی زد و گفت:«بیا برویم خانه و به مامان سنجابی بگوییم برایمان کلوچه بپزد» به خانه که رسیدند مامان سنجابی در حال شستن لباس ها بود، دم دراز گفت:«مامانی بوی کلوچه می آید» برفولک گفت:«من دلم کلوچه می خواهد» مامان سنجابی لباس را روی سبد گذاشت و گفت:«بو از خانه ی دست طلاست » بعد هم از روی شاخه ها پایین آمد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان سنجابی را پشت در دید. مامان سنجابی گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید.» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان سنجابی رویش نشد بگوید:«دوتا کلوچه بده برای دم سفید و برفولک ببرم» گفت :«چقدر خوب نوش جان» و جست زد و به خانه اش برگشت. دم دراز و مخملی و کپل داشتند تلویزیون نگاه می کردند، کپل یک هو بو کشید و گفت:«چه بوی خوشمزه ای می آید» مخملی هم بو کشید و گفت:«بوی کیک می آید» دم دراز دمش را تکان داد و گفت:«بوی کلوچه است» مامان موشک از توی آشپزخانه گفت:«بو از خانه ی دست طلاست» راه افتاد و به خانه ی دست طلا رفت. تق تق تق صدای در توی خانه ی دست طلا پیچید. دست طلا در را باز کرد و مامان موشک را پشت در دید. مامان موشک گفت:«سلام همسایه چه بوهای خوبی از خانه ی شما می آید» دست طلا خندید و گفت:«دارم کلوچه می پزم جای شما خالی» مامان موشک رویش نشد بگوید:«سه تا هم بده برای دم دراز و مخملی و کپل ببرم» گفت:«چقدر خوب نوش جان» و به خانه اش برگشت. دست طلا کلوچه های پخته را از توی فر بیرون آورد. ان ها را توی سبد گذاشت و راه افتاد. اول به خانه ی مامان کلاغی رفت وبلند صدا زد:«مامان کلاغی می شود بیایی پایین » مامان کلاغی پر زد و زیر درخت روی زمین نشست. دست طلا دوتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این دو تا کلوچه مال شما و پرپری جان بخورید نوش جان» مامان کلاغی تشکر کرد و به لانه برگشت. دست طلا به خانه ی مامان سنجابی رفت بلند صدا زد:«مامان سنجابی می آیی پایین؟» مامان سنجابی از شاخه ها پرید پایین، دست طلا سه تا کلوچه از توی سبد بیرون اورد و گفت:«این سه تا کلوچه مال شما و دم سفید و برفولک جان، بخورید نوش جان» مامان سنجابی تشکر کرد و در را بست. دست طلا راه افتاد و به خانه ی مامان موشک رفت، در زد، مامان موشک در باز کرد. دست طلا چهارتا کلوچه از توی سبد بیرون آورد و گفت:«این چهارتا کلوچه مال شما و دم دراز و مخملی و کپل جان بخورید نوش جان » مامان موشک از دست طلا تشکر کرد و گفت:«بفرمایید تو همسایه چای تازه دم آماده است کلوچه با چای دور هم می چسبد.» چشمان دست طلا از خوشحالی برقی زد و با خوردن چای و کلوچه دور هم خستگی اش در رفت. 🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سیزدهم برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ
🌼حضرت یوسف -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی. بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت: -چه شده؟ حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت: -من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش. بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست. نتوانست خودش را کنترل کند اشک‌هایش پایین ریخت و گفت: -خدای من، شکر، الحمدالله... آن‌ها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت: -می خوایی پیش من بمونی؟ بنیامین با نگرانی گفت: -نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آن‌ها قسم خوردند که من را سالم برگردانند. حضرت یوسف گفت: -نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم. حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند. مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسه‌هایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد: -صبر کنین، شما دزد هستین! برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند. مامور گفت: -اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آن‌ها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره. برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند. یکی از آن‌ها خیلی محکم و قاطع گفت: ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم. مامور گفت: -اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟ یکی از برادرها گفت: -کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد. برادر دیگر گفت: -بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه می‌کنیم. اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند. کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد. وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر می‌افتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه می‌دادند! در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت: -بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ما‌ها نیستن. قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت: -شما بدترین هستین... بعد آهی کشید و ادامه داد: -خدا به هر چه می‌گوییم آگاه است. حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی می‌کرد. عمه  خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای  این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبر‌ها را  که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد. برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف می‌خواستند که از این قانون صرف نظر کند. یکی از آن‌ها گفت: ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده. یکی دیگر گفت: -قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم. یکی دیگر گفت: -خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی. حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهاد‌ها را نپذیرفت و گفت: -پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم! برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد. بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها  غمگین گوشه ای نشسته بودند. یکی از آن گفت: -حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه! ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من امام رضا (ع) را دوست دارم _صدای کل کتاب_388162-mc.mp3
14.72M
🖤من امام رضا علیه السلام را دوست دارم 🌼به امام رضا (علیه‌‌السلام) «ضامن آهو» می‌گویند. مرقد این امام بزرگوار در ایران، در شهر مشهد است. 🍃هرگاه دانشمندان در مسئله‌‌ای درمیماندند، برای حل آن مسئله به امام رضا (ع) مراجعه میکردند. ایشان بسیار آگاه و دانشمند بودند و «مأمون» که خلیفه ی آن زمان بود، از تأثیر امام رضا (ع) بر مردم میترسید. 🌼🌼برای آشنایی با زندگی امام رضا علیه السلام، از تولد تا وفات ایشان، این کتاب یکی از منابع خوب برای رده‌ی سنی کودک و نوجوان است. 🌸🍃🖤🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 💝 قصه هایی از امام علیه السلام 👇👇👇👇👇👇👇
29_2267_7iPrDuYq.pdf
4.86M
🌸 💝 قصه هایی از امام علیه السلام 🌸🍃🖤🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو قوی سیاه زیبا_صدای اصلی_488941-mc.mp3
4.64M
🌼عنوان:دو قوی سیاه زیبا توی یه دریاچه ی زیبا ، پر بود از قوهای سفید. در بین این قوها، دو قو بودن که رنگشون سیاه بود و از این موضوع خیلی ناراحت بودن اونا فکر میکردن که کسی اونا رو دوست نداره... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که همه ی آفریده های خدا دوست داشتنی هستن و خداوند هم خیلی اونها رو دوست داره. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸