29_2267_7iPrDuYq.pdf
4.86M
#pdf 🌸
💝 قصه هایی از
امام #رضا علیه السلام
#کودک
#داستان
🌸🍃🖤🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دو قوی سیاه زیبا_صدای اصلی_488941-mc.mp3
4.64M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼عنوان:دو قوی سیاه زیبا
توی یه دریاچه ی زیبا ، پر بود از قوهای سفید. در بین این قوها، دو قو بودن که رنگشون سیاه بود و از این موضوع خیلی ناراحت
بودن اونا فکر میکردن که کسی اونا رو دوست نداره...
🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که همه ی آفریده های خدا دوست داشتنی هستن و خداوند هم خیلی اونها رو دوست
داره.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را
نه از جان بلکه از تن در میآوریم و میگوییم
ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند...
🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض مینماییم🌸🌸
#قصه_کودکانه
#قصه_های_گلستان_سعدی
🌼اندوه من و دشمن من
هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت
اما بشنوید از بازرگانی که هزار دینار ضرر کرد. داستانش را شنیده اید؟ اگر هم شنیده اید ارزش دارد که یک بار
دیگر بشنوید و به رازی از رازهای زندگی پی ببرید.
روزی و روزگاری در شهر سبزوار مردبازرگانی زندگی میکرد نام او فیروز بود،فیروز مرد شریف و درست کاری بود و همه او را میشناختند. او از راه خرید و فروش زعفران و پارچه کاسبی میکرد؛ یعنی زعفران ایران را به کشور هند میبرد و از آنجا پارچه های زیبا و گرانقیمت میآورد. در بازار شهر.
همه او را میشناختند و بعضیها حسرت زندگی و کاسبی اش را میخوردند.او پسری داشت به نام محمد که در تجارت به او کمک میکرد محمد خیال داشت جای پدر را بگیرد و در بازار برای خودش کسی
بشود.
روزی پدر به او گفت هر کاری برای خودش رمز
و رموزی دارد و اگر میخواهی موفق شوی، باید این رمزها را یاد بگیری.
محمد گفت پدرجان آخر کار شما که ساده است. از این دست چیزی میخری و از آن دست
میفروشی.»
فیروز گفت: نخیر... این طورها هم که فکر
میکنی نیست خودت کم کم متوجه خواهی
شد.»
گذشت و گذشت تا اینکه چند ماه بعد، بازرگان ضرر زیادی کرد او خبر نداشت که موشها به انبارش راه پیدا کرده اند خبر نداشت که موشهای موذی شب و روز در حال جویدن کالاهایش هستند. بازرگان وقتی دید که طاقه های پارچه
جویده شدهاند خیلی ناراحت شد. دودستی بر سرش کوبید و پسرش را صدا زد. محمّد هم از دیدن آن همه خسارت غصه خورد در حالی که به طاقههای جویده شده نگاه میکرد گفت پناه بر خدا چند موش سفید، ما را به خاک سیاه نشاندند.»
فیروز گفت «بله... این است بازی روزگار گاهی از جایی که فکرش را هم نمیکنی ضربه میخوری حالا بگو ببینم از این اتفاق چه درسی گرفتی؟»
محمّد گفت: درسم این بود که مواظب موشها باشم که جنس هایمان را نخورند.
فیروز گفت: «خوب، این درست است؛ ولی در این اتفاق درس
مهم تری هم هست.
محمد گفت: «چه درسی؟
فیروز در انبار را بست و آهسته گفت: درس مهمتر این است که هیچ کسی از این موضوع بویی نبرد.»
محمّد گفت: چرا؟ چرا کسی نباید در این باره چیزی بفهمد؟ فیروز گفت: برای این که ناراحتیمان دو تا نشود اولی ضرر مالی و دومی، حرفهای سرزنش آمیز مردم
محمّد سرش را تکان داد و گفت: «عجب!»
بازرگان گفت: آری پسرم .هرگز از ناراحتی و اندوه خود با دشمنان حرف نزن؛ چون باعث خوش حالیشان میشوی؛ هرچند در ظاهر خود
را ناراحت نشان بدهند.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پروانه و گل شقایق _صدای اصلی_488940-mc.mp3
5.21M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🦋🌹عنوان:پروانه و گل شقایق
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘️لیلی حوضک امام رضایی☘️
انگشتهای مشت بستهی کودک رو یکی یکی باز کنید و این لیلی حوضک رو با حوصله برای کودک بخوانید؛ بعد از بازی در مورد زیارت امام رضا ع ، آرزوی سفر مشهد، بلیت گرفتن، سوغاتی و خاطرات زیارت با او گفتگو کنید.
⚘️چند نفر بودن میخواستن برن زیارت امام رضا ع
⚘️اولی گفت: دیلینگ دیلینگ ساعت ما زنگ زد و ما بیدار شدیم
⚘️دومی گفت: تلق تولوق، همه سوار قطار شدیم
⚘️سومی گفت: شکر خدا؛ داریم میریم زیارت امام رضا ع
⚘️چهارمی گفت: نبات و زرشک و زعفران، دعا برای بچهها
⚘️انگشت شست گفت: چه کنم ناراحتم؟!
نمیشه به این سفر برم، کاشکی کبوتر بودم و پرپرپر میپریدم؛
زودتر از اینها من خودم به اونجا زود میرسیدم
انگشتای دیگه بش گفتن: ناراحت چرا؟
باهم میریم زیارت امام رضا ع
اینجور شد که همه باهم رفتن مشهد
زیارت امام رضا ع
#شهادت_امام_رضا_ع
🌸🍃🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهاردهم -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پانزدهم
برادر بزرگتر گفت:
-ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانوادهها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا میمونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم...
یکی از آنها گفت:
-حالا به پدر چی بگیم؟
برادر بزرگتر گفت:
-برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است.
آنها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند.
حضرت یعقوب که برای برگشت آنها نشسته بود از دور آنها را دید که بر میگردند اما چهرههایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد.
آنها آمدند و با شرمندگی سلام کردند.
حضرت یعقوب گفت:
-سلام بر شما، چه شده؟
برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آنها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد.
حضرت یعقوب گفت:
-ای وای بر شما میفهمین دارین چی میگین!
یکی از برادرها گفت:
-اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم.
حضرت یعقوب گفت:
-آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. میدونم تو از همه چیز آگاه هستی.
از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت.
در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا میزد.
برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند.
حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت دیگر نبود!
حضرت یعقوب آن قدر گریه میکرد تا این که چشمهایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سالها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود.
یکی از آنها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده میشد زد و گفت:
پدر خواهش میکنم، به خدا قسمت میدهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری.
حضرت یعقوب با ناراحتی گفت:
-من گله ای از شما نکردم که این طور میگین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت میکنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.
حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه میکرد.
قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و میگفت:
-من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده.
زمانی که بار دیگر گندمها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند.
حضرت یعقوب رو به آنها گفت:
-وقتی به مصر میرسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناههاست
بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد.
وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت:
به نام الله
نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا میشوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لاکپشت کوچولوی قهرمان_صدای اصلی_417495-mc.mp3
8.73M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 لاکپشت کوچولوی قهرمان🐢
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پانزدهم برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذا
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_شانزدهم
من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آنها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت میکند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را میدیدم به یاد یوسف میافتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف میشد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آنها وقتی برگشتند گفتند، کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن.
برادرها همراه نامه، به طرف مصر حرکت کردند.
آنها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی میکردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آنها گفت:
-ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو میخواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی.
برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت:
-پدر ما برای شما نامه ای فرستاده.
قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند.
وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشمهایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطرههای اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد.
برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت:
-ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید.
برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آنها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4