#شعر ☘
#متن_شعر 🍀
ک... ک... کلاغه
ک ک کلاغه
خونه ش کجاست تو باغه
نشسته روی اون درخت بلنده
به خونه های ما داره می خنده
قار قار... قار قار
خونه دارم رو چنار
سقف نداره، بی دره
به جاش داره یه عالمه پنجره
هر چی باشه از خونه ی آدما بهترتره
شاعر: ناصر کشاورز 🌺
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯🐻
📚بروس خرس بزرگی بود که در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. موهای تن بروس قهوه ای تیره بودند و او چهار چنگال بزرگ داشت، روی پوزه اش یک بینی کوچک قرار داشت و چشم هایش رنگ فندقی زیبایی بودند.
بروس بیشتر وقت ها در غارش بود و خیلی کم از آن بیرون می آمد. بروس یک خرس تنبل بود و فقط وقتی گرسنه اش می شد از غار بیرون می آمد. بروس بیشتر وقت ها در غار می خوابید.
🐻
یک روز صبح وقتی بروس در حال چرت زدن بود صدای باران را از بیرون شنید. بروس خیلی گرسنه بود. پس از جایش بلند شد، کمی کش و قوس آمد و از غار خارج شد. او به زمین نگاه کرد و دید که همه جا گلی و کثیف شده بود. بروس راه افتاد و کمی بعد همه موهایش خیس خیس شده بودند. او از سرما می لرزید.
🐻
بروس به سمت جنگل صنوبر رفت. آن جا تعداد درختان خیلی زیاد بود و اندازه ی آن ها نیز خیلی بلند بود. بنابراین دیگر باران نمی توانست او را خیس کند. بروس به اطرافش نگاه کرد و به دنبال چیزی برای خوردن می گشت. اگر بروس چیزی مثل توت یا فندق برای خوردن پیدا می کرد خیلی خوشحال می شد.
ناگهان بروس در بالای سرش چیزی را دید که از درخت آویزان شده بود. درسته! کندوی عسل بود و چند زنبور دور آن پرواز می کردند. بروس صدای ویز ویز آن ها را می شنید و با خوشحالی گفت " عسل " من عسل خیلی دوست دارم. "
🐻
بروس زیر کندوی عسل ایستاد و فکر می کرد چطوری بدون اینکه نیش بخورد کندوی عسل را بردارد. آقا خرسه می دانست که زنبورها برای درست کردن عسل از شهد و گرده های گل های خدنگ استفاده می کنند. آقا خرسه عاشق عسل گل های خدنگ بود.
🐻
آقا خرسه یک چوب بزرگ برداشت و شروع کرد به زدن کندوی عسل. زنبورها گیج و عصبانی شدند و به طرف آقا خرسه حمله کردند. آن ها می خواستند نیشش بزنند. به خاطر همین بروس چوبش را انداخت و پا به فرار گذاشت. بروس هر چند وقت یکبار به پشت سرش نگاه می کرد. زنبورها هر لحظه به بروس نزدیک تر می شدند.
🐻
بروس فکر کرد که از یک درخت بالا برود اما زنبورها می توانند پرواز کنند و به او برسند و نیشش بزنند. بنابراین این کار را نکرد. کمی بعد به درخت هایی رسید که روی زمین افتاده بودند و سوراخ های بزرگی روی آن ها قرار داشت. بنابراین بروس تصمیم گرفت داخل آن ها پنهان شود، اما زنبورها می توانستند راحت او را پیدا کنند، بنابراین پشیمان شد. بروس نمی دانست چه کار کند و کجا پنهان شود؟ ناگهان بروس دریاچه ای عمیق را دید که آبش سیاه و کدر بود. بروس سریع داخل آن پرید. آب دریاچه خیلی سرد بود. بروس یک نفس عمیق کشید و دوباره زیر آب رفت. بروس می دانست که نمی تواند مدت زیادی زیر آب بماند و باید برای نفس گرفتن دوباره سرش را از آب بیرون بیاورد و زنبورها هم حتماً منتظر اون هستند.
🐻
بروس شنا کرد و به جای دیگر رفت. وقتی به ساحل رسید، دید که زنبورها در همان جای قبلی هستند. بروس از آب بیرون آمد و به سرعت به سمت جنگل رفت و کندوی عسل را پیدا کرد. بروس با چوب بزرگی کندو را انداخت و آن را با خود به غار برد.
🐻
بروس تمام بعد از ظهر و غروب مشغول خوردن عسل بود. عسل خدنگ خیلی خوشمزه و خوش بو بود. بروس فکر می کرد خیلی باهوش است چون توانسته بود زنبورها را فریب دهد.بروس می دانست که هر بار باید از روش جدیدی برای بدست آوردن عسل استفاده کند اما این بار بروس تنها نشست و از خوردن عسل لذت برد.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍂🍃🍂
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر ☘
#متن_شعر 🍀
مع مع 🐏
یک بُزه بود رنگ موهاش حنایی
روی سرش دو تا شاخ طلایی
بزغاله ها اونو نگاه می کردن
هی با تعجب آه و واه می کردن:
«خوش به حالش چه قد شاخاش بلنده! »
حتماً گرون خریده! جفتی چنده؟ »
بزه می خندید و می گفت: «مع مع »
مگه بُزا شاخ می خرن؟ «نع نع »
به شاخ رسیدن یه کمی صبر می خواد
شاخ شمام دو ماه دیگه در می آد
شاعر: ناصر کشاورز
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
بسیاری از کارشناسان معتقدند هنگامی که حضور پدر در خانواده به دلیل مشغله کاری یا هر وضعیت دیگر کمتر باشد، ویژگی شخصیتی و اخلاقی کودک نیز دچار تنزل می شود. پدر به عنوان واسطه بین دنیای بیرون و خانواده، نقش اصلی در شکل گیری ارزش های اخلاقی و وجدانیات کودک دارد.
تحقیقات در زندگی بزهکاران نشان می دهد که در دوره حساس بین ۳تا۶ سالگی نقش پدر در زندگی این افراد یا نبوده و یا کم رنگ بوده است
#برای_دیگران_هم_ارسال_کنید
#برای_حمایت_عضو_کانال_ما_شوید
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
کلیپ زیبای « حسنی و جوجه طلایی »
#برای_دیگران_هم_ارسال_کنید
#برای_حمایت_عضو_کانال_ما_شوید
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
💢سلام كردن براي بسياري از كودكان يك كار سخت و ترسناك است. كودكي كه به زور بغل شده به زور بوسيده شده اعتمادي به بزرگسالان اطرافش ندارد هنگام حضور در جمع بشدت مضطرب وخجالت زده خواهد شد.
اگر اطرافيان به كودك فشار بياورند كه "سلامت كو؟ گربه سلامتو خورده، سلام كن، بيا اينجا ببينم بي ادب..."تنها اعتماد كودك را ازبين خواهند برد.
اگر هميشه شما به فرزندتان سلام كنيد يا از او تشكر كنيد و با بازي به او سلام كردن را بياموزيد فرزندتان اجتماعي خواهد شد درغير اينصورت فرزندتان بيشتر و بيشتر تلاش براي فرار از روابط اجتماعي خواهد داشت.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه
🐥جوجه گرسنه
⏰یکی بود یکی نبود یه جوجه کوچولویی بود دوست داشت خودش بره دنبال غذا پس تنهایی رفت تا غذا برای خوردن پیدا کنه.
🐤جوجه رفت کنار باغچه. کرم کوچولو که نصفش تو خاک بود گفت: نخور نخور اگر بخوری من دیگر نیستم.
🐤جوجه کوچولو گفت: باشه من نمی خورمت و رفت .
🐤یک دانه تو باغچه دید که سرش سبز شده بود.
🐤به دانه گفت: بخورمت یا نخورمت؟
▫️دانه گفت: نخور نخور اگر بخوری دیگر من سبز نمی شوم.
🐤جوجه گفت: باشه و رفت. یک قطره باران رو برگ گل دید به قطره گفت" بخورمت یا نخورمت؟
💧قطره باران گفت: نخور نخور اگه بخوری برگ تشنه می ماند.
🐤جوجه گفت: باشه و رفت و از دور خانم قدقدا را دید پرید بغل خانم قد قدا و گفت: بخوابم یا نخوابم؟
🐦خانم قد قدا گفت: بخواب. بخواب عزیز دلم شب شده. جوجه لای پرو بال مادر خوابید.
🐦خانم قد قدا برایش لالایی قد قد قدا خواند.
🐤جوجه تا صبح خواب کرم کوچولو دانه و قطره باران را می دید که با او دوست شده بود.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
💕💕
#متن_قصه 📕
خیاطی که خانه می دوخت
یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ
می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
« به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
فردا هم که بهار می شود. »
یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را
آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند
که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
پنجره بخر! » خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که
جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.
دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد.
داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به خانه ی
من نزن! در و دیوارم را نبر! »
اما طوفان به حرفش گوش نکرد.
سقف آبی خانه را هم
لوله کرد، پیراهن نو را هم
برداشت و رفت.
خانم خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش.
پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت.
خانم خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی دید.
جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود
تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت.
رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است.
آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل صدای ناله شنید. رفت جلوتر.
دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد.
خانم خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود.
آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت.
سوزن و نخش را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت.
مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت:
« تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ »
خانم خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. »
مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد.
راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. »
مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل،
یک خانه ی چوبی برای خانم
خیاط ساخت. پارچه هایش را هم
پرده های خانه کرد
و گفت: «خانم خیاط!
من تنهام.
اگر شما هم تنهائی،
زن من باش! »
خانم خیاط گفت: «بله،
من هم تنهام. » و
پیراهن نو را پوشید.
بهار آمد و روی
خانه ی چوبی
شکوفه ریخت و
همه چیز مبارک شد.
نویسنده: لاله جعفری 🌺
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
▪️ای آنکه قبرت بیچراغ و سایبان است / روضه نمیخواهی، مزارت روضه خوان است
▪️گلدستهات سنگیست، روی تربت تو / گنبد نداری، گنبد تو آسمان است
شهادت امام محمد باقر(ع) تسلیت باد
🔮 @GhesehayeKoodakane
#متن_شعر 🎈
مادرم ❤️
خدایا مادرم امروز
کنار گاز دستش سوخت
ولی گریه نکرد و رفت
لباس پاره ام را دوخت
خودم دیدم که تنهایی
تمام کارها را کرد
دوباره ظهر با لبخند
برای ما ناهار آورد
خدایا! دست مامانم
دو تا تاول زده اما
به من گفته که چیزی نیست
تو خوبش می کنی فردا.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
🍂درست ترین کار
یه روز بهاری بچه ها وقتی دیدن هوا خوبه تصمیم گرفتن یه بازی دست جمعی انجام بدن. از پدر و مادراشون اجاره گرفتن و رفتن توی حیاط. محمد گفت بیاین گرگم به هوا بازی کنیم...👇
#شعر_کودک
پروانه ی کوچولو
نشسته بود روی گل
بالهای رنگارنگش
گرفته بود بوی گل
گربه پرید تو باغچه
پروانه خیلی ترسید
گربه به پروانه گفت
تو رو خدا ببخشید
دل شما ظریفه
نازکه مثل بالت
نمی شکنم دلت رو
راحت باشه خیالت
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_کودکانه
#حسنی راستگو
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
عنوان: اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان
یکی بود یکی نبود. یک اختاپوس خجالتی ای و آرامی بود که همیشه تنها زندگی می کرد. اختاپوس همیشه دلش می خواست دوستی پیدا کند، اما بسیار خجالتی و کمرو بود.
یک روز، اختاپوس می خواست یک صدف بسیار لیز را بگیرد. اما قبل از این که خودش متوجه شود، شاخک هایش به هم پیچیدند و گره خوردند. اختاپوس دیگر نمی توانست تکان بخورد، بسیار تلاش کرد ولی موفق نشده بود. ناگهان اختاپوس یک گروه ماهی دید که از کنارش رد می شدند، باید از آن ها کمک می خواست، اما خجالت می کشید و چیزی نگفت. یکی از ماهی ها که بسیار کوچک و مهربان بود، دید اختاپوس در دردسر افتاده است. به طرف اختاپوس رفت و تمام شاخک هایش را آزاد کرد.
اختاپوس به کمک ماهی کوچولو از آن وضعیت سخت نجات پیدا کرد و از این موضوع بسیار خوشحال شد، اما چون بسیار خجالتی بود، جرات نمی کرد با ماهی صحبت کند و با او دوست شود. اختاپوس یک تشکر کوچولو از ماهی کرد و تندی از او دور شد. اختاپوس کل شب را به این موضوع فکر کرد که او یک فرصت بزرگ را از دست داده و با ماهی کوچولوی مهربان دوست نشده است.
چند روز بعد اختاپوس در حال استراحت بین صخره ها بود که ناگهان متوجه شد همه ی ماهی ها در حال فرار هستند. اختاپوس به دور و برش نگاهی کرد و یک ماهی بزرگ دید که به دنبال غذا می گشت. اختاپوس تندی فرار کرد و پشت صخره ها قایم شد. او از پشت صخره ها یواشکی ماهی بزرگ را نگاه کرد. ماهی بزرگ می خواست ماهی کوچولوی مهربان را بگیرد و بخورد. ماهی کوچولو به کمک احتیاج داشت، اما ماهی بزرگ بسیار خطرناک و درنده بود و کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. اختاپوس به یاد کمک ماهی کوچولوی مهربان افتاد و تصمیم گرفت هر طور شده به ماهی کوچولو کمک کند.
اختاپوس تندی از بین صخره ها بیرون آمد و درست روبروی ماهی بزرگ ایستاد و قبل از این که ماهی بتواند کاری انجام دهد، اختاپوس یه عالمه جوهر به طرف اون پاشید. اختاپوس ماهی کوچولو را گرفت و به سمت صخره ها شنا کرد و پشت آن ها پنهان شد. همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاد که ماهی بزرگ نتوانست هیچ کاری انجام دهد. اما کمی بعد به خودش آمد و به طرف صخره ها رفت تا اختاپوس و ماهی کوچولو را پیدا کند. ماهی بزرگ آن قدر عصبانی بود که اگر آن ها را پیدا می کرد حتماً یک لقمه ی چربشان می کرد.
کمی بعد اختاپوس درد وحشتناکی اول در دستگاه تنفسی اش بعد در باله هایش و سپس در تمام بدنش احساس کرد. انگار جوهر اختاپوس کار خودش را کرده بود. ماهی بزرگ عصبانی و ناراحت از آن جا دور شد.
به محض این که ماهی بزرگ از آن جا رفت، همه ی ماهی ها از مخفیگاه های خود بیرون آمدند و به اختاپوس به خاطر شجاعت بسیارش تبریک گفتند. سپس ماهی کوچولو تعریف کرد که چطور چند روز پیش به اختاپوس کمک کرده، اما هیچ وقت فکر نمی کرد که او آن قدر قدرشناس باشد و کمکش را جبران کند. با شنیدن این حرف ها همه ی ماهی ها فهمیدند که اختاپوس خجالتی چقدر مهربان است و همه دوست داشتند که با اختاپوس مهربان و شجاع دوست شوند.
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودک
پروانه ی کوچولو
نشسته بود روی گل
بالهای رنگارنگش
گرفته بود بوی گل
گربه پرید تو باغچه
پروانه خیلی ترسید
گربه به پروانه گفت
تو رو خدا ببخشید
دل شما ظریفه
نازکه مثل بالت
نمی شکنم دلت رو
راحت باشه خیالت
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه
💝دون دون و گل تازه وارد!💝
🐞یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت.🌷
🐞 این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند!🌷
🐞همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود.🌷
🐞دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. 🌷
🐞شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد!🌷
🐞 چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد!🌷
🐞دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟»🌷
🐞گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.»🌷
🐞دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟»🌷
🐞 گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.»🌷
🐞پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.»🌷
🐞 گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند.🌷
🐞فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد.🌷
🐞 چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید...🌷
🐞یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.»🌷
🐞 شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.»🌷
🐞گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند.🌷
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودکانه
😍شعر پسته و دندان
🍃یه روزی چند تا پسته
🍃از مامانم گرفتم
🍡پسته ها خندون بودن
🍡یکی یکی شکستم
🍫یه پسته خندون نبود
🍫سفت و دهن بسته بود
🍺گذاشتمش توی دهنم
🍺شکستمش با دندونم
🎭آی دندونم وای دندونم
🎭چه دردی داره دندونم
😭دندون ناز و خوشگلم
😭کارم غلط بود می دونم
🌹حالا به بچه ها می گم
🌹آی بچه های نازنین
🍭غنچه های روی زمین
🍭با دندون ناز و سفید
🍭چیزای سفتو نشکنید
🍍دندونتون درد میگیره
🍍می شکنه و زود می میره
😁اونوقت می شید بی دندون
😁از کارتون پشیمون
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه_درمانی
جهت زود خوابیدن کودکان
آقا شیره می خواست بخوابد. اما خوابش نمی بُرد. قدم زد و گفت: « یکی خواب من را برداشته. »
🦁🐰
رفت دنبال خرگوش. خرگوش خواب بود. آقا شیره داد زد: « آهای خرگوشه، خواب من را پس بده! »
🦁🐰
خرگوش بیدار شد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! »
🦁🐰
آقا شیره گفت: « پس موشه برداشته! »
🦁🐰
رفت به طرف لانه موش. خرگوش هم دنبالش رفت. آقا شیره جلوی لانه موش ایستاد و داد زد: « آهای موشه، زود باش خواب من را پس بده! »
🦁🐰
موش با چشم های خواب آلود سرش را از توی لانه بیرون آورد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! »
🦁🐰
آقا شیره عصبانی شد و گفت: « یکی خوابم رابرداشته! بروید خوابم را پیدا کنید! »
🦁🐰
آقا شیره به لانه اش رفت و منتظر ماند. خرگوش و موش دنبال خواب آقا شیره گشتند. از هرکس پرسیدند خواب آقا شیره را تو برداشتی؟ گفت: من برنداشتم! »
🦁🐰
نزدیک صبح شد. خرگوش پرسید: « حالا چی کار کنیم؟ »
🦁🐰
موش گفت: « برویم بگوییم فردا شب پیدایش می کنیم. »
🦁🐰
خرگوش و موش آهسته به لانه آقا شیره نزدیک شدند. از توی لانه صدای خُر و پُف می آمد. آقا شیره خوابیده بود!
🦁🐰
موش با خوش حالی گفت: « چه خوب شد! آقا شیره خوابش را پیدا کرده، خوابیده! »
🦁🐰
خرگوش و موش هم بدو بدو به لانه اش برگشتند و مثل آقا شیره خوابیدند!
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودک
#درباره_تمیزی
ببين چقدر تميزم،
پيش همه عزيزم
شانه زدم به مويم،
تميزه دست و رويم
مسواك زدم به دندان،
تا باشم شاد و خندان
اتو شده لباسم،
مي رم سر كلاسم
دوستم دارند بچه ها،
مي گن بيا پيش ما
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه
#کلیپ
#کلیپ پلنگ صورتی
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#شعر_کودک
🏡 خونه زیبای ما 🏡
وقتی تو خونه مامان خنده به لب داره
دنيا می خنده به ما شادي مياره
#بابا که از در مياد با بوسه شيرين
براي ما بچه ها هديه مياره
تو باغچه خونه ما پر از گل و گياهه
اگه رو سبزه و گل بذاريم پا گناهه
ما مثل شاپرکها مي گردیم دور گلها
با هم آواز می خونيم تو اين خونه زيبا
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane
#قصه
🕺🏻🐑 چوپان دروغگو 🐑 🕺🏻
🔷▫️روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
🔶▫️ یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد.
♦️▫️او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت: من سر به سر شما گذاشتم.
🔷▫️مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.
🔶▫️او بلند فریاد کشید: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.
♦️▫️از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید...
🔷▫️ ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می گوید
〰〰〰〰〰
🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃
🔮 @GhesehayeKoodakane