eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت زود خوابیدن کودکان آقا شیره می خواست بخوابد. اما خوابش نمی بُرد. قدم زد و گفت: « یکی خواب من را برداشته. » 🦁🐰 رفت دنبال خرگوش. خرگوش خواب بود. آقا شیره داد زد: « آهای خرگوشه، خواب من را پس بده! » 🦁🐰 خرگوش بیدار شد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! » 🦁🐰 آقا شیره گفت: « پس موشه برداشته! » 🦁🐰 رفت به طرف لانه موش. خرگوش هم دنبالش رفت. آقا شیره جلوی لانه موش ایستاد و داد زد: « آهای موشه، زود باش خواب من را پس بده! » 🦁🐰 موش با چشم های خواب آلود سرش را از توی لانه بیرون آورد و گفت: « خوابت را من برنداشتم! » 🦁🐰 آقا شیره عصبانی شد و گفت: « یکی خوابم رابرداشته! بروید خوابم را پیدا کنید! » 🦁🐰 آقا شیره به لانه اش رفت و منتظر ماند. خرگوش و موش دنبال خواب آقا شیره گشتند. از هرکس پرسیدند خواب آقا شیره را تو برداشتی؟ گفت: من برنداشتم! » 🦁🐰 نزدیک صبح شد. خرگوش پرسید: « حالا چی کار کنیم؟ » 🦁🐰 موش گفت: « برویم بگوییم فردا شب پیدایش می کنیم. » 🦁🐰 خرگوش و موش آهسته به لانه آقا شیره نزدیک شدند. از توی لانه صدای خُر و پُف می آمد. آقا شیره خوابیده بود! 🦁🐰 موش با خوش حالی گفت: « چه خوب شد! آقا شیره خوابش را پیدا کرده، خوابیده! » 🦁🐰 خرگوش و موش هم بدو بدو به لانه اش برگشتند و مثل آقا شیره خوابیدند! 🍃🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃🍃 🔮 @GhesehayeKoodakane
👇🏼👇🏼👇🏼 قصه ای به منظور کمک به ترک عادت ناخن جویدن در کودکان روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.🌹🌷🌲✂️ روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.🐰🐰 روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.😊☺️☺️ اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.😔 خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”🐰👲🏽 خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”👲🏽🐰 باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “🐰 باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”☺️ خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”🐰✂️👲🏽 خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت.☺️🐰 باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ 🍃🌸🌸🍃 @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🌸🍃 کانال قصه های کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇🏼👇🏼👇🏼 عادت بد غرغر کردن (برای رده سنی 12-8 سال) یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه. اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.☺️ از مدرسه اومدم. گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه. بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم. حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم.😥 بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.📝 تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم. مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟😳🍶🍵 مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.👗 بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.🏚 خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم. مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم. گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی.😔 ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی. به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی. اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه. پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم. صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود. من پنیر دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه پنیر رو هم امتحان می کنم.🧀 همه به هم نگاه کردند و خندیدند. منم با اونا خندیدم😄😄 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
برای بچه های خجالتی گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند. داستان « من دیگ خجالت نمی کشم » احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند. یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند. از کودک بپرسید : - احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ - اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟ - اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟ به کودک بگویید : هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم. ________________________________ هر روز یک قصه، هزار نکته، آموزش یک اخلاق خوب، یک عالمه شادی و لذت کنار بچه هامون 🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_Koodakaneh
بهارک از چی میترسه؟ ترس از تاریکی یکی از درگیری های بزرگتر ها با بچه ها این است که از چیز هایی می ترسند. بیشترین مشکل آن ها ترس از تاریکی است که می توان با یک قصه جذاب آن ها را نسبت به ترس شان آگاه کرد. برداشت آزادی از داستان بهارک از چی می ترسه ؟ نوشته نساء جابر ابن انصاری یکی بود یکی نبود. در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی ، آرش و خواهد کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه. بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. آرش فهمید که بهارک نگران است. با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ » بهارک کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزند ، با لحنی شیرین گفت : « یعنی انگار از چیزی می ترسی ؟ یا فکر می کنی قراره چیزی بشه ؟ » بهارک کمی فکر کرد. بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست آرش را محکم تر گرفت و گفت : « آخه همه جا داره تاریک می شه. من از شب می ترسم. نکنه راه خونمون رو گم کنیم ... » آرش گفت : « نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم. » بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد. آرش و بهارک رسیدند خانه. دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود. بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاق شان رفتند تا بخوابند. وقتی روی تخت های شان دراز کشیدند ، آرش دید خواهرش هنوز نگران است. برای همین کنارش نشست ، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت : « هنوز که داری فکر می کنی. نمی خوای بگی چی شده ؟ » بهارک با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « هیچی نیست. شبت بخیر. » این را گفت و ملافه ای را روی سرش کشید. آرش هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید. اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد. بهارک ملافه اش را دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود. با صدای آرم گفت : « داداشی ، من می تونم پیش تو بخوابم ؟ آخه ... آخه. ... خیلی می ترسم. » آرش تعجب کرد. چشم هایش را مالید و گفت : « باشه ، بیا. ولی آخه از چی می ترسی ؟ » بهارک کنار آرش خوابید و همین طور که خودش را زیر ملافه پنهان می کرد ، گفت : « آخه شب ها از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی می خوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک می شه همه چی تکون می خوره. من از همین ها می ترسم. » آرش خندید و گفت : « من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو شب ها از سر و صدا می ترسیدم. اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا می ترسیم. حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون. می خوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم. » آرش دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاق شان بیرون رفتند. همین طور که در خانه راه می رفتند آرش به بهارک گفت : « شب ها یه صداهایی می شنوی که شاید توی روز نشه اون ها رو شنید. چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلند تر وجود داره که برامون آشناست ، اما شب ها که همه چیز این قدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تکان می خورن و صدا می دن. بعضی وقت ها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو می شنویم. حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناک میاد. » بهارک و آرش در تمام خانه چرخید و آرش به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست. بعد برگشتند به اتاق شان و از پنجره به بیرون نگاه کردند. بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود ، با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت : « تو خیلی داداش خوبی هستی. با این چیزهایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمی ترسم. » آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد. آرش از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند ، خیلی خوشحال بود. او هم چشم هایش را بست و آرام خوابید. از کودک بپرسید : - بهارک چرا می ترسید ؟ - فکر می کنی تاریکی ترس دارد ؟ - تو هم از چیزی می ترسی ؟ به کودک بگویید : همه ما ممکن است از چیز هایی بترسیم اما اگر تو هم از چیزی می ترسی بهتر است آن را به مامان و بابا بگویی ، آن ها حتما راه حلی برای ترس تو پیدا می کنند. یادت باشد پدر و مادر همیشه با تو هستند و با وجود آن ها دلیلی برای ترسیدن نداری. ________________________________ هر روز یک قصه، هزار نکته، آموزش یک اخلاق خوب، یک عالمه شادی و لذت کنار بچه هامون 💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🔰  شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
برای بچه هایی که مشق نمی نویسن 🚺🚹🚼 @Ghesehaye_Koodakaneh تکالیف پاتریک پاتریک هیچ وقت تکالیف اش را انجام نمی داد. او می گفت این کار خسته کننده است. او همیشه بسکتبال بازی می کرد. معلم اش به او می گفت ، با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلم اش بود. اما او چه کار می توانست بکند ، او از این کار متنفر بود. گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه عروسک را با دستش محکم گرفته بود که در نرود. عجیب بود آن یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بند شبیه جادوگرها سرش بود. او فریاد کشید ، « ای پسر به من کمک کن من می توانم آرزویت را برآورده کنم. بهت قول می دهم. » پاتریکس نمی توانست باور کند. این تنها راه حل برای مشکلاتش بود ، بنابراین گفت : « تو باید تا پایان این دوره تحصیلی که فقط 35 روز مانده است تکالیف مرا انجام دهی اگر تو تکالیف مرا خوب انجام بدهی ، من با نمره خوب قبول می شوم. » چهره مرد کوچولو در هم شد. او با ناراحتی پایش را تکان داد و گفت : « من راضی نیستم اما این کار را انجام می دهم. » آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام داد ، اما یک مشکل کوچولو وجود داشت ؛ آدم کوتوله نمی دانست که باید چه کار کند و نیاز به کمک داشت. او می گفت : « کمکم کن ، کمکم کن. » پاتریک هم مجبور بود از هر راهی که می شد به او کمک کند. وقتی آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد یکدفعه صدایش را بالا می برد و می گفت : « من این کلمه را بلد نیستم. یک لغت نامه بده ، نه بهتر است خودت آن را پیدا کنی و برایم بگویی. » وقتی نوبت ریاضی بود وضع بدتر بود. آدم کوتوله می گفت : « جدول زمانی چیه ؟ من که تقسیم ، ضرب و کسر بلد نیستم ، بهتر است کنار من بنشینی و به من یاد بدهی. » وقتی نوبت به تاریخ رسید ، آدم کوتوله هیچی درباره تاریخ آدم ها نمی دانست و به پسرک می گفت : « به کتابخانه برو من به کتاب های بیشتری احتیاج دارم و تازه باید به من کمک کنی تا آنها را بخوانم. » خلاصه آدم کوتوله هر روز ایراد می گرفت و نق می زد و پاتریک مجبور بود که بیشتر و بیشتر کار کند و شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند و صبح ها در حالی که به مدرسه می رفت که از خستگی چشم هایش پف کرده بود. بالاخره روز آخر مدرسه فرا رسید و آدم کوتوله آزاد بود که برود. او آرام و بی صدا از در پشتی ساختمان بیرون رفت. پاتریکس نمره های خوبی گرفته بود. همکلاس هایش متعجب بودند. معلمش در حالی که لبخند می زد از او تعریف می کرد و خانواده اش چه ؟ آن ها خیلی متعجب بودند ، نمی دانستند برای پاتریک چه اتفاقی افتاده است. او دیگر یک بچه نمونه بود. اتاقش تمیز بود ، کارهایش را انجام می داد ، خیلی بشاش بود و هیچ بی ادبی ای نمی کرد. از کودک بپرسید : - به نظرت این آدم کوتوله بود که تکالیف پاتریک را انجام می داد ؟ - به نظرت پاتریک چطوری شاگرد نمونه شد ؟ - اشتباه پاتریک کجا بود ؟ ‌⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است و جنبه حق الناس دارد. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کلاغ خبرچین @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي  مي كردند .  يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .  هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.  آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش .... بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ... كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .  كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد . طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !  طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .  كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟! كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد . كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » . طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند . اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي  مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود . طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني . كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل  عذر خواهي كنم » . طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند . نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
برای کودکان👇👇👇 ✅دربارۀ کارهای زشت که نمی‌شود به انسان گفت: «برو تجربه کن تا بدانی چه می‌شود». در بارۀ کارهای خوب هم نمی‌شود از همۀ انسان‌ها توقع داشت از همان ابتدا بدون چشیدن نتیجۀ کارهای خوب به سراغشان برود. این جا است که به فریاد تربیت می‌رسد و برای انسان زمینۀ تجربه را فراهم می‌کند. ✅قصه، یک تجربه است، تجربۀ کار خوب و بد بدون این که انسان آن را انجام داده باشد. 🌸🌸🌸 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
برای کاهش ترس کودکان از تاریکی 🌌🌠 سفری در شب 🌌🌠 یه بچه می ترسید تنها بخوابه ، یه هو دید یه چیز نوری خوشگل میگه تو کی هستی ؟ میگه من کرم شب تابم میگه من تورو تا حالا ندیدم کرم میگه تو شبا چشات بسته است خوابی . کرم میگه می خای ببرمت به سفر شب . پسره میگه بریم . پسر در سفریک توپ خوشگل می بینه پسر : این چیه کرم : ماه پسر : توپ ریز خوشگل می بینه میگه این چیه کرم : ستاره پسر : دوباره بوی خوش به مشام می رسه میگه چیه تا حالا حس نکردم میگه چیه ؟ گل شب بو پسر : یه لباس نور می بینه . میگه چیه کرم : شب لباش این رنگیه این داستان درصدزیادی از ترس شب را کاهش داد نگرش مثبت نسبت به شب، با کمک کشف زیبایی های شب. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 
شب ادراری،مرحله ای عادی در سیر کنترل مثانه است.کودکان معمولا،این سیر یادگیری را در حدود دو سالگی آغاز میکنند.اما در مورد برخی بچه ها ممکن است این یادگیری تا سن شش سالگی به طول انجامد.در طول این دوره اغلب بچه ها،گهگاه شب ادراری دارند.این مسئله کاملا طبیعی است. شب ادراری که اغلب در پسرها شایع است ،همچنین می تواند واکنشی در مقابل تنش و ترس باشد.ممکن است ناشی از یک درگیری میان ولی و فرزند باشد که به این گونه به شکل نمایش قدرت ،خود را نشان می دهد.کودکی که هر شب بستر خود را خیس می کند در می یابد که تعویض هر روزه ملافه ها برای والدینش امری دشوار است.بنابراین،شب اداری یکی از راه های نشان دادن کنترل بر روی والدین است. اگر پدر و مادر بچه ها را به خاطر شب ادراری مورد انتقاد و ملامت قرار دهند،فقط مشکل را بدتر میکنند و دور باطلی را آغاز خواهند کرد.طرز نگرش و واکنش والدین نقش مهمی در کمک به کودک برای کنترل مثانه اش ایفا میکند. اجازه دهید نگاه کوتاهی به چگونگی کارکرد مثانه بیندازیم. مثانه کیسه ای عضلانی و انعطاف پذیر در قسمت تحتانی ناحیه شکم است که ادرار و مواد زائد را از کلیه ها جمع آوری میکند. در سراسر دیواره ی ماهیچه ای مثانه ،بخش انتهایی تعدادی عصب قرار گرفته است. وظیفه آنها این است که وقتی به دیواره مثانه فشار می آید، علامت هایی بفرستند. این علامت ها فشار اجتناب پذیری را برای ادرار کردن به وجود می آورند.اما پس از اندکی آموزش ،کودکان می آموزند که این وضعیت را باز شناسند و خود کنترل کنند تا اینکه مکان مناسبی بیابند. دوره ای که در طی آن کودک می تواند تشخیص دهد که مثانه اش پر است بین هجده ماهگی تا دو سال و نیمگی است. به تدریج بچه ها یاد می گیرند که مثانه شان را در مدت زمان طولانی تری کنترل کنند. این جریان مانند جریان آموختن راه رفتن است. برای راه رفتن، بچه ها باید یاد بگیرند که کدام ماهیچه را منقبض و کدام را شل کنند. علاوه بر این، باید زمان دقیق انقباض و انبساط این ماهیچه ها و هماهنگی کامل را بیاموزند. هرگاه به این حد رسیدند می توانند تعادل خود را حفظ کنند و راه بروند. مراحلی که کودک برای آموختن راه رفتن سپری میکند مشابه مراحلی است که در یادگیری کنترل مثانه وجود دارد. آیا با کودکی که سعی دارد راه برود و به زمین می خورد بداخلاقی میکنید و از او ناراحت می شوید؟ شب ادراری مانند همین زمین خوردن هاست و مرحله ای است که در یادگیری کنترل مثانه لازم است. این مقایسه نباید به اشتباه تعبیر شود. نادیده گرفتن شب ادراری به هیچ وجه توصیه نمی شود. شب ادراری می تواند به طور جدی اعتماد به نفس کودک را کاهش دهد. بچه هایی که بستر خود را خیس میکنند از مشکل خود خبر دارند و از این بابت خشنود نیستند. آنها ممکن است برای نمایش قدرت، خود را خیس کنند،اما از این نیت خود آگاه نیستند. برای اینکه این مسئله را به حداقل کاهش بدهیم.راه هایی وجود دارد. همان گونه که قبلا بیان شد،شب ادراری معمولا بر اثر تنش ایجاد می شود. نمونه این تنش می تواند بر اثر تغییر محل سکونت یا مدرسه، نگرانی برای امتحان،اضافه شدن یک عضو جدید به خانواده یا مرگ عزیزان به وجود آید. البته ممکن است اغلب این تنش ها اجتناب ناپذیر باشند،اما باید سعی کنید تا آنجا که امکان دارد از شدت آنها در منزل بکاهید. در صورتی که فرزندتان مشکل شب ادراری دارد می توانید قصه زیر را برای او بگویید. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 
سروصداکردن ممنوع بالاي يك درخت بزرگ، در يك جنگل سرسبز ، ميمون كوچولو با پدر و مادرش زندگي مي كردند. ميمون كوچولو از صبح زود كه از خواب بيدار مي شد با سوت خودش شروع مي كرد به سر و صدا كردن. به خاطر همين هم حيوونهاي جنگل اسمش را گذاشته بودند سوت سوتي. البته موقع حرف زدن هم خيلي بلند صحبت ميكرد. وقتي پدر و مادرش بهش تذكر مي دادند كه آرامتر صحبت كن، يا اينقدر صداي سوتو در نيار،ميمون كوچولو با صداي بلند فرياد مي زد واين شعر را مي خوند: من شادم و من شادم مشغول جيغ و دادم بهترين بازي من سوت زدن و فريادم همسايه ها هم از دست صداي سوت سوتي آرامش و آسايش نداشتند و هر چقدر هم تذكر مي دادند فايده اي نداشت تا اينكه يك روز تصميم گرفتند كاري كنند تا سوت سوتي را متوجه كار اشتباهش كنند. شب شده بود و سوت سوتي بعد از يك روز پر سر و صدا خيلي خسته شده بود و خيلي زود خوابش برد. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه سوت سوتي از صداي بلندي از جا پريد و شروع كرد به فرياد زدن كه چه صداي بلندي، واي سرم رفت؟!! سوت سوتي پنجره را باز كرد و ديد صداي طبل زدن و جيغ و داد از بالاي چند تا درخت اون طرفتر مياد. سرش درد گرفته بود ، روي درخت كناري پريد وديد حيوونهاي جنگل جشن گرفتند و بازي مي كنند، با صداي بلند گفت: چه خبره من خوابيده بودم از صداي جيغ و داد شما از خواب بيدار شدم. آقا كلاغه قار قار كرد و گفت: مگه چي شده؟ ما شاديم و ما شاديم مشغول جيغ و داديم سوت سوتي كه تازه متوجه اشتباه خودش شده بود سرش را پايين انداخت و از حيوونهاي جنگل معذرت خواهي كرد و تصميم گرفت كه ديگه با صداي بلند ديگران را اذيت نكند. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
علی وقتی از خواب بلند شد دید خانه چقدر بهم ریخته است یادش اومد که دیشب تولدش بود ومهمانهای زیادی به خانه انها امده بودند وتا اخر شب هم مانده بودند مامان علی هم چون معلم بود صبح خیلی زود رفته بود مدرسه تابه بچه ها درس بده علی رفت تلوزیون را روشن کرد تا کارتون ببیند که یکدفعه دید خانم مجری میگفت بچه ها پدرها مادرها از صبح تاشب برای ما زحمت می کشند بیایید امروز یک کاری کنیم تا مامان وبابا خوشحال بشن علی یاد زحمتهای مامان وبابا افتاد وبا خودش گفت من چکار می تونم بکنم تا مامانم شاد وخوشحال بشود ؟ یک دفعه فکری به ذهنش رسید وشروع کرد به مرتب کردن اتاق بعد اسباب بازی هارو سرجاش گذاشت کاغذها واشغالهای که روی فرش ریخته بود رو جمع کرد وهمه جا را تمیز کرد ظهر شده بود ومامان موقعی که داشت از مدرسه به خانه برمیگشت پیش خودش میگفت وای چقدر کار دارم با این همه خستگی باید خونه رو مرتب کنم ولی مامان وقتی در رو باز کرد و وارد خونه شد دید همه جا مرتب شده خیلی خوشحال شد واز علی به خاطر این کمک بزرگ تشکر کرد. ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه کودکانه خشم قلمبه سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوش‌زبون امروزم با یه قصه دیگه از کانال قصه های کودکانه خونه‌های شما اومدیم. پسر کوچولو روز خیلی بدی رو گذرونده بود. وای وای وای کفش‌هایت را در بیاور. بگیر که اومد. شام اسفناج بود. پسر کوچولو فریاد زد: مگه نمی‌دونی که من اسفناج دوست ندارم؟ برو بالا توی اتاقت. هروقت آروم شدی برگرد پایین. اصلا هم برنمی‌گردم. در اتاق پسر کوچولو احساس کرد که از اعماق وجودش یه چیز وحشتناک بالا می‌آید. بالا بالا و بالا می‌آید. تا اینکه . . . و یک‌دفعه خارج شد. یه موجود وحشتناک قرمز زشت. اون موجود وحشتناک که اسمش قلمبه بود گفت: حالا چکار کنیم؟ پسر بچه با تعجب نگاهی کرد و گفت: هر کاری که دوست داری بکن. قلمبه گفت: آهان. خب از اونجا شروع می‌کنیم. و به سمت تخت نگاه کرد. لحظاتی بعد تشک و بالشت‌ها در هوا پرواز می‌کردند. بعد از اون تق میز و توق چراغ خواب به این‌ور و اون‌ور پرت شدند. قفسه‌ی کتاب با تموم کتاب‌هاش به این‌طرف و اون‌طرف می‌رفت. عجب زوری . . . پسربچه دهنش از تعجب باز مانده بود. بعد قلمبه به جعبه اسباب‌بازی‌ها نزدیک شد. صبر کن صبر کن به اون کاری نداشته باش. آهای با تو هستم می‌شنوی قلمبه؟ صبر کن . . . وای نه . . . کامیون نازنیم . . . تعمیرت می‌کنم. تعمیرت می‌کنم و تو قلمبه برو پی کارت. دوست داری دوباره کوچولوت کنم؟ آخ چراغ‌خواب نازنینم یه کم صبر کنی جای قبلی می‌ذارمت. آخی نازی بالشتکم مچاله شده. کتاب خوشگلم عزیزکم قلمبه تموم ورق‌هات رو کج و کوله کرده. آهان. اینجوری بهتر شد. تو اینجایی قلمبه؟ بیا گرفتمت. یالا برو توی این جعبه و یادت باشه دیگه از توی جعبه خشم درنیای و شیطنت نکنی. خشمگین شدن خیلی کار بدیه. بعد پسر کوچولو با خودش فکر کرد: بهتره وسایلم رو بذارم سر جاش و برم پیش بابایی. بابایی هنوز غذا داریم؟ قلمبه دیگه رفته بود توی جعبه. پسر کوچولو تصمیم گرفته بود که دیگه عصبانی نشه. خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه 🌼🍃🌸🌼🌸🌼🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 لطفا لینک کانال قصه های کودکانه را برای دوستانتان ارسال نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من نمیخوام زنگ خطر باشم.mp3
5.93M
:بد بودن جیغ زدن و غر زدن عنوان قصه: من نمیخوام زنگ خطر باشم ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 
کلاغ خبرچین🐧 در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي  مي كردند .  يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .  هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.  آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش .... بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ... كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .  كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد . طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !  طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .  كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟! كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد . كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » . طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند . اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي  مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود . طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني . كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل  عذر خواهي كنم » . طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند . نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قصه درمانی برای درمان ناخن جویدن: ناخن جویدن عادتی است که بسیاری از بچه ها دارند و گاهی اوقات تا آخر عمر ادامه می یابد. در اغلب موارد، ناخن جویدن ، واکنشی است در مقابل تنش. در مواقع تنش زا ،هم بچه ها و هم بزرگسالان دستشان را به دهانشان می برند یا به صورت خود دست می زنند. این واکنش به یاد آورنده ی پستان مادر و ارتباط آن با احساس آرامش و امنیت است. ناخن جویدن یکی از رفتارهای ” دست به دهانی ” است که انسان را آرام می سازد. ممکن است کودک در مدرسه یا حتی به خاطر واقعه ی خاصی مثلا جشن تولدی که در پیش است، یا احساس کمرویی در جمع افراد نا آشنا،نگران و مضطرب باشد. وقتی بچه ها مشکلی را به شکلی منفی ابراز می کنند، والدین بایستی صبور باشند. وظیفه ی شما به عنوان والدین این است که اطمینان حاصل کنید که استعدادهای بالقوه ی فرزندتان به حداکثر شکوفایی خود می رسند. اگر گیاهی آنطور که باید و شاید رشد نکند، باغبان آن را به خاطر ماهیت بدش سرزنش نمی کند. باغبان به خوبی می داند که چیزی در محیط وجود دارد که مانع رشد مناسب گیاه شده است. بنابراین ، لازم است زمانی که با چنین مشکلات رفتاری مواجه می شویم قابلیت سازندگی خود را به یاد بیاوریم. 🌸در مطلب بعدی قصه قصه خرگوش کوچولو را با هم می خوانیم👇👇 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼قصه کودکانه خشم قلمبه سلام سلام آی بچه های مهربون، کوچولوهای خوش‌زبون امروزم با یه قصه دیگه از کانال قصه های کودکانه خونه‌های شما اومدیم. پسر کوچولو روز خیلی بدی رو گذرونده بود. وای وای وای کفش‌هایت را در بیاور. بگیر که اومد. شام اسفناج بود. پسر کوچولو فریاد زد: مگه نمی‌دونی که من اسفناج دوست ندارم؟ برو بالا توی اتاقت. هروقت آروم شدی برگرد پایین. اصلا هم برنمی‌گردم. در اتاق پسر کوچولو احساس کرد که از اعماق وجودش یه چیز وحشتناک بالا می‌آید. بالا بالا و بالا می‌آید. تا اینکه . . . و یک‌دفعه خارج شد. یه موجود وحشتناک قرمز زشت. اون موجود وحشتناک که اسمش قلمبه بود گفت: حالا چکار کنیم؟ پسر بچه با تعجب نگاهی کرد و گفت: هر کاری که دوست داری بکن. قلمبه گفت: آهان. خب از اونجا شروع می‌کنیم. و به سمت تخت نگاه کرد. لحظاتی بعد تشک و بالشت‌ها در هوا پرواز می‌کردند. بعد از اون تق میز و توق چراغ خواب به این‌ور و اون‌ور پرت شدند. قفسه‌ی کتاب با تموم کتاب‌هاش به این‌طرف و اون‌طرف می‌رفت. عجب زوری . . . پسربچه دهنش از تعجب باز مانده بود. بعد قلمبه به جعبه اسباب‌بازی‌ها نزدیک شد. صبر کن صبر کن به اون کاری نداشته باش. آهای با تو هستم می‌شنوی قلمبه؟ صبر کن . . . وای نه . . . کامیون نازنیم . . . تعمیرت می‌کنم. تعمیرت می‌کنم و تو قلمبه برو پی کارت. دوست داری دوباره کوچولوت کنم؟ آخ چراغ‌خواب نازنینم یه کم صبر کنی جای قبلی می‌ذارمت. آخی نازی بالشتکم مچاله شده. کتاب خوشگلم عزیزکم قلمبه تموم ورق‌هات رو کج و کوله کرده. آهان. اینجوری بهتر شد. تو اینجایی قلمبه؟ بیا گرفتمت. یالا برو توی این جعبه و یادت باشه دیگه از توی جعبه خشم درنیای و شیطنت نکنی. خشمگین شدن خیلی کار بدیه. بعد پسر کوچولو با خودش فکر کرد: بهتره وسایلم رو بذارم سر جاش و برم پیش بابایی. بابایی هنوز غذا داریم؟ قلمبه دیگه رفته بود توی جعبه. پسر کوچولو تصمیم گرفته بود که دیگه عصبانی نشه. خب دوستای خوبم امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه 🌼🍃🌸🌼🌸🌼🍃🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 لطفا لینک کانال قصه های کودکانه را برای دوستانتان ارسال نمایید👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 برای بچه های خجالتی 🔹گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند. 🌼داستان « من دیگ خجالت نمی کشم » احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند. یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند. 🍃از کودک بپرسید : - احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ - اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟ - اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟ 🍂به کودک بگویید : هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم. ____________________________ 🌸هر روز یک قصه، هزار نکته، آموزش یک اخلاق خوب، یک عالمه شادی و لذت کنار بچه هامون با کانال قصه های تربیتی کودکانه. . 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مناسب برای بچه های که زیاد جیغ و داد میزنند 🌿🍃قارقار قارقارک🍃🌿 یکی بود یکی نبود داستان قارقار قارقارک از این قراره که قارقارک یه کلاغ کوچک بود، تازه از تخم درومده بود. یه روز منقارشو باز کردو گفت قاااار قاااار قاااار قاااار. اون وقت از صدای خودش خیلی خوشش اومد ورو به مادرش کرد و گفت:« مامان، قارقار، ببین چه قدر قشنگ میخونم، هیچ کلاغی بهتر از من قار قار نمیکنه، اینو گفت و شروع کرد به قار قار کردن. ازون روز به بعد قارقارک از صب تا شب توی لونه مینشستو قار قار می کرد. صدای قارقارش اونقدر بلند بود، که تا چندتا لونه اون طرف تر هم میرفت هر روز مادرش نصیحتش می کرد ومی گفت:« قارقارکم ، کلاغکم ، بس کن دیگه، چه قدر قارقار میکنی؟ هر کاری اندازه داره . قار قار زیادی کردنم خوب نیست. همسایه ها بچه دارن. مریض دارن. ممکنه صدای تو ناراحتشون کنه. اون وقت ممکنه بیان و از تو شکایت کنند.» ولی این حرفا به گوش قارقارک فرو نمیرفت که نمیرفت. اون هر روز بیشتر و بلندتر قار قار می کرد. بالاخره حرف مادر درست از آب درومد و همسایه ها از قارقار اون به عذاب اومدن. یه روز گنجشک همسایه، ناراحت و عصبانی به در خونه خانم کلاغه اومدو داد زدو گفت :«جیک جیک خانم کلاغه به بچت بگو که این همه قار قار نکنه منو بچه هام سر درد گرفتیم.خواب و استراحت نداریم.» خانم کلاغه با خجالت گفت: «شما به بزرگی خودتون اونو ببخشین. عقلش کمه هر چی بهش میگم این همه قار قار نکن فایده نداره.» روز بعد کبوتر همسایه در خونه خانم کلاغه رو زد و گفت:« خانم کلاغه، کجایی؟ چرا به قارقارکت چیزی نمیگی؟! از صب تا غروب تنها صدایی که میشنویم قار قار کلاغک تویه.» خانم کلاغه گفت :«خانم بغبغو جان همسایه مهربون چی کار کنم؟ هر چه قدر نصیحتش میکنم بی فایده است. صدای قارقارش اونقدر بلنده که حتی صدای منم نمیشنوه.» ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مناسب برای بچه های که زیاد جیغ و داد میزنند 🌿🍃قارقار قارقارک🍃🌿 هر روز یه همسایه میومدو درخونه ی خانم کلاغه رو میزدو از قارقارک شکایت میکرد. روزا اومدنو رفتن تا اینکه یه روز صب همه چی ساکتو اروم شد. دیگه صدای قارقار قارقارک به گوش نمیرسید خانم گنجشکه توی لونه کنار بچه هاش بود. تعجب کردو گفت:« چی شده ؟ چه خبرشده؟ چرا صدای قارقارک نمیاد؟ شاید من کر شدم.» بچه گنجشکا یک صدا با هم گفتن :« نه مامان جیک جیک تو کر نشدی. جیک جیک ما هم صدای قارقارک نمیشنویم.» ظهر شد، عصر شد، شب شد صدای قارقارک شنیده نمی شد. بچه گنجشکها گفتند: «مامان جیک جیک مثل اینکه قارقارک کلاغ خوبی شده، حرف مادرشو گوش کرده.» خانم گنجیشکه هم فکر کرد و گفت:« اره حتما قارقارک به سر عقل اومده فهمیده که قارقار کردن زیادی هم خوب نیست.الان میرم و بهش میگم آفرین کلاغک خوب .»خانم گنجشکه اینو گفت و به طرف خونه خانم کلاغه پرکشید. وقتی که رسید داد کشید: «قارقارک جان کجای؟؟؟ آفرین ، صد افرین به تو که دیگه سر و صدا نمیکنی. چه کلاغ حرف شنویی شدی. » همون موقع خانم کلاغه در خونه رو باز کردو با ناراحتی گفت :« بیا تو خانم گنجشکه ، بیا ببین چه خاکی به سرم شده ، کلاغکم لال شده ، دیگه نمیتونه قارقار کنه.» خانم گنجشکه با تعجب پرسید : «لال شده؟؟؟ نمیتونه قار قار کنه؟ بذار ببینم.» اینو گفت و وارد لونه شد. دید که قارقارک یه گوشه نشسته و بی صدا گریه میکنه. خانم گنجشکه دلش سوخت. جلو رفت و گفت:« قارقارک جونم کلاغکم بگو قارقار؟؟؟ » قارقارک منقارشو باز کرد ،ولی صدایی ازش بیرون نیومد .خانم گنجشکه دوباره گفت :« یبار دیگه قارقارک جان یبار دیگه سعی کن. » قارقارک منقارشو بیشتر باز کرد اما بازم ازون صدایی بیرون نیومد. خانم کلاغه بالاشو به سرش زدو شروع کرد به گریه کردن. خانم گنجشکه این وضعو که دید دو تا بال داشت دوتا بال دیگه هم قرض گرفتو رفت تا کلاغ زاغی که دکتر کلاغا بود را خبر کنه . مدت زیادی نگذشت که خانم گنجشکه با دکتر زاغی برگشت. دکتر از قارقارک خواست که منقارشو باز کنه، بعد توی گلوشو نگاه کردو اونو معاینه کرد. اونوقت رو به خانم کلاغه کردو گفت: « چیزی نیست نترسید گلوش یکم ورم کرده مثل اینکه زیادی قارقار کرده ، چند روزی طول میکشه تا خوب بشه » خانم کلاغه رو به قارقارک کردو گفت: «چه قدر به تو گفتم اینقدر قارقار نکن» خانم گنجشکه هم گفت:« دیدی حرف مامانتو گوش نکردی و از صب تا شب قارقار کردی اینم شد نتیجش.» بعد خانم کلاغه رو به دکتر کردو پرسید:« اقای دکتر بچم غذا چی بخوره ؟ دکتر گفت این چند روز نوک به پنیر وگردو نزنه ، برفم نخوره، فقط آش صابون بخوره ، خانم کلاغه گفت : «آقای دکترحالش خوب میشه؟ » اقای دکتر زاغی در حالی که وسایلشو جمع میکرد گفت:« بله، گفتم که خوب میشه البته بعدا باید مواظب باشه که زیادی قارقار نکنه.» چندماه گذشت قارقارک حالش خوب شد دیگه کلاغکی خوب شد و حرف شنو بود. زیادی هم قارقار نمیکرد، حالا همه ی همسایه ها قارقارک را دوست دارن و ازش راضین. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید توی جنگل بلوط راکونی زندگی می کرد به اسم جیلی . یک روز جیلی یک فیلم خیلی ترسناک رو تماشا کرد که صحنه های ترسناک و ناراحت کننده ای داشت. اون بعد از دیدن اون فیلم خیلی ترسیده بود و نگران و ناراحت بود.اون دوست نداشت به چیزهایی که دیده فکر کنه و اصلا دلش نمی خواست یادش بیاد چه اتفاقی افتاده .برای همین جیلی تصمیم گرفت که هر طوری شده دیگه به اون فیلم و اتفاقهاش فکر نکنه .حتما اینطوری حالش بهتر می شد. به نظر فکر بدی نبود. جیلی تمام تلاشش رو می کرد که به چیزهایی که دیده بود فکر نکنه.. صبح ها از خواب بیدار می شد ، مسواک می زد و به مدرسه می رفت.، با خواهرش شوخی می کرد و با دوستهاش بازی می کرد .. همه چیز به نظر عادی بود. اما یک حسی در درون جیلی وجود داشت که اون رو اذیت می کرد.. اون هر چقدر هم که سعی می کرد کارهای همیشگی اش رو انجام بده ولی اون حس از بین نمی رفت.. جیلی مجبور بود بیشتر بازی کنه، تندتر بدوه و بلندتر آواز بخونه تا اتفاق های وحشتناکی که دیده بود رو فراموش کنه .. اما یک اتفاقی که افتاده بود این بود که اون کمتر احساس گرسنگی می کرد و انگار کم اشتها شده بود.. بعضی وقتها دل درد یا سردرد هم سراغش می اومد و خیلی وقتها غمگین بود ولی نمی دونست چرا! بعضی وقتها هم نگران و مضطرب بود ولی باز هم دلیلش رو نمی دونست! خیلی از شبها نمی تونست درست بخوابه و خواب راحتی نداشت! و وقتی هم که خوابش می برد خوابهای بد و عجیب و غریب می دید و با ترس از خواب بیدار می شد! همه این چیزها باعث شده بود که جیلی بیشتر وقتها خشمگین و عصبانی به نظر برسه و توی مدرسه کارهایی بکنه که سابقه نداشته ! با دوستهاش رفتار خوبی نداشت و کارهای خشونت آمیز انجام میداد.. به خاطر این کارها معلمش بهش تذکر می داد و جیلی بیشتر ناراحت میشد .. جیلی دلیل این احساسات ناراحت کننده اش رو نمی دونست اون واقعا گیج شده بود ! یک روز یکی از معلم های مدرسه جیلی که خیلی مهربون بود از جیلی خواست که به اتاقش بره و با هم حرف بزنند. خانم معلم فهمیده بود که جیلی رفتارش تغییر کرده و بیشتر وقتها نگران و ناراحته .. خانم معلم از جیلی خواست که خوب فکر کنه و بگه الان چه احساسی داره ..جیلی با دقت به حرفهای خانم معلم گوش داد.. اونها همین طور که با هم حرف می زدند مشغول بازی شدند .. جیلی وقتی با خانم معلم حرف میزد احساس بهتری داشت.. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_درمانی 🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید #قسمت_اول توی جنگل بلوط راکونی ز
🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید یک بار وقتی که جیلی و خانم معلم با هم حرف میزدند، خانم معلم از جیلی خواست که فکر کنه و ببینه وقتی که عصبانی میشه چه احساسی رو تجریه می کنه و نقاشیش رو بکشه ! شاید به نظرتون عجیب بیاد که مگه میشه آدم احساسش رو بکشه! اصلا احساس آدم چه شکلیه؟! ولی جیلی این کار رو کرد .. بعد از اون ، جیلی چند تا نقاشی دیگه هم کشید.. یک نقاشی از دردی که توی دلش احساس می کرد! یک نقاشی از خواب های بدی که شبها می دید ، یک نقاشی از ترسهایی که احساس می کرد و آخر از همه یک نقاشی از اتفاق وحشتناکی که توی فیلم دیده بود!! خانم معلم و جیلی در مورد نقاشی هاش با هم حرف زدند. جیلی گفت که خودش رو به خاطر دیدن اون فیلم و اتفاقهای ترسناکش مقصر می دونه و به خاطر همین همیشه نگران و ناراحته .. خانم معلم گفت:” نه جیلی .. تو نباید خودت رو سرزنش کنی.. تو نمیدونستی که اون فیلم ممکنه صحنه های بد و ترسناکی داشته باشه .” جیلی خیلی با خانم معلم حرف زد و در مورد خوابهای بدش و ترس ها و نگرانی هاش به خانم معلم گفت. گفتن این حرفهای برای جیلی اصلا آسون نبود .. خانم معلم جیلی رو تشویق کرد و بهش افتخار می کرد که داره تلاش می کنه تا در مورد ترسهاش و چیزهایی که گفتنشون راحت نیست حرف بزنه .. جیلی بعد از اینکه کلی در مورد احساساتش با خانم معلم حرف زد احساس سبکی و آرامش کرد. اون فهمید که که حرف زدن در مورد احساساتی که تجربه می کنه باعث میشه که حالش بهتر بشه و احساس قدرت بیشتری بکنه ، و وقتی که قوی تر باشه کمتر احساس خشم و عصبانیت به سراغش میاد و آرامش بیشتری داره .. جیلی هنوز اون فیلم و اتفاقهای ترسناک رو فراموش نکرده بود ولی حالا دیگه خبری از اون همه ترس و نگرانی نبود.. سردرد و دل دردش خیلی بهتر شده بود و شب ها دیگه خواب های بد نمی دید.. اون حالا دیگه حالش خیلی بهتر بود و از اینکه تونسته بود احساساتش رو به خوبی بشناسه و در موردشون حرف بزنه احساس قدرت می کرد.. راستی جیلی تصمیم گرفت که دیگه هیچ وقت فیلمی رو که نمیدونه مناسب سنش هست رو تماشا نکنه.. 🌸بله بچه های عزیزم .. یادتون نره که همونطوری که بدنمون برای سالم و قوی موندن به غذاهای سالم و مقوی احتیاج داره ، فکر و ذهنمون هم برای اینکه سالم و قوی و آروم باشه باید چیزهای خوب ببینه و بشنوه .. پس باید سعی کنیم که حواسمون به فیلم ها، کارتون ها ،آهنگ ها و چیزهایی که می بینیم و می شنویم باشه تا خوراکی های خوبی به ذهن و مغزمون برسونیم .. 🔹 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سروصداکردن ممنوع بالاي يك درخت بزرگ، در يك جنگل سرسبز ، ميمون كوچولو با پدر و مادرش زندگي مي كردند. ميمون كوچولو از صبح زود كه از خواب بيدار مي شد با سوت خودش شروع مي كرد به سر و صدا كردن. به خاطر همين هم حيوونهاي جنگل اسمش را گذاشته بودند سوت سوتي. البته موقع حرف زدن هم خيلي بلند صحبت ميكرد. وقتي پدر و مادرش بهش تذكر مي دادند كه آرامتر صحبت كن، يا اينقدر صداي سوتو در نيار،ميمون كوچولو با صداي بلند فرياد مي زد واين شعر را مي خوند: من شادم و من شادم مشغول جيغ و دادم بهترين بازي من سوت زدن و فريادم همسايه ها هم از دست صداي سوت سوتي آرامش و آسايش نداشتند و هر چقدر هم تذكر مي دادند فايده اي نداشت تا اينكه يك روز تصميم گرفتند كاري كنند تا سوت سوتي را متوجه كار اشتباهش كنند. شب شده بود و سوت سوتي بعد از يك روز پر سر و صدا خيلي خسته شده بود و خيلي زود خوابش برد. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه سوت سوتي از صداي بلندي از جا پريد و شروع كرد به فرياد زدن كه چه صداي بلندي، واي سرم رفت؟!! سوت سوتي پنجره را باز كرد و ديد صداي طبل زدن و جيغ و داد از بالاي چند تا درخت اون طرفتر مياد. سرش درد گرفته بود ، روي درخت كناري پريد وديد حيوونهاي جنگل جشن گرفتند و بازي مي كنند، با صداي بلند گفت: چه خبره من خوابيده بودم از صداي جيغ و داد شما از خواب بيدار شدم. آقا كلاغه قار قار كرد و گفت: مگه چي شده؟ ما شاديم و ما شاديم مشغول جيغ و داديم سوت سوتي كه تازه متوجه اشتباه خودش شده بود سرش را پايين انداخت و از حيوونهاي جنگل معذرت خواهي كرد و تصميم گرفت كه ديگه با صداي بلند ديگران را اذيت نكند. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4