خرسی که از آب می ترسید.pdf
210.3K
#قصه_کودکانه 👆
#محتوا : حمام کردن
#عنوان_قصه :
خرسی که از آب می ترسید🐻
#توضیحات:پی دی اف
(بعضی اوقات کودکان از حمام کردن بدشان می آید.
می توان از این قصه استفاده نمود)
🍂کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا : #هدیه_دادن
#عنوان: پیراهن موش موشی
یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند.
لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم.
لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود .
در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه .
هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم .
خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند .
یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم.
مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند.
اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند .
آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا ؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر
#عنوان: خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻
یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی.
خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره
خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم.
خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه
مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم
یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند .
خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم
آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم
#نویسنده:آقای الیاس احمدی
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا :۱- عدم اعتماد به ظالم
۲- سرانجام ظلم و بد عهدی افراد ظالم
#عنوان : آخرین دهقان روستا
با نام و یاد خدا
در یک روستای زیبا و کوچک تعدادی کشاورز زندگی می کردند ؛ در همسایگی این روستا ،گرگ بدجنسی نیز با دوستانش زندگی می کردند. گرگ های بد جنس به مزارع و گله ها حمله می کردند و همه حیوانات را می کشتند. قصد آنها فقط خرابکاری بود ، می خواستند همه چیز را به هم بریزند
مردم روستا از دست گرگ و بچه های گرگ و دوستانش خسته شدند و یک به یک از روستا خارج شدن و به شهر رفتن و فقط یک نفر باقی ماند که آخرین دهقان روستا بود.
گرگ می گفت: همه باید از این روستا بروند تا اینجا مال خودمان بشود و بتوانیم آزادانه زندگی کنیم .
آخرین دهقان به بچه هایش گفت: برویم و با گرگ مذاکره کنیم ، به آنها بگوییم ما غذای شما را می دهیم و شما هیچ گاه به گوسفند ها و مرغ و خروس و کشاورزی ما حمله نکنید.
رئیس گرگها بسیار بدجنس و فریب کار بود ، گفت: من تعهد می دهم که در ازای غذای روزانه به شما کاری نداشته باشم . وقتی دهقان این را شنید که گرگ ها عهد و پیمان بسته اند خیلی خوشحال شد و هر روز غذای گرگ ها را می برد به این امید که آنها به فکر حمله وخرابکاری نیفتند . روزها به همین منوال می گذشت و گرگ ها منتظر فرصت بودند که تمام اموال و دارایی دهقان را نابود کنند .
یک روز دهقان برای خرید مایحتاج زندگی قصد شهر کرد ، به همسر و بچه هایش هم گفت: بیایید با هم به شهر برویم ، چون از گرگ ها قول گرفتیم و کاری به ما ندارند . و ما هم که غذای آنها را داده ایم ، پس مشکلی وجود ندارد. دهقان گوسفند ها و گاو ها را در صحرا رها کرد و رفت .
گرگ ها منتظر این فرصت بودند ، وقتی دیدند دهقان با خانواده به شهر می رود او را تعقیب کردند که کامل دور شود ؛ وقتی مطمئن شدند که دهقان بر نمی گردد ، به گله حمله کردند و همه گوسفند ها، گاوها، مرغ و خروس ها، همه را کشتند و هیچ کدام را زنده نگه نداشتند ؛ بعد از آن وارد کشاورزی دهقان شدند و حاصل یک سال تلاش دهقان را نابود کردند و هیچ چیزی را باقی نگذاشتند و به قول و تعهدی که داده بودند ، عمل نکردند. .
غروب شد و دهقان با خانواده به ده برگشت، دیدند همه چیز نابود شده و حتی چیزی ندارند که بخورند ؛ دهقان خیلی ناراحت شد ؛ و از اینکه به گرگ ها اعتماد کرده بود خیلی پشیمان شد ، دهقان مجبور بود از روستا برود، چون هیچ غذایی نداشتند . دهقان هم پس از چند روز به شهر رفت و برای همیشه از آن جا کوچ کرد، چون همه چیز را از دست داده بود و غذایی برای خوردن نداشتند .
گرگ ها خیلی خوشحال شدند که روستا تخلیه شده و خودشان صاحب آنجا شدند ، چند روز گذشت گله ای که کشته بودند و غذاهای باقی مانده از آخرین دهقان به اتمام رسید و حالا هیچ غذایی نداشتند که بخورند . همه پیش گرگ بزرگ رفتند و گفتند که غذا تمام شده و هیچ غذایی نیست ، شما در طی این سالها همه روستاییان را ترساندید و همه از اینجا رفتند و حالا ما هیچ غذایی نداریم که بخوریم ، شما گفتی که صاحب همه چیز میشویم ولی الان هیچی نداریم که بخوریم. چند روز گذشت و گذشت ، گرگ ها گرسنه و گرسنه تر می شدند، گرگ رئیس هم نمی دانست چی کار بکند و حسرت می خورد و فکر می کرد که باید چه کار کند تا شکم اینها را پر کند (گرگ ها خیلی خطرناک هستند و وقتی گرسنه باشند به همدیگر حمله می کنند و یکدیگر را می خورند)
گرگ بزرگ پس از کلی فکر کردن گفت: من می روم به شهر تا به دهقان بگویم برگردد ، قصد شهر کرد ، او نمیدانست شهر با روستا فرق دارد و اگر مردم گرگ ببینند دنبالش می کنند و او را می کشند . گرگ به ورودی شهر که رسید مردم او را دیدند ، همه مردم دنبالش کردن و نزدیک بود او را بکشند به زور توانست فرار کند ، او هیچ وقت نمی توانست دهقان را دوباره پیدا کند و ناامیدانه به روستا برگشت، دوستانش خیلی گرسنه و منتظر غذا بودند وقتی دیدند رئیس بدون غذا برگشته به سمتش حمله کردند و او را کشتند چون او باعث شده بود همه از آن روستا بروند و هیچ کس در روستا نباشد .
این سرانجام گرگی است که دروغ می گوید و به عهد و پیمان خود وفادار نیست . گرگ بد جنس سر انجام خوراک دوستانش شد که برایشان اینقدر تلاش کرده بود.
بچه ها دیدید که سر انجام بدعهدی و بد قولی چی شد ، پس ما درس میگیریم هیچ وقت با آدم هایی که مانند گرگ هستند عهد و پیمانی نبندیم چون آنها منتظر فرصت هستند تا به ما آسیب برسانند و هیچ وقت به عهد خود وفا نمی کنند .
آدم های ظالم هم نتیجه بد عهدی و ظلم خود را می بینند و سر انجام توسط دوستان خودشان از بین می روند.
🍂با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بند عباس
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا : ترس مادر همه بیماری ها ست
#عنوان : کوهستان بزهای زبل
با نام و یاد خدا
در یک کوهستان زیبا همانند همه کوهستان ها؛ تعداد زیادی بز کوهی زندگی می کردند که رئیس آنها بسیار باهوش بود ، روباه ها و گرگ ها هیچ گاه نمی توانستند به آنها حمله کنند و آنها را شکست دهند
چون با یکدیگر متحد بودند و هر موقع گرگ ها و روباه ها حمله می کردند ، بزهای کوهستان با همکاری یکدیگر آنها را شکست می دادند . همکاری ، اتحاد ، کنار هم زندگی و به هم کمک کردن آنها باعث شده بود ، در آن کوهستان شادترین و قویترین بزها باشند . همه حیوانات دوست داشتند در آن کوهستان زندگی کنند و پیش اونها باشند ، چون اونجا امن ترین نقطه کوهستان بود و همه سالم و قوی بودند . گرگ ها از این وضعیت ناراحت و خسته شده بودند و به این فکر می کردند چگونه می توانند آنها را شکست دهند و هر روز یکی از آنها را بخورند . در همین فکر بودند که روباه پیر گفت: من یک نقشه عالی برای این کار دارم ، اما این کار زمان بر است و باید منتظر زمستان بمانیم
گرگ ها گفتند: در زمستان چه خواهد شد ، روباه گفت: در زمستان هوا سرد خواهد شد و سرما بعضی را مریض می کند و می کشد به این ترتیب همگی منتظر زمستان ماندند
یواش یواش زمستان از راه رسید . در زمستان روباه ها پیش بزهای کوهستان رفتند و گفتند: بیماری جدیدی در کوهستان آمده و همه بینی ها قرمز شده و از آنها آب می آید شما هم آن بیماری را گرفته اید ، این بیماری همه بچه های شما ها و سپس خودتان را خواهد کشت .
این خبر را روباه ها سریع در همه کوهستان ها پخش کردند و گفتند: بیماری جدیدی آمده و تمام کوهستان گرفته و به زودی همه بزهای باهوش خواهند مرد .
در آن کوهستان هر روز یکی بچه یا مامان و باباها می مردند و همه فکر می کردند بیماری بینی قرمزی باعث مرگ همه شده است . گرگ ها و روباه ها می گفتند: هر کس مرد باید بیرون از کوهستان برده بشه تا کسی مریض نشود ، در این بین بچه های کوچولو بیشتر می مردند . بزهای کوهستان هم هر روز بزهای بزرگ و کوچولوی مرده رو می دادند به گرگ ها و روباه ها . گرگ ها و روباه ها هم یواشکی همه رو می بردند و می خوردند . بچه های کوچولو خیلی ناراحت بودند و می ترسیدند و بیشتر می مردند چون مامان و باباها ناراحت بودند و می ترسیدند. و این ناراحتی باعث می شد سریعتر مریض بشدند و بمیرند.
پس از مدتها اسب خیلی باهوشی از آن کوهستان رد می شد که دوست رئیس بود. او دید یکی یکی بزهای خوشگل و قوی و ناز نازی کوهستان دارند میمیرند. خیلی تعجب کرد و گفت: چی شده و چرا دوستان شما دارند بدون بیماری می میرید ، شما که غذا و خوراک دارید پس چرا دارید می میرید. رئیس گفت: ای دوست عزیز اینها بیماری بینی قرمزی گرفتند و بینی شان آب می آید و این باعث مرگ همه آنها شده است. اسب نگاهی به آنها کرد و گفت: این یک چیز خیلی طبیعی است و در زمستان بینی همه به علت سردی هوا قرمز می شود و آب میریزد. دلیل مرگبچه ها و بزرگترها در این کوهستان ترس هست ، رئیس گفت: یعنی عامل اصلی مرگ و میر و بیماری ترس است؟ . اسب برای آنها توضیح داد که ترس از هر بیماری و چیزی باعث می شود بدن پس از مدتی ضعیف شود و انواع بیماری ها سراغش بیایند و بمیرد و مرگ بچه های کوچک به همین دلیل هست. اسب گفت: این حیله روباه ها و گرگ هاست تا شما را شکست بدهند ؛ آنها می دادند حریف شما نیستند و از این طریق شما را بدون دعوا و درگیری می خورند
مامان ها و باباها وقتی این را شنیدند خیلی ناراحت شدند که ترسیده اند و حواسشان به بچه ها نبوده و مواظب بچه های خود نبودند، آنها فکر می کردند مواظب بچه های خود هستند و مواظبت و ترس بیش از حد باعث بیماری و مرگ فرزندان و دوستانشان شده بود. همگی درس گرفتند که این بیماری و مرگ به علت ترس بوده و نه بیماری و از آن به بعد هیچگاه نترسیدند
آره بچه های عزیز، در زمستان همه سرما می خورند و مریض می شوند و ما باید بدن خود را گرم نگه داریم و نترسیم. این بیماری ها هر سال می آید و می روند. ترس باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدن شده و جاده را برای ویروسها صاف می کند و ما سریع مریض می شویم
پس ما پدر و مادرها م ضمن مواظبت و ارئه آموزشهای بهداشتی به فرزندان ، ترس و دلهره را به دل کودکان وارد نکنیم ، ترس و ناراحتی ما به راحتی به کودک منتقل می شود ، و از آنجا که سیستم دفاعی او ضعیف تر است ، سریعتر بیمار می شود . ترس از همه بیماری ها خطرناک تر و کشنده تر است.
#نشر_دهیم
🍂نویسنده: الیاس احمدی
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا: شیوه نفس کشیدن آبزیان ، دوزیستان و حیوانات خشکی
#عنوان ؛ دوستان خرسی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود؛ کنار یک رودخانه زیبا و قشنگ یک خرسی با مادرش زندگی می کرد و هر روز در آب رودخانه شنا می کردند . یک روز که خرسی در حال بازی بود ، یک قورباغه دید . خرسی پیش قورباغه رفت و سلام کرد ، قورباغه با همون صدایی که داشت گفت سلام قوقو ، شما کی هستی . خرسی گفت: من ، آقا خرسی تیز هوشم ، قورباغه هم گفت: من خاله قورباغه قور قور هستم . خرسی می خواست با او دوست بشه و با هم بازی کنند . خرسی به خاله قورباغه گفت: بیا با هم بازی کنم ، قورباغه نگاهی کرد و قبول کرد که با هم دوست باشند و کمی بازی کنند. اونها نشستند و کلی آب بازی کردند و این طرف و آن طرف تو آب پریدند .
همانطور که بازی می کردند یک صدایی از داخل آب اومد اون دید که ماهی کوچولوی طلایی رنگ داره از تو آب شنا می کنه و بالا و پایین میاد . خاله قورباغه گفت: من می خواهم بروم تو آب و با ماهی طلایی بازی کنم دیگه فردا بیا . و خودش رفت تو آب ها و بیرون نیامد ، خرسی هر چی صدا زد صدایش را نشنید ، واسه همین خودش پرید تو آب تا بتونه قورباغه و ماهی طلایی رو پیدا کنه و اونها رو نجات بده. اون فکر می کرد نمیتوانند در آب نفس بکشند ، اون شنا کرد و رفت زیر آب اما اونها را پیدا نکرد ، همون طور که زیر آب بود ، نفسش گرفت و نزدیک بود خفه بشه و بمیره واسه همین سریع بیرون اومد . مامانش که بیرون آب بود وقتی دید خرس کوچولو نمیتونه نفس بکشه سریع رفت و اون رو در آورد ، خرسی خیلی ناراحت بود و می گفت: خاله قورباغه و ماهی طلایی رفتند تو آب و الان نمیتونن نفس بکشند و میمیرند. مادرش برایش توضیح داد که این طوری نیست و اونها زنده اند و حتما طرف دیگر رودخانه رفته اند و دارند بازی می کنند . اما خرس کوچولو می گفت: اونها زیر آب رفتند ، حالا نمی تونند نفس بکشند و میمیرند.
همین طوری که خرسی با مامان صحبت می کرد و ناراحت بود ؛ دید خاله قورباغه از آب بیرون اومد. خیلی تعجب کرد و با خوشحالی پیش قورباغه و ماهی طلایی رفت . وقتی پیش اونها رسید گفت: کجا بودید ، من دلم براتون تنگ شده بود. خرسی پرسید شما چه طوری رفتید زیر آب و خفه نشدید ،؛من دنبال شما اومدم و نزدیک بود خفه بشم . قورباغه توضیح داد که ما دوزیست هستیم یعنی هم می توانیم در آب نفس بکشیم و هم در خشکی ، ماهی ها آبزی هستند و فقط در دریا و آب می توانند نفس بکشند و زندگی کنند اگر بیرون بیایند سریع می میرند ، شما هم که حیوانات خشکی هستید ، نمی توانید در آب به مدت طولانی بمانید و فقط می توانید شنا کنید و سریع بیرون بیایید . خرسی گفت یعنی الان ماهی بیاد بیرون میمیره ، خاله قورباغه گفت آره.
اونها با هم کلی بازی و شادی کردند و خرسی اون روز چیزهای جدیدی یاد گرفت .
پس بچه ها ما هم از خرسی یاد گرفتیم که بعضی حیوانات مانند ماهی ها فقط باید در آب بمانند و بعضی هم می توانند در آب باشند و هم در خشکی مانند قورباغه و خودمان هم فقط باید بیرون آب باشیم و اگر تو آب بریم و شنا بلد نباشیم، خفه می شویم.
ما باید همیشه مواظب باشیم که تو دریا یا رودخانه و یا استخر بدون اجازه پدر و مادر نرویم ، چون ما ماهی نیستیم و خفه می شویم .
با تشکر از
نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا
#کرونا_را_شکست_خواهیم_داد
#عنوان_قصه:
کاردستی بزرگ
به نام خدا
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .
سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند .
بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند .
چون نمیتوانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند .
مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند .
و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند .
بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند .
تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت .
:«شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید .
بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید . به اتاق پدر هم نرید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید من زود برمیگردم . »
مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند . اما خیلی زود حوصله شان سر رفت .
شنگول گفت:« بیایید بریم بیرون وسطی بازی کنیم . »
منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم . »
حبه انگور گفت:« مامان که خونه نیست بابا هم که خوابه بیایید بریم . »
شنگول دوان به اتاق رفت و توپش را آورد .
اما منگول گفت:« اگر برید من به مامان میگم تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه می شه حرفش را گوش ندادید .
من دلم نمی خواد مریض شم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم . »
شنگول به فکر فرو رفت و گفت:« آره راست می گی . »
حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم ؟»
منگول گفت:« اسم فامیل چطور است ؟»
حبه انگور با ناراحتی گفت :«من که نوشتن بلد نیستم . »
همینطور که داشتند تصمیم میگرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان میداد .
منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت:« وای چه فکریکردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم . »
شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند .
تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند .
مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد .
و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما میتونیم از این ماسکها به همسایه ها هم هدیه بدیم . و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم .»
قصه مابه سر رسید کرونا به آخرش رسید .
🍃نویسنده:
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا: توضیح ویروس کرونا-
غیبت نکردن
#عنوان_قصه:
کرونا چیه؟
تویه روز سرد زمستونی بچه ها تو آلاچیق ساختمون دور هم نشسته بودن و با هم صحبت می کردن از بازی هاشون از درس ،از کتاب خوندن وووو
یکهو امیر انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: «میگم بچه ها از سامان چه خبر چرا امروز نیومده؟»
محمدرضا گفت:« مامانم میگفت کرونا گرفته بخاطر همون نمیاد میترسه ما ازش بگیریم !»
امیر با تعجب و ناراحتی گفت:« ما ازش بگیریم؟؟ چرا آخه ؟!»
آراد با خنده و مهربونی گفت:« ناراحت نشید بچه ها اون خسیسه ولش کنین من خودم هفته دیگه میخوام قلکمو بشکنم و یه ماشین کنترلی خوشگل بخرم میارم باهم بازی کنیم .»
امیرگفت:« دمت گرم!»
محمدرضا گفت:« راست میگه اون هفته هم سامان توپشو بهمون نداد !»
همینطور که داشتن بلندبلند صحبت می کردن مامان آراد به طرفشون اومد .
بچه ها با دیدن مامان آراد بلند شدن و سلام کردن .
مامان آراد بعد از سلام و احوالپرسی گفت:« بچه ها خیلی ببخشید ولی من یکمی از حرفاتونو شنیدم!میشه چند دقیقه پیشتون بشینم؟»
بچه به هم نگاه کردن و کنجکاو گفتن:« بله بفرمایید»
مامان آراد کنار بچه ها نشست و گفت:«بچه ها می دونید پشت سر دوستتون نباید حرف بزنید! به این کار میگن غیبت که خیلی کار زشتیه! ازبچه های خوبی مثل شما بعیده »
بچه ها خجالت زده سرشونو پایین انداختن امیر گفت:« اخه خاله سامان...»
مامان آراد اجازه نداد امیر حرفشو تموم کنه و گفت:« نگو امیر جان اگر دوستتون ایرادی داره باید با مهربونی و محبت بهش بگید »
بعد رو به بچه ها گفت:« شما اصلا می دونید کرونا چیه؟ که از دوستتون دلخور شدید!»
هرکدوم از بچه ها جوابی دادن یکی گفت حتما یه ماشین جدیده یکی گفت حتما آدمآهنیه که اسمشو کرونا گذاشته آخه قرار بود یه آدم آهنی بخره ! خلاصه هرکدوم از بچها حرفی زدن!
مامان آراد نتونست جلوی خندشو بگیره خندید و گفت:« وای بچها کرونا اصلا اینایی که شما میگید نیست کرونا متاسفانه اسم یه بیماریه!»
بچها خیلی ناراحت شدن.
آراد گفت:« چه جور بیماری؟ خطرناکه؟ آدما باهاش میمیرن؟»
محمدرضا گفت:« وای نه یعنی سامان داره می میره؟»
مامان آراد بازم خندش گرفت :« نه بچه ها مگه هر کس بیمارشد میمیره! شما تا حالا سرماخوردید؟یا دچار انفولانزا شدید؟»
بچها به علامت تایید سر تکون دادن!
مامان آراد ادامه داد:«این بیماری هم چیزی شبیه انفولانزا یا سرماخوردگی شدیده! سامان باید استراحت کنه تازود خوب بشه اما بچه ها باید خیلی مواظب باشید و بهداشت رو رعایت کنید تا شما هم مبتلا نشید
باید دستاتونو مرتب با آب و صابون بشورید و از افرادی که به این بیماری مبتلا شدن دوری کنید! جاهای شلوغ نرید و کمتر تو جمع باشید! بچها سامان اولا چون حالش بده نتونسته بیاد پیشتون و دوما اگرکمی هم بهتر بشه چون شما رو دوست داره بازم تا یه مدت پیشتون نمیاد تا کاملا خوب بشه»
امیر گفت :«میشه بریم ملاقاتش؟»
مامان آراد گفت :« نه اصلا نباید اینکارو بکنید در عوض میتونید بهش زنگ بزنید و تلفنی حالشو بپرسید و بهش بگید که به یادش هستید و براش دعا میکنید که زودتر خوب بشه»
بچها که تازه فهمیده بودن چه اشتباهی کردن از مامان آراد تشکر کردن و قول دادن دیگه پشت سر کسی حرف نزنن خصوصا وقتی در موردش اطلاعات کافی ندارن.
🍃نویسنده:
#باران
🌸🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا
رعایت بهداشت
#عنوان_قصه
زنبورهای تنبل و ویروس های بدجنس 🐝🐝🐝
به نام خدا
توی لانه زنبورها ، کلی زنبور بزرگ و کوچولو زندگی می کردند ، گروهی نگهبانی می دادند ، گروهی غذا و آب می آوردند ، گروهی مواظب ملکه بودند و... . زنبورها خیلی خیلی تمیز بودند و بعد از کار خودشون رو تمیز می شستند تا خدای نکرده بیمار نشوند.
تعداد زیادی زنبور کوچولو هم بزرگ شده بودند و باید مثل بقیه سر کار می رفتند . یک گروه رفتند و نگهبان شدند و یک گروه هم به عنوان زنبور کارگر مشغول به کار شدند . زنبورهای کوچولو خیلی خوشحال بودند، آخه احساس بزرگی می کردند و می توانستند مثل زنبور بزرگها کار بکنند و زنبور مفیدی باشند .
زنبور کوچولوها همگی با هم بیرون رفتند که غذا و آب پیدا کنند و همراه خودشون به کندو بیاورند. اونا کلی غذا و آب برای لانه و نگهبان ها و کوچولوها آوردند. ملکه اونها بهشون گفت : الان که شما رفتید بیرون و به همه جا دست زدید ، باید دست هاتون رو بشویید و بعد بروید و استراحت کنید . زنبورها گفتند ما اینهمه زحمت کشیدیم و کلی غذا و آب آوردیم حالا باید برویم و دست هامون رو بشوییم ، اونها گفتند: ما نمی رویم و همین جوری با همین دست ها غذا می خوریم . اونها دست های خودشون رو نشستند و با همون دست ها غذا خوردند و خوابیدند .
همین طوری گذشت و گذشت و اونها اصلا خودشون رو تمیز نمی کردند .
یک روز که مثل همیشه بیرون رفته بودند که غذا بیاورند ویروس های خیلی خیلی کوچولو که دیده نمی شدند روی زمین نشسته و وقتی زنبورهای کوچولو رفته بودند غذا بیارند ، روی دست ها و پاهای اونها نشستند ، ویروس ها خیلی خوشحال بودند ، اونها می گفتند حالا می رویم توی لانه زنبورها و بعد میرویم توی شکم ها و همه رو مریض می کنیم .
زنبور کوچولوها که مثل همیشه حوصله نداشتند دست های خودشون رو بشویند ، رفتند و غذا خوردند ، ویروس های بد جنس همراه غذا وارد دهن اونها شدند و بعد رفتند توی شکم زنبورها ، بعد از چند روز زنبور کوچولوها همگی دهنشون زخم شد و شکمشان درد می کرد . همگی خبر دار شدند که توی لانه چه اتفاقی رخ داده. سریع به دکتر گفتند بیایید که اینجا کلی زنبور مریض هست که دهنشون زخم شده و شکمشان درد می کنه ، دکتر با ذربین بزرگ خود که می تونست همه چیز رو از جمله ویروس های بد جنس رو ببینه ، اونها روی دست ها و پاها و توی دهن زنبورها دید ، و به زنبورها گفت: شما مریض شدید چون ویروس های بدجنس به شما حمله کردند و شما رو شکست دادند .
زنبور کوچولوها گفتند: چه جوری شکست دادند ما که دعوا نکردیم ، اونها گفتند: ویروس کوچولوها خیلی باهوش هستند و اصلا دعوا نمی کنند و وقتی که شما دست ها و پاها و دهن خود رو نمی شویید اونها می توانند وارد دهان و شکم شما شوند و شما رو بیمار کنند ، روش مبارزه با اونها اینجوری هست که باید هر روز دست ها و پاها و دهن خود رو بشویید تا نه خودمون مریض بشیم و نه بقیه رو مریض کنیم. دکتر گفت: الان من برای مبارزه با ویروس های بد جنس خیلی کار و زحمت دارم و باید بروم و از کوهستان دارو بیارم تا شما خوب بشوید و با ویروس ها بجنگیم .
دکتر رفت تا بالاخره توی کوهستان پس از چند روز دارو رو پیدا کرد که میتونست با ویروس ها مبارزه کنه . وقتی دکتر برگشت حال زنبور کوچولوها خیلی بد شده بود و ناراحت بودند.
دکتر گفت: اگر شما هر روز دست ها و دهن خودتون رو می شستید الان اینقدر مریض نبودید و به من هم اینقدر زحمت نمی دادید .
اونها پس از چند روز خوردن دارو حالشان خوب شد . اونها یاد گرفتند برای اینکه با ویروس های بدجنس بتوانند مبارزه کنند باید هر روز دست ها و پاها و دهن خود را بشویند تا هیچ گاه بیمار نشوند .
نویسنده: الیاس احمدی
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌼آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا:تمیز بودن
#عنوان_قصه:
🐰🥕دم پفکی🥕🐰
یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید.
خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!»
دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛
ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!»
خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.»
ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت.
دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند.
او با دقت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. به باغ کاهوی آن طرف تپه چشم دوخت. کاهوهایش کمی بزرگ شده بود. آن وقت از تپه پایین آمد. مدتی آن دور و بر چرخید و بازی کرد. دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرها و خواهرهایش را دید که بالای تپه هستند و حسابی هم مشغول خوردن.
دم پفکی سرش را تکان داد و گفت:«همه آنجا هستند ... پس من هم بروم.»
ولی ناگهان صدای فریاد مادرش را شنید که می گفت:«دم پفکی ... زود با گوش هایت علامت بده! به آن ها بگو که خطر نزدیک است.»
دم پفکی می دانست که چطور باید علامت دهد. موقعی که خیلی کوچک بود، مادر به او یاد داده بود که چه کار کند. او تند و تند گوش هایش را تکان داد.
گوش هایش را خم و راست می کرد. بالا و پایین می برد؛ ولی گوش های او سفید نبود تا معلوم باشد. خاکستری و کثیف بود و برادران و خواهرانش آن را نمی دیدند. در این موقع مادر نفس زنان از راه رسید. او دونده خیلی سریعی بود.
بالای تپه دوید و با گوش هایش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوش های مادرشان را در میان سبزه ها دیدند و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدند. وقتی کشاورز به آنجا رسید، همه پنهان شده بودند. کشاورز به مزرعه سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خانه برگشتند. مادر نفس راحتی کشید و گفت:« وای . . . خیلی ترسیده بودم! چقدر خوب شد که به موقع گوش هایم را دیدید!»
دم پفکی خیلی خجالت کشید. اگر مادرش سریع نمی دوید، جان برادرها و خواهرهایش به خطر می افتاد، حالا او دیگر فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهم است.
با خودش گفت:« اگر برادرها و خواهرهایم را کشاورز با خودش می برد، حالا چه کار می کردم؟ آن هم به خاطر اینکه گوش هایم کثیف بود و من نتوانستم کارم را خوب انجام دهم.» آن شب دم پفکی اول خودش و گوش هایش را شست و بعد راحت خوابید.
#قصه
🐰
🥕🐰
🐰🥕🐰
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من نمیخوام زنگ خطر باشم.mp3
5.93M
#قصه_شب
#قصه_درمانی
#محتوا:بد بودن جیغ زدن و غر زدن
عنوان قصه:
من نمیخوام زنگ خطر باشم
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا در گروه ها مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کتاب آسمانی.mp3
9.85M
#قصه_کودکانه
#قصه_شب
#محتوا:شب قدر
#عنوان_قصه:
کتاب آسمانی
علی کوچولو با پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد و هر روز بعد از رفتن مادر و پدر به سر کار، با مادر بزرگش می ماند.
ماه رمضان بود و علی هر روز به مادر بزرگ کمک می کرد. علی همچنین هر روز با مادر بزرگ قرآن می خواند و گاهی معنی کلمات را می پرسید...
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
New Document.pdf
3.89M
#قصه_کودکانه
#محتوا:اقتصاد مقاومتی به زبان کودکانه
#عنوان_قصه :
حامد در دنیای خرگوش ها🐰🐇
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🐰🌼🍃🌸🌼🍃🌸🐇
🐇کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🐰لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4