#قصه_کودکانه
#محتوا
#کرونا_را_شکست_خواهیم_داد
#عنوان_قصه:
کاردستی بزرگ
به نام خدا
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .
سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند .
بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند .
چون نمیتوانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند .
مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند .
و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند .
بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند .
تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت .
:«شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید .
بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید . به اتاق پدر هم نرید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید من زود برمیگردم . »
مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند . اما خیلی زود حوصله شان سر رفت .
شنگول گفت:« بیایید بریم بیرون وسطی بازی کنیم . »
منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم . »
حبه انگور گفت:« مامان که خونه نیست بابا هم که خوابه بیایید بریم . »
شنگول دوان به اتاق رفت و توپش را آورد .
اما منگول گفت:« اگر برید من به مامان میگم تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه می شه حرفش را گوش ندادید .
من دلم نمی خواد مریض شم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم . »
شنگول به فکر فرو رفت و گفت:« آره راست می گی . »
حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم ؟»
منگول گفت:« اسم فامیل چطور است ؟»
حبه انگور با ناراحتی گفت :«من که نوشتن بلد نیستم . »
همینطور که داشتند تصمیم میگرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان میداد .
منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت:« وای چه فکریکردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم . »
شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند .
تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند .
مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد .
و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما میتونیم از این ماسکها به همسایه ها هم هدیه بدیم . و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم .»
قصه مابه سر رسید کرونا به آخرش رسید .
🍃نویسنده:
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#کرونا_را_شکست_خواهیم_داد
کاردستی بزرگ
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .
سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند .
بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند .
چون نمیتوانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند .
مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند .
و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند .
بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند .
تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت .
:«شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید .
بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید . به اتاق پدر هم نرید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید من زود برمیگردم . »
مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند . اما خیلی زود حوصله شان سر رفت .
شنگول گفت:« بیایید بریم بیرون وسطی بازی کنیم . »
منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم . »
حبه انگور گفت:« مامان که خونه نیست بابا هم که خوابه بیایید بریم . »
شنگول دوان به اتاق رفت و توپش را آورد .
اما منگول گفت:« اگر برید من به مامان میگم تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه می شه حرفش را گوش ندادید .
من دلم نمی خواد مریض شم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم . »
شنگول به فکر فرو رفت و گفت:« آره راست می گی . »
حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم ؟»
منگول گفت:« اسم فامیل چطور است ؟»
حبه انگور با ناراحتی گفت :«من که نوشتن بلد نیستم . »
همینطور که داشتند تصمیم میگرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان میداد .
منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت:« وای چه فکریکردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم . »
شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند .
تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند .
مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد .
و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما میتونیم از این ماسکها به همسایه ها هم هدیه بدیم . و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم .»
قصه مابه سر رسید کرونا به آخرش رسید .
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43