4_468224737470841078.wav
9.05M
#قصه_صوتی
فیل و مورچه کوچولو
🐘🐜
با صدای لیلی مامان پرنیان و پارسا 👇👇👇
@Ghesehayekoodakane
#ترانه_کودکانه
#ترانه
سرخ و سفید و تپلم
مامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنم
بابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشم
مامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرم
بابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلم
من آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشم
کنار مامان و بابام
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
#سگ_حریص
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩
@Ghesehayekoodakane
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید.
اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود،
حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید.
اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه.
برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد.
🐶🐶🐶
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
🏵🐰گردش با ننه خرگوشک🐰🏵
یکی بودیکی نبود خرگوشک آمده بود چند روز پیش ننه خرگوشه بماند...
خرگوشک ، یک شب از او پرسید: مامان بزرگ، چرا همه اش توی لانه می مانی؟ خسته نمی شوی؟
ننه خرگوش آهی کشید از ته دل و گفت: من دیگر نمی تونم تنها بیرون بروم، خرگوشکم. چون راه لانه را فراموش می کنم و گم می شوم.
خرگوشک از جا پرید و با شادی گفت: قول می دهم خودم فردا شمار ا برای گردش کنار رودخانه ببرم. و به صورت ننه خرگوشه نگاه کرد که دیگر اخمو نبود و می خندید.
صبح روز بعد، سنجابک و موموشک پیش خرگوشک آمدند و گفتند: بدو بیا. می خواهیم برویم توی کلبه قدیمی جنگل، گنج پیدا کنیم.
خرگوشک خیلی گنج بازی دوست داشت آه کشید و گفت: امروز نمی توان بیام.
بچه ها هم آه کشیدند و گفتند : حیف شد. و برایش دست تکان دادند و رفتند.
خرگوشک به اتاق ننه خرگوشه رفت و پرسید: حاضری مامان بزرگ؟
ننه خرگوشه لبخندی زد و گفت: کجا خرگوشکم؟ گنج بازی؟ خودت برو.
خرگوشک با خودش گفت: مامان بزرگ قول دیشب من را یادش رفته بود پس می توانم با دوستان بروم.
خرگوشک مادر بزگش را بوسید و با شادی از لانه بیرون پرید.
یک راست تا کلبه قدیمی دوید. سنجابک و موش موشک چند تیله رنگارنگ و سه سکه زنگ زده پیدا کرده بودند.
خرگوشک به دوستانش کمک کرد تا وسط آجرها و علف ها را بگردند ولی حواسشون به گنج نبود. سنجابک پرسید: چرا اخمویی؟
خرگوشک جواب نداد. با خودش گفت" چه خوب که بچه ها نمی دانند به مادربزرگم چه قولی داده بودم. مامان بزرگ هم که یادش رفته.
اما خرگوشک نارحت بود. یک دفعه گفت: بچه ها، من باید بروم.
خرکوشک دوید و دوید تا به لانه رسید. بوی خیلی خوبی توی کلبه پیچیده بود . بوی شامی شلغم و کلوچه تخم کدو.
ننه خرگوشه گفت: چه زود بر گشتی. نمی خواستم به خاطر من گنج بازی را از دست بدهی ولی فکر کردم اگر برای گردش برگشتی،یک غذای خوشمزه داشته باشیم که کنار رودخانه با هم بخوریم.
خرگوشک تو بغل مادر بزرگ پرید و با شادی گفت: پس زودتر برویم.
#قصه
╲\╭┓
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
┗╯\╲
یکی از دلایل وابستگی، لجبازی وپرخاشگری بچه ها بیکاری است
والدین باید برای بچّه ها، کار ایجاد کنند و کار اصلی بچّه ها تا ۷ سال بازی است
[استاد تراشیون]
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن
#قصه_شب
🌾🍃 آسیابان، پسرش و خرشان 🍃
یک روز آسیابان و پسرش خرشان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند، سر راه به افرادی برخوردند که هر کدام نظرات مختلفی داشتند تا این که...
یک روز آسیابان و پسرش خر شان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند. سر راه به تعدادی دختر جوان برخوردند.
یکی از دخترها در حالی که با انگشت به آن ها اشاره می کرد گفت: «نگاه کنید. چه قدر احمقانه. یکی از اونا میتونه توی این راه خاکی و خسته کننده سوار خر بشه، ولی هر دوتاشون پیادهاند.»
آسیابان مرد مهربانی بود؛ برای همین رو به پسرش کرد و گفت: «فکر خوبیه. تو سوار شو. بیا...» و به پسرش کمک کرد تا سوار خر شود.
آن ها به سفرشان ادامه دادند، بعد از مدّتی به پیرمردی برخورد کردند. پیرمرد گفت: «سلام آسیابان. این پسر تو خیلی تنبله. اون باید پیاده سفر کنه، نه تو.» آسیابان گفت: «شاید حق با او باشد» و جایش را با پسرش عوض کرد.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی از زنها و بچّهها رسیدند. یکی از زنها به پیرمرد رو کرد و گفت: «ای پیرمرد خودخواه، چرا نمیگذاری اون بچّهی بیچاره هم سوار خر شود.»
آسیابان گفت: «بد هم نمیگوید» و پسرش را هم پشت خودش نشاند. آنها هر دو سوار بر خر به مسافرتشان ادامه دادند.
دیگر تقریباً به شهر رسیده بودند که مردی از روبرو به سمت آنها آمد و گفت: «این خر مال شماست؟» آسیابان جواب داد: «بله، داریم میبریمش که توی بازار بفروشیمش. چه طور؟»
مرد در حالی که پوزهی خر را نوازش میکرد گفت: «اینطوری تا به بازار برسید نفس این حیوان میبُرد.
دیگه کسی اون رو ازتون نمیخره. بهتره که شما اون رو کول کنید و ببرید.»
آسیابان و پسرش به یکدیگر نگاه کردند. آسیابان گفت: «فکر خوبیه» و بعد به کمک یک چوب محکم و کمی طناب خر را به دوش گرفتند.
مردم شهر تا آن موقع چیزی به این خنده داری ندیده بودند.
مردی گفت: «اونا رو نگاه کنین. اونا دارن یک خر رو میبرن» و آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. خر اهمّیتی نمیداد که آسیابان و پسرش داشتند او را میبردند، امّا از این که به او بخندند، نفرت داشت.
برای همین آن قدر وول خورد، تا اینکه طناب باز شد و چهار نعل از شهر خارج شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
آسیابان آهی کشید و گفت: نباید سعی می کردم تا همه رو راضی نگه دارم. چون آخر سر، هیچ کس از من راضی نشد. حتّی خودم هم از دست خودم راضی نیستم.» بعد دست پسرش را گرفت و هر دو با ناراحتی به سمت خانه راه افتادند.
#قصه
╲\╭┓
╭ 🌾🍃 @ghesehayekoodakane
┗╯\╲
#شعر
#صبحانه
#برای_2_تا_4_ساله_ها
🍪🍶☕️🍵🍸🍮🍩🍫🍰
🌸🌿
روی میز صبحانه
چای و قند و نان هم هست
من ولی نخواهم زد
غیر تو به چیزی دست
می کنم دهانم را
با خود خود تو پر
مادرم که می بیند
باز می کند غرغر
تو شبیه یک فندق
مثل چشم آهویی
مثل تو که چیزی نیست
ای عزیز گردویی
🌿
🌸🌿 🍳🍞🍯🍲🍜
@Ghesehayekoodakane
#صلح_حیوانات
#داستان_متنی
@Ghesehayekoodakane
🐓🦃🐺🐓🦃🐺🐓🦃🐺
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند .
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .
روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم .
روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند .
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ !
روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم .
خروس گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد .
🌸🌸🌸🍁🌼🌼🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#قصه_کودکانه
#پرستوی_کوچک
هوا کم کم سرد شدە بود
پرستوی ها دیگر تحمل سرما را نداشتند وباید سفر می کردند وبە طرف شهرهای دودست ومناطق گرمسیر می رفتند اما پرستوی کوچک خواب ماندە بود تمام پرستوها رفتە بودند
پرستوی کوچک تصمیم گرفت به تنهای بە سفر برود اما...باد شدیدی شروع به وزش کرد طوری کە پرستوی کوچک نمی توانست پرواز کند روی درختی کمی استراحت کرد وباز بە پرواز ادامە داد اما هر کاری کرد در میان باد نمی توانست پرواز کند.
ناراحت وغمگین کنار پنجرە ای نشست. باخود گفت: ایجا هوا بسیار سرد است من مطنم اگر در این سرزمین بمانم یخ می زنم،.
در این هنگام دخترک کوچکی ،کە حوصلە اش سر رفتە بود غمگین پنجرە را بازکرد وباخود گفت: خدایا..کاش من یک خواهر یا برادر یا حداقل یک دوست خوب داشتم تا هروقت حوصلە ام سرمی رفت بااو بازی می کردم
پرستوکە گوشە پنجر نشستە بود حرفای دخترک را شنید دلش بە حال دخترک سوخت.
باخود گفت: دخترک نیز مانند من تنهااست بهتر است بروم وبا او دوست شوم
کم کم جلو جلوتر آمد وخود رابە دخترک نشان داد
دخترک ازدیدن پرستو بسیار خوشحال شد
دخترک پرستو را در دستانش گرفت ونوازشش کرد وباخوشحالی خداراشکر کرد کە یک دوست پیداکردە است.
پرستونیز تصمیم گرفت تا گرم شدن هوا درکنار دخترک مهربان بماند،
🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸
نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی
بازنویسی: رنگین دهقان
🌸🌸🌸
@Ghesehayekoodakane