قشنگترین جای زمین.mp3
5.19M
#قصه_شب
قشنگترین جای زمین
هوا صاف و آفتابی بود، زیر نور آفتاب مزرعه کوچیک قصه ما از همیشه سرسبزتر و زیباتر شده بود. ولی خانم مرغی و آقا خروسه دوست داشتن قشنگ ترین جای دنیارو برای زندگی انتخاب کنن...
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
#بچه_غول
مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پاین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.
بچه غوله از وقتی به دنیا آمده بود، آب بازی نکرده بود، از آب خوشش آمد. نشست وسط رودخانه. یک سنجاقک افتاده بود توی ردوخانه. بالش خیس شده بود و نمی توانست خودش را از آب بیرون بکشد. بچه غوله با دست زیر آب رودخانه زد و آب ها را پاشید هوا و گفت: « منه! منه! » سنجاقک همراه یک قطره ی آب، رفت توی هوا و افتاد روی یک برگ.
کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود. بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: « منه! منه! » دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد. لانه ی کلاغ، روی درخت کاج بود. دو تا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از دخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.
بچه غوله دستش را جلو برد، یک سیب کند و گفت: « منه! منه! »
مار سیاه، دست بچه غوله را که دید، بد جوری ترسید. فش فش کنان دور شاخه ها پیچید و از درخت پایین خزید و روی زمین، گم شد.
مامان کلاغ از راه رسید. توی لانه رفت تا به جوجه هایش غذا بدهد. چشم بچه غوله که به مامان کلاغ افتاد، دلش برای مامانش تنگ شد. دهانش را باز کرد و از ته حلقش زد زیر گریه:u
اوهَه اوهَه! اوهَه اوهَه!
صدای گریه اش در دشت پیچید. مامان غوله از خواب پرید. این طرف دوید. آن طرف دوید تا بچه اش را پیدا کرد. بچه غوله تا مامانش را دید، پرید توی بغلش و گفت: « منه منه! »
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی بسیار سرگرم کننده برای سن 11 ماه تا 18 ماهگی هم برای تمرکز بچه ها خوبه هم مچ دستها و انگشتان بچه ها رو برای مهارت کارهای ظریف قوی می کنن
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
4_149789217830995095.mp3
2.35M
#قصه_صوتی
📖 قصه لاك پشت بى وفا
🐢🐢🐢🐢🐢
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_پلنگ_صورتی این قسمت(جت)
🚀
🚀🚀
🚀🚀🚀
🚀🚀🚀🚀
🚀🚀🚀🚀🚀
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه آدمک خمیری(رنگ)
🎈
🎈🎈
🎈🎈🎈
🎈🎈🎈🎈
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
توپ علي كوچولو
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
علي كوچولو يه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خيلي دوست داشت. هر روز عصر بهانه
مي گرفت و مي خواست بره تو كوچه بازي كنه ، ولي مادرش اجازه نمي داد و مي گفت: پسر گلم، كوچه خطرناكه ، يه وقت ماشين مياد ، موتور و دوچرخه مياد، همين جا توي خونه بازي كن تا منم خيالم راحت باشه. علي كوچولو مي گفت: اما من مي خوام برم تو كوچه بزنم زير توپم ،اينجا توي اتاق كه نمي شه . اونوقت مامانش راضي مي شد و همراه علي مي رفت توي كوچه. علي بازي مي كرد و مامانش مواظبش بود. كوچه ي اونها خلوت بود. بچه ها زياد توي كوچه نميومدند. يه روز ، يه پسر كوچولوي ديگه درست همقد علي كوچولو، توي كوچه پيداش شد. اون بچه ي همسايه اي بود كه تازه به خونه ي روبرويي اونها اومده بودند. پسر كوچولو حوصله اش سر رفته بود و همراه مامانش اومده بود دم در نشسته بود. مادر علي به مادر اون سلام كرد و اسم پسرش را پرسيد. اسم پسر كوچولو نادر بود. نادر مي خواست با علي توپ بازي كنه اما علي توپش را به نادر نمي داد. مادرها ايستاده بودن دم در و با هم حرف مي زدند. علي توپش را توي بغلش گرفته بود و زل زده بود تو چشماي نادر و هرچي نادر مي گفت: بيا با هم بازي كنيم ، علي محلش نمي ذاشت و باهاش بازي نمي كرد. نادر ناراحت شد و رفت جلوي در خونه شون نشست . مامان علي كه متوجه شده بود علي توپش را دست نادر نميده، بهش گفت: علي جون، علي كوچولو ، مگه تو نمي گفتي از تنهايي
حوصله ات سر رفته، حالا كه نادر اومده نمي خواي باهاش دوست بشي؟ نمي خواي باهاش توپ بازي كني؟ علي ابروهاشو انداخت بالا، يعني نمي خوام. مامانش اومد و آهسته در گوش اون چيزي گفت. علي به حرفاي مامانش گوش داد، اونوقت بلند شد و رفت دست نادر را گرفت و گفت: بيا بامن بازي كن. نادر خوشحال شد و با علي بازي كرد. بعد هم از علي پرسيد: مامانت چي بهت گفت كه اومدي با من بازي كردي؟ علي گفت:مامانم گفت اگه توپت را فقط براي خودت نگه داري اونوقت يه دوست خوبو از دست ميدي اما اگه با نادر بازي كني يه دوست خوب پيدا مي كني. منم ديدم خيلي وقته كه دلم يه دوست خوب مي خواد، اومدم با تو بازي كردم تا باهام دوست بشي. نادر خنديد و رفت به مامانش گفت: مامان جون من و علي ديگه باهم دوستيم. مامانش گفت: چه خوب! من و مامان علي هم ديگه با هم دوستيم. اونوقت هر چهارتاشون با هم خنديدند . نادر و علي حسابي با هم بازي كردن تا خسته شدن و از هم خداحافظي كردن و به خونه هاشون رفتن. از اون روز به بعد اون دوتا هر روز با هم بازي ميكردند و خيلي بهشون خوش مي گذشت . بعضي وقتها هم ، همراه مادراشون به پارك
مي رفتند و تاب بازي و سرسره بازي و الاكلنگ بازي مي كردن. اونها هنوز هم با همديگه دوست هستن و خيلي همديگه رو دوست دارند. راستي بچه ها شما چندتا دوست خوب داريد؟
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر_کودک
شعر کوتاه کودکانه غذای حیوانات برای مهد کودکیها👇🏻👇🏻👇🏻
@Ghesehaye_koodakaneh
هر حیوونی تو دنیا
غذا داره مانند ما
🐶🐱🐭
بعضی فقط دون میخورند
بدون دندون میخورند
مثل خروس پر طلا🐔
جوجه ها و کبوترها🐣🕊
بعضی دیگه میرند شکار
دندون دارند قطار قطار🚃🚋
دندون های تیزی دارند
گوشت میخورند چون گوشتخوارند🦁
مثل پلنگ و شیرو گرگ🦁🐯
بعضی کوچک بعضی بزرگ
بعضی دیگه دندون دارند
اما فقط علف می خورند🐴
مثل گاو و اسب و الاغ🐴🦄
توی جنگل و دشت و باغ🎄🌲🌳
👫🎾👫🎾👫
👼شعرهای زیبا و آموزشی کودکانه👇👇
@Ghesehaye_Koodakaneh
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🐰🐰سریع وچابکم من🐰🐰
زرنگ وبی باکم من
غذای من هویجه
زندگی بی او هیچه
این ور واون ور می دوم
به هر سوراخ سر می زنم
تو دشت و صحرا هستم
حیوونی تیز پا هستم
حالا بگو نام من
با خنده کن یاد من
#شعر
🐰
🐰🐰
🐰🐰🐰
🐰🐰🐰🐰
@Ghesehaye_koodakaneh
4_326715147139678910.mp3
4.6M
#قصه_صوتی
کلاغ دوست داشتنی🐧
🌵
🐾🌵
🌵🐾🌵
🐾🌵🐾🌵
🌵🐾🌵🐾🌵
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون_اسکار این قسمت(لاشخور)
🔮
🔮
🔮🔮
🔮🔮
🔮🔮🔮
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
4_306467129413075439.mp3
5.07M
#قصه_صوتی
همسایه خوب
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه 👇
مداد جادویی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
جینو حوصله نوشتن نداشت. با اینکه عاشق مدرسه بود به خاطر مشق نوشتن از درس و مدرسه خسته می شد. او با خودش فکر می کرد کاش یک مداد جادویی داشتم و می توانستم با آن مشق هایم را بنویسم.📝
آن وقت فقط مداد را روی دفتر می گذاشتم و خودش شروع به نوشتن می کرد. جینو غرق در فکر و خیال بود که یک دفعه ابر آرزوها درست بالای سرش قرار گرفت. ابر آرزوها روی سر جینو شروع به باریدن کرد و آرزوی جینو براورده شد.🌧😯
جینو صاحب یک مداد جادویی شد.✏️
از فردای آن روز هر وقت جینو می خواست مشق هایش را بنویسد فقط مداد را روی دفتر می گذاشت مداد خودش شروع به نوشتن می کرد و جینو هیچ زحمتی نمی کشید.📝
جینو حالا دیگر خیلی بچه ی زرنگی شده بود. مشق های او همیشه تمیزتر و بهتر از دیگران بود. جینو خیلی خوشحال بود و فکر می کرد اینطوری از همه زرنگتر می شود.😏
بالاخره مدرسه ی جینو با کمک مداد جادویی تمام شد و جینو معلم شد. جینو به عنوان معلم وارد مدرسه شد. او می خواست به بچه های مدرسه درس بدهد. ولی او که یک مشکل بزرگ پیدا کرده بود. او اصلا بلد نبود چیزی بنویسد.😰
دستخط او از دستخط خرچنگ ها و قورباغه ها هم بدتر بود.✍🦀🐸
وقتی جینو می خواست پای تخته چیزی بنویسد همه ی بچه ها به او می خندیدند. دست جینو به نوشتن عادت نداشت.✍😔
حالا جینو یک معلم بی سواد بود او تازه فهمیده بود کسی که زیاد می نویسد بیشتر یاد می گیرد و دستخط بهتری هم پیدا می کند. حالا آقای معلم بعد از این همه سال تازه مجبور شده است دوباره از اول درس بخواند. حالا او کلاس اول است.🎓
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
الگویی برای کودک بکشید و از کودک بخواهید مانند الگو برایتان رنگ امیزی کند یا سوزن ها را قرار دهد.
#سه_سالگی
#چهار_سالگی
#آموزش_رنگ
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
دست مامان را محکم بگیر✋
رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید.
كفشهارا پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن.
از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند.
یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند.
رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد.
هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند.
اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد. سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند.
بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند.
در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است.
مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران?پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند.
ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین كوچولو صداش میاد ، صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#لالایی
برات قصه میگم تا که بخوابی
دیگه اشکی نریز، نکن بیتابی
میگم حکایت بره و گرگه
برات میگم دنیا چقدر بزرگه
بخواب ای کودک من گریه بسه
از اشکای تو این قلبم شکسته
نذار مروارید چشمات حروم شه
لالایی میخونم تا شب تموم شه
لالایی کن لالایی کن لالایی
تویی که پاکترین خلق خدایی
لالایی کن گل ناز قشنگم
ملوس کوچیک مست و ملنگم
لالایی کن بخواب بابا بیداره
گل بوسه روی دستات میکاره
لالایی کن بخواب ای نور چشما
با تو رنگ خوشی میگیره دنیا
تا خواب ببینی شاهزاده قصه
به روی اسب بالداری نشسته
تو را میبره رو ابرای آبی
تا رو ابرا به آرومی بخوابی
لا لایی کن لالایی کن لالایی
تویی که پاکترین خلق خدایی
لالایی کن گل ناز قشنگم
ملوس کوچیک مست و ملنگم
4_5832246282919347958.mp3
4.85M
#قصه_شب
قلعه ناپیدا🏰
پدر و مادر بچه ها رو صبح زود از خواب بیدار کردن تا با هم برن کوه. اون روز قرار بود صبحانه و ناهارشونو توی دامنه کوه بخورن. بچه های قصه ما کوهنوردی رو خیلی دوست داشتن...
⭕️كپی به صورت فوروارد مجاز است
_ 🏰_ _ _ _🏰 _ _ _ _ 🏰_
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
@Ghesehaye_koodakaneh
🚺🚹🚼
بازی کودکان تفریح نیست در حقیقت باید آنرا جدی ترین کارهای ایشان دانست.
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
@Ghesehaye_Koodakaneh
🚺🚹🚼
گاهی کودک باش
جدی بودن را فراموش کن
کودکان آرامش
بیشتری دارند..
بزرگ تر که میشوی زیباتر
سخن میگویی
ولی احساس وطراوتت
را از دست می دهی!!
کودک بودن کوچک
بودن نیست، لذت بردن است!
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#شعر_کودکانه
صدای باد
پنجره اتاقم
باز می شه بسته می شه
این کیه پشت پرده
این کیه پشت شیشه؟
من می دونم کسی نیست
فقط آقای باده
هو هو هو گوش کنین !
اینم صدای باده
اسدالله شعبانی
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
شعر مترسک
از اسدالله شعبانی ✏️
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
شعر باران
از پروین دولت آبادی
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍀شعر سوره مبارکه فلق🍀
آهای آهای بچه ها
درین سوره ی زیبا
پیامبرم یکسره
به اون پناه میبره
از شر تاریکی ها
وقتی میاد به هر جا
از شر هر فتنه گر
جادوگرای کافر
از شر هر حسودی
از هر بود و نبودی
خداست پناه همه
هر چی بگم باز کمه
#شعر_آموزشی
🍀
☘🍀
🍀☘🍀
☘🍀☘🍀
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🙉🙈🐵🙊🙈
🙉🙈🐵
🙊
در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که بسیار فضول و خبر چین بود. بدتر از همه این بود که جمیما به خاطر قد ِ بلند و گردن دراز و خمیده اش، همیشه سرش را به خانه های حیوانات دیگر می چسباند و به داخل خانه های حیوانات نگاه می کرد و به حرفهای آنها گوش می داد. این کار جمیما حیوانات جنگل را دلخور کرده بود و آنها تصمیم گرفتند که درسی به زرافه بدهند. یک روز رئیس میمونها تصمیم گرفت که به خانه قدیمی اش در خارج از جنگل برود. او داخل خانه مشغول کار شد و همه جا را مرتب و تمیز کرد. خانه رئیس میمونها حسابی مرتب و دنج و راحت شده بود. از آنجایی که جمیما نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد و خیلی دلش می خواست ببیند در خانه رئیس میمونها چه خبر است، یک شب کاملا آهسته روی نوک پنجه هایش راه رفت و خود را نزدیک خانه رئیس میمونها رساند و از پنجره اتاق خواب داخل خانه را نگاه کرد. پنجره باز بود و جمیما سرش را داخل اتاق کرد. میمون از اتاق بیرون رفت و به اتاق دیگری وارد شد. جمیما گردن درازش را بیشتر داخل خانه کرد تا ببیند میمون کجا می رود. داخل خانه تاریک بود و زرافه نمی توانست خوب همه جا را ببیند. اما جمیما با گردن درازش، رئیس میمونها را تا راهروی پایین تعقیب کرد و بعد یک اتاق دیگر و دوباره اتاقی دیگر. تا اینکه جمیما دیگر نمی توانست رئیس میمونها را تعقیب کند چون گردنش دیگر بیشتر از آن دراز نمی شد. گردن زرافه به هم پیچیده بود و در اتاقها و راهروها حسابی گیر کرده بود. سپس همه حیوانات دیگر به خانه میمون آمدند تا به جمیما بگویند که چقدر از رفتارهای کنجکاوانه او ناراحت و دلخور هستند. بعد به او کمک کردند تا گردنش را از هم باز کند. جمیما بسیار خجالت کشید و تصمیم گرفت که بعد از آن از گردن بلندش به جای کنجکاوی در کارهای دیگران، برای کارهای مهمتر و سودمندتری استفاده کند.
#قصه
🙈
🐾🙈
🙉🐾🙊
🐾🙊🐾🙉
🙊🐾🙈🐾🙊
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
کودکانی که زیاد کلمه نه را از زبان بزرگترها میشنوند کمکم این کلمه را ناشنیده میگیرند
و یا تنها به صورت خشمگین شما در هنگام به زبان آوردن این کلمه توجه میکنند
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درک انتزاعی از اشکال هندسی و کشف تعداد گوشه های آنها
#چهار_سالگی
#آموزش_اشکال
⭕️كپی فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های عزیز و دوست داشتنی امروز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام است.
این روز رو به همه شما و مامان باباهای خوبتون تسلیت میگیم
داستان شهادت امام موسی کاظم علیه السلام رو میتونید تماشا کنید.
⭕️كپی به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه #قصه_متن #قصه_اختراع_پول
🚺🚹🚼
در زمانهای قدیم مرد كفاشی زندگی می كرد . او كفشهایی را كه می دوخت با چیزهایی كه لازم داشت عوض می كرد .
به نانوا كفش می داد و بجایش از او نان می گرفت . به شكارچی كفش می داد و از او گوشت می گرفت . ولی این كار بی دردسر هم نبود .
چون یك روز كه پیش نانوا رفت تا از او نان بگیرد ، نانوا به او گفت من به كفش احتیاجی ندارم . كوزه سفالی من شكسته است ، برو یك كوزه بیار و بجایش نان ببر .
كفاش نزد كوزه گر رفت و از او كوزه خواست . كوزه گر هم به او گفت : من به كفش احتیاج ندارم ولی كمی گوشت لازم دارم . اگر برایم كمی گوشت بیاوری من هم به تو كوزه می دهم .
كفاش نزد شكارچی رفت ، ولی او هم كفش لازم نداشت و یك عدد چاقو می خواست .
شكارچی گفت : چاقوی من شكسته برایم یك چاقو بیاور تا به تو گوشت بدهم .
كفاش نزد چاقو ساز رفت ، اما او هم كفش نمی خواست
پیرمرد خسته شده بود . این مشكل هر روز بدتر می شد . آیا برای بدست آوردن یك كالا باید این همه سختی كشید .
پیرمرد به میدان ده رفت و مردم را جمع كرد و مشكلش را گفت . همه مردم با او موافق بودند چون آنها هم دچار همین مشكل بودند . با خود گفتند باید فكر كنیم و راه حلی پیدا كنیم .
فردی از داخل جمعیت فریاد كشید ، من فهمیدم ، من راه حل را پیدا كردم، باید چیزهایی كه به آن نیاز داریم با طلا یا نقره یا یك چیز با ارزشی كه بتوان آن را مدت طولانی نگه داشت عوض كنیم .
یكی گفت : درست است ، چون نان فاسد می شود ، كاسه می شكند و چاقو زنگ می زند و كفش هم كهنه می شود ولی طلا و نقره همیشه سالم می ماند .
مرد دیگر گفت : آنها را به اندازه یك بند انگشت می سازیم و اسمشان را هم سكه می گذاریم .
همه خوشحال شدند و این كار را انجام دادند دیگر از آن به بعد خرید كردن خیلی آسان شد .
سالها و سالها گذشت همه مردم برای كارهایشان از سكه استفاده می كردند تا اینكه باز دچار مشكل شدند . چون وزن تعداد زیادی سكه خیلی سنگین بود و برای اینكه پول زیادی همراه خود ببرند دچار مشكل می شدند .
باز نشستند و تصمیم گرفتند كه از پولهای كاغذی استفاده كنند و اسم آنرا اسكناس گذاشتند تا سبك باشد و مردم بتواند پول زیادی را به راحتی همراه خود ببرند .
⭕️كپی به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قلک.mp3
4.73M
#قصه_شب
#قلک
مریم کوچولوی قصه ما هر روز از مامانش پول میگرفت و ظهر نشده انقدر خوراکی میخرید که چیزی از پولش باقی نمیموند. مادر برای اون یه قلک کوچیک خریده بود که روش یه گل داشت...
⭕️كپی به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4