eitaa logo
قصه های کودکانه
34.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
915 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇🐇 🐇خرگوش سفیدی که می خواست عجیب باشد😳 خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانه‌‏ای توی دل تنه درخت بود. خرگوش فریاد زد:  - سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟  سنجاب عرق روی پیشانی ‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: - تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت:   من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه ‏های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.  خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید می‏توانست برایم لانه بسازد.»  خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاک‏پشت پیر را دید.  لاک‏پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:  عمو لاک‏پشت! می‏توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.  لاک‏پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.  خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی ‏ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:  - خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی ‏ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند.  میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی‏ اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:  - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند.  خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه‌‏دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:  - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ‏ات بگذارم؟  جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏کنند. پس لطفا مرا توی لانه ‏ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:  - اما من الان خسته ‏ام. نمی‏توانم پرواز کنم!  ناگهان بچه ‏دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه ‏ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نمی‏تواند پرواز کند.»  خرگوش دستپاچه‏ تر شد و گفت:  - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏کنیم.  او این را گفت و با یک دستش جوجه‏دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند. 🍂🐇🍃🐇🍂🐇🍃🍂🐇🍃🐇🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_ضرب_المثل 👇
بين همه پيامبرها جرجيس انتخاب كرده 🦊🐔🦊🐔🦊 روزي روباه ، خروسي را گرفت و دويد تا او را در يك جاي امن بخورد . خروس كه جان خود را در خطر ديد سعي كرد كه حقه اي به روباه بزند تا او دهانش را باز كند و از دست او فرار كند بنابراين به او گفت : اگر مرا ول كني در حق تو دعاي خير مي كنم . اما روباه كه خيلي زرنگ بود جواب نداد و در دلش گفت : اگر دعاي تو اجابت مي شود براي خودت دعا كن . خروس دوباره كفت : اگر مرا آزاد كني هر شب يك مرغ چاق و چله برايت مي آورم . روباه جواب نداد و در دلش گفت : تمام كساني كه گرفتار مي شوند همين حرف را ميزند . خروس هر چه حرف زد و سعي كرد كه روباه جوابي به او بدهد موفق نشد تا اينكه وارد خرابه اي شدند . خروس ديد كه ديگر فرصتي براي او نمانده است ، به روباه گفت : حالا كه مي خواهي مرا بخوري در اين دم آخر از تو خواهشي دارم ، من خروس دين داري هستم لااقل قبل از خوردنم نام يكي از پيغمبرها را ببر تا راحتتر بميرم . و او را به خدا قسم داد كه نام يكي از پيفمبرها راببرد . خروس مي خواست تا از فرصت استفاده كند و هنگاميكه روباه دهنش با ز مي شود تا نام يك پيغمبر را مي برد ، فرار كند . روباه كه خيلي زرنگ بود متوجه منظور خروس شد ، ولي چون دلش به حال خروس سوخت خواست تا آرزوي او را برآورده كند و همانطور كه گردن خروس را با دندانش گرفته بود گفت : جرجيس ( جرجيس يكي از پيامبران عهد قديم است ) و با اين حيله هم خواست خروس را برآورده كرد و هم مجبور نبود كه دهانش را باز كند . ( شما مي دانيد چرا مجبور نبود دهانش را باز كند ؟ ) اين ضرب المثل زماني استفاده مي شود كه كسي از ميان چيزهاي مهمتر و معروف ، چيز گمنامي را انتخاب كند . يا چيزي را پيدا كند كه مناسب حال او باشد . 🐔🦊🐔🦊🐔🦊🐔🦊 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
شترناقلابلا.mp3
14.02M
🐪🐫🐪🐫🐪🐫 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍂🍃🍂🍃 🌼لطفا لینک پایین رو برای دیگران بفرستید تا همه از قصه های زیبای کانال استفاده کنند👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
☀️کودکان ممکن است در نتیجه قرارگرفتن در معرض نور شدید خورشید، دچار آفتاب سوختگی شوند اگر کودک تان دچار آفتاب سوختگی شد برای کمک به ترمیم پوست و تسکین درد او به این توصیه ها عمل کنید: 🔻▪️کودک را حمام سرد کنید. 🔻▪️کمپرس سرد بر روی محل آفتاب سوختگی بگذارید. 🔻▪️کرم مرطوب کننده، آلوئه ورا یا هیدروکورتیزون روی پوست بگذارید. 🔻▪️برای درد به کودک استامینوفن یا ایبوپروفن بدهید. 🔻▪️تا زمان بهبود آفتاب سوختگی کودک را از آفتاب دور نگهدارید. 🔻▪️از ترکیباتی مانند بنادریل یا بنزوکائین پرهیز کنید.ممکن است واکنش پوستی ایجاد کنند. 🔻▪️تاول های پوست را به حال خود بگذارید تا خطر عفونت به حداقل برسد. سعی نکنید تاول ها را پاره کنید یا آنها را خالی کنید. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_کودکانه #مجموعه_داستانهای_من یک حیوان هستم این قسمت(ببر) @Ghesehaye_koodakaneh
4_927826920073068546.mp3
6.89M
😇😇😇😇😇😇😇😇😇 @Ghesehaye_koodakaneh ترانه دختر مسلمان کاری از عمو دانیال مجری برنامه کودک🌹
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موزیک ویدئو نظم و انظباط #موزیک_ویدئو @Ghesehaye_koodakaneh
🐕🐕داستان گنجشک و روباه🐦🐦 یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد.روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید.یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت كرد.گنجشك‌های كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر می‌كرد از همه زرنگ‌تر و مكارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت می‌كرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم.روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌كنم. برو خیالت راحت باشه.گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبت‌هایی كه درباره‌ات می‌كنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم كه تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری كردی. روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟ گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشك‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند. و گنجشك هم خوشحال بود از این‌كه حیله‌گرتر از روباه است. 🐦 🐕🐦 🐦🐕🐦 🐕🐦🐕🐦 🐦🐕🐦🐕🐦 @Ghesehaye_koodakaneh
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قند و شکر این داستان : گرگ و بزغاله @Ghesehaye_koodakaneh #قصه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧  یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.  👈انتشار دهید 🕺کانال انیمیشن، شعر، قصه و لالایی 👇 @Ghesehaye_koodakaneh
#شعر دست کوچولو_کوچولو @Ghesehaye_koodakaneh