27.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مثل_نامه
#این_داستان: #کاسه_و_کوزه
🍃فرزندان خود را با داستان ها و ضرب المثل های ایران آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مامان باباهای عزیز
🍃کوچولوهای ناز
🍃🌸قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید.
#عنوان_قصه
🍃به دنبال هم
🍃قصه در مطلب بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به دنبال هم.mp3
9.66M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب
#عنوان_قصه
🍃به دنبال هم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
قصه “پرستوی حرف نشنو
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پرستوی کوچکی بود که در دهکده ای، کنار یک کوه زندگی می کرد. این پرستو خیلی جوان بود. فقط بهار و تابستان را دیده بود. در این دو فصل به او خیلی خوش گذشته بود. از سرمای زمستان خبر نداشت.
وقتی بادهای سرد پاییزی شروع به وزیدن کردند، پرستوهایی که سنشان بالاتر بود، او را صدا زدند و گفتند: «هوا سرد شده است، ما باید به سرزمین های گرمسیر پرواز کنیم. تو باید با ما بیایی.» اما پرستوی کوچک و جوان که از سوز سرما خبر نداشت، گفت: «من از اینجا تکان نمی خورم. همین جا می مانم»
پرستوهای بزرگ تر گفتند: «تو نمی توانی در اینجا بمانی، تو باید با ما بیایی. همین که هوا سرد شد همه حشره ها از بین می روند و توبی غذا می مانی و از گرسنگی و سرما می میری.»
اما پرستوی کوچک گفت: «شما که هیچ وقت زمستان اینجا نبوده اید، از کجا حشره نیست، غذا نیست و هوا چقدر سرد می شود؟ خیلی از پرنده ها همین جا می ماندن. من هم می مانم.»
پرستوهای بزرگ از روی دلسوزی و با مهربانی گفتند: «آنها می مانند، اما پرستوها هرگز نمی مانند، سخن ما را گوش کن و با ما بیا.»
اما پرستوی کوچک حاضر نبود جایی را که می شناخت ترک کند و به سرزمین گرمی که آن سوی کوه ها و رودها و دریاها قرار داشت برود. با خودش گفت: «من هیچ وقت این همه راه را نمی روم. من همین جا می مانم. خودم را جایی پنهان می کنم تا بقیه پرستوها بروند.»
پرستوی کوچک دیواری را که بوته چسب پرپشتی به آن چسبیده بود، پیدا کرد. خودش را پشت برگ های چسب پنهان کرد و پرستوها را دید که همه جمع شدند. آنها از خوشحالی آواز می خواندند. میدانستند که وقت رفتن رسیده است. پرستوی کوچک صدای آنها را میشنید و آنها را می دید و از اینکه آنها او را نمی دیدند و او را با خود نمی بردند خوشحال بود. نزدیک غروب پرستوها پر گشودند و به سوی جنوب پرواز کردند.
چند روز بعد هوا گرم و آفتابی شد و پرستوی کوچک هم از اینکه نرفته بود، خوشحال بود. پرستوی کوچک با یک پرنده دیگر دوست شد. مقدار زیادی پشه و مگس شکار کرد. در نور آفتاب پرواز کرد و آواز خواند، اما شب هوا خیلی سرد شد. پرستوی کوچک از سرما می لرزید و آرزو می کرد که ای کاش پرهای بیشتری داشت. کم کم هوا ابری و مه آلود شد و پشه و مگس و حشرات دیگر کم شدند.
هیچ کس نمی توانست به او کمکی بکند. پرستوی کوچک تنها و گرسنه مانده بود. حالا از ته دل آرزو می کرد که کاش با بقیه پرستوها رفته بود. با خود می گفت: «من نادان بودم. کار بدی کردم که با آنها نرفتم. حالا باید چه کار کنم؟ به زودی از سرما می میرم.»
وقتی برف بارید و یخبندان شد، چیزی نمانده بود که پرستو کوچک یخ بزند. دیگر از او جز پوست و استخوان باقی نمانده بود. روزها بود که چیزی نخورده بود. از مگس و پشه هم اثری نبود. غمگین و بی کس روی نرده های دیوار یک خانه نشست و پرهایش را دورش جمع کرد.
خیلی سردش شده بود و احساس می کرد بیمار است. ناگهان صدایی شنید. صدای یک دختربچه که به مادرش می گفت: «مادر نگاه کن! این پرستو با بقیه پرستوها به سرزمین های گرم نرفته است. نگاه کن چقدر لاغر شده است! مادر اجازه میدهی آن را بگیرم و از او نگهداری کنم؟»
پرستو احساس کرد که دستی آرام او را گرفت و به میان خانه گرمی برد و او را در قفسی که پر از پرندگان مختلف بود، گذاشت. پرستوی کوچک هیچ کدام از آنها را نمی شناخت. زبان آنها را نمی فهمید. همه برایش ناآشنا بودند، اما کاری به کار او نداشتند و برای خود به شادی آواز می خواندند. دختر کوچکی که او را گرفته بود، به او غذا میداد. توی قفس گرم بود و پرستوی کوچک یواش یواش جان گرفت.
یکی دو روز گذشت و حالش خوب شد. حالا با خوشحالی از این طرف قفس به آن طرف قفس می پرید، آواز می خواند و خدا را شکر می کرد که توی سرما بیرون نیست.
پرستوی کوچک همان جا توی قفس گرم و راحت ماند و از غذاهایی که دخترک به او میداد، خورد تا بهار از راه رسید و هوا گرم شد.
آن وقت یک روز دخترک مهربان او را از میان قفس بیرون آورد و آزاد کرد و گفت:« پرستوی کوچک به زودی برادرها و خواهرهایت برمی گردند. به پیشواز آنها برو.»
پرستوی کوچک در زیر نور خورشید پرواز کرد و آواز خواند. همان روز اولین دسته پرستوها از سفر دراز خود بازگشتند. پرستوی کوچک به گرمی به آنها خوشامد گفت و داستانش را برایشان تعریف کرد و گفت که چقدر اشتباه کرده است که با آنها نرفته است. گفت که اگر آن دخترک کوچک نجاتش نداده بود حالا مرده بود.
وقتی بار دیگر پاییز از راه رسید و پرستوها خواستند به جاهای گرمسیر بروند، پرستوی کوچک، جلوتر از همه پرواز می کرد.
نویسنده: لیز بلدتین
مترجم: ایراندخت اردیبهشتی
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a77
#شعر_کودکانه
#چراغراهنمایی
دویدم و دویدم
سر چهارراه رسیدم
رفتم سمت خیابون
سه تا چراغ و دیدم
خواستم که ردبشم من
آقا پلیس ودیدم
زودی به من گفت بایست
از جا یهو پریدم
کجا میری کوچولو
باید که با آرامش
نگاه کنی به چراغ
داره از تو یه خواهش
هرکدوم ازاین رنگا
برات دارن نشونی
تاکه خطر رفع بشه
باید اینجا بمونی
چراغ راهنمایی
تاکه میشه رنگش زرد
باید کنی احتیاط
بهتره که نشی رد
چراغ راهنمایی
وقتی که میشه قرمز
خیلی خطرناک میشه
نباید رد شی هرگز
رنگ چراغ که سبزه
یعنی میتونی رد شی
باید عزیز دلم
رنگارو تو بلد شی
#باران
🚦🚦🚦🚦🚦🚦🚦
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸روز جمعه امام زمانی شما در این ماه پر برکت شعبان بخیر🌸
🍃🌸قصه بسیار زیبای مهدوی(صوتی) رو از دست ندهید.
#عنوان_قصه
🍃سرباز کوچک
🌼فرزندان خود را مهدوی پرورش دهیم.
🍃قصه در مطلب بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
sarbaz-kochak.mp3
2.42M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_مهدوی
#عنوان_قصه
🍃سرباز کوچک
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نقاشی_میوه
🎨آموزش در مطلب بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
36.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃آموزش نقاشی میوه ها🍋🍊🍎
🌸کوچولو های عزیز شما میتونید در کنار والدین مهربونتون نقاشی کنید و همه لذت ببرید.
کانال قصه های تربیتی کودکانه
#نقاشی_میوه
🎨آموزش در مطلب بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مامان باباهای عزیز
🍃کوچولوهای ناز
🍃🌸قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید.
#یک_آیه_یک_قصه
🍃موضوع:
کارهای نیک
🍂قصه در مطلب بعدی👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کارهای نیک.mp3
8.6M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🍂 عنوان قصه:
🌸کارهای نیک
🍃اشاره به آیه ۶و۷ سوره القارعه
فَأَمَّا مَن ثَقُلَتْ مَوَازِینُهُ (۶) ۞
امّا کسی که (در آن روز) ترازوهای (اعمال) او سنگین است،
فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ (۷) ۞
در یک زندگی کاملاً رضایت بخش خواهد بود.
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🔅🐥جوجه کوچولوی ترسو🐥🔅
جوجه ای بود که خیلی ترسو بود. تو زیرمین خونه رضا کوچولو قایم شده بود و هیچ جا نمی رفت. رضا خیلی دلش می خواست با جوجه کوچولو دوست بشه، اما تا می خواست بهش نزدیک بشه جوجه جیغ می زد و می ترسید. خودش رو یه گوشه جمع می کرد و می لرزید. رضا کوچولو هر روز برای جوجه ی خونشون شیر و غذا می برد؛ اما به اون نزدیک نمی شد تا جوجه رو نترسونه.
غذا ها رو یه جا می ذاشت و خودش آروم میرفت بیرون از زیر زمین. جوجه هم گرسنه که می شد، یواش یواش میرفت سمت غذاش و سریع میخورد و بعد برمی گشت سر جای خودش.
تا این که یه روز صدای آه و ناله جوجه بلند شد. انگار مریض شده بود. وقتی رضا با باباش رفتند تو زیرزمین، دیدند جوجه کوچولو یه گوشه مریض و بی حال خوابیده. بابای رضا که دکتر حیوانات بود، رفت و وسایل دکتری رو با یه کاسه غذای گرم و مخصوص جوجه ها آورد. اول داروها رو تو غذا ریخت و بعد کاسه رو گذاشت جلوی جوجه کوچولو و خودش شروع کرد به ناز کردنش.
آروم آروم جوجه کوچولو بیدار شد و دید که یه نفر داره با مهربونی بهش غذا می ده. اما دیگه نترسید. غذاش رو خورد و حالش بهتر شد. رضا کوچولویواشکی اومد نزدیک جوجه و شروع کرد به ناز کردنش.
جوجه کوچولو هم که تا حالا کسی بهش محبت نکرده بود، خوشش آمده بود خودش رو همش لوس می کرد. دیگه از اون روز جوجه با رضا دوست شد. میومد پیش رضا و با اون بازی می کرد. با رضا تو حیاط میرفت . آنها دیگه یه هم بازی خوب برای هم شده بودن.
بابای رضا هم مرتب جوجه کوچولو رو برای واکسن زدن میبرد درمانگاه حیوانات تا یه وقت جوجه مریض نشه و رضا کوچولو رو هم مریض نکنه.
#قصه
🐥
🔅🐥
🐥🔅🐥
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a77