🍃مامان باباهای عزیز
🍃کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی زیبای امشب رو از دست ندهید
#عنوان_قصه
گیسوطلا و خرسها
✅دارای نکته تربیتی در پایان قصه)
🌸قصه در مطلب بعدی امشب👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گیسوطلا و خرسها.mp3
6.86M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب
#عنوان_قصه
🍃گیسوطلا و خرسها
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
بچه اردک ها در ساحل
یک روز آفتابی دانل داک تصمیم گرفت خواهرزاده هاش رو به کنار دریا ببره. وقتی که بچهها این رو شنیدند خیلی خوشحال شدند و به دانل داک کمک کردند تا وسائل رو ببنده و قلاب ماهیگیری و سطل و بیلچه هم با خودشون برداشتند و به علاوه، چند تا از کرمهایی که برای طعمه پرورش داده بودند وهمین طور، لباس شنای خودشون رو هم آوردند و بعد قایق کوچولوشون رو به پشت ماشین بستند و راه افتادند.
درراه، با خوشحالی میخوندند و میخندیدند و شادی میکردند. آخه بچهها خیلی کنار دریا رو دوست داشتند
به محض اینکه رسیدند، دانل داک قایق رو ازپشت ماشین باز کرد و بچهها کمک کردند تا اون رو به دریا ببرند و به آب بندازند. بعدهمگی سوارقایق شدند. دانل داک هم موتور قایق رو روشن کرد و قایق حرکت کرد. دانل داک کمی که جلوتر رفتند گفت: «به به! چه هوای خوبی! کی میاد شنا کنیم؟» و بچهها گفتند: «ما» اخه بچهها واقعاً شناکردن رو دوست داشتند.
خیلی فوری همه لباس شنای خودشون رو پوشیدند و با خوشحالی پریدند توی آب.
بعد با هم مسابقه گذاشتند تا ببینند کی زودتر به ساحل میرسد. خوب معلومه که همه اونها خیلی خوب شنا بلد بودند؛ چونکه اونها از همون اول که به دنیا اومده بودند شنا کردن رو یاد گرفته بودند. ولی با وجود این، همشون خیلی احتیاط میکردند و با وجود اینکه شنا بلد بودند زیاد از ساحل دور نمیشدند.
🦆🦆🦆🦆🦆🦆🦆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوستان_سعدی
#این_داستان :شاگرد بخشنده
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده بوستان سعدی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
19.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند ساخت قایق کاغذی
🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❌استرس های روانی می تواند نقش مهمی در بروز
شب ادراری داشته باشد.
حرف زدن با کودکان، بازی با او و قرار دادن او در محیط های شاد از عوامل ایجاد آرامش در کودک است.
@Ghesehaye_koodakaneh
غروب روز پنج شنبه،شادی روح تمام شهدا خصوصا شهدای خدمت صلوات.
«یه روز که از خواب پاشدم»
دیدم که نیست باباجونم
دلم گرفت خیلی وقته
نیست بابای مهربونم
نگاه به عکسش می کنم
وقتی دلم تنگه براش
جاش پیش من چه خالیه
چقدر دلم کرده هواش
آخر یه روز قد می کشم
اندازه ی بابا می شم
مثل باباجونم شهید
توی راه خدا می شم
#باران
به یاد فرزندان شهدا😔
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
نعمت اعضای بدن.mp3
10.28M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رنگم رنگ نارنجی
شیرین و آبدارم
تو سرمای زمستون
سلامتی میارم
#باران
#معما
#در_خانه_بمانیم
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:گرگ و هفت بزغاله
🍃از قصهها و افسانههای برادران گریم
👇
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
گرگ🐺 و هفت بزغاله
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
روزی روزگاری، بز عاقلی بود که هفت بزغاله داشت. او مثل هر مادری فرزندانش را خیلی دوست داشت.
یکی از روزها که میخواست به جنگل برود و برای بچهها خوردوخوراکی تهیه کند، آنها را دور خود جمع کرد و گفت:
– بچههای عزیزم، من دارم به جنگل میروم. مبادا وقتی نیستم در را به روی کسی باز کنید. اگر پای گرگ به کلبه ما باز شود، این حیوان خبیث و فریبکار همه شمارا میخورد! شناختن او هم سخت نیست. صدایی خشن و پاهایی بزرگ و سیاه دارد.
بزغالهای که از همه کوچکتر بود گفت:
– مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمیگذاریم گرگ وارد کلبه شود.
بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و بهطرف جنگل رفت. پس از مدت کوتاهی بزغالهها صدایی از پشت در شنیدند که میگفت:
– بچههای عزیزم، در را باز کنید، من چیزهای خوشمزهای برای شما آوردهام!
بزغالهها از صدای خشن او تشخیص دادند که او مادرشان نیست و همان گرگ پیر است. بزغالهای که از همه بزرگتر بود گفت:
– در را به روی تو باز نمیکنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر صدایی ملایم و مهربان دارد، ولی صدای تو خشن است. تو یک گرگی.
گرگ دوید و به دکهای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صدایش ملایم شود. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش است گفت:
– بچههای عزیز، در را باز کنید، من مادرتان هستم و چیزهای خوشمزهای برای تکتک شما خریدهام.
وقتی گرگ داشت این حرفها را میزد پایش را روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه را نگاه میکرد. بزغالهها که پایش را دیدند گفتند:
– نه در را باز نمیکنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی!
گرگ برگشت و نزد نانوا رفت و گفت:
– پایم زخمی شده، لطفاً رویش خمیر بمالید تا خوب شود.
بهمحض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و نزد آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پایش را با آرد بپوشاند. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار او را راه انداخت تا از شرش خلاص شود؛ رسم روزگار چنین است.
جانور فریبکار برای بار سوم به کلبه بزغالهها رفت و گفت:
– بچههای عزیزم، در را باز کنید. خیالتان راحت باشد؛ این مادرتان است که از جنگل برگشته و برایتان خوردنی آورده است.
بزغالهها گفتند:
– پایت را به ما نشان بده تا ببینیم که واقعاً مادر ما هستی یا نه. گرگ پایش را پشت پنجره گذاشت و بزغالهها دیدند که پایش سفید است. دیگر شکی نداشتند که او مادرشان است، برای همین هم در را باز کردند؛ اما بهمحض اینکه در را باز کردند و چشمشان به گرگ افتاد، وحشتزده و با جیغ و فریاد، هرکدام به طرفی دویدند و پنهان شدند.
یکی زیر میز، دیگری زیر تخت، سومی در اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی در گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛ اما گرگ غیر از یکی همه را پیدا کرد. او در یکچشم به هم زدن هر شش بزغاله را بلعید. هفتمی که از همه کوچکتر بود خود را در جعبه ساعت پنهان کرده بود.
گرگ که بااشتها آن شش بزغاله را خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت.
طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظرهای روبهرو شد! درها باز بود، میز و صندلیها و چهارپایهها بههمریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافهها و تشکها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت بسیار به دنبال بچههای خود گشت ولی نتوانست آنها را پیدا کند. بالاخره صدای ضعیفی به گوشش رسید:
– مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کردهام. درش از بیرون بستهشده است.
بز مادر کمک کرد تا بزغاله کوچک از جعبه ساعت بیرون بیاید. بعد مادر نشست تا بزغاله کوچک شرح دهد که چگونه گرگ آنها را فریب داد و وارد کلبه شد و همه برادرها و خواهرهایش را خورد. میشود ناله و زاری بز را که فرزندانش را از دست داده بود، مجسم کرد. او پس از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. بزغاله کوچک هم به دنبالش بود. وقتی از کنار چمن میگذشتند، چشمشان به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آنچنان بلند خروپف میکرد که زمین میلرزید.
بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زندهای در شکمش در حال جنبیدن است. پیش خود فکر کرد: «اگر گرگ بچههایم را درسته قورت داده باشد، باید هنوز زنده باشند!»
🍃ادامه قصه👇