بازی پدران با فرزندان آینده شان را می سازد.pdf
142.8K
حتما مطالعه شود
بازی پدران با فرزندان آینده شان را می سازد
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #عنوان_قصه: نمازِ تپلی بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. سان
#نمازِ_تپلی
ادامه ی قصه....
ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را ببندم؟» مادر بزرگ کیفش را برداشت و گفت :« بله ببندعزیزم تا هدیه ات را توی دستان قشنگت بگذارم»
ساناز چشمانش را بست دستانش را جلو آورد ؛ مادربزرگ بسته ی کاغذکادو پیچی شده ای را روی دستان ساناز گذاشت و گفت:«حالا چشمانت را باز کن»
ساناز چشمانش را باز کرد ،تشکر کرد و سریع کاغذ کادو را باز کرد.
هدیه مادر بزرگ یک چادرِ گل گلیِ زیبا بود . ساناز از خوشحالی جیغی کشید و از جا پرید،چادر گل گلی را سرش کرد ، چرخید ، خودش را جلوی آینه دید ؛ مادربزرگ دست ساناز را گرفت او را در آغوش کشید و گفت:«خیلی زیبا شدی مثل فرشته ها» ساناز خودش را محکم توی بغل مادربزرگ جا داد و گفت :« پس تپلی چه؟» مادربزرگ خندید و گفت:« برای تپلی هم آورده ام نگاه کن» و به کاغذ کادو اشاره کرد. یک چادر گل گلیِ کوچک هم توی بسته بود ،ساناز مادر بزرگ را بوسید و چادر نماز را بر سر تپلی انداخت.
رو به مامان کرد و گفت:« مامان میشود برویم مسجد؟ من و تپلی هم می آییم»
مامان دستی به سر ساناز کشید و گفت:« بله حتما ... امشب همگی برای نماز به مسجد می رویم.»
هوا داشت کم کم تاریک میشد مامان و مادربزرگ توی حیاط منتظر ساناز و تپلی بودند ،تا باهم به مسجد بروند.
ساناز روسری صورتی اش را محکم کرد ، چادرش را روی سرش گذاشت ؛ چادر تپلی را هم مرتب کرد ، دستش را گرفت و گفت :« آماده ای تپلی؟ برویم؟» تپلی سری تکان داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتند. ساناز کفش های قرمزش را پوشید . مامان دست ساناز را گرفت گفت:« تپلی را برای چه آورده ای؟ »
ساناز گفت:« او می خواهد بیاید و در مسجد نماز بخواند.»
مامان خندید ،چادرش را مرتب کرد .
ساناز بالا و پایین می پرید و لی لی کنان همراه مامان و مادربزرگ به سمت مسجد می رفت.
وقتی رسیدند پسر بچه ای اذان می گفت. حیاط مسجد یک حوض بزرگ و آبی داشت درست مثل حوض خانه ی خودشان. توی حوض هم پر از ماهی بود، از کنار درخت توت حیاط گذشتند . چند پسر بچه توی حیاط دنبال هم می دویدند. چشمش به گنبد بزرگ و گلدسته های آبیِ مسجد افتاد .
به در ورودی رسیدند. ساناز کفش هایش را درآورد و داخل کمدی که جلوی در بود گذاشت. و همراه مامان و مادربزرگ وارد مسجد شد.
زن ها همه با چادر های گل گلی کنار هم ایستاده بودند.پرده ی سبز بزرگی قسمت زن ها و مرد ها را جدا کرده بود. فرش ها و پرده های مسجد سبز بودند.صدای مرد ها از آن طرف پرده می آمد.
ساناز کنار مادربزرگ و مامان ایستاد.مامان سه تا سجاده پهن کرد یکی برای خودش یکی برای ساناز یکی هم برای مادربزرگ، ساناز اخم کرد و دست به سینه ایستاد. گفت:« پس تپلی چه؟ » مامان دستی بر سر ساناز کشید و گفت:« مگر عروسک ها هم نماز میخوانند؟»
خانمی که شبیه مادر بزرگ بود لبخند زد شکلاتی به طرف ساناز گرفت و رو به مادر گفت:« بله که عروسک ها هم نماز می خوانند. هرکسی که بخواهد با خدا حرف بزند نماز می خواند. » بعد به ساناز گفت:« مگر نه دختر قشنگم؟»
ساناز شکلات را گرفت، تشکر کرد و گفت:« یعنی ما وقتی نماز میخوانیم با خدا حرف می زنیم؟»
مامان پیشانی ساناز را بوسید گفت :« بله دخترم » مکبر گفت:« الله اکبر » و همه مشغول خواندن نماز شدند ،حتی تپلی!
#باران
#قصه_کودکانه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شهادت امام باقر ع را به تمام شیعیان و مسلمین جهان تسلیت میگوییم
@Ghesehaye_koodakaneh
من با تو قهرم تو با من آشتی
باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛
مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت.
غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت.
مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت!
عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید.
گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم»
صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو!
باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد.
باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟»
مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی»
باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد»
صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد.
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بال های من قرمزه
با چندتا خال سیاه
مثل یه توپ نصفه
من می پرم رو گیاه
#معما
#باران
#خردورزی
@Ghesehaye_koodakaneh
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به اطلاع شما عزیزان می رسانیم به مناسبت عید غدیر خم نقاشی های زیبا و متناسب با این ایام که شما برای ما ارسال می نمائید با مشخصات خودتون تا روز عید غدیر در کانال ثبت خواهد شد.
#نقاشی
فاطمه سادات میربابایی 9 ساله از استان قزوین
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh