#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به اطلاع شما عزیزان می رسانیم به مناسبت عید غدیر خم نقاشی های زیبا و متناسب با این ایام که شما برای ما ارسال می نمائید با مشخصات خودتون تا روز عید غدیر در کانال ثبت خواهد شد.
#نقاشی
فاطمه سادات میربابایی 9 ساله از استان قزوین
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
همان همیشگی
کرم ابریشم آرام پشت میز رستوران عنکبوت نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ توت می خورد.
عنکبوت گفت :« امروز غذای ویژه سرآشپز بورانی اسفناج هست میخواهی امتحان کنی؟»
کرمی اخمهایش را در هم کرد و گفت:« نه من به هیچ غذایی جز سوپ برگ توت لب نمیزنم » فیلی رفت و برای کرمی سوپ توت آورد.
کرمی همه ی سوپش را خورد و تشکر کرد و رفت.
روز بعد کرمی برای خوردن ناهار به رستوران عنکبوت آمد اما عنکبوت را ندید!
خوب به اطراف نگاه کرد مورچه را دید که به کنار میز او آمد و گفت:«چی میل دارید؟» کرمی در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت:« همان همیشگی!» مورچه لبخندی زد و گفت:« من تازه به أین رستوران آمدم همان همیشگی یعنی چه؟»
کرمی گفت:« سوپ برگ توت» مورچه فهرست غذا را مقابل کرمی گذاشت و گفت:« نداریم از فهرست انتخاب »
کرمی یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:« من فقط سوپ برگ توت میخورم، عنکبوت کجاست؟»
مورچه دستش را روی شانه ی کرمی گذاشت و گفت:«عنکبوت به مسافرت رفته من که نمی توانم از روی درخت برگ توت بچینم! تا وقتی عنکبوت بر گردد سوپ برگ توت نداریم» بعد هم فهرست را نشان داد و گفت:« در عوض غذاهای خوشمزه ی دیگری داریم میتوانید امتحان کنید»
کرمی سرش را پایین انداخت و گفت:«اگر بدمزه باشند؟ اگر با خوردنشان حالم بد شود؟» مورچه گفت:« بد مزه نیستند امتحان کنید» و رفت تا کرمی غذایش را انتخاب کند.
کرمی نگاهی به فهرست غذا کرد او دلش سوپ برگ توت می خواست!
از جایش بلند شد تا به خانه اش برگردد اما صدای قار و قور شکم گرسنه اش را شنید.
تصمیم گرفت کمی بورانی اسفناج امتحان کند. به مورچه نگاه کرد و در حالی که شاخک هایش را تکان می داد گفت« بورانی اسفناج لطفا»
چند دقیقه بعد بورانی اسفناج روی میزش بود. کرمی دماغش را گرفت، چشمانش را بست، یک قاشق بورانی توی دهانش گذاشت.
چشمانش را باز کرد دستش را از روی دماغش برداشت، بلند گفت:« خیلی خوشمزه است»
کرمی آن روز بورانی اسفناج خورد،روزهای بعد غذاهای دیگررا امتحان کرد، و از خوردن غذاهای مختلف لذت برد.
یک روز که برای خوردن ناهار به رستوران رفت، عنکبوت جلو آمد و گفت:« همان همیشگی؟» کرمی از دیدن دوستش خوشحال شد، گفت:« نه امروز غذای ویژه سرآشپز برایم بیاور!»
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
#درد_دندون
بچه ای بود تو سیستون
دائم دستش تو قندون
🍭🍬🍫
قند و نبات و چایی
هر روز می خورد فراوون
مامانش می گفت پسر جون
تو خیلی هستی شیطون
🍫🍭🍬
دندونای سفیدت
سیاه شدن چه آسون
پسر سر به هوا بود
خیره سر و بلا بود
🍬🍫🍭
اما یه روز صبح زود
دستش رو دندوناش بود
با مادرش رفت مطب
چون از درد کرده بود تب
🍭🍬🍫
تو رو به خدا دکتر جون
مردم از درد دندون
فکری به حالم بکن
شدم داغون داغون
🍫🍭🍬
آقا دکتر مهربون
دندوناشو نگاه کرد
کرم ها رو از دندوناش
یکی یکی جدا کرد
🍬🍫🍭
دندوناتو مسواک کن
کثیفیاش و پاک کن
کمتر بخور آبنبات
یا تخمه و شکلات
🍭🍬🍫
هر کدوم از دندونات
هستن مثل یه الماس
خوب اونا رو تمیز کن
تا نکنی التماس
👈انتشار دهید
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
چمدان اردک
#داستان
🦆🐿🦆🐿🦆🐿🦆🐿
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچ کس نبود، اردیک سفید قصد سفر داشت ولی هر بار حیوان ها سوغاتی هایی می آوردند که چمدان اردک سفید پر شده بود تا این که تصمیم می گیرند فکری بکنند... حالا چه فکری؟ ادامه داستان را بخوانید...
اردک سفید می خواست چمدانش را ببنه که یکی در زد: کیه؟ و در را باز کرد.
سنجاب قهوره ای پشت در بود. او یک کیسه گردو در دست داشت. اردک سفید گفت: این چیه سنجاب خانوم؟
خانم سنجاب گفت: دخترم پشت تپه زندگی می کند. امروز شنیدم که می خواهی به آن جا سفر کنم. لطفا این گردوها را هم با خودت برای دخترم ببر.
اردک سفید گفت: حتما این کار را می کنم. او کیسه را گرفت و توی چمدان گذاشت. خانم سنجاب خوش حال شد و رفت.
اردک سفید می خواست چمدانش را ببندکه دوباره صدای در بلند شد. اردک گفت: کیه؟ و در را باز کرد.
پشت در طوطی سبز بود. ط.طی سبز یک پاکت تخمه توی دستش بود . اردک گفت: چی شده؟ خانم طوطی.
برادرم پشت تپه زندگی می کند. او خیلی تخمه دوست دارد. لطفا این پاکت تخمه را برای او ببر. اردک پاکت تخمه، را توی چمدان جای داد. طوطی خوش حال شد و رفت.
اردک سفید می خواست چمدانش را ببنده که دوباره صدای در بلند شد. موش خاکستری پشت در بود او هم می خواست یک قالب پنیر برای پسرش بفرستد. می خواست چمدانش را ببنده که آقا خرگوشه با یک کیسه هویج، سر رسید.
او هم می خواست هویج ها را برای پسر عمویش در آن طرف تپه بفرستد.
چمدان پر پر شد. اردک سفید هر کاری می کرد نتوانست چمدان را ببند. اردک سفید همه را خبر کرد و گفت: من سوغاتی هایتان را می برم اما به یه شرط؟
همه گفتند: چه شرطی؟
اردک سفید گفت: به شرط این که چمدانم را ببندید.
همه همسایه ها جمع شدند. طوطی روی چمدان بپر بپر کرد. خرگوش روی چمدان پا کوبید. سنجاب با دمش در چمدان را فشار داد اما نه... هر کاری کردند. چمدان بسته نشد.
خانم سنجاب گفت: نه... نمی شود. من گردوهایم را بر می دارم. لطفا این ک دانه گردو را برای دخترم ببر و بگو خیلی دوسش دارم.
طوطی سبز گفت: من پاکت تخمه ام را برمی دارم فقط یک دانه برای برادرم ببر و به او بگو خیلی دوسش دارم.
موش خاکستری هم پنیر ش را برداشت و گفت: فقط یک ذره برای پسرم ببر و او را جای من ببوس.
خرگوش گف: من ه هویج هایم را بر می دارم لطفا فقط این یک دانه هویج را به پسر عمویم بده و به او بگو همیشه به یادش هستم.
اردک سفید نفس راحتی کشید می خواست چمدان را ببن که یکی در زد. اردک گفت: کیه؟ و در را باز کرد.
خانم فیله پشت در بود. توی دستش یک قایق و یک جفت پارو و یک جلیقه نجات بود.
اردک گفت: این چیه خانم فیله؟
خانم فیله گفت: این قایق ها و پاروها را برای نوه ام ببر. نوه ام آن طرف تپه زندگی می کند. البته او هنوز به دنیا نیامده و توی شکم مادرش است. اما مطمئن هستم که وقتی به دنیا بیاید دلش می خواهد قایق سواری کند. بچه فیل ها قایق سواری دوست داند این طور نیست؟
👈انتشار دهید
#نقاشی
حنانه فلاح نژاد فرزند حسین
5 ساله از استان اصفهان شهر دولت آباد
@Ghesehaye_koodakaneh
#نقاشی
کاروان غدیر
پیشاپیش کاروان، پیامبر خدا و حضرت علی علیهما السلام
سپهر شیرزاد
۵/۵ ساله
از کاشمر
@Ghesehaye_koodakaneh