eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
322 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 💕💕💕💕💕 مورچه_شکمو 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.» مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📖 داستان: نویسنده: 😌 معصومه سرش را روی پای مادر گذاشت. مادر موهایش را نوازش می‌کرد و تلویزیون تماشا می‌کرد که لبخند زد! معصومه پرسید:«مامانی به چی میخندی؟!» 🏢🇮🇷 مادر به چشمان معصومه نگاه کرد: «یاد دوران مدرسه افتادم، اون زمان دهه فجر مسابقه تزیین کلاس داشتیم!» رضا که تازه مشق هایش را تمام کرده بود و کتاب هایش را جمع می‌کرد. مداد را توی جامدادی گذاشت و پرسید: 🤔«چه جور مسابقه ای بود؟» 😍 مادر تعریف کرد: «هر کلاسی که زیباتر تزیین می شد برنده بود!» کمی فکر کرد و ادامه داد:«ما هم اول کلاسمون رو تمیز می‌کردیم، حتی نیمکت هارو توی حیاط مدرسه می‌شستیم! بعد هم کلاسمون رو به بهترین شکل تزیین می‌کردیم» سجاد جلو دوید و پرسید:«تولد کی بود که تزیین می کردید؟» مادر توضیح داد:«تولد انقلاب بود پسرم، دهه فجر یه جشن بزرگه بخاطر پیروزی انقلاب» 👀 سجاد لب هایش را جمع کرد و پرسید:«منم برم مدرسه مسابقه تزیینی می ذارن؟» 😏رضا خندید: «فعلا که ما هم نمی تونیم بریم مدرسه» معصومه که توی فکر بود یک دفعه گفت: 💡«خب بیاید ما هم مسابقه بدیم!» 👏مادر برایش کف زد و گفت:«موافقم آفرین فکر خیلی خوبی کردی» سجاد روی پای مادر نشست:«با چی تزیین کنیم؟» معصومه تند گفت:«مامان نگید لطفا هرکی با هرچی خودش دوست داره تزیین کنه!» رضا نگاهی به خانه کرد:«کجا رو تزیین کنیم؟ ما که فقط یه اتاق داریم چطوری سه نفری مسابقه بدیم؟» مادر بلند شد و گفت:«من خونه رو براتون تقسیم می کنم سه قسمت هرکسی یک قسمت رو تزیین کنه» نگاهی به سجاد کرد و گفت:«من به سجاد کمک میکنم» سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «من که بچه نیستم خودم بلدم» مادر قبول کرد. خانه را به سه قسمت تقسیم کرد. بچه ها مشغول شدند. هرکس وسایل مورد نیازش را کنارش چید. تا قبل از امدن پدر وقت داشتند. 🎉🎊🎉🎊 معصومه با کاغذهای رنگی گل های رنگی درست کرد و با نخ از دیوار آویزان کرد چندتا نقاشی هم کشید و به دیوار زد. مروارید هایش را به بند آویزان کرد و کنار گل ها گذاشت. رضا دوست داشت تزیین متفاوتی داشته باشد. به اتاق رفت. تمام وسایلش را زیر و رو کرد. کاغذ رنگی را دید اما معصومه که داشت با کاغذ رنگی تزیین می کرد؛ چشمش به کاغذهای باطله ای افتاد که قرار بود توی سطل بازیافت بیاندازد. کاغذها را برداشت و مشغول شد. با استفاده از کاغذهای باطله ستاره و موشک های کاغذی ساخت. موشک ها را به دیوار زد. ستاره ها را از سقف آویزان کرد. چندتا موشک هم روی زمین چید. کلاهی با یک مقوا درست کرد و رویش عکس امام چسباند. سجاد با مقوا شکوفه و توپ و موشک درست کرد. چندتا درخت هم روی کاغذ کشید و به دیوار چسباند. حالا بچه ها آماده بودند. 😋رضا کارش تمام شده بود. دست روی شکمش کشید و گفت:«به به چه بوی خوشمزه ای میاد» معصومه آخرین بند مروارید را چسباند و گفت: 😉 «شکمو تزیین کردی گرسنه‌ت شد» سجاد هنوز مشغول بریدن مقوا بود که مادر با یک ظرف شیرینی کشمشی از آشپزخانه بیرون آمد: 🍪«خسته نباشید بچه ها منم برای کامل شدن جشن شیرینی پختم» 🚪صدای در آمد و بچه ها به سمت در دویدند. مادر هم جلو آمد. همه از پدر استقبال کردند. ☺️با امدن پدر جشن کاملِ کامل شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دهــــه فجـــــر مبــــارکـــ🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه فیل 🐘 کوچولو هستم🐘 🐘 🌿🐘 🐘🍃🐘 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎩🌔🎩🌔🎩 قصه 👒 کلاه فروش بیچاره 👒   يكي بود و يكي نبود ، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد . روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد . براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افتاد . روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد . جنگل با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبري نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند ولي كسي را نديد . ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه هاي او بر سر ميمونها بودند . مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند . مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند ، زيرا بالارفتن از درخت هم فايده نداشت چون ميمونها فرار مي كردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرين فرستاد . پيرمردي از آنجا عبور مي كرد ، مرد كلاه فروش را غمگين ديد از او پرسيد : گويا تو در اينجا غريبه اي ! براي چه اينقدر غمگين هستي . پيرمرد وقتي ماجرا را شنيد به او گفت : چاره اينكار آسان است آيا تو كلاه ديگري داري ؟‌ مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد داد . پيرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين انداخت . مرد كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها نيز كار پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب كردند . كلاه فروش با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد تشكر كرد . هديه اي براي تشكر به پيرمرد داد و به راه خود ادامه داد . 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎪كودك بعد از دو سالگي حتي در منزل بهتر است لباس بر تن داشته باشد تا به پوشاندن قسمتهاي خاص بدن خود عادت کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اژدهایی که از پرواز میترسید.mp3
3.99M
🍃عنوان قصه: اژدهایی که از پرواز میترسید 🐉🌸🍂🍃🌸🐉 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕💕 🐦 قصه دو گنجشک🐦 📚روزي ، روزگاري ، دو گنجشک در سوراخي لانه داشتند . سوراخ ، بالاي ديوار خانه اي بود و دو گنجشک به خوبي و خوشي در آن زندگي مي کردند . پس از مدتي آن دو گنجشک صاحب جوجه اي شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . يک روز که گنجشک پدر براي آوردن غذا رفته بود مار بدجنسي که در آن نزديکي ها بود به لانه آمد . گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روي ديوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزديک مار رفت . به او نوک زد اما فايده اي نداشت .مار بدجنس همانجا روي لانه گرفت و خوابيد . کمي بعد گنجشک پدر رسيد . گنجشک مادر گريان و نالان قضيه را تعريف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمي شد کاري کرد . دو گنجشک تصميم گرفتد انتقام لانه را از مار بگيرند . ناگهان گنجشک پدر فکر عجيبي کرد . براي همين هم فورا پريد و از اجاق خانه يک تکه چوب نيم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سريع پريد و توي لانه انداخت . چوب نيم سوز روي چوبهاي خشک لانه افتاد ودود غليظي بلند شد . افرادي که در خانه بودند اين کار عجيب گنجشک را ديدند . آنها براي اين که خانه آتش نگيرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند . درست هنگامي که مار مي خواست از لانه فرار کند آنها مار را ديدند . يکي از افراد با چوبي که در دست داشت ضربه محکمي به سر مار زد . مار بدجنس از درد به خود پیچید و فرار کرد. دو گنجشک در حالي که انتقام خود را گرفته بودند ،با گنجشک کوچولو پرواز کردند تا بروند و لانه جديد بسازند ... 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صلوات مامان خوبم میگه جمعه ها روز عیده هفته دیگه تمومه به آخرش رسیده روزای جمعه یاد کن امام زمان رو زیاد با رفتار و کار خوب دل ایشون روکن شاد می رسه آخر یه روز حضرت مهدی از راه آماده باید کنیم برای ایشون سپاه وقتی بشن متحد باهم تمام خوبا میان امام زمان دنیا میشه چه زیبا بهت یه ذکر میدم یاد به خنده وا شه لبهات زیاد بگو‌ تو امروز ذکر خوب صلوات 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ امام صادق علیه‌السلام می‌فرمایند: 📍 ان افضل الاعمال عند الله یوم القیامة، الصلوة؛ 📌 همانا بهترین عمل در روز قیامت نزد خداوند، نماز است. 📚 مستدرک الوسائل، ج۳، ص۷
💠 میلاد مسعود حضرت امام محمد باقر (ع) و حلول ماه مبارک رجب بر تمامی شیعیان مبارک باد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نخود سیاه و آرزوی بزرگش قصه صوتی کودک گوینده : لیلا طوفانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5934005787717272148.m4a
3.85M
نخود سیاه و آرزوی بزرگش قصه صوتی کودک گوینده : لیلا طوفانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🚺🚹🚼 "مسواک" اتل متل توتوله یه مسواک کوتوله همش با غر غر میگه میرم از اینجا دیگه صاحب من کودکه مثل خودم کوچکه شنیده ام بعد شام گفته تورو نمیخوام با من شده خیلی بد به موی من لب نزد قهر میکنم من باهاش میرم کنار کفشاش به جون هرچه مسواک کفشارو میکنم پاک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من با تو قهرم تو با من آشتی باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛ مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🌸🌸🌸🌸 به هر کجا که میرویم در اوّل هر کلام              می روید رو لب ما             گلبوته ها ی سلام  قدیمی ها می گفتن            چقدر خوب و زیبا              سلامتی می آره                 سلام برای دلها دوستی ها بر پا میشه           با یک سلام وخنده             درخت دشمنی ها              ازریشه میشه کنده ای چشمه محبّت               سلام بکن تو هر بار            این هدیة قشنگیست           درلحظه های دیدار 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|یاهادی‌النقي|• وقتش‌رسیده‌ وقت کنی،رو به‌ما کنی مـا را کبوتر حــرم "سـامـرا" کنی … دَرهـَم بخـر نگاه نکن که چه میخری رسوا شوم اگرکه بخواهی سوا کنی! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی بهشت شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود! از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!» یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!» نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!» یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!» شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟» یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟» شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!» یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!» شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!» شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!» چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!» شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!» یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!» یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!» امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!» یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!» یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم» (علیه السلام) 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌴دهکده خوب ما🌴 لک لک شاد و سفید🕊 می گذرد با شتاب می نگرد لحظه ای عکس خودش را در آب 💧💦💧💦 جنگلی از روی خاک🌴🌴🌴 سر زده تا آفتاب جنگل وارونه نیز سبز شده زیر آب 🍀💧🍀💧 در دل کوه و کمر🗻🗻 پیچ و خم دره ها طعم علف های سبز🍃🌱🍃 در دهن بره ها 🐏🐏🐏🐏 سر زده از سنگ سرد آتش آلاله ها🌹 بر سر هر صخره ای بازی بزغاله ها 🐑🐑🐑🐑 خسته نفس می زند🐎🐎 اسب نجیب کهر یال پریشان او دست نسیم سحر 🌱🌿🌱🌿 بوی خوش کاهگل🏚🏚🏚 می وزد از پشت بام کوچه پر از عابر است بر لب آنها سلام 👨🏻👵🏼👧🏻 منظره روبرو🏔🏔🏔 منظره ای آشناست منظره دهکده دهکده ی خوب ماست 🎑🎑 دهکده ی ما ولی🏘🏘 در دل یک قاب بود باز به خود آمدم این همه در خواب بود😊😊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک روز یه آقا خرگوشه🐰 یک روز یه آقا خرگوشه🐰 رسید به یه بچه موشه🐹 موشه دوید تو سوراخ 🐀 خرگوشه گفت : آخ😱 وایسا، وایسا، کارت دارم🤗 من خرگوش بی آزارم🐰 بیا از سوراخت بیرون نمی خوای مهمون🤔 یواش موشه اومد بیرون 🐹 یه نگاهی کرد به خرگوش🐰 دید که گوشاش درازه👂🏻 دهنش بازه👄 شاید می خواد بخوردم 😋 یا با خودش ببردم پس می رم پیش مامانم👸🏼 آنجا می مانم مادر موشه عاقل بود👸🏼 زنی با هوش و کامل بود یه نگاهی کرد به خرگوش🐇 گفت ای بچه جون! نترس مامان این مهمونه خیلی خوب و مهربونه💞 پس برو پیشش سلام کن 🐭🐰 بیارش خونه🏡 ⛅️⛅️⛅️⛅️ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
29.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه کانگورو کوچولو هستم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کو؟ کجاست؟ زهرا کتاب‌هایش را از کیف بیرون ریخت. کف دستش را به پیشانی‌اش زد و گفت:«اَه اینجا هم که نیست!» به دور و بر نگاه کرد! لب هایش را جمع کرد. بلند گفت:«مامان اینجا هم نیست!» مادر جلوی در اتاق ایستاد. سری تکان داد و گفت:«توی اتاق به این شلوغی ادم هم گم می‌شود!» زهرا پیراهنش را از روی زمین برداشت، زیرش را نگاه کرد:«اینجا هم نیست!» پیراهن را به گوشه ای پرت کرد. کتاب‌ها را روی تخت جا به جا کرد:«اینجا هم نیست» رو به مادر گفت:«مامان بدون کتاب فارسی چه کار کنم؟ یک ساعت دیگر کلاس دارم!» مادر دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:«خودت چه فکر می‌کنی؟» زهرا لپ‌هایش را پرباد کرد و گفت:«اگر اتاق مرتب شود کتابم پیدا می شود!» مادر لبخندی زد:«پس معطل چه هستی؟» زهرا به مادر که از اتاق دور می‌شد نگاه کرد و گفت:«من چطور این اتاق را مرتب کنم؟» مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت. زهرا کیف و جورابش را از روی صندلی برداشت و نشست. آهی کشید. با خودش گفت:«کاش می‌شد یک وردی بخوانم همه جا جمع شود!» از حرف خودش ریز خندید. به ساعت نگاه کرد:«ای وای دیر شد الان کلاس شروع می‌شود!» سرش را بین دستانش روی میز گذاشت. چشمانش را بست. تصویر معلم را توی گوشی دید:«بچه‌ها صفحه ی۸۷ کتاب را باز کنید، زهرا خانم از اول صفحه بخوان» یک دفعه سرش را بلند کرد:«وای آبرویم می رود!» به سمت کمد رفت لباس هایی را که از کشو و قفسه های آن آویزان بود برداشت. آن‌ها را توی کشو جاکرد. لباس‌‌های دیگر را از کف اتاق، روی میز و تخت برداشت و توی کمد قرار داد. سبد صورتی را آورد. اسباب بازی ها را از وسط اتاق جمع کرد و توی سبد گذاشت. کتاب ها و دفترها را از روی میز، وسط اتاق و روی تخت جمع کرد. آن‌ها را توی کتابخانه‌اش چید. به اتاق نگاه کرد. همه‌جا مرتب شده بود، اما کتاب فارسی‌اش نبود که نبود. گوشه ای نشست. سرش را روی زانویش گذاشت. مادر به اتاق آمد. کنار زهرا نشست:«پیدا نشد؟» زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد:«نه نیست، ببینید اتاق چقدر مرتب شد» مادر پیشانی زهرا را بوسید:«بلند شو باهم بگردیم» زهرا به ساعت نگاه کرد:«فقط یک ربع وقت دارم!» مادر کمی فکر کرد و گفت:«اخرین بار کجا و چه زمانی کتاب فارسی دستت بود؟» زهرا انگشتش را گوشه‌ی لبش گذاشت و گفت:«صبح که رونویسی‌ام را انجام می‌دادم دستم بود وقتی نوشتم...اووومممم... یادم نیست کجا گذاشتم!» مادر سراغ کیف زهرا رفت. اما کتاب فارسی آنجا نبود. توی کتابخانه و لابه‌لای کتاب‌ها را گشت، روی میز تحریر و روی تخت را هم دید. نگاهی به کمد لباس ها کرد. لباس‌های نامرتب توی کشو و قفسه ها را دید. با چشمان گرد پرسید:«زهرا جان؟! اینجا چرا اینجوری شده؟» لباس ها را از توی کمد بیرون ریخت! پیراهن صورتی زهرا را برداشت. آرام آن را تا کرد:«ببین لباس‌ها را باید اینطوری تا کنی و مرتب توی کشو و قفسه‌ها بچینی» زهرا با چشمان پر اشک گفت:«چشم اما اول کتابم را پیدا کنیم الان کلاسم شروع می‌شود» مادر دستی بر سر زهرا کشید. خواست بلند شود و جاهای دیگر را بگردد که گوشه‌ی کتاب فارسی را دید. کتاب بین لباس‌ها بود! زهرا با دیدن کتاب از جا پرید مادر را بوسید و گفت:«اخ جان کتابم پیدا شد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تجربه چند فرزندی.pdf
645.2K
تجربه چند فرزندی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐘اصحاب فیل 🌅در زمان های دور در سرزمین یمن مردی بنام ابرهه زندگی می کرد . او حاکمی بی ایمان و ظالم بود . یک روز ابرهه شنید که همه مردم برای عبادت به شهر مکه می روند .🕋 ابرهه خیلی ناراحت شد. او با خود گفت : باید کاری کنم که مردم به مکه نروند و برای زیارت به یمن بیایند .🤔 ابرهه تصمیم گرفت عبادتگاهی بهتر از کعبه بسازد .🏛 او دستور داد صدها کارگر و بنّا آماده کار شوند . کارگر ها شب و روز کار کردند . بعد از چند ماه ساختمان بسیار بزرگی با سنگ های زیبای مرمر و مجسمه های دیدنی ساختند . ابرهه به مردم دستور داد آن خانه را زیارت کنند . ولی مردم با ایمان حرف او را گوش نکردند و مثل قبل به زیارت خانه کعبه می رفتند . ابرهه که ناراحت شده بود ، مردم را اذیت و آزار می کرد . بالأخره مردم از کارهای ابرهه خسته شدند و عباتگاه او را آتش زدند .🔥 ابرهه از این کار خشمگین شد و فریاد زد : من به زودی به شهر مکه حمله میکنم و با فیل بزرگ خانه کعبه را از بین می برم . 🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘 لشکر ابرهه به طرف شهر مکه به راه افتاد و شب هنگام به مکه رسید . مردم مکه با شنیدن این خبر به کوه های اطراف شهر پناه بردند .🏃🏃 ☀️صبح روز بعد ابرهه دستور داد تا فیل بزرگ را بیاورند . اما لشکریان هر چه تلاش کردند ، نتوانستند فیل را به حرکت وادار کنند . فیل به جای آن که به سوی مکه برود ، بسوی سرزمین یمن شروع به حرکت کرد .ابرهه که از آمدن فیل ناامید شده بود با عصبانیت بر اسبی سوار شد تا لشکر رابسوی مکه حرکت دهد .🐎 در همین وقت تعداد بسیار زیادی پرندة کوچک در آسمان مکه دید شدند .🕊🕊🕊🕊 هر پرنده چند سنگریزه در نوک و چنگال های خود داشت. پرنده ها به لشکر ابرهه حمله کردند . آنها سنگریزه ها را بر سر ابرهه و سربازانش انداختند . 🕸سنگریزه ها با شدت به سر و بدن آنها می خورد و بدنشان را سوراخ و زخمی می کرد . ابرهه و لشکرش بدون اینکه بتوانند وارد شهر مکه شوند با قدرت خداوند بزرگ از بین رفتند و خانة کعبه بر جای ماند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا