eitaa logo
هرشب یک قصه
19.4هزار دنبال‌کننده
931 عکس
350 ویدیو
114 فایل
هزار و یک شب یلدا چو شهرزاد نخوابم هزار قصه بخوانم که قصه گوی تو باشم @FarhadAsgariManesh تبادل و تبلیغ @akhlaghi_pv تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/886964918Cd17ef846e0 این فصل را بامن بخوان،باقی فسانه است
مشاهده در ایتا
دانلود
Ahmad Shamloo - Nazare Kimiya (128).mp3
2.05M
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
مادربزرگ تعریف میکرد: نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد. عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود. قلک داشتیم؛ با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید.هر روز سر می زدیم به پست‌خانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود. هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید. زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید… "انتظار" قدردانمان ساخته بود . صبوری را از یاد نبریم . . . https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
احساسات محمد طاها .mp3
6.27M
📓📔داستان احساسات محمدطاها قصه گو:همکار گرامی سرکارخانم ضیائی از اصفهان
مسافر و بیمار.mp3
4.14M
📓📔داستان مسافر و بیمار👆
Ahmad Shamloo - Ey Saba (128).mp3
1.87M
کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
دفتر سخنگو.mp3
7.41M
📓📔داستان دفتر سخنگو قصه گو: همکار گرامی سرکار خانم ضیائی از اصفهان
📚ابوالحسن خرقانی می گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...!!! اول:مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!! او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد...!!! دوم:مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت... به او گفتم؛قدم ثابت بردار تا نلغزی! گفت؛من بلغزم باکی نیست... به هوش باش تو نلغزی شیخ!!! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید... سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم؛این روشنایی را از کجا آورده ای؟! کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و گفت؛تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟! چهارم:زنی بسیار زیبا و خوشرو که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد! گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن! گفت؛من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست،تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟!!! 📚تذکره الاولیا 👳https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
نشر_3.m4a
3.02M
📓📔داستان گربه مردم آزار👆
نترس راحت بپرس.mp3
6.38M
📓📔داستان نترس راحت بپرس قصه گو: همکار گرامی سرکار خانم ضیائی از اصفهان
Ahmad Shamloo - Yare Delnavaz (128).mp3
1.73M
گر نکته دان عشقی،خوش بشنو این حکایت
دزد بدشانس.mp3
1.89M
📓📔داستان دزد بدشانس
chenar.mp3
3.47M
📓📔داستان چنار
🌹 مردی در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانه‌ای پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود. مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد! آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند. مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت. او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى‌تواند راحت زندگى کند. بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت: خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است، ولی آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است! آن مرد گفت چه چیزی؟! مسافر گفت اگر مى‌توانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و ‌آن را به من ببخشی. https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
‌ 📚 داستان کوتاه ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است، من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای، او لابد غذا یا دارویی را نام می برد، آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم. مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید، حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم، ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت نوش جانت باشد، راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد. مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد. https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
زندگی ست دیگر... همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست همه سازهایش کوک نیست باید یاد گرفت با هر سازش رقصید حتی با ناکوک ترین ناکوکش اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند به این سالها که به سرعت برق گذشتند به جوانی که رفت میانسالی که می رود حواست باشد به کوتاهی زندگی به پاییزی که رفت زمستانی که دارد تمام می شود کم کم ریز ریز، آرام آرام، نم نمک... زندگی به همین آسانی می گذرد. ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است بدون ابر بدون بارندگی... هر جور که باشی می گذرد روزها را دریاب... https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور که از میانشان چندتایی برآورده شود ! برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی آنچه را که باید دوست بداری ! و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی ! برایت شوق آرزو می‏کنم , آرامش آرزو می‏کنم ! برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی و با آرامش خانواده به خواب روی ! برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری در رکود ,بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار ! بخصوص برایت آرزو می‏کنم که "خودت باشی"…🤍✨ https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
عوض داره گله نداره.mp3
2.49M
📓📔داستان امشب باهمکاری پسرم😘 قصه گو: فرهاد عسگری منش https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
38773790680290.mp3
4.86M
📓📔داستان شاهین کوچولو قصه گو:همکار ارجمندم سرکار خانم ضیائی
📚 داستان کوتاه گویند که ... در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت بنابرین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و ور دستانش آجرها را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند کریمخان از سیاه پرسید چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!! قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا میرسید! سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی بیخ گوش کریمخان گفت قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب می افتد او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود بعد رو به همراهان کرد و گفت ببینید عشق چه قدرتی دارد آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه. https://eitaa.com/joinchat/3564306654C41f201da1a
طمع کاری.mp3
3.75M
📓📔داستان طمع کاری👆 قصه گو: فرهاد عسگری منش
فیل و دوستانش .mp3
5.7M
📓📔داستان فیل و دوستانش👆 قصه گو: همکار ارجمندم سرکار خانم ضیائی
Ahmad Shamloo - Dosh Vaghte Sahar (128).mp3
2.07M
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند