قلابهایی که صیدم کردند 🎏
میگوید «هربار که کانالتو باز میکنم، میگم اینبار دیگه براش نوشتی اما وقتی میبینم این همه وقت گذشته و هیچ چیز ننوشتی، توی ذوقم میخوره. کانالت خراب میشه اگه از ما توش چیزی بنویسی؟»
منظورش از ما خودش به علاوه نفر دومی است که قرار است مرا پدر کند.
به دروغ میگویم «برای جفتتون توی لپتاپم نوشتم اما فعلا سکرته!» دروغ دروغ هم که نه، تا الان بارها و بارها دست به کیبورد شدم اما صحنههایی که در ذهنم پدیدار میشدند معادل واژگانی نداشتند. ذهنم مملو از دیالوگهایی است که باید به او یا به آنان بگویم ولی هر دیالوگی نیازمند حداقل یک پاسخ است، آن پاسخ و آن وجه اساسی دیالوگ را ندارم که برایش بنویسم.
البته تا امروز. تا امروز که تنها سوار قطار شدم. تا امروز که با امیرعلی و پدرش آشنا و همکوپه شدم. یک پسر ۴۸ کروموزومی چهها که به آدم یاد نمیدهد. او هم کروموزومهای بیشتری از من دارد و هم دنیای بزرگتری.
پدرش مردی میانسال و از برادران افغانمان است که در نیشابور برای امیرعلی زندگی ساخته، با همان دستهای کارگری اش. از ابتدا حرکت قطار میگفت کاش با اتوبوس میرفتیم و من متعجب از حرفش بودم که راحتی قطار کجا و اتوبوس کجا؟ اما او خیلی قبلتر از من پدر شده بود و میدانست که پنجرههای راهرو تنگ قطار امیرعلی را چگونه وسوسه میکنند و خودش را بیرون از کوپه، آواره. از این سالن به آن سالن و از آن پنجره به این پنجره که همراه است با شنیدن مکرر جمله «ببخشید آقا، میشه رد بشم؟»
هربار بعد از اینکه وارد کوپه میشدند و روی تختشان پهن، حداکثر ده دقیقه طول میکشید تا چیزی در ذهن پسرک سندروم داونی جرقه بزند و او را دوباره سمت پنجره وسوسه کند. کوچکترین مانعی از طرف پدر کافی بود تا جیغهای بنفش امیرعلی را بلند کند و رنگ و روی مرد را قرمز. پدرش بیشتر نگاه بود تا حرف. حرفش هم جز معذرتخواهی به همان لهجه شیرین دَری نبود.
برای تدارک مقدمات پدر شدن چهکارهایی باید کرد؟
پسانداز؟ خواندن کتاب «پروژه پدری»؟ خرید سیسمونی؟ برنامهریزی برای آینده بچه؟
من اما خود پدر بودن را انتخاب کردم؛ اینطور که وقتی مرد افغان مستأصل و بیحال جان بلند شدن و همراه شدن با کودکش را نداشت، گفتم«اجازه میدین اینبار من ببرمش» «نه نه، زشت میشَ. شرمَندَ میشم ایطور» قبل تمام شدن حرفش پا در کفش کردم«چرا شرمنده، من خودم دوست دارم. یکم بخواب» مرد از خدا خواسته دراز کشید و امیرعلی هم لبخند زد.
در سالن سمت شیشه پنجره هجوم برد و دماغش را چسباند و گاهی هم به آن زبان میزد. عکس امیرعلی با شفافیت پایین توی زمینه چراغهای زرد یک شهر دور در شب، روی شیشه افتاده بود. با یک بچه سندروم داونی چگونه باید یک صحبتی را شروع کرد؟ پدرها این مواقع چه میگویند؟
«میدونی اونجا کجاست؟» چشمان نزدیک بهمش سمتم چرخید و با خنده گفت«اونجاس!» «چی؟» «اونجاس!» «قشنگه؟» «آره، اونجاس» و دوباره دماغش را به شیشه چسباند و زبان زد. فهمیدم راهی به دنیایش ندارم مگر اینکه او به دنیایش راهم دهد. دماغم را به شیشه چسباندم و به آن زبان زدم. شور با ته مزه سیگار و سرد. روی شانهاش زدم تا مرا ببیند. دید و خندید. به دنیایش راه یافتم. چقدر شیرین بود. کم کم از امیرعلی چرخاندن دماغ روی شیشه و درست کردن بخار با دماغ را یاد گرفتم.
آدمی که احتمالا پدر نشده بود از کنارم گفت«ببخشید میشه رد بشم» و با نگاه پر کنایهاش رد شد.
خلاصه که انگار قرار نیست دیالوگ را من شروع کنم. وجه اولش این است که او شروع کند.
(حالا راضی شدی؟ دهنم هنوز مزه شوری میده، بوفه هم بستس، آب معدنیمم تموم شده🤦♂)
#آدمها
@Ghollabha
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
ساعت یک شب را رد کرده بود. عقب عقب سلام دادم و از فرط سرما دستانم در جیب کاپشن دوید. «داداش سوییت میخوای؟» «اندازه یه نصف روز میخوام، چند؟» «سیصد، تر و تمیز» «مشتی دارم میگم نصف روز! کلا دو سه ساعت میخوام بخوابم» «خب دویست بده» «صد!» «صد و بیست بده» «قبول» چهرهاش تکیده و لاغر بود و یک پایش میشلید. کل هیکلش را اگر روی ترازو میگذاشتی و ترازو را قسم میدادی، شاید به زور چهل کیلو را نشان میداد. پیاده به سمت کوچهای تاریک و تنگ پیچید. آخرین نگاهم سمت گنبد رفت و به حاجاتم یک حاجت دیگر اضافه شد!
«بچه کجایی؟» آب دهانم را قورت دادم «قم» «عاااا قم، منم از طرف مادری قمیام» «ایول. هوامونو داشته باش پس» چیزی نگفت. انصافا یکجوری با آن هیکل میشلید که اگر هم میخواست نمیتوانست خفتگیری کند. از طرفی هم با سبیلی که من گذاشته بودم، بعید بود فکر خطایی به سرش بزند. ترسم کنار کشید. «از حرم دوره؟» «نه نه، پشت همون مسجدس» هیچ مسجدی آن حوالی نبود. هیچ. فقط مغازههای بسته و کوچههای تنگ و تاریک. یک لحظه سمتم برگشت «سیگار میکشی؟» «نه، دم شما گرم» کیف توی دستم را دید «برای کار اومدی مشهد؟» «نه، برای زیارت» «ایول،ایول» سیگاری گیراند «خوش به حالت که راهت میده. منو که ده ساله راه نداده» چشمانم چهارتا شد«نه بابا! مگه میشه؟ همین دو قدمیش هستی که!» «وقتی نخواد راهت بده، دو قدم قدر دو هزار کیلومتره. وقتی دعوت نکنه همینه» پکهایش عمیقتر شده بودند. «خودت میگی دعوت، نصفش با اونه نصفش با تو. از کجا معلوم، شاید اون دعوت کرده و تو نرفتی» ناخواسته نصف دودش را توی صورتم داد«ببین، من خیلی گناه کردم. نزار داستان شل شدنم رو بهت بگم. میدونم که دیگه راهم نمیده»
نیازی به گفتن داستانش هم نبود، قبلا هم کسانی که از طریق تزریق شیشه به پا، فلج شده بودند را دیده بودم. مثل همانها بود. ولی یک حرف توی گلویم گیر کرده بود «اتفاقا پاتوق ما گناهکارا پیش خودشه. جای دیگه بریم که آبرومون میره.» خندید «مثل آخوندی حرف میزنی که لات شده» داخل یک کوچه پیچیدیم. بالأخره. در انتهای کوچه گلدسته مسجد را دیدم. «این نزدیک بود؟» «نزدیکترم میتونستم بهت بدم اما نه با این قیمت شما» در شیشهای مسافرخانه را کوبید. بعد چهل ثانیه جوانی خواب و خمار لش لش کنان در را باز کرد. «تا ظهر بیشتر نمیمونه.» جوان انگار چت بود و همینطور توی صورتم زل زد. مرد شل پس کلهاش زد «هوی ملنگ! کارت ملیشو بگیر و کلید بده» کارت ملی را دادم و جوان هم سه تا کلید به مرد شل داد.
«طبقه سوم راحتی یا دوم؟» «فرق نداره» کمی بعد فهمیدم منظورش از طبقه سطوحی بود با فاصله حداکثر سه پله. مشخص بود خانه قدیمیای را بازسازی کرده بودند و به مسافرخانه تغییر کاربریاش داده بودند. اولین اتاق را که باز کرد، صحنهای دیدم که از گفتنش معذورم. سمت پایین داد کشید«کثافت! وقتی اتاق رو تمیز نکردی چرا کلیدشو میدی؟» سمت اتاق رو به رویش رفتیم «بوی چی میاد؟» «ضدعفونی زدن» چراغ را روشن کرد. سه تخت کنار هم. «اوکیه؟» سری با اکراه تکان دادم. سمت گوشم خم شد«دختر مخترم خواستی بگو» سمتش چشم تیز کردم«نیازی نیست» در را بست. پارچه یکی از تختها را کنار زدم. تشکش طوری بود که انگار هر مسافری که اینجا آمده، رویش قضای حاجت کرده. چهرهام در هم شد اما دیگر چارهای نبود.
صدای تق تق در بلند شد. سرش را پایین انداخته بود «کی برمیگردی حرم؟» «احتمالا دو سه ساعت دیگه. موقع اذان صبح» توی چشمهام زل زد، حتی چشم هایش هم لاغر بودند«میشه وقتی رفتی بهش بگی راهم بده؟ دلم براش تنگ شده» چیزی درونم لرزید و باشه آرامی گفتم.
رفت. خوابیدم. با صدای اذان بیدار شدم. نماز را خواندم و سمت پایین رفتم. به سرم زده بود که او را هم با خودم ببرم. نبود. از جوان که حالا داشت چیزی شبیه سیگار دود میکرد سراغش را گرفتم. خندید «یه ساعت پیش بهم گفت داره میره حرم».
#سوای_آدمها
@Ghollabha
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت.
خدا خودش شاهد است و میداند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمهای را در پس کلمهای دیگر بنشانی تا تحفهای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی.
انفجار نه فقط بیش از هفتاد هموطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی اینبار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش میآیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع میکنند و خود جای آنها را میگیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمیشود» و الان به جایش مینویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمیشود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» اینبار مینویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» اینبار مینویسم«ما هم مثل شمع میسوزیم تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنیاش دشمنانمان را کور کند». مادر جان میبینی، اینبار کلمات بیشتری برایتان آوردم. خیلی بیشتر.
اما کلمات قبلی مانند آدمهای قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست میگرفتند و آواز جشن میخواندند ولی کلمات الآنم مثل آدمهای الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی میخوانند. کلمات و آدمهای قبلی مانند شمعهای تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدمهای فعلی مانند فشفشههایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش میآیند و میخواهند تا آسمان بروند. سردار میبینی، اینبار همه کلمات و آدمها روشناند و نوا دارند.
***
این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بیسبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد میکند.
چه جشنی شده امروز و چه ولولهای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. میبینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم.
#آدمها
#کلمات
@Ghollabha
«بابا پس کی میرسیم؟ پاهام درد اومد»
«اون عکس حاج قاسمو میبینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند میکند، میبوسد و او را قلم دوش میکند.
پسرک ذوق میکند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان میدهد. مادر دلش غنج میرود و سریع دست به موبایل میشود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم»
پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین میآورد و در گوش پدر خم میشود «پس کی کادو مامانو بهش میدی؟»
پدر میخندد و آرام میگوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار»
«به یه شرط!»
«ای شیطون، چی میخوای؟»
«از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری»
مادر نزدیکشان میآید«شما دو تا چی میگید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟»
«هیچی!»
«هیچی، مهدی میخواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم»
«الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.»
«آخه میخوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم.
چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد:
«پسر مجهول الهویهای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانوادهاش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید...»
#کرمان
#کودکانی_که_تو_را_دوست_داشتند
@Ghollabha
پرده اول
کادو مادر و خانمم را دادم. ترتیب میوه و شیرینی را میدهم. وارد تلگرام میشوم. تیتر انفجار در گلزار شهدای کرمان را میبینم. تعجب میکنم. در کانالهای دیگر به دنبال اخبار بیشتر میگردم. عصبی میشوم. ذوقم به جوش میآید و چند کلمه کنار هم تفت میدهم. منتشرش میکنم. توییتهای مختلف را میخوانم. فحش میدهم و تحلیل میکنم. شب شده. خسته روی تخت میروم. قبل خواب ذهنم مشغول است و به این فکر میکنم چطور باید این جنایت را پاسخ داد و تکلیف من چیست. پروفایم را سیاه میکنم. کرمان تسلیت را هشتگ و استوری میکنم. سه چهار بار غلت میزنم. خوابم میگیرد.
***
به خاطر شلوغی ماشین را پایین گلزار پارک کرده. سربالایی نفسش را گرفته. دخترش را هم کول کرده. همسرش هم بازو راست مرد را گرفته و خودش را بالا میکشد. مرد ذهنش مشغول این است که بعد از مراسم، کادو خانمش را با چه سوپرایزی به او بدهد. انفجار ناگهانی از سمت راست رخ میدهد. خوشبختانه مرد که سمت چپ بوده آسیبی نمیبیند. ولی متأسفانه ساچمههای سربی زیادی از سمت راست به زن و بچهاش اصابت کردند و جانشان را تمام کردند. مرد مات و مبهوت روی آسفالت سربالایی وا میرود. قدرت تحلیل ندارد. بدنش لمس شده و جاذبه دارد زور میزند که او را به سمت پایین قل دهد. زورش نمیرسد. دو سه دست میآیند و او را دوان دوان به سمت پایین میکشند.
پرده دوم
صبح بلند میشوم. خامه را روی بربری میمالم. نصف قاشق مربای هویج رویش. دو لبه بربری را هم میآورم و توی دهن جا میدهم. هفت هشت بار میجوم. با دو قلپ شیر خنک سمت معده سرشان میدهم. همزمان اخبار کرمان را میخوانم و ناراحت میشوم. دوباره چند کلمه تفت میدهم و انتشار میدهم و بقیه هم بازخورد مثبت میدهند. از صبحانه سیر میشوم. سر کارم میروم. وسط ظهر با سه چهارتا از رفقا برای عصر برنامه میریزیم. میرویم کافه. پاستا و لته و موکا و دمنوش مخصوص آرامش را سفارش میدهیم. درباره کرمان و مردم و خاج قاسم صحبت میکنیم و تحلیل میکنم. ناراحتیهایمان را به اشتراک میگذاریم. گاها به لیوانمان خیره میشویم و چیزی نمیگوییم. همسرانمان به نوبت زنگ میزنند و یکی یکی با جمع خداحافظی میکنیم. سر راه نان و خیارشور میخرم. همراه با شام یک فیلم میبینیم. همزمان همسرم از زیبایی انگشتر هدیهاش حرف میزند و برای چندمین بار تشکر میکند. بعد شام حوصلهمان سر میرود. داخل چند کانال مطالب جدید فاجعه کرمان را مرور میکنیم. باز حوصلهمان سر میرود. میخوابیم.
***
جلوی بیمارستان شلوغ است. داخلش هم. مرد برای دهمین بار با یکی از پرسنل دعوا میکند و بیرون میآید. توبه چندسالهاش را میشکند و یک پاکت سیگار بهمن با فندک از دکه میخرد. دود میکند. در دود خاطراتش را مرور میکند. بغض راه دود به سینه را میبندد و سیگار را کوفتش میکند. سیگار را نصفه روی زمین میاندازد و لای موهایش چنگ میزند. بعد ده ثانیه بغضش اندکی راه باز میکند. یک سیگار دیگه میگیراند. روی پک سوم بغضش میترکد. عر میزند. صدای عر زدنش وسط صدای بلندگویی که مجروحین و مقتولین را اعلام میکند گم میشود. بلندتر عر میزند. بلندگو آرامتر از قبل اعلام میکند«کاپشن صورتی، گوشواره قلبی». مرد هول میشود. سیگار روی پیراهنش میافتد. سمت اطلاعات بیمارستان میدود. جنازه زن و کودکش را پیدا میکند. بدون ترتیب و منطق خاصی بالای جنازهها گاهی عر میزند، گاهی کپ میکند، گاهی اشک میریزد، گاهی به خودش فحش میدهد، گاهی قربان صدقه آنها میرود و ... .
پرده سوم
دو روز از حادثه گذشته. هر کسی طبق سلیقه سیاسی خودش یک اتهامی به یکی میزند. دختر کاپشن صورتی وایرال میشود. هر کسی در حد توان خودش برای آن مطلبی ارائه میکند و یا یک مطلب را در شصت گروه مختلف، در هر چهار پیامرسان موبایلش، فوروارد میکند. من هم چون اینکار به نظرم خز شده انجام نمیدهم. حس و حال داستان نوشتن هم ندارم. کارهایم عقب است. به آنها میپردازم. خسته میشوم. اوپنهایمر را از هفته پیش دانلود کردم اما ندیدم. سه ساعت زمان به پایش میریزم. بعد با جماعتی وارد بحث و نقد فیلم میشوم. پروفایل چندتاییشان تا دیروز سیاه بود اما امروز دوباره عکس جدید گذاشتند. یک ساعت بعد، من هم عوض میکنم. به کتابفروشی میروم. رمانی با ژانر درام میخرم. سر راه تخمه و تنقلات و مرغ میخرم. به گرانی و باعث و بانیش فحش میکشم. بعد از اینکه در خانه قیمتها را به همسرم اطلاع دادم و سر آن غر زدم، میگویم عیب ندارد خدا بزرگ است. شام میخوریم. یک فصل از کتاب را میخوانم. میخوابم.
***
مرد دو روز است سر کارش نرفته. روی مبل پخش شده و به زمین جلویش زل زده. در دستش دود سیگار اسراف میشود. سه دکمه بالای پیراهنش باز است. روی میز یک بشقاب پر از فیلتر سیگار. کنارش یک جعبه انگشتر. آن ور تر یک عروسک در جعبه.
#کرمان_تسلیت
@Ghollabha
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
بعد از مدتها ONE NOTE را باز کردم تا از یک ویدئو خلاصهبرداری کنم. دو سکشن بدون عنوان توجهم را جلب کرد. یادم نمیآمد قبلا درونش چه چیزی نوشتم. معمولا پخش و پلا نویسیهایم را درون ONE NOTE میآورم. وقتهایی که پخش و پلا فکر میکنم و میخواهم انسجامشان دهم. سکشن اول را باز کردم و یک سفر زمانی اتفاق افتاد.
یادم است که در شروع ترم پیشرفته نویسندگی، باید یک شخصیت داستانی طراحی میکردم تا در طول ترم با همان تمرین کنم. یعنی او بشود شخصیت اصلی داستانهایی که قرار بود بنویسم و به کمک او تکنیکهای نویسندگی را پیاده کنم. آن روز در خانه تنها بودم. هر ایدهای از یک شخصیت که به ذهنم میآمد را به همراه شاکله اصلی آینده و زندگیش روی صفحه سیاه مینوشتم. هیجان داستانهایی که میتوانستم با او بنویسم مرا از صندلی بلند میکرد و صدبار مرا در طول و عرض خانه، عین مهره وزیر حرکت میداد. عین دیوانهها شده بودم. بلند بلند حرفها و دیالوگهای تکه تکه میگفتم. بدنم را در هوا پیچ و تابهای بیمعنی میدادم. از اتفاقاتی که برای او میتواند بیفتد موهای بدنم سیخ میشدند. و در آخر میفهمیدم که این شخصیت را دوست ندارم. دوباره روی صندلی جلوی لپتاپ ولو میشدم و شخصیت را پس میدادم. باز هم یک ایده جدید و یک شخصیت دیگر و دوباره همین ماجرا با همین پایان. صفحه سیاه لپتاپ عملا یتیم خانهای شده بود که همه یتیمهایش کودکان من بودند. کودکانی با شخصیتها و آیندهای معلوم.(در تصویر میبینید)
عملا مغزم داشت به ازای هر شخصیتسازی یکبار زایمان میکرد. درد و فشارش را هنوز به یاد دارم. پشت لپتاپ مغزم جنینهایی را پس میانداخت و بعد از چند ده دقیقه راه رفتن با شخصیتها میفهمید که بر خلاف دقایق اول، علاقهای برای مادری کردن آنها ندارد و به همین راحتی به صفحه سیاه واگذارشان میکرد و از یک ایده دیگر بارور میشد و جنین دیگری پس میانداخت. مغزم در آن روز از مردادماه رکورد زایمان جهان را زد: ۱۵ جنین در چهار ساعت. رکورد بیرگ ترین والد دنیا را هم زد: مادری که ۱۵ فرزند خودش را واگذار کرد.
در آخر هم خسته و درمانده، بیخیال همه شخصیتها(کودکانم) شدم. بیخیال تا آن روزی که فقط چند ساعت تا ارسال داستان وقت داشتم. بالإجبار یک شخصیت ساختم و بدون اینکه حتی فکر کنم او را دوست دارم یا نه و یا اینکه چه آینده و شاکلهای دارد، یک داستان برایش نوشتم و فرستادم. (از قضا مورد پسند و تشویق استادیار هم واقع شد). در طول ترم و در طی هر داستان من یک بُعد جدید از این شخصیت را کشف میکردم و داستانش را بر اساس همان بُعد مینوشتم. باور نمیکنی که این شخصیت چه تجربههای عمیقی را بدون هزینه در اختیار من گذاشت و مرا به کجاها که میبُرد. اعتراف میکنم که همه داستانها را خودش بهم گفت. حتی همان داستان اول را. باور کن خودش گفت و من فقط تایپ کردم. حتی یکبار سعی کردم خودم را جای او بگذارم و بنویسم ولی مزخرفی ساختم که حتی تا انتها هم نرفت. آن شخصیت، با من ولی مستقل از من زندگی میکرد. ما باهم رشد میکردیم منتها او در دنیای خودش و من در دنیای خودم.
اما چیزی که سبب اصلی برق گرفتگی کلهام در امروز شد، زمان تداعی این خاطره بود. درست در روزهایی که در شُرُف پدر شدن هستم، یادآوری این واقعه بیمعنا و مفهوم نیست. این روزها مغزم مدام توسط برنامهها و سکانسهایی از آینده کسی که قرار است پدرم کند مورد هجمه قرار میگیرند. فکر چگونه بزرگ کردن او مرا به تشویش انداخته. البته تا قبل از این تداعی. آیا واقعا قرار است برنامه مدون و معینی برای رشد او بچینم؟ آیا قرار است مثل آن شخصیتهایی که دورشان انداختم، شاکله اصلی آینده و زندگی او را ترسیم کنم و بر اساس همان حرکتش دهم؟ آیا قرار است من برای او خدایی کنم؟ یا اینکه قرار است من و او با هم درگیر اتفاقات شویم و با هم بزرگ شویم؟ امیدوارم در روزهایی از آینده که نمیدانم به چه شکلی قرار است سپری شوند، آنقدر احمق نباشم که از او آدم و شخصیتی بسازم که خودم میخواهم.
ما قرار است مستقل از هم ولی باهم زندگی کنیم و رشد کنیم. این بار در یک دنیای مشترک.
#پروژه_پدری
@Ghollabha
ما هبوط کردیم. گمگشته بودیم وسط این کیهان کر و کور. پدرمان آدم ترس برش داشت و بر خاک به تضرع افتاد که بارالهی چه کنیم در این عالم خاکی دور از تو، بی هیچ یار و یاوری. ابلیس میخندید به انابه و گریه پدرم. جگر آدم بیشتر میسوخت و سوز صدایش بالاتر میگرفت. ناگهان آسمان شکافت و پرودگار عز و جل کلماتی را نازل کرد از جنس نور. وحی آمد که «آدم، از این پس این کلمات صراط رسیدن به من را برایت روشن میسازند». پس این بار نوبت ابلیس بود که به زمین بیفتد و خاک بر سر کند. از این کلمات چنان امیدی در دل پدرم روشن شد و به فرزندانش سرایت کرد که هر بشر خاکی به آسمان نشینی امیدوار شد. چرا که دستور خدا به فرزندان آدم واضح و روشن بود: «اهدنا الصراط المستقیم» صراط مستقیم را طلب کنید و صراط من همین پنج کلمهاند.
اما ابلیس هم قرار نبود تا آخر دنیا خاک بر سر بریزد. او میدانست که این نور خاموش شدنی نیست و لذا هم و غمش را بر همین گذاشت که هدایتی به سمت این نور صورت نگیرد. او باید با کلمه ابتدایی آیه مقابله میکرد. پس پلیدانی را پرورش داد و گماشت تا راه نور را خاموش کنند و عالم را وارد ظلمات کنند. خدا هم روی این کلمات صراط ساز عجیب غیرت داشت و هر بار پاکسرشتی را مأمور به حفاظت این نور میکرد. در هر دورهای بر این عالم خاکی پلیدی آمد و ولیاللهی. لکن مهم این بود که این نور میماند. گذشت و گذشت تا خدا به این کشمکش کاملا پایان داد و «هادی» را نازل کرد. با این هادی دیگر کسی گمگشته نمیماند.
لذاست که میگویند: «هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود»
#بکم_فتح_الله_و_بکم_یختم
@Ghollabha