«علی». چه عظمتی دارد این اسم که به هنگام بردن و شنیدن و خواندنش، مو به تنم سیخ میشود و قلبم کوبندهتر ضربان میگیرد و تیغه کمرم یخ میزند؟ مگر همه اینها نشانه خشوع و خضوع در برابر پروردگار اعلی نیست؟ پس میشود گفت...
اصلا این بحث به کنار. مگر اینجا عالم امتحان برای رسیدن به لقاء خدا نیست؟ مگر پس از امتحان، پاسخ معلوم نمیشود؟ مگر مولا نفرمود «فمن یمت یرنی، هر کس که بمیرد مرا خواهد دید»؟ پس میشود گفت...
این هم باز به کنار. مگر دنیا رحم مؤمن نیست؟ مگر نوزاد را پس از تولد به آغوش پدر نمیدهند؟ مگر نه اینکه وظیفه پدر رشد دادن فرزندش است؟ مگر نه اینکه ما در آخرت قرار است به کمال خود برسیم؟ مگر پیغمبر نفرمود «أنا و علی أبوا هذه الأمة»؟پس میشود گفت...
الحق که حمیدرضا برقعی درست گفت:
«سلیقه داشته آری سلیقه داشته است
خدا تخلص خود را علی گذاشته است»
#أبانا_علی
#هوالهو
@Ghollabha
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگفت اعتکاف یعنی مهمانی Vip خدا. راست میگفت. در این مهمانی آنقدر صاحبخانه از تو پذیرایی میکند که دیگر از دنیا سیر میشوی و بعد از اعتکاف همه چیز برایت بیمزه است.
میگفت اعتکاف یعنی دیدار گدایان با پادشاه. حرفش دقیق نبود. اعتکاف یعنی پادشاه گدایان را به سمت خودش فراخوانده.
میگفت اعتکاف یعنی سه روز زندانی خدا باشی. چرت میگفت. اتفاقا اعتکاف یعنی از زندان دنیا سه روز مرخصی گرفته باشی.
میگفت اعتکاف یعنی بازگشت به تنظیمات کارخانه. بیراه نمیگفت. بعد از اعتکاف آدم مثل طفلی است که تازه متولد شده؛ عاری از گناه و مملو از ضعف و نیاز.
میگفت فاطمه بنت اسد از یازده تا سیزده رجب در کعبه مهمان بود و ما هم از سیزده رجب تا پانزده رجب در مسجد مهمان میشویم. حق میگفت. اصلا به واسطه مولای ما بود که باب مهمانی vip خدا باز شد و ما گدایان کوی ابوتراب را فراخواندند و از بند دنیا برایمان مرخصی گرفتند و ما را به تنظیمات کارخانه بازگرداندند.
#شستشویی_کن_و_آنگه_به_خرابات_خرام
#عبیدک_المبتلا
@Ghollabha
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
دقیقا یادم نیست چند سالم بود که یکی از عموهایم به رحمت خدا رفت؛ اما فکر میکنم باید قبل از دو سه سالگیم باشد. حتی تاریخ وفاتش را هم نمیدانم اما میدانم به تقویم فوتبالی امروز سالگردش است. عمو حجت من چهارمین یا پنجمین فرزند پدربزرگم بود. طبق شنیدههایم در روز بازی ایران و ژاپن، زودتر از همیشه مغازهاش را میبندد و موتورش را بیشتر از قبل گاز میدهد تا زودتر به دیدن بازی برسد اما ناغافل یک وانت از فرعی بیرون میآید و به موتور عمویم میزند. عمو حجت من زودتر از اینکه به دیدن بازی ایران و ژاپن برسد، به دیدن خدا میرود.
باز طبق شنیدههایم عمو، شخصیتی به شدت دوست داشتنی بوده. طوری که قاب عکسش سالیان سال است که روی علم هیأت روستاست. روی دیوار محله مادربزرگم و حتی چراغ عقب موتورهای عموهای دیگر و پسرعموهایم عبارت «به یاد حجت» هنوز هست. در دوران کودکی و نوجوانی وقتی در کوچه با پسرعموهایم تیم میشدیم و با بچههای محل فوتبال بازی میکردیم، اسم تیممان یا حجت بود یا شاهین. (البته بقیه این اسم را میگذاشتند و اسم مد نظر من همیشه سیمرغ بود ولی زور و تعداد آنها در انتخاب اسم به من میچربید). عمهها و مادربزرگم هر از چندگاهی بهم میگویند چقدر شبیه حجت شدی و من فقط با لبخندی مصنوعی میگویم خدا رحمتش کند.
خلاصه همگی تعصب خاصی روی زنده نگه داشتن یاد عمویم داشتند و دارند به جز من. من هیچ چیزی از او به یاد ندارم. حتی باور کن نمیدانم که او را دوست دارم یا نه. در مراسم سالگردش معمولا فقط برای گرفتن شیرینی و حلوا بالای قبرش الکی فاتحه میخواندم و بعدش در گوشهای از وادی السلام کاشان پی بازیم میرفتم. الان هم قریب به شش سال است که سر مزارش نرفتم. اصلا یادش هم نمیفتم به جز یک موقع؛ هر وقت که بازی ایران و ژاپن است!
باور کن بازی ایران و ژاپن را فقط به عشق عمو حجتم میبینم. در این سی و شش سال که ایران نتوانست ژاپن را ببرد همیشه ناراحت میشدم اما نه به خاطر باخت تیم ملی بلکه به خاطر عمو حجت. از وقتی در کودکی پای منبر شنیدم که اموات در برزخ همچنان تعلقهای دنیایی خودشان را دارند، مطمئن شدم که تعلق به دیدن بازی ایران و ژاپن در عمویم هنوز وجود دارد. میدانستم در آن دنیا به موقع و بدون عجله و تصادفی به دیدن بازی میرسد و یکی از زانوهایش را جمع کرده و تخمه میشکند. حتی گاهی اوقات بین تماشاگرهای استادیوم صورتش را میدیدم(که البته طبق مد دیگر آن سبیل هشتیاش را ندارد). به وضوح میدیدم که حرص میخورد و ناراحت میشود و فحش میدهد. تصور اینکه عمو در آن دنیا بعد از بازی ناراحت و عصبی است، اذیتم میکرد.
امروز وقتی که ایران ژاپن را برد، باز بین تماشاگرها دیدمش که با خوشحالی نعره میکشید و اشک شوق داشت. بعد در خیابانهای برزخ تصورش کردم که با موتور هوندایش تک چرخ و بوق سه ضرب میزند. امروز از برد ایران از ته قلب خوشحال شدم اما نه به خاطر تیم ملی بلکه به خاطر عمو حجت.
پ.ن: مرحمت بفرمایید و عیش آن دنیایش را با فاتحهای کامل کنید.
برادرم پیام داده بود «سلام، چن روزه داستان آپلود نمیکنی، چیشده؟»
«سلام، شیر آب نیست که همینجوری بازش کنم داستان بیاد»
او هم احتمالا مثل من کلمه برای نوشتن کم آورده بود. سریع زنگ زد «سلام بر اصفهان بیآب»
با اینکه منظورش را گرفتم اما بدون جواب سلام پرسیدم «یعنی چی؟»
«ول کن، حال توضیحشو ندارم. ببینم مگه نگفته بودی میخوای هر روز داستان بنویسی؟ چند وقته کم کار شدی مَرد»
«اون موقع داغ بودم یه چیز پروندم.» «یعنی چی؟ ایده داستان نداری؟»
«روزی حداقل ده تا داستان تو کلم میاد و میره. ولی هم حال نوشتنشو ندارم هم حال نوشتنشو. از طرفی چندتایی هم که اخیرا نوشتم به دلم نَنشسته»
«تو قول داده بودی. مسخره بازیو بزار کنار بنویس»
گیر داده بود. چشم الکی هم میگفتم بعدا سه پیچتر میشد. به ذهنم رسید یکی از ایدههایم را بهش بگویم. با ایدههای جدید همیشه حال میکند.
«ولی امین، یه فکری به سرم زده» «چی؟» «میخوام تو کانالم یه فراخوان بزنم برای داستان جمعی. یه روز در هفته رو با ساعتش مشخص میکنم، بعد میگم هر کی دوست داره بیاد داستان گروهی بنویسیم. بعد تو یه بستر مجازی یه عکس از یه صحنهای میزارم با چند تا شخصیت و خصوصیات کُلیشون. بعد نفر به نفر یه جمله به ترتیب میگیم و داستان ساخته میشه. مثل یکی از آیتمای جوکر»
«ایول، خیلی باحاله. اگه آخرش خوب شد بگو یه جا منتشرش کنیم»
«حالا فعلا امتحانش کنیم ببینیم چی میشه»
«کی میزاریش؟»
«امروز فردا»
«منتظرم»
«باشه، حالا تا فردا دو سه تا صحنه برام طراحی کن و بفرست»
«حله»
پ.ن:
انشالله فردا صبح از این طرح رونمایی میشه و لینکش رو میزارم😉
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
امروز در تاریخ شمسی یکشنبه، پنجم فروردین ماه است. در این تاریخ از سال، رویداد خاصی ثبت نشده. تنها ویژگیش این است که در ایام ابتدایی عید قرار دارد. لذا مردم به گشت و گذار و دید و بازدید مشغول هستند. امروز مثل بقیه روزهای عید مردم به دیدن اقوام و برادرها و خواهرانشان میروند و سال جدید را تبریک میگویند و سال خوبی را برای هم آرزو میکنند.
امروز در تاریخ یهودیان یکشنبه، ۱۵ ماه آدار است. این تاریخ از سال برای یهودیان خیلی خاص است؛ یک جشن تاریخی. پوریم. سالگرد کشتن دهها هزار ایرانی. البته پوریم از ۱۴ ماه آدار آغاز و تا پایان ۱۵ آدار ادامه دارد. در چنین روزی آنها چنان جشنی راه میاندازند تا بتوانند حق آن لذت تاریخی را ادا کنند.
امروز در تاریخ قمری یکشنبه، ۱۳ رمضان است. برای مسلمانان این روز مانند دیگر روزهای ماه رمضان، شریف و مورد احترام است و راز و نیازهایشان در درگاه خداوند مورد قبولتر است. لذا معمولا این روزها از خدای باری تعالی طلب غفران میکنند. بالأخص اینکه برای شیعیان آغاز ایام البیض است و رفت و آمد ملائکه به زمین هم از این روزها بیشتر میشود.
اما امروز یکشنبه، پنجم فروردین مصادف با ۱۵ آدار مصادف با ۱۳ رمضان است. امروز روزی است که همه تقویمهای خاورمیانه به یکدیگر منگنه شدند. امروز یهودیان برای کامل کردن عیش جشن پوریم به کشتاری دست زدند که روی دست خود پوریم زد. دستشان که به ایرانیها نمیرسید، به جایش در فاصله هزار و ششصد کیلومتری ایران به سراغ برادران و خواهران دینی ایرانیان رفتند و به کسانی که در بیمارستان، جایی که در معادلات جنگ هم نباید به سمت آن تیری در کرد، رفتند و دست به کشتار جمعی زدند. کشتار نه کشتار عادی که به مراتب فجیعتر از پوریم. ابتدا به زنان در مقابل چشم شوهران و فرزندانشان تجاوز کردند. آبستن و غیر آبستن. و بعد همه را کشتند؛ زنها، مردها، کودکان، جنینها. هر چند که مردها و پسرها قبل از همه مردند. این جنایت در بیمارستانی با نام «الشفا» رخ داد. از این جنایت حتی کلمات هم جان و معنایشان را باختند.
این بار دیگر یهودیان نه فقط ایرانیها را بلکه تمام انسانیت را کشتند. پس حق دارند از این پس بر روی روز ۱۵ آدار مناسبت پرافتخار دیگری اضافه کنند و جشن وسیعتری بگیرند.
از آن طرف ایرانیها هم حق دارند که از این به بعد برای آرزو سال بهتر ته دلشان بلرزد یا حتی پنج فروردین را از عیدشان مستثنی و حذف کنند.
مسلمانان هم حق دارند که از این به بعد به یاد این روز افطارشان را با اشک باز کنند و از خدا به جای طلب غفران، شکایتشان را ارائه کنند.
از کجا معلوم شاید فرشتگان همین روز را از قبل دیدند و به خدا شکایت بردند که چرا چنین انسانی خلق میکنی؟ و از کجا معلوم که خدا اماممان را در همین صحنه برایشان رو نکرد و با وعده انتقامش فرشتگان را راضی نکرد؟
#عید
#پوریم
#شفا
#أین_المنتقم
35.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معمولا هر وقت که میخواهم برای معصومی قلم بزنم، توسلی میکنم و به محض اینکه دلم بلرزد کلمات خودشان سرازیر میشوند و غوغایی در متن به پا میکنند.
اما نمیدانم چرا هر موقع نیت نوشتن برای امام حسن را میکنم و به ساحتشان توسل میکنم، دلم بیش از هر بار میلرزد اما قلمم ساکت میماند. انگار که خیل کلمات همه هستند اما دو زانو و ساکت نشستند. کلمات در مقابل عظمت دردی که کشیده بیزبان و خفه اند.
...
نمیدانم الان چند دقیقه یا چند ساعت گذشته اما هر چه مینویسم بی انتها میماند و مجبور میشوم پاک کنم. فایده ندارد. بیایید همچنان برایش سکوت کنیم و به همان «یا حسن» گفتن بسنده کنیم.
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من دیشب شکر اضافهای خوردم. نمیدانم دقیقا از روی چه بود که در گروه داستان جمعیمان پیشنهاد نوشتن داستانی با سناریو واقعه بیمارستان شفا را دادم. از قضا این را هم عنوان کرده بودم که اگر دلش را دارید بیایید. آخر یکی نبود که بگوید تو خودت دلش را داری یا نه؟ الآن مثلا تو یکی خیلی لاتی که این را به بقیه میگویی و پا پیش میگذاری؟
داستان با یک جمع پنج نفره شروع شد که یک نفرش همسر من بود. باز یکی نبود که بگوید احمق این داستان را چطور میخواهی با او بنویسی؟ زنت پا به ماه است، نباید بگذاری حتی به این موضوع فکر کند چه برسد به اینکه دربارهاش بنویسد. گهگاهی وسط داستان از من میپرسید اینجا را چه کارش کنم؟ استیصال در به کار بردن کلمات! هم من و هم او.
قرار شد راوی فرشتهای باشد که قبل از حادثه به همراه دیگر فرشتهها برای بالا بردن دعاهای آدمهای بیمارستان آنجا آمده و سپس آن اتفاق نحس جلوی چشمش رقم میخورد و بعد هم باید نزد خدا شهادت بدهد. اوایلش آنقدر سخت نبود، جملات پشت سرهم ردیف میشدند و داستان خوب جلو میرفت. اما از یک جایی به بعد همه یا نوبتشان را رد میکردند یا توصیف ایستایی از فضا میکردند. هیچ کس برای اتفاق جدید آمادگی نداشت. اتفاقی که همه میدانستند چیست. اصلا برای همین جمع شده بودیم که بنویسیم. دقیقا آنجا که صهیونیستها وارد بیمارستان شدند داستان استپ خورد.
هیچ کس دلش را نداشت اتفاق و دال اصلی داستان را بنویسد و بقیه ادامه دهند. هیچ کس رویش را نداشت که بگوید پس از ردیف شدن زنها مقابل مردان چه اتفاقی قرار است بیفتد. اوج شکرخوری من همینجا بود. غلطی کردم و برای پایان دادن به این پاس کاری و توصیفات ایستا، خودم را در فضا تصور کردم تا برای آن واقعه کلمات را ببینم و داخل داستان بیاورمشان. خب نویسندهها مگر غیر از اینکار را میکنند؟ برایت نمیگویم که چه دیدم و تصورم کردم، برایت نمیگویم که آنجا هیچ کلمهای نبود، فقط در این حد بدان که همسرم روی مبل، رو به رویم نشسته بود. مغزم سوخت. چشمان و حنجرهام هم. یک دفعه همسرم گفت«زمانت رفت، چرا نمینویسیش؟» کلماتم هم سوخت.
دیشب نفهمیدم داستان چطور تمام شد. سریع یک جایی همه به اجماع رسیدیم که دیگر کافی است و بدون هیچ تشریفات و تعارفات اضافه خداحافظی کردیم و رفتیم. امروز دوباره داستان را خواندم. فهمیدم باز هم کسی جرئت شرح نداشته. فرشته را قبل از اینکه سربازان دست به کاری بزنند به آسمان برگرداندند. حتی فرشته داستان هم جرئت روایت نداشت.
#بیمارستان_الشفاء
#ما_فقط_خواستیم_بنویسیمش_نشد