eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
141 دنبال‌کننده
198 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
من دیشب شکر اضافه‌‌ای خوردم. نمیدانم دقیقا از روی چه بود که در گروه داستان جمعیمان پیشنهاد نوشتن داستانی با سناریو واقعه بیمارستان شفا را دادم. از قضا این را هم عنوان کرده بودم که اگر دلش را دارید بیایید. آخر یکی نبود که بگوید تو خودت دلش را داری یا نه؟ الآن مثلا تو یکی خیلی لاتی که این را به بقیه می‌گویی و پا پیش می‌گذاری؟ داستان با یک جمع پنج نفره شروع شد که یک نفرش همسر من بود. باز یکی نبود که بگوید احمق این داستان را چطور می‌خواهی با او بنویسی؟ زنت پا به ماه است، نباید بگذاری حتی به این موضوع فکر کند چه برسد به اینکه درباره‌اش بنویسد. گهگاهی وسط داستان از من می‌پرسید اینجا را چه کارش کنم؟ استیصال در به کار بردن کلمات! هم من و هم او. قرار شد راوی فرشته‌ای باشد که قبل از حادثه به همراه دیگر فرشته‌ها برای بالا بردن دعاهای آدم‌های بیمارستان آنجا آمده و سپس آن اتفاق نحس جلوی چشمش رقم می‌خورد و بعد هم باید نزد خدا شهادت بدهد. اوایلش آنقدر سخت نبود، جملات پشت سرهم ردیف می‌شدند و داستان خوب جلو می‌رفت. اما از یک جایی به بعد همه یا نوبتشان را رد می‌کردند یا توصیف ایستایی از فضا می‌کردند. هیچ کس برای اتفاق جدید آمادگی نداشت. اتفاقی که همه می‌دانستند چیست. اصلا برای همین جمع شده بودیم که بنویسیم. دقیقا آنجا که صهیونیست‌ها وارد بیمارستان شدند داستان استپ خورد. هیچ کس دلش را نداشت اتفاق و دال اصلی داستان را بنویسد و بقیه ادامه دهند. هیچ کس رویش را نداشت که بگوید پس از ردیف شدن زن‌‌ها مقابل مردان چه اتفاقی قرار است بیفتد. اوج شکرخوری من همینجا بود. غلطی کردم و برای پایان دادن به این پاس کاری و توصیفات ایستا، خودم را در فضا تصور کردم تا برای آن واقعه کلمات را ببینم و داخل داستان بیاورمشان. خب نویسنده‌‌ها مگر غیر از اینکار را می‌کنند؟ برایت نمی‌گویم که چه دیدم و تصورم کردم، برایت نمی‌گویم که آنجا هیچ کلمه‌ای نبود، فقط در این حد بدان که همسرم روی مبل، رو به رویم نشسته بود. مغزم سوخت. چشمان و حنجره‌ام هم. یک دفعه همسرم گفت«زمانت رفت، چرا نمی‌نویسیش؟» کلماتم هم سوخت. دیشب نفهمیدم داستان چطور تمام شد. سریع یک جایی همه به اجماع رسیدیم که دیگر کافی است و بدون هیچ تشریفات و تعارفات اضافه خداحافظی کردیم و رفتیم. امروز دوباره داستان را خواندم. فهمیدم باز هم کسی جرئت شرح نداشته. فرشته را قبل از اینکه سربازان دست به کاری بزنند به آسمان برگرداندند. حتی فرشته‌ داستان هم جرئت روایت نداشت.
۸ فروردین ۱۴۰۳