eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
141 دنبال‌کننده
198 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
Alireza-azar.Az-mast-ke-barmast(320).mp3
11.62M
کاش آن شب وسط راه طلب ذوالفقاری به کمر می‌بستی تا که از ترس بمیرند ای کاش آیتی زرد به سر می‌بستی
جنگ! این کلمه برای هر ملتی که آغاز شود، ترس به جانشان می‌اندازد و زیر سقف پناهگاه‌ها مچاله‌شان می‌کند. اما نه برای ما. جنگ برای ما مثل آرزویی است که بالای کیک تولد از ته دل می‌کنیم و شمع را به فوت می‌کشیم. ولی ما مدت‌هاست که از حلاوت این آرزو نفسمان را در سینه حبس کردیم و امشب بالأخره شمع را فوت کردیم. امشب آرزوی ما، شمع کوتاه قد اسرائیل را خاموش می‌کند.
به چشم‌هایش فکر کن آن لحظه‌ای که موشک‌های نارنجی سریع را به سمت اسرائیل بالای سرش می‌بیند. بالا و پایین پریدن‌هایش را تصور کن همان لحظه که اخبار را می‌شنود. آخ که چقدر امشب دلم می‌خواست کودکی آواره باشم در خاک غزه.
از همون موقع که جناب جواهری@mim_javaheri چالش رو برای کتاب خوندن تعریف کردن، با خودم کلنجار می‌رفتم که توی چالش شرکت کنم یا نه؟ هی با خودم می‌گفتم آخه چه کاریه؟ الان مثلا می‌خوای بگی خیلی کتاب می‌خونی؟ اصلا تو لولت به اونا میخوره که میخوای تو چالششون شرکت کنی؟ الان مثلا کتاب بخونی و صداشو در نیاری چیزی میشه؟ ... اما الان که تقریبا سه هفته از شروع چالش گذشته، احساس می‌کنم شرکت کردن تو این چالش بیش‌تر از اینکه برای خودنمایی باشه، تو خود روند مطالعه تأثیر مثبت داره. یعنی وقتی جلوی جمعیتی قپی میای که انقدر کتاب میخوای بخونی، از ترس آبروت هم که شده تو مطالعه خودتو دیگه شل نمیکنی. از طرفی وقتی مجبور باشی بعد از خوندن یه کتاب یه چیزی در موردش بنویسی، درواقع مجبور شدی که توی ذهنت یه بار دیگه یه مرور دوباره داشته باشی و بیشتر تحلیلش کنی. همه اینا رو بهم بافتم که بگم خلاصه ما هم هستیم و قراره گهگاهی سرتون رو با معرفی کتاب‌ها درد بیارم. فقط یه لطفی کنید، اگه دیدید کتابی که می‌خوام بخونم(قبل از خوندن میگم میخوام چی بخونم) طی تجربتون بهتره که قبل یا بعدش چیز دیگه‌ای رو بخونم یا یه فیلمی در رابطه باهاش ببینم، حتما بهم بگید. آستانه درد رو‌ هم گذاشتم ۱۰۳ کتاب.
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
تصاحب کرده. هنوز نیامده اتاق کار پدرش را تصاحب کرده. این تصاحب برای من یکی که خیلی شیرین است. چون هر بار که از جلو کمد و اسباب بازی‌هایش می‌گذرم، پاهایم روی زمین قفل می‌شوند و رو به وسایلش از آن لبخندهای نرم سینمایی می‌زنم. تا چند روز دیگر هم قرار است همین میز و صندلی باقی مانده هم بیرون بروند تا جا برای بقیه وسایلش باشد. برای او اهمیتی ندارد که زمانی، مردی پشت این میز روی صندلی می‌نشسته و از کنار هم ردیف کردن کلمات، لقمه نانی در می‌آورده یا فکرهایش را همینجا قصه می‌کرده و پنهانشان می‌کرده. احتمالا برای او این مهم است که فضای اتاقش بیشتر باشد تا اسباب‌بازی‌های بیشتری را بتواند در آن داشته باشد. اما آیا واقعا همینطور است یا اینکه من دارم درباره کودکی که هنوز زاده نشده قضاوت بی‌جا می‌کنم؟ یعنی کودکان با چنین نگاهی به دنیا می‌آیند یا ما قبل از آمدنشان این نوع نگاه کردن را کنار سیسمونی برایشان آماده می‌کنیم؟ در اوج شیرینی خرید سیسمونی با همسرم و ذوق کردن و غنج رفتن دلمان بابت وسایلی که او بهشان جینگولی‌جات می‌گفت، یک حرفی به میان آمد که حداقل عیش من یکی را کور کرد. درست وقتی که داشتیم درباره یکی از وسایلی که تا به حال هیچ جا ندیده بودیم و خیلی جذاب به نظر می‌آمد بحث می‌کردیم که بخریم یا نخریم، همسرم گفت «ما داریم برای دل خودمون می‌خریم و الا اونکه حالیش نمیشه». راست می‌گفت. او به این چیزها اهمیتی نمی‌دهد و برایش اصلا مهم نیست؛ مگر اینکه ما آن را برایش مهم کنیم. از آن موقع دیگر بحث تصاحب عوض شد. دیگر موضوع تصاحب اتاق و وسایل نبود که برای من ترس نداشته باشد، بحث تصاحب افکار و رفتار به میان آمده بود و این یکی برای من خیلی ترسناک شده. او قرار است افکار و رفتار من را به نوعی تصاحب کند. یعنی بعد از روزگاری قرار است من رفتارهای خودم را در او ببینم در حالی که خودم ممکن است آنها را نداشته باشم ولی او حتما آنها را دارد و نگهشان داشته. به نظر تو این ترسناک نیست؟ اینکه خودت را در کس دیگه‌ای ببینی ترسناک نیست؟ اینکه پسرت اشتباهاتت را تکرار کند ترسناک نیست؟ اینکه مسبب همه بدبختی‌هایت از درون تو فرار کند و در کالبد عزیزترین کس زندگی‌ات پنهان شود، ترسناک نیست؟ یک بار جایی خواندم: «ترسناک‌ترین حالت دنیا این است که همه شبیه تو(نوعی) باشند.» کاملا با آن موافقم. واقعا ترسناک است، حتی اگر یک نفر هم شبیه تو باشد ترسناک است. به خصوص اینکه آن یک نفر همه دنیایت باشد.
موقعیت: فکر کن در مترو دست به میله ایستادی و نگاهت به این تابلو می‌گیرد. چند لحظه بعد متوجه می‌شوی دخترک دست فروشی هم کنار تو ایستاده و او هم نگاهش به این قاب است؛ پنداری که با هم نوع خودش در تصویر ارتباط گرفته. بعد همین طور که داری نگاهش می‌کنی، چشم‌های سیاه تیله‌ایش را از پایین سمت تو می‌چرخاند و به تو می‌گوید:«عمو، اونجا چی نوشته؟» در این موقعیت چه کاری می‌کنید؟ ۱. براش می‌خونم ۲. یه جمله دیگه از خودم در میارم. ۳.بغض می‌کنم و هیچی نمی‌گم. ۴. با سکوتم بهش بی‌توجهی می‌کنم ۵.بحث رو عوض می‌کنم و ازش چیزی می‌خرم ۶. یه کار دیگه می‌کنم(بگید) @Ghollabha
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
#در_جست_و_جوی_گور #نشر_مهرگان_خرد #ادبیات_نمایشی #ادبیات_ژاپن
توضیحاتی هم که آقای رکاب در آن گروه من باب ادبیات ژاپن و این کتاب فرمودن رو هم این پایین می‌زارم. واقعا جذابه 👇🏻👇🏻👇🏻