قلابهایی که صیدم کردند 🎏
در ماشین را بهم کوبیدم و سمت خانه مامان رفتم. توی کوچه دو تا پسربچه روی دوچرخه داشتند تحلیل سیاسی میکردند که اگر قالیباف کنار میرفت بهتر بود و خدا رحم کند اگر پزشکیان بیاید و از اینجور حرفهایی که دیگه حالم از شنیدشان بهم میخورد. گذری تیز نگاهشان کردم. بیشتر از ده سال نداشتند. همان حرف پدرهایشان را تحویل هم میدادند و ژست تحلیلگر سیاسی گرفته بودند. زنگ خانه را زدم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چندبار زنگ زدم و کی در را باز کرد و سلام کردم یا نکردم. فقط رفتم طبقه بالا و روی مبل پهن شدم. صدای بحثهای سیاسی که این مدت کردم و دعوایی که ساعت دو شب پای صندوق با ناظر کردم و فحشهایی که خوردم و دادم، توی سرم میپیچید. دلم میخواست ته حلقم انگشت بندازم و همه صداها و کلماتی که توی سرم وول میخوردند را بیرون بریزم. محمدرضا تا فهمید آمدم، از پایین بدو آمد بالا. از صدای پایش فهمیدم که پلهها را دو تا یکی بالا آمده. بدون سلام هول هولکی گفت «داداش علی، امروز یه خواب وحشتناک دیدم» ساعدم را از روی چشمانم برداشتم و چشمهایش را نگاه کردم. سه برابر حالت عادیاش باز شده بود. لقمه صبحانهاش هنوز گوشه لپش بود. دلم نیامد تو حالش بزنم و بگویم برو خوابم میاد. معلوم بود کلی حرفش را نگه داشته تا به یکی بزند. «خواب چی دیدی؟»
«یه خواب خیلی خیلی بد بو دیدم، بگم؟»
«خوابم مگه بد بو میشه؟»
«آره، میخوای برات تعریف کنم؟ فقط زشتهها»
«بگو ببینم چی میگی»
آمد و دستش را دور گوشم حلقه کرد «خواب دیدم رفتم تو اتاقم و دیدم یه نفر تو کل اتاقم پیپی کرده. پیپیهای خیلی خیلی زیاد و گنده و بدبو»
بلند زدم زیر خنده. دستانش را تا جایی که میتوانست باز کرد«پیپیها انقدر بودن. ببین»
«خوابای سیاسی میبینی محمدرضا»
«هان؟»
«هیچی. بعدش چیکار کردی؟»
«بعدش سریع زنگ زدم آتشنشانی که بیان با شیلنگشون بشورن»
اینبار جدی توی صورتش نگاه کردم«اومدن؟»
«نمیدونم. بعدش بیدار شدم»
دلم به حالش سوخت. خواب بدی از آینده را دیده بود؛ نامعلوم، ترسناک و بدبو. دعا کنید تا آن موقع آتشنشانها برسند.
#بوهای_خوبی_نمیاد
#آتشنشان_خبر_کنید
پای چپم ویبره میرفت. به گل وسط قالی زل زده بودم لای ریشهام دست میانداختم میکشیدم. حاج آقا از آشپزخانه صدا زد«چای یا شربت؟»
«اگه زحمتی نیست شربت»
حاج آقا با سینی پارچ شربت و لیوان آمد. یک لیوان آبجوش هم برای خودش ریخته بود. چهرهاش آرامش مسری داشت. انگار نه انگار که من اینور به رعشه افتادم.
«خب علی آقا، گیرم جلیلی رأی نیاورد. میخوای چیکار کنی؟»
«هیچی حاج آقا، صورتمو میتراشم و کراوات میزنم و میرم اُپوز میشم»
از طعنهام خندید و دندانهای مرتب و مسواک خوردهاش معلوم شد. لیوان را از شربت پر کردم و یه ضرب بالا رفتم. حاج آقا تسبیح را از جیب قبا بیرون کشید. «هعی علی آقا، جوش نخور. خبری نیست» جا خوردم.
«حاج آقا شما دارید به من میگید خبری نیست؟ شما که این مدت صد برابر من از حنجره و آبروتون مایه گذاشتید. من که تازه اندازه شما کاری نکردم تو این دو هفته قد دو سال پیر شدم.» بسماللهی گفت و آبجوش را جرعه جرعه نوشید. «علی، این مملکت رو کی جز امامزمان میچرخونه؟ کل دنیا داره به سمت ظهور میره، از این به بعد هر اتفاقی هرجایی که افتاد باید به ظهور تأویلش کنی. ما فقط وظیفمون رو انجام میدیم، نتیجه کار دست یکی دیگس.» صدایش هنوز کمی خش داشت. دو جرعه دیگر از آب خورد و تو چشمهام زل زد «شما نمیخواد اپوز بشی، سعی کن سرباز بمونی»
رعشه پایم را قطع کردم. دیگر هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پیرمرد عجیب آرامتر از قبل شده بود. داشت ذکر «المستغاث بک یا صاحبالزمان» را تسبیح میانداخت.
#یقینا_کله_خیر
#همگی_در_پناه_شماییم_آقاجان
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
سانسور همیشه هم بد نیست. گاهی وقتها کمکت میکند تا اصل موضوع دردت را فراموش کنی و حتی جلوه دیگری از آن را در نظر بگیری. اصلا اینطوری راحتتر است. نمونهاش همین مداحی محمود کریمی؛ این را اوایل محرم چند سال پیش خواند، انگار که بخواهد بگوید آهای مردم، امسال دیگر اربابتان کشته نمیشود و با تشریفات ویژه وارد کربلا میشود. پس خوشحال باشید و أهلاً و سهلاً بگویید. نوادگان پیامبرند اینها. عزیزترین عزیزان پروردگارند اینها. فرمانده لشکر، حسین بن علی است. او علت خلقت عالم است. عامل رفع همه بلایای عالم است او. مگر میشود کسی به او جسارت کند. همو بود که واسطه شد تا توبه آدم پذیرفته شود یا کشتی نوح از طوفان بگذرد یا موسی در مقابل فرعون پیروز شود یا ... .
اصلا امسال بیایید با همین فرمان قصه را طوری سانسور و تحریف کنیم که همه چیز به خوبی و خوش تمام شود. اصلا اینبار کوفیان و لشکر ابن زیاد سر عقل آمدند و همگی در کربلا جمع شدند که با اباعبدالله بیعت کنند. حتی حر را هم جلو جلو برای پیشواز فرستادند تا آقا را نگهدارد و بگوید همه کوفیان و شامیان در راه هستند که با شما بیعت کنند و بابت شهادت مسلم هم عذرخواهی جدی کنند و قول دهند که حق ابن زیاد را کف دستش بگذارند. ها؟ بهتر نشد؟ اصلا بگذار داستان را امسال اینجوری تعریف کنیم. اینطور دیگر نیاز نیست برای نجات عالم حتما خون اباعبدالله در چندین کیلومتر با سم اسبان روی خاک داغ صحرا پخش شود. اینطور دیگر نیاز نیست تن عباس رشید نزدیک علقمه در قبر یک متری جا بگیرد. یا مثلا دیگر نیاز به قطعه قطعه شدن علیاکبر و پیر شدن حسین قبل شهادتش نیست. اصلا بگذارید تعریف کنیم به شیرخوارهٔ حسین آب رسید و لشکریان کوفه برای تبرک، قنداقش را به سر و صورت میمالیدند و میبوسیدند. یا اصلا چه اشکالی دارد که بگوییم رقیهخاتون بی بابا نشد و اینبار در بازار شام اباعبدالله برایش جلوی همه دخترکان شامی عروسک و شانه خرید؟ اینطوری خوب نیست؟ هان؟ اینطور دیگر زینب طی یک ماه اندازه چهل سال پیر نمیشود یا رباب بیپسر نمیشود یا لیلا سر به بیابان نمیگذارد. بیایید دیگر اسم حسین غریب و شهید و مظلوم و بیسر و بیکفن و ... را سانسور کنیم؛ از این به بعد فقط بگوییم حسین عزیز، حسین نصیر یا هر صفتی که بوی غربت و بلا ندهد. حالا که تا اینجای داستان را عوض کردیم بگذار پیاز داغش را هم زیاد کنیم و مردانهتر سانسور کنیم؛ یعنی بگوییم اصلا در کربلا بیعتی اتفاق افتاد با جمعیت ده برابر غدیر. اصلا کربلا غدیر ثانی بود. اینطور دیگر نیاز نیست برای هر محرم همهجا را سیاهپوش کنیم و گریه کنیم و توی سر و صورت خودمان بزنیم. اینبار جشن غدیرمان را به جای یک روز، یکماه ادامه میدهیم. اینجوری دیگر بعد از غدیر نیاز نیست با عجله چای پارچههای سبز و رنگی را به پارچههای سیاه بدهیم. چه اشکالی دارد؟ بهتر نشد؟
ای لعنت به سانسور و تحریف! نمیشود. هیچجوره نمیشود. تکتک انبیاء و اولیاء جلوی چشمانم میآیند و به من خیره میشوند. حتی نگاه سنگین و مهربان خدا را هم حس میکنم. آدم صفیالله جلو میآید و میگوید خب اینطوری من بر چه غمی گریه کنم تا آمرزیده شوم؟ نوح نبیالله میگوید دیگر من با چه اسمی کشتی را از دریا عبور دهم؟ ابراهیم خلیلالله میگوید دیگر من با توسل به چه اسمی آتش را گلستان کنم؟ موسی کلیمالله میگوید من دیگر بنیاسرائیل را چگونه نجات دهم؟ همه انبیاء میآیند و سوالشان را میپرسند. ابوفاضل هم میآید و میپرسد پس دیگر جانمان را باید برای که فدا کنیم؟ اصلا به عاقبت و آخرت تعریف معنای عشق فکر کردی؟ چه کسی و چهجوری باید بیاید و معنا کند؟ در آخر اباعبدالله جلو میآید و فقط با لبخند نگاهم میکند. انگار که بگوید میبینی؟ نمیشود. بدون خون من نمیشود. یک عالم است و یک حسین.
حسین. حسین. حسین. چه طنین و غمی دارد این اسم. با خودم فکر میکنم اصلا صفات غریب و شهید و مظلوم و تشنه و بیکفن و .... را سانسور کردم، خود اسم حسین را چه کنم؟ اصلا اسم اوست که منشأ غم است. اصلا همین غم است که منشأ نجات است. حسین و عاشورایش را هیچجوره نمیشود سانسور کرد. یک عالم است و یک محرم. یک عالم است و یک کربلا. یک عالم است و یک حسین.
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود که نمیتوانستم جلویش را بگیرم. سمت آشپزخانه سر چرخاندم. مادرش داشت ظرف میشست و همزمان روضه گوش میکرد. نگاهم را روی مرتضی برگرداندم. روی پایم خوابش برده بود. داغ شدن نفسم را حس کردم؛ کوبش قلبم را هم. زانویم را آرام و کم، خم کردم. مرتضی سریع دستهایش را بالا آورد و تکانی به خودش داد، اما بیدار نشد. زانو را بیشتر خم کردم. آب دهانم طعم تلخی میداد و انگار غلیظتر شده بود. به سختی قورت دادم. یکبار دیگر سمت آشپزخانه نگاه انداختم. حواس مادرش به ما نبود. صدای روضه توی سرم پیچ میخورد. باز زانویم را خم کردم. بالشت کمی رو به پایین سر خورد. سر مرتضی کمی پایین رفت. دیدم. بالأخره دیدم. تا به حال انقدر دقیق ندیده بودم. پس سفیدی گلو که میگفتند این بود. سینهام سریعتر از قبل بالا و پایین میشد و انگار ریهام را چنگ میزد. بغضی چسبید به گلویم و راه نفسم را تنگ کرد. نمیتوانستم بیخیال بشوم. خوره بیشتر در جانم وول میخورد. بیست سال بود فقط روضهاش را شنیده بودم، اما اینبار میخواستم حسش کنم. آرام دستم را سمت گلویش بردم. روی آن قسمتی که سفیدتر از بقیه بود زوم کردم. انگار زیرش یک حفره بود. آرام خالی و پر میشد. دستانم انگار فاصله چندین کیلومتری را میخواستند طی کنند. نمیرسیدند. بالأخره رسیدند. سر انگشت اشارهام زودتر خودش را رساند. وای خدای من! چقدر نرم بود. از پنبه هم نرمتر بود. نرمترین چیزی بود که تابهحال لمسش کرده بودم. حس میکردم اگر یک کم دیگر لمسش کنم رویش خش میاندازم. سریع دستم را کشیدم. چشمانم از اشک میسوخت. اشکم را که پاک کردم، مادرش را جلوی چشمم دیدم. از اینکه گردن بچه آویزان مانده بود، شاکی بود. سریع از پایم بلندش کرد و بغلش کرد. صدای روضه هنوز میآمد.
#آتش_بگیری_حرمله
دیشب میرزا تو روضه میگفت یکی از شروط ذبح توی فقه اینه که چهارتا رگ اصلی زیر گردن قطع بشه.
(شب هشتمه، اما من هنوز توی روضه علیاصغر گیر کردم)
#و_ذبح_من_الأذن_إلی_الأذن
میرزا امروز قبل از اینکه مقتل را بخواند یک سوالی پرسید که تا الان دارم آتش میگیرم:
«تا به حال فکر کردی کی دست زینب رو بست؟»
#شام_غریبان
از قبل از تولدش این صحنه را هزار بار در حالتهای مختلف تصور کرده بودم. شاید شیرینی همین تصورات بود که حرف بقیه برایم مهم نبود. هرکسی فهمید میخواهم بیارمش، یکجوری مخالفتش را بروز میداد. یک نفر میگفت خیلی خری، یکی میگفت احمق بچه تو این هوا تلف میشه، یکی نصیحت میکرد بزار چند وقت دیگه و ... . نمیفهمیدم و نمیفهمیدند. نه آنها شیرینی تصورات من را چشیده بودند و نه من حرف آنها را به ساخت این تصویر ترجیح میدادم. مرتضی باید بهدست صاحبش میرسید. هرجوری که بود باید در اسرع وقت میرسید. من فقط یک پیک بودم. امانت باید صحیح و سالم و در کمترین زمان ممکن به دست صاحبش میرسید. صاحبش پدرش، پدرمان، بود. نوزاد باید به آغوش پدر برسد. مرتضی هنوز آلوده به غیر نشده بود. باید میآمد. باید میفهمید بهنام چه کسی خورده. باید میفهمید برای کیست. دیگر هوای ۵۴ درجه و سختی راه و شلوغی و مرز و ... مهم نبود. مرتضی باید دستش به انگورهای ضریح میرسید. رسید. عجب رسیدنی! بهترین لحظات زندگیم بود. اول خیره نگاه میکرد. الله الله از انعکاس ضریح در چشمانش. بعد باهم امینالله را خواندیم. الله الله از لبخندهای ریز و ناگهانیاش. سمت ضریح بردمش. مرتضی به مرتضی رسید. الله الله از رسیدن عبد به مولایش. مرتضی به آغوش پدر رسید.
#أبانا_علی
#آقا_مرتضی