eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
158 دنبال‌کننده
205 عکس
11 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
پریشب موقع شام روضه، از فرط شلوغی داخل اتاق چپیده بودیم و سر یک سفره داشتیم در کاسه آبگوشتمان نان تیلیت(تریت) می‌کردیم. آدم خوش‌رو و باحالی به نظر می‌رسید. با دایی انگار خیلی صمیمی بودن و مشغول صحبت. قاشق سوم آبگوشت را داشتم هورت می‌کشیدم که دایی روی کمرم کوبید«آقا... رو می‌شناسی؟» دو سه تا سرفه زدم و دستی به ریش و سبیلم کشیدم«متأسفانه تا الان افتخار زیارتشونو نداشتم» «ایشون از هم‌رزمای حاج قاسم بودن. چهار سال توی سوریه زندگی کرده.» لقمه نان را گوشه لپم قایم کردم و دست روی سینه بردم«آقا خیلی مخلصیم.» تپل و بامزه بود و خنده ریزی زد«چاکریم، از حبیب تعریفتو شنیده بودم. مشتاق زیارت جمالتون بودیم» «والا جمال نداریم، فقط ریشه» صدای خنده‌مان توجه بقیه را جلب کرد. دایی در اتاق را نیمه کرد که کم‌تر در چشم باشیم. دیگر همان بحث‌های متداولی که می‌توانی حدسش را بزنی شد و من هم بیشتر گوش بودم تا اینکه کار کشید به یک خاطره. «... موقع جنگ داعش، یه بار یه گردان تازه اومدن سوریه و یه جلسه توجیهی با حاج قاسم داشتن. ما هم بودیم. یه چندتا از نیروها گفتن «حاجی ما برای شهادت اومدیم. از بابت ما خیالت راحت.» حاجی هم خندید و به گردان گفت «چند نفر دیگه مثل اینا برای شهادت اومدن؟ هر کی اینجوریه بیاد این‌طرف.» ده بیست نفر رفتن اون سمت. گفت دیگه کسی برای شهادت نیومده؟ یه نفر دیگه هم آخرش رفت و حاجی رو به فرمانده گردان گفت«خب، این آقایونو الان می‌بری یه زیارت می‌کنن بعدشم برشون می‌گردونی تهران» صدای ناله بچه‌ها بلند شد و حاچ قاسم با جذبه برگشت گفت«ما اینجا نیرو برای شهادت نمی‌خوایم. اینجا باید کار کنید. کار!» خدا شاهده بعدش صدا از کسی در نیومد.» و خندید و دایی هم گفت «نه بابا، دمش گرم». چشم درشت کردم. ضدحالی که آن سربازان خورده بودند را کاملا در وجودم حس کردم و صدای اعتراض من هم بلند شد، منتها پنج شش سال در این سمت تاریخ، «عه! اون کلیپ سید رضی رو که شما هم دیدید. خودش می‌گفت حاجی چطوری برای شهادت ترغیبشون می‌کرد و حرف می‌زد. چطور...» لقمه‌ را بین دهان و کاسه معلق نگه داشت و وسط حرفم پرید «بله، اونا ۲۵ سال کار کردن؛ میوه رسیده بودن. اینا فرق دارن با یه سرباز جوگیر که تازه تو میدون اومده. اینا هنوز کالَن.»... و تا الان این حرف در سرم پیچ می‌خورد و بین شیارهای مغزم بشین و پاشو می‌کند. خودم و آدم‌های مثل خودم را تصور می‌کنم که کال هستیم و در زندگیمان کاری نکردیم. ما فقط در پس شعارها و هیجاناتمان زیست داشته‌ایم و بر سر همین‌ها با هم رقابت کردیم. ترس سلول به سلول بدنم را می‌گیرد. نکند قبل از رسیدن، کال از درخت کنده شویم و به خاک بیفتیم. !