eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
145 دنبال‌کننده
188 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز سر جلسه نقد، خدا خدا می‌کردم که آن داستان را نخوانند. از قبل کلاس داستان را خوانده بودم. فاجعه بود. یکی از مزخرف‌ترین چیزهایی که در عمرم با آن رو به رو شده بودم. هر کلمه‌اش که جلو می‌رفت، یک قدم به زوال عقل نزدیک می‌شدم. توی مسیر کلاس با خودم گفتم اگر خدایی نکرده همین داستان را وسط بیاورند، بدون هیچ مراعاتی با نقدم می‌ترکانمش. سه چهارتا کلمه و مثال سنگین و باردار هم آماده کرده بودم تا توی حرف‌هایم به عنوان تیرخلاص استفاده کنم. همیشه عقیده‌ام این بوده که نقد داستان باید طوری باشد که بعد از آن آدم به همین راحت جرئت نکند که چیزی بنویسد و کلمه پس بیاندازد. درباره این داستان هم عقیده داشتم باید نویسنده‌اش را به کل از نوشتن منصرف کنم. داستان هیچ نکته مثبتی نداشت که بشود آن را به زبان آورد. در پس هر جمله باید زور میزدی تا بفهمی این چه ربطی به جمله قبل دارد و در آخر هم نمی‌فهمیدی. و شد آنچه نباید می‌شد. بین سه داستانی که داخل گروه گذاشته بودند، دقیقا همان داستان برای نقد وسط آمد. داستان را پیرمردی نوشته بود که گویا سابقه معلمی داشته. سن و سال و ریش سفیدش اصلا برایم مهم نبود. کاملا آماده بودم که ماشه نقدم را بچکانم توی مغزش. طبق معمول، اول کلاس کسی داستان را بلند می‌خواند و بعد نقدها شروع می‌شد. آنقدر متن فاجعه بود که سرم را در گوشی چپاندم و حواسم را به هر جای عالم می‌پراندم که دوباره متوجهش نشوم. پشت میز جوری وانمود می‌کردم که مثل بقیه دارم پی دی اف داستان را می‌خوانم. نقد شروع شد. هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. استاد مستأصل مانده بود که چه بگوید. بالأخره توانست بگوید «کسی آخر داستان رو متوجه شد؟» چشم‌های بالا رفته جوابشان واضح بود. جیکی از کسی در نیامد. از پیرمرد خواست داستان را توضیح دهد. پلک‌هایم کنار ابروهایم ماسیدند وقتی فهمیدم چه چیز فاجعه‌تری در ذهنش ساخته. خدا را هزار مرتبه شکر که آن را نتوانسته بود روی متن پیاده کند وگرنه وسط جوانی تنش عصبی گرید بالا می‌گرفتم و موهایم بر باد می‌رفت. بعد از توضیحات پیرمرد، استاد در نهایت متانت دو سه تا تکنیک مثل نگو نشان بده را گفت که در متن رعایت نشدند و از اینجور حرف‌ها. اما همه می‌دانستند بدیهی‌ترین چیزها هم در این داستان رعایت نشده چه برسد به تکنیک‌های فرمی. سطح داستان از انشاء ابتدایی هم پایین‌تر بود. دلم به حال شاگردانش می‌سوخت که چه خزعبلاتی را از پیرمرد به عنوان داستان شنیده‌اند. دقیقا نفهمیدم چطور شد که سرم را بالا آوردم اما همان لحظه با استاد چشم تو چشم شدم. گفت «تو نقدی به داستان نداری؟» جلسات قبل هم نقد کرده بودم و بدش نمی‌آمد سر این داستان هم توپ را تو زمین من بیندازد. اما کار خدا آن لحظه دهانم خشک شد و فقط توانستم بگویم«متأسفانه وقت نکردم داستانو بخونم» تابلوترین دروغی بود که گفتم. چون اصلا نیازی به خواندن من نبود. همین چند دقیقه پیش کنار دستیم متن را بلند خوانده بود. از طرفی همه فکر می‌کردند که من هم مثل آنها pdf را موقع خوانش می‌خواندم. از شانس مزخرفم پیرمرد دقیقا صندلی رو به روی من بود. بعد از استاد با او چشم تو چشم شدم. مات نگاهم می‌کرد و خیره شده بود. آب دهانم را قورت دادم و مصنوعی‌ترین لبخند دنیا را به نشانه تأسف نشانش دادم. از آن لبخند‌ها که ده سانت لبت را کش می‌دهند اما هیچ چروکی کنار چشمت نمی‌افتد. جلوی چشمان و صورت تکیده‌اش داشتم جان می‌دادم که یک شیرپاک خورده‌ای از آن‌ور کلاس گفت«اما استاد آقای فلانی نسبت به دوره‌های قبل قلمشون خیلی پیشرفت کرده و ما ها که با ایشون بودیم متوجه این موضوع هستیم» استاد جواب داد«دوره‌های قبلی رو که من نبودم اما اگر اینطوره به افتخارشون دست بزنید» انگار همه منتظر همین لحظه بودند که کار یکجوری به خیر تمام شود و آزاد شویم. اما قبل از اینکه کسی دست بزند پیرمرد به معصومیت یک پسربچه هشت ساله و با صدای لرزان گفت«شما لطف دارید. من فقط آرزومه که قبل از مرگم یه داستان خوب بنویسم. همین» و ارتعاش صدایش موقع گفتن «همین» هنوز توی مغزم است. وقتی که صدای تشویق بالا گرفت، پیرمرد روی صندلی جا به جا شد. کناره لب‌هایش را سفت کرده بود و به زور داشت گریه‌اش را خفه می‌کرد. عینک باریکش را بالا گرفت و نم اشکش را با کناره انگشت پاک کرد. ای کاش آن لحظه من آدم نبودم و دوربین بودم تا این لحظه را ضبط می‌کردم و به همه نشان می‌دادم. آن اشک در آن لحظه، از هر اشکی که از گونه یک آدم مهم موقع گرفتن یک جایزه خیلی مهم در بالای سن می‌افتد، سینمایی‌تر و جذاب‌تر بود. پیرمرد با آن داستان مزخرف و اشکش تنه به تنه اشک ویل اسمیت هنگام گرفتن اسکار زده بود و چقدر از دست زدن بقیه احساس غرور کرده بود. و چقدر من از دروغم خوشحال بودم. پ.ن: این جلسه نقد، خارج از مدرسه مبنا و بی‌ربط به آن است.