قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من دیشب شکر اضافهای خوردم. نمیدانم دقیقا از روی چه بود که در گروه داستان جمعیمان پیشنهاد نوشتن داستانی با سناریو واقعه بیمارستان شفا را دادم. از قضا این را هم عنوان کرده بودم که اگر دلش را دارید بیایید. آخر یکی نبود که بگوید تو خودت دلش را داری یا نه؟ الآن مثلا تو یکی خیلی لاتی که این را به بقیه میگویی و پا پیش میگذاری؟
داستان با یک جمع پنج نفره شروع شد که یک نفرش همسر من بود. باز یکی نبود که بگوید احمق این داستان را چطور میخواهی با او بنویسی؟ زنت پا به ماه است، نباید بگذاری حتی به این موضوع فکر کند چه برسد به اینکه دربارهاش بنویسد. گهگاهی وسط داستان از من میپرسید اینجا را چه کارش کنم؟ استیصال در به کار بردن کلمات! هم من و هم او.
قرار شد راوی فرشتهای باشد که قبل از حادثه به همراه دیگر فرشتهها برای بالا بردن دعاهای آدمهای بیمارستان آنجا آمده و سپس آن اتفاق نحس جلوی چشمش رقم میخورد و بعد هم باید نزد خدا شهادت بدهد. اوایلش آنقدر سخت نبود، جملات پشت سرهم ردیف میشدند و داستان خوب جلو میرفت. اما از یک جایی به بعد همه یا نوبتشان را رد میکردند یا توصیف ایستایی از فضا میکردند. هیچ کس برای اتفاق جدید آمادگی نداشت. اتفاقی که همه میدانستند چیست. اصلا برای همین جمع شده بودیم که بنویسیم. دقیقا آنجا که صهیونیستها وارد بیمارستان شدند داستان استپ خورد.
هیچ کس دلش را نداشت اتفاق و دال اصلی داستان را بنویسد و بقیه ادامه دهند. هیچ کس رویش را نداشت که بگوید پس از ردیف شدن زنها مقابل مردان چه اتفاقی قرار است بیفتد. اوج شکرخوری من همینجا بود. غلطی کردم و برای پایان دادن به این پاس کاری و توصیفات ایستا، خودم را در فضا تصور کردم تا برای آن واقعه کلمات را ببینم و داخل داستان بیاورمشان. خب نویسندهها مگر غیر از اینکار را میکنند؟ برایت نمیگویم که چه دیدم و تصورم کردم، برایت نمیگویم که آنجا هیچ کلمهای نبود، فقط در این حد بدان که همسرم روی مبل، رو به رویم نشسته بود. مغزم سوخت. چشمان و حنجرهام هم. یک دفعه همسرم گفت«زمانت رفت، چرا نمینویسیش؟» کلماتم هم سوخت.
دیشب نفهمیدم داستان چطور تمام شد. سریع یک جایی همه به اجماع رسیدیم که دیگر کافی است و بدون هیچ تشریفات و تعارفات اضافه خداحافظی کردیم و رفتیم. امروز دوباره داستان را خواندم. فهمیدم باز هم کسی جرئت شرح نداشته. فرشته را قبل از اینکه سربازان دست به کاری بزنند به آسمان برگرداندند. حتی فرشته داستان هم جرئت روایت نداشت.
#بیمارستان_الشفاء
#ما_فقط_خواستیم_بنویسیمش_نشد
با امین، برادرم، حرف از این شد که روضه کجا بریم. گفت پارسال کل ماه رمضان را نجف و کوفه بودم. روضه امیرالمؤمنین را فقط باید در مسجد کوفه یا نجف دید و شنید؛ روضهاش هم اذان صبح است. اذانی که شهادت میدهد به مردی که بر همه کس ولایت داشت اما الان دیگر او را کشتند.
این اواخر تنها دلخوشی که باعث میشد دنیا را تحمل کند همین نماز و تهجدش بود. نماز علی را هم شکستند.
#تهدمت_والله_ارکان_الهدی
#اینک_شما_و_وحشت_دنیای_بی_علی
Alireza-azar.Az-mast-ke-barmast(320).mp3
11.62M
کاش آن شب وسط راه طلب
ذوالفقاری به کمر میبستی
تا که از ترس بمیرند ای کاش
آیتی زرد به سر میبستی
جنگ!
این کلمه برای هر ملتی که آغاز شود، ترس به جانشان میاندازد و زیر سقف پناهگاهها مچالهشان میکند. اما نه برای ما.
جنگ برای ما مثل آرزویی است که بالای کیک تولد از ته دل میکنیم و شمع را به فوت میکشیم. ولی ما مدتهاست که از حلاوت این آرزو نفسمان را در سینه حبس کردیم و امشب بالأخره شمع را فوت کردیم. امشب آرزوی ما، شمع کوتاه قد اسرائیل را خاموش میکند.
به چشمهایش فکر کن آن لحظهای که موشکهای نارنجی سریع را به سمت اسرائیل بالای سرش میبیند.
بالا و پایین پریدنهایش را تصور کن همان لحظه که اخبار را میشنود.
آخ که چقدر امشب دلم میخواست کودکی آواره باشم در خاک غزه.
#تو_فقط_بخند
از همون موقع که جناب جواهری@mim_javaheri چالش #چند_از_چند رو برای کتاب خوندن تعریف کردن، با خودم کلنجار میرفتم که توی چالش شرکت کنم یا نه؟ هی با خودم میگفتم آخه چه کاریه؟ الان مثلا میخوای بگی خیلی کتاب میخونی؟ اصلا تو لولت به اونا میخوره که میخوای تو چالششون شرکت کنی؟ الان مثلا کتاب بخونی و صداشو در نیاری چیزی میشه؟ ...
اما الان که تقریبا سه هفته از شروع چالش گذشته، احساس میکنم شرکت کردن تو این چالش بیشتر از اینکه برای خودنمایی باشه، تو خود روند مطالعه تأثیر مثبت داره. یعنی وقتی جلوی جمعیتی قپی میای که انقدر کتاب میخوای بخونی، از ترس آبروت هم که شده تو مطالعه خودتو دیگه شل نمیکنی. از طرفی وقتی مجبور باشی بعد از خوندن یه کتاب یه چیزی در موردش بنویسی، درواقع مجبور شدی که توی ذهنت یه بار دیگه یه مرور دوباره داشته باشی و بیشتر تحلیلش کنی.
همه اینا رو بهم بافتم که بگم خلاصه ما هم هستیم و قراره گهگاهی سرتون رو با معرفی کتابها درد بیارم.
فقط یه لطفی کنید، اگه دیدید کتابی که میخوام بخونم(قبل از خوندن میگم میخوام چی بخونم) طی تجربتون بهتره که قبل یا بعدش چیز دیگهای رو بخونم یا یه فیلمی در رابطه باهاش ببینم، حتما بهم بگید.
آستانه درد رو هم گذاشتم ۱۰۳ کتاب.
#چند_از_چند
#برو_که_بریم
قلابهایی که صیدم کردند 🎏
تصاحب کرده. هنوز نیامده اتاق کار پدرش را تصاحب کرده. این تصاحب برای من یکی که خیلی شیرین است. چون هر بار که از جلو کمد و اسباب بازیهایش میگذرم، پاهایم روی زمین قفل میشوند و رو به وسایلش از آن لبخندهای نرم سینمایی میزنم. تا چند روز دیگر هم قرار است همین میز و صندلی باقی مانده هم بیرون بروند تا جا برای بقیه وسایلش باشد. برای او اهمیتی ندارد که زمانی، مردی پشت این میز روی صندلی مینشسته و از کنار هم ردیف کردن کلمات، لقمه نانی در میآورده یا فکرهایش را همینجا قصه میکرده و پنهانشان میکرده. احتمالا برای او این مهم است که فضای اتاقش بیشتر باشد تا اسباببازیهای بیشتری را بتواند در آن داشته باشد. اما آیا واقعا همینطور است یا اینکه من دارم درباره کودکی که هنوز زاده نشده قضاوت بیجا میکنم؟ یعنی کودکان با چنین نگاهی به دنیا میآیند یا ما قبل از آمدنشان این نوع نگاه کردن را کنار سیسمونی برایشان آماده میکنیم؟
در اوج شیرینی خرید سیسمونی با همسرم و ذوق کردن و غنج رفتن دلمان بابت وسایلی که او بهشان جینگولیجات میگفت، یک حرفی به میان آمد که حداقل عیش من یکی را کور کرد. درست وقتی که داشتیم درباره یکی از وسایلی که تا به حال هیچ جا ندیده بودیم و خیلی جذاب به نظر میآمد بحث میکردیم که بخریم یا نخریم، همسرم گفت «ما داریم برای دل خودمون میخریم و الا اونکه حالیش نمیشه». راست میگفت. او به این چیزها اهمیتی نمیدهد و برایش اصلا مهم نیست؛ مگر اینکه ما آن را برایش مهم کنیم.
از آن موقع دیگر بحث تصاحب عوض شد. دیگر موضوع تصاحب اتاق و وسایل نبود که برای من ترس نداشته باشد، بحث تصاحب افکار و رفتار به میان آمده بود و این یکی برای من خیلی ترسناک شده. او قرار است افکار و رفتار من را به نوعی تصاحب کند. یعنی بعد از روزگاری قرار است من رفتارهای خودم را در او ببینم در حالی که خودم ممکن است آنها را نداشته باشم ولی او حتما آنها را دارد و نگهشان داشته. به نظر تو این ترسناک نیست؟ اینکه خودت را در کس دیگهای ببینی ترسناک نیست؟ اینکه پسرت اشتباهاتت را تکرار کند ترسناک نیست؟ اینکه مسبب همه بدبختیهایت از درون تو فرار کند و در کالبد عزیزترین کس زندگیات پنهان شود، ترسناک نیست؟
یک بار جایی خواندم: «ترسناکترین حالت دنیا این است که همه شبیه تو(نوعی) باشند.» کاملا با آن موافقم. واقعا ترسناک است، حتی اگر یک نفر هم شبیه تو باشد ترسناک است. به خصوص اینکه آن یک نفر همه دنیایت باشد.
#پسرک_ترسناک_من
موقعیت:
فکر کن در مترو دست به میله ایستادی و نگاهت به این تابلو میگیرد. چند لحظه بعد متوجه میشوی دخترک دست فروشی هم کنار تو ایستاده و او هم نگاهش به این قاب است؛ پنداری که با هم نوع خودش در تصویر ارتباط گرفته. بعد همین طور که داری نگاهش میکنی، چشمهای سیاه تیلهایش را از پایین سمت تو میچرخاند و به تو میگوید:«عمو، اونجا چی نوشته؟»
در این موقعیت چه کاری میکنید؟
۱. براش میخونم
۲. یه جمله دیگه از خودم در میارم.
۳.بغض میکنم و هیچی نمیگم.
۴. با سکوتم بهش بیتوجهی میکنم
۵.بحث رو عوض میکنم و ازش چیزی میخرم
۶. یه کار دیگه میکنم(بگید)
#چالش
@Ghollabha