من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم
باور نمیکنید، همین شعر، شاهد است
#محمدعلی_بهمنی
ابوتراب دل از خاکش نمیکند. مهم نیست که چند کوچه پایینتر دارند بر سر خلافت ناحقشان بیعت میکنند. کل دنیا به یک دانه ریز از تربت مردی که الآن دیگر خفته نمیارزد. ابوتراب دلش تنگ بود از فراق حبیبش. با دست داشت روی خاکها را صاف میکرد. بغض داشت. دو بغض سنگین از دیروز گلویش را هم آورده و راه نفسش را باریک کرده بودند. صداها و حرفهای دیروز مدام توی سرش پیچ میخورد. با پیچخوردن صداها بغضهای توی گلو متورمتر میشدند اما نمیترکیدند. فقط نفسش را بند میآوردند. صدا باز هم پیچ خورد و بغض اول بیشتر باد کرد: «این مرد دیوانه است، کاغذ و قلم برای چه...» کلمه دیوانه پژواک میشد. دیوانه؟ حرامزاده میفهمی داری به چه کسی میگویی دیوانه؟ دستهای ابوتراب در خاک مشت شدند. به رسول و عزیز خدا گفت دیوانه؟ او پایه خلقت است. عقل کل عالم اوست. همین که امثال تو را در کنارش این همه سال تحمل کرده، خودش معجزة اوست. هنوز رد خیانتی که در احد کردی روی دندان شکسته او پیداست. تویی که شعلههای جهنم از وجود نحست نشأت میگیرند، تو به او میگویی دیوانه؟ دیروز هم مشتهای ابوتراب در هوا مشت شد و آمد کاری کند. خود رسولالله بود که مانع شد. دست روی دستش گذاشت. مشتهای ابوتراب را گشود و گفت «صبر کن! صبر! که تو قرار است روی صبر را خجل کنی». رسولالله دست ابوتراب را نگه داشت و همه را غیر او از اتاق بیرون کرد. آن مردک حرامزاده هم سر تکان داد و با گوشة چشمی که حسد داشت کورش میکرد، ابوتراب را نگاه میکرد و میرفت. بغض دوم داشت توی گلویش نبض میزد. مشتهایش روی خاک فشردهتر شدند. رگهای پشت دستش بیرون زدند. خاک داشت از فشار سنگ میشد. خاک داشت جان میداد یا جان میگرفت؟ ناخنهایش در پوست کف دستش فرو میرفتند. اینها کار صداها بود. صداها اینبار مقطع در سرش پیچ میخوردند و به شقیقهاش با ضربه میکوبیدند: «صبر...در...آتش...فاطمه...سیلی...صبر...صبر...در...محسن...فاطمه...صبر...فاطمه...سیلی...فاطمه...سیلی...صبر...صبر...صبر...صبر...صبر...» بغض ابوتراب ترکید و گلویش را خش انداخت. خاک از دستش امان یافت و پایین ریخت. صبر داشت از چشمانش روی خاک چکه میکرد.
پ.ن:
تقریبا سه ماه بعد، علی دوباره خاک در مشت گرفت و باز هم صبر...صبر...صبر.
#صبر
«به محض اینکه ببینمش به پایش میافتم و کل آوارگیام را تعریف میکنم و از او طلب میکنم. میگویمش که چقدر بدبخت و بیپول و مایهام. میگویمش که کس و کار و زن و فرزندی ندارم، میگویمش که سالهاست در خرابههای این شهر و آن شهر میخوابم و آوارهام. میگویمش که روزگار چهها با من کرده. با تعاریفی که از او شنیدم تا بهحال دست رد به هیچ حاجتی نزده. پس همه را باهم باید از او طلب کنم» پا تند کرده بود و با خود خواستههایش را مرور میکرد تا چیزی را از قلم نیندازد. سر کوچه که رسید پایش سست شد. به عمرش صفی به این طولانی را ندیده بود. انگار که همه بیپناهان عالم اینجا به صف شده بودند و به نوبت داخل میشدند. در صف ایستاد و اینپا و آنپا میکرد. حرص اینکه نکند به او چیزی نرسد داشت جانش را میخورد. داشت نیازهایش را یکی یکی اهم و مهم میکرد تا اگر نتوانست همه را بگیرد، آنهایی که میگیرد برایش بصرفد. صف بهکندی داشت جلو میرفت و دلشوره امانش را بریده بود. «اه! چقدر مس مس میکنند. مگر چقدر حاجت دارند و طلب میکنند؟» در همین فکر و خیال بود که گوشش سمت حرفهای دو مرد میانسال در جلویش تیز شد «...رد خور ندارد. اسم پدرش را که ببری و به او قسمش بدهی، دستت را چنان پر میکند که تا ماهها کارت راه میفتد»
«خدا رحمت کند ابالحسن را. او را هم اگر با همین کنیهاش صدا میکردی درجا حاجتت را میداد. مگر اینکه از بیتالمال چیز بیشتری میخواستی»
«یادم است، یادم است. سر این قضیه خیلی جدی و تند بود. وقتی آن ابروهای سیاه و سفیدش را خم میکرد، میخواستی قالب تهی کنی.»
«آه، ابالحسن حیف شد. این مردم زود پیرش کردند»
«خدا حسن ابن علی را برایمان نگه دارد. او نیز همپای پدرش مو سپید کرد»
«همهاش بهخاطر آن دوشنبه کذایی بود. خدا لعنت کند باعث و بانیش را»
فضولی مرد سائل امانش را برید و وسط حرف آن دو پرید«ببخشید برادران! حرفهایتان را داشتم میشنیدم. منظورتان از دوشنبه کذایی چیست؟ چرا موی هردویشان سر آن قضیه سپید شده؟»
جریان را که شنید دیگر نفهمید صف چطور گذشت. چشمانش از اشک میسوخت و یادش رفتهبود اصلا برای چه چیزی آمده. خادم خانه نرم روی شانهاش زد و گفت «برادر، حالت خوب است؟ حاجتت چیست؟» سائل زبانش سنگین شده بود. فقط توانست آرام بگوید «با حسن ابن علی کار دارم»
«آنجاست، دارد بیماری را تیمار میکند»
سائل نفهمید که با خادم تنه به تنه شده و از او عبور کرده. سمت گوشه حیاط کشیده شد. در مردی رعنا و بلند قامت محو شده بود و آرام پا بر زمین میکشید. خط ابرو و چشم مرد که سمتش چرخید، نفسش سخت شد و خود را بر پای حسن ابن علی انداخت. امام سریع بر زمین نشست و شانهاش را بالا گرفت. دستان سائل هنوز بر مچ پا قفل بودند «تو را به ابالحسن...مرا...مرا به غلامیات قبول کن...تو را به ابالحسن».
پ.ن:
سائلم، پی نیاز که نه، پی تو آمدهام
#بأبالحسن_یاحسن
صدای فندک... یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست بیستویک بیستودو بیستوسه بیستوچهار... اینبار هم به جای فوت با آه شمع را دود میکنم. بیست و چهار هم مثل بقیه رفت بی که بازگردد؛ در هوا گم شد مثل دود شمع، مثل هرم یک آه، مثل صدای فندک، مثل یک تا بیستوسه. آه و هوا و شمع و عدد تا دلت بخواهد هستند اما... اما مشکل اینجاست که فندکم برای روشن کردن شمع بعدی دو به شک است...
پاها نزدیک بهم. دست راست رو سینه، دست چپ صاف کنار پهلو. کمر بیست سی درجه خم. «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا» که به زبان آمد، آرام کمر صاف. یک نموره اشک جهت عرض دلتنگی در گوشه چشم. افتادن چشم به تابلو «باب الجواد» و قربان صدقه رفتن جوادش و حوالهٔ یک قسم. خواندن اذن ورود و راه رفتن رو به جلو. گوشه سمت چپ صحن جامع را نگاه انداختن و درآوردن آمار اینکه چایی میدهند یا نه. لبخند زدن به بچهای که دست پدر و مادرش را گرفته کف صحن سر میخورد و تجدید خاطره. صدای دینگ و دونگ ساعت حرم. پژواک صدای «آمدهام...آمدم ای شاه پناهم بده» در سر و سیخ شدن موهای تن. کنار زدن فرش آویزان و چشم در چشم شدن با کفشداری که با همکارش مشغول صحبت است. تحویل کفش و گرفتن شماره. سخت راه رفتن روی سنگهای صیقلی کف زمین. بعد فرو رفتن پاها در نرمی فرش. رد کردن دو سه تا پیچ و بعد مشاهده متراکم شدن جمعیت. و بعد... قفل شدن نگاه روی ضریح نقرهای زیبایش. زدن لبخند و غنج رفتن دل از شکوه سلطنتش. دوباره دست راست روی سینه. کمر اینبار بیشتر از سی درجه خم. زیرلب گفتن «صلی الله علیک یا سلطان یا ابالحسن یا علی بن موسی الرضا» و مست شدن و نفهمیدن گذر زمان. پلک زدن. شلوغی پشت ضریح. پلک زدن. گیر کردن شانه به تن زائران. پلک زدن. کشیده شدن دستت سمت ضریح. پلک زدن گره خوردن دستت در پنجرهها. پلک زدن و خود را کشاندن و جا باز کردن. اینبار پلک بستن و گذاشتن پیشانی روی ضریح. شروع حرفها با درد دل و شمردن مشکلات و بدبختیها و خاتمه حرفها با «حالا اینا به کنار، خیلی دوسِت دارم آقا. ممنون که راهم دادی». و بعد ترکیدن بغض و خیس کردن پنجرهها با اشک. لمس پنجره خیس با دل انگشت شست. جدا نشدن بعد از اتمام حرفها و همچنان سر به ضریح چسباندن...سکوت...نفس...نفس...نفس... پلکها همچنان بسته...نفس...نفس...نفس... (ادامهاش نمیدهم. بیا بیخیال عالم توی همین لحظه گیر کنیم. دلمان خیلی برایش تنگ است) ...نفس...نفس...نفس...
زیارت قبول
#بُعد_منزل_نبود_در_سفر_روحانی
#دلم_برای_تو_تنگ_است_خودت_میدانی
الحمدالله در تابستان و در چالش#چند_از_چند از مرز مطالعه چهل کتاب گذشتم و به مرور نظراتم را خدمتتان ارائه میکنم:
در ادبیات مردانه و لاتی، اصطلاح معروفی وجود دارد با عنوان «قرار دعوا». معمولا هم اینطور شروع میشود که وقتی دو نفر در جمعی اختلاف پیدا میکنند و کارشان بیخ پیدا میکند، بهجای اینکه در همان جمع و جلوی چشم بقیه با هم دعوا کنند، زمان و مکان خلوتی را مشخص میکنند تا آنجا دخل همدیگر را بیاورند. اما نکته اینجاست که دعوایی که آنجا میشود به مراتب متفاوتتر و سختتر از دعوا در جلوی جمع است؛ چون آنجا دیگر کسی نیست که جدا کند، چون دیگر هر کسی که میآید با کل قدرت و بچهمحلهایش داخل گود میآید، چون آنجا دیگر اگر بخوری و باخت دهی، دخلت آمده و آبرو و شرف برایت نمیماند و به تعبیری بعداً گلدانت میکنند.
اما باز اینکه از سر قرار دعوا، له و لورده بیرون بیایی و گلدان شوی، صدهزار بار شرف دارد به اینکه قرار دعوا بگذاری و حریفت بیاید ولی تو از ترس جیم بزنی. برای این حالت تعبیری بهکار میبرند که مؤدبانهاش میشود: «وجود نکرد سر قرار بیاید».
امروز سیدعلی خامنهای لاتیترین قرار دعوای دنیا را به نمایش گذاشت. روز و ساعت و مکان را از یکهفته قبل اعلام کرد تا اگر حریفش خواست بچهمحلهای بیشتری بیاورد وقت داشته باشد، حتی سر قرار هم یک ساعت بیشتر ماند اما...
اما همان حریفی که بعد از شیاف شدن موشکهای ایران در نقاط مختلفش، کلی لُغز خواند و برای رهبر ایران لاتی پُر کرد که اگر مردی از پناهگاه بیرون بیا تا نشانت دهم دنیا دست کیست، نهتنها خودش و بچهمحل هایش سر قرار دعوا حاضر نشدند، بلکه ۱۹۰۰ کیلومتر آنطرفتر در زیرزمینی خودش را قایم کرد و از ترس شاشبند شد و با تن لرزانش داشت از رسانه تصویر حریفش را میدید که اینبار بدون موشک و قدرت نظامیاش، بلکه با مردمش سر قرار حاضر شده و رجز مردانه میخواند.
اصلا نماز جمعه امروز بر محور بحث عبادی و سیاسی نبود؛ قرار دعوای دو جبهه حق و باطل بود و بحث هم بر سر وجود داشتن یا نداشتن و مرد بودن و نبودن بود که به کل دنیا نشان داده شد. والسلام!
#حالا_بگو_کت_تن_کیه؟
#جلوی_غرش_شیر_مرغ_قدقد_نمیکنه