قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت524 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › شاید باید کمی راه میرفت
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت525
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
اخمهام در هم گره خورده بود.
سفت و محکم و اصلا نمیتونستم کمی، فقط کمی اونها رو از هم باز کنم.
نمیتونستم هیچجوره قبول کنم این کار رو با افسانه و بچم کرده باشه...
درسته مادرم، خوب با خودش و مادرش تا نکرده بود اما؛ حداقل این بود که ما از یه خون بودیم... از یه پدر!
نگاه ازش میگیرم و سرد میگم:
- یه حؤرا کمک کن وسایلشو جمع کنه.
و از پلهها بالا میرم. بهتر بود بفرستمش بره..
از زندگیم. از زندگیمون..!
چرا بهش اعتماد داشتم آخر...؟
به سالن بالا که میرسم، مستقیم به اتاق کارم میرم و با نشستن پشت میز، مشغول کارم میشم.
کارها نباید عقب میوفتاد.
درگیر و دار کاغذهای روی میز بودم که در باز شد و سلمان با قیافهای عصبی وارد اتاق شد.
درحالی که چیزی یادداشت میکنم، میپرسم:
- ماذا جرى؟
«موضوع چیه؟»
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس گره افتاده به کارش،خبرکنید
روضه به نام باب الحوائج است...
🖤😭
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_34 موبایلش را پرت کرد پایین تختش و با یک حرکت
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_35
_دیگه حالم بهم میخوره از اینهمه تکرار ...مهمونی ، لباس، مُـد...دوباره مهمونی لباس ، مُـد ، یعنی هیچ تفریح دیگه ای
نداریم ؟!
پوزخندش نشان از فلسفی بودن کلامم داشت یا تناقضِ فکری با باورهایش !
چند قدمی جلو آمد و مقابلم ایستاد :
_خب ...تو واسه چی حالا میخوای من با برادر دوستت
آشنا بشم ؟!
_خب یه آدم خاصه ... کلا دوست من یه آدم خاصه .
_آهان خاصه یعنی بیشتر از ما پول داره یا بیشتر از ما
مهمونی میده؟
کلافه نگاهش کردم :
_رادوین ..اصلا دوست من اهل این حرفا نیست... یه زندگی ساده ولی قشنگ دارن،یه خانواده ی مهربون و...
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
.
چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشد
#داستانچشمانت
🌱🌸