قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت524 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › شاید باید کمی راه میرفت
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت525
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
اخمهام در هم گره خورده بود.
سفت و محکم و اصلا نمیتونستم کمی، فقط کمی اونها رو از هم باز کنم.
نمیتونستم هیچجوره قبول کنم این کار رو با افسانه و بچم کرده باشه...
درسته مادرم، خوب با خودش و مادرش تا نکرده بود اما؛ حداقل این بود که ما از یه خون بودیم... از یه پدر!
نگاه ازش میگیرم و سرد میگم:
- یه حؤرا کمک کن وسایلشو جمع کنه.
و از پلهها بالا میرم. بهتر بود بفرستمش بره..
از زندگیم. از زندگیمون..!
چرا بهش اعتماد داشتم آخر...؟
به سالن بالا که میرسم، مستقیم به اتاق کارم میرم و با نشستن پشت میز، مشغول کارم میشم.
کارها نباید عقب میوفتاد.
درگیر و دار کاغذهای روی میز بودم که در باز شد و سلمان با قیافهای عصبی وارد اتاق شد.
درحالی که چیزی یادداشت میکنم، میپرسم:
- ماذا جرى؟
«موضوع چیه؟»
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫