🎨 پوستر
🔹پایان فصل به زودی...
🔹end of the season soon...
#فتح_المبین
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوسیزده #فصل_هفدهم از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوچهارده
#فصل_هفدهم
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چِت شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده، داغ دیده است، او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام، شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان، قدر این لحظه ها را بدان.»
🔸 فصل هجدهم
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده ، حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم، پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب
🌺قالرسولالله صلیاللهعلیهوآله:
🌛إِنَّ شَعْبانَ شَهْرِي فَأَكْثِرُوا فيهِ مِنَ الصَّلاةِ عَلَيَّ وَ عَلىٰ آلِ بَيْتي
#شعبان ماه من است، پس در این ماه بر من و آل من بسیار #صلوات بفرستید.
📚 « زادالمعاد صفحه۴۶ »
🍃🌸🍃🌸🍃
🌷@Gilan_tanhamasir
🇮🇷 اگر انقلاب اسلامی نبود ...
استاد میرباقری ؛
🔸 بعضی خيال میکنند اگر الآن پهلوی بود الآن هم مثل قبل بود؛ متوجه نيستند که آن موقع يک تلويزيون با يک کانال سياه و سفيد و روزی چند ساعت برنامه بود؛ الآن دشمن هزاران کانالهاي ماهوارهاي دارد و در کنار آن شبکه اينترنت است كه اصلاً مقدورات دشمن با قبل قابل مقايسه نيست از شما سؤال ميکنم در همين فتنههاي اجتماعی كشور آن کانونهايی که قلوب جوانان را نگه داشت چيست. جاذبههای دنيا الآن با سی سال قبل قابل مقايسه نيست؛ اگر چيزي به نام انقلاب اسلامی نبود هيچ مقاومتي در مقابل فتنه کفار نبود چه چيزی قلوب جوانان را نگه ميداشت؟ در مقابل اين همه فتنه و امواج فتنههاي ظلمانی چه چيزی اين قلوب را نگه داشت که غرق نميشوند آيا غير از مجالس اهل بيت است.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوچهارده #فصل_هفدهم بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدن
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوپانزده
#فصل_هجدهم
آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337.
موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.»
صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.»
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.»
گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.»
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم.
تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.»
پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: «قدم!»
نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست، باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم.
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم، اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود، نفراتم را شمردم، دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد، مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم،
یک دفعه ستار را دیدم، عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم، شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا! ای کاش راضی نمی شدم! اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد.
آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم.
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
مدام با خودت تکرار کن:
«هذا من فضل ربی»
دار و ندارم رو از تو دارم خداجونم ...
#ارسالی_تنهامسیریها ❤️
سلام۰
در مورد خوب کردن حال دیگران، اینکار فقط با پول نیست،گاهی آدمها با رفتارشون باعث خوب شدن حال کسی میشن
خدای بزرگ به ما صاحبخونه ای عطا کرده که مثل پدر و مادر برای ما بودند۰ من مشکلات اساسی با همسرم داشتم و تصمیم به جدایی داشتم۰ این زن و مرد انقدر تلاش کردن تا زندگی ما از هم نپاشه، انقدر با من و همسرم صحبت کردن، انقدزنگ زدن با خانواده همسرم صحبت کردن، بعد برای همسرم هم کار پیدا کردن،سر سال شد و طبق معمول باید کرایه خونه رو بیشتر میکردند اما اونا که خبر از وضع ما داشتن گفتن نه، اگه خواستید کمتر هم بکنید😳 بعد همسرم افتاد زندان به خاطر بدهی، مثل پدر و مادر بالا سر من و بچه هام بودند حاج آقا خرید میکرد میذاشت پشت در،حاج خانوم یک شب در میون میومد خونه ما که بچه هام احساس تنهایی نکنن،دختر کوچیک من از سر و کول حاج خانوم بالا میرفت من میخواستم مانعش بشم اما حاج خانوم می گفت کاریش نداشته باش خب بچه از سر و کول کی بالابره😢 سال دوم زمان بالابردن کرایه خونه شد ، حالا دیگه وضعیت ما هم بهتر شده بود هر چی اصرار کردم که بگن چقد رو کرایه خونه بذاریم گفتن خودتون هر چقدر که میتونید و راضی هستید😊 و گفتن اون پولی که شما با رضا بهما بدید بیشتر برای ما برکت داره تا پولی که زیاد باشه و به زور بدید۰
یکماه پیش حاج آقا به رحمت خدا رفت و من انگار پدرم از دست دادم😭
رفتار اونها هم امر به معروف بود، هم باعث خوب شدن حال من و بچه ها و همسرم.