هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
نظرتون رو در مورد این فایل بفرمایید. نکته مهمش چیه به نظرتون؟!
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب هماکنون در جمع شرکتکنندگان در چهلویکمین دوره مسابقات بینالمللی قرآن: باذن خدا غزه غلبه پیدا میکند بر رژیم صهیونیستی. ۱۴۰۳/۱۱/۱۴
🖥 پخش زنده از شبکه قرآن سیما
💻 Farsi.Khamenei.ir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوشانزده #فصل_هجدهم زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خارد
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوهفده
#فصل_هجدهم
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش.
گفتم چیزی نمی خواهی؟!
گفت تشنه ام.
قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو،می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»
گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!»
گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند.
همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد، توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب.
بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.»
بعد بلند شد و ایستاد.
گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.»
گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن، از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است.
پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»
رفتم برایش آوردم، توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم، صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن ، این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.
دلم گرفته بود، به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط، پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود، هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن.
هوا سرد بود، برف های توی حیاط یخ زده بود، دمپایی پایم بود، می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند، پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند.
از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»
نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم، دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب
💚
نام معشـوق مبـر،
نزدِ من از ؏شق مگو
؏شـــق دیریست، ڪہدر پیچ و خم عبّاس است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و آنـــگاه ...
که خـــدا روبـــروی #ادب آیینه گرفت؛
عبــــاس، میراثِ چشمانِ زمین شــد....🌕
تولدت مبارک پناهِ پناه عالمیان 👏🌸🌿