فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چشم و همچشمی؛ آفت زندگی
#ازدواج_آسان
❣@Gilan_tanhamasir
🔸اینجا ما دو تا تمایل داریم👇🌸
علاقه سطحی و علاقه عمیق.
🔹خب علاقه سطحی ما چی میگه؟!
میگه بذار یه عروسی برگزار بکنیم که توی ذهن همه بمونه! مگه من چی اماز بقیه کمتره؟؟!
بهترین تالار، بهترین غذاها، بهترین لباس ها، بهترین جهیزیه! برای من هم باید باشه!
اینجا شیطون هم بیکار نمیشینه ها!😒
میاد و چاشنی اش رو زیادتر می کنه. میگه: آره والا!
تو چیات از بقیه کمتره؟! از همه چی باید بهترینش واسه تو باشه.
(نامرد چقدر هم توی هدف می زنه!) خدایا به تو پناه میاریم.
🔹علاقه پنهان و عمیق مون چی میگه؟
میگه که آروم باش! ☺️
چته؟! چرا ناآرومی؟!
چی می خوای؟!
بهترین ها رو میخوای؟!
وایسا!
تالار مجلل و بهترین و کامل ترین جهیزیه و مجلس عروسی باشکوه، همه شون خیلی کم ارزش تر اینهکه برای تو بهترررررین باشه. اصلا هدف چیز دیگه ایه، چی شد که اینقدر درگیر این بازی ها شدی؟!
اگه دنبال بهترین چیز هستی، باید بهت بگم که سخت نگیر، آرامش داشته باش و بی خودی اعصاب خودت و بقیه رو خورد نکن. یکم هم صبر بکن؛ نه خودت رو آزار بده و نه دیگران رو.
با یه مجلس ساده هم تو می تونی بری سر خونه زندگی ات. آرامش ات هم قطعا بیشتر خواهد بود.✅✅✅
چون نه زیر بار قرض و قوله میری، نه کسیرو ناراحت کردی و نه دلکسیرو شکوندی.
حالا خودت انتخاب کن.کدوم رو میخوای؟!
وقتتون بخیر 🌹
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت213
🍀🍀 بهت زده به سنگها، صدفها و حتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم.
کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده.
حتی شنها زیر و رو شده بودند. لا به لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود و نه حتی قلبی که من با آن همه ذوق درست کرده بودم.
آرش نگاهی به من انداخت و نگران پرسید:
–چی شده؟
نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم.
آرش با ناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالا و گفت:
–میگم چی شده؟
در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودو فقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم.
بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم.
گفت:
–نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم و گفتم:
–چقدر قشنگ می گی نگام کن.
–لبخندی زد و گفت:
–پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟
–هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه.
–کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست.
–منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه...
–نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟
🍀🍀 –آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش.
–بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم.
دنبالم امد.
–راحیل مطمئنی حالت خوبه؟
حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا میکردم.
–نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم.
دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید:
–به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی درست کرده بودی؟
بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت:
–بگو دیگه دق دادی...
باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم.
برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم:
–بیا من روبگیر. دوباره دویدم.
چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم.
آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد.
–عه، آرش...
🍀🍀 گفت:
–اینجا که کسی نیست.
–اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن.
–اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه.
روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم:
– بیا بشین.
کنارم نشست وگفت:
–من سروپا گوشم.
موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگیام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم:
–این همونیه که اونجا خراب شده بود.
برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم.
–از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم.
–چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟
–فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده.
باز خوبه ازش عکس گرفتم.
–راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی.
–فقط بفهمم کی خرابش کرده...
–نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم.
🍀🍀 –میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه...
–اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم.
دستم را بوسید و گرفت توی دستش و نوازشش کرد و گفت:
– همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟
سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم.
–نچی نچی کرد.
–اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد.
–نفسم را بیرن دادم و گفتم:
–میشه دیگه حرفش رونزنیم؟
–راحیل من ازت معذرت می خوام.
–برای چی؟
–نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی.
–پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم و تو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی.
یهو پقی زد زیره خنده و تکرارکرد:
–دیسک کمر می گرفتی.
سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد.
شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت:
–برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت214
🍀🍀 حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست کی، خودم هم نمیدانستم.
دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر میکرد.
–آرش
–جانم
–میشه تا شب پیش هم باشیم.
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–خب پیش همیم دیگه قربونت برم.
–منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم.
نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اینجوری جبران میشه؟
–حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم.
غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید و بلندشد و گفت:
–پاشو بریم حاضرشیم.
–کجا؟
–اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعدچشمکی زد و گفت:
– باید فرار کنیم.
تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم:
🍀🍀 –راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم.
–میخوای چای بخوریم بعد بریم؟
–من نمی خورم.
–پس تو برو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم.
مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار میکند.
لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجرهی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم،
آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم.
گفت:
–اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش...
برگشتم طرفش و گفتم:
–راست میگی. باشه.
–واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم.
–چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم.
–خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن.
بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–مژگان که عاشق دل خستهی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن.
🍀🍀 لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟
– چرا پرسید. گفتم، قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مدشده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب...
بلند و کشیده گفتم:
–آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم و گفتم:
–من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا.
داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج.
غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم.
–عروس خانم کجا؟
–کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت.
از این که بعد از این مدت با من حرف میزد خوشحال شدم و خواستم که مهربونیاش را چندین برابر جواب بدهم،
البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم:
–با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت و پرسید؛
–پس خودش کو؟
–الان میاد.
سرش را تکان داد و نشست روی کندهی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم.
–با ما بهت خوش نمی گذره؟
–ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم:
–این چه حرفیه ما فقط خواستیم...
– البته حق داری...
🍀🍀 بعد بلند شدو ادامه داد:
–فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره.
از حرفش خوشم نیامد.
«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، »
کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد.
آرش آمد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد.
انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند.
آرش مبهوت کیارش را تماشا میکرد «یعنی چی داره بهش میگه.»
نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودند و منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم.
دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کند گفت:
–ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام.
–چه ماجرایی؟
–می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه.
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم:
–بگو، هیچی نمیشه...
–قول میدی؟
–بگو دیگه آرش، سعی می کنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه
هروقت حس کردیم، در کنترل واکنشها و رفتارمون، اختیار چندانی نداریم، و عکسالعملهامون، در شأن ما نیستند، یا رویِ اونها تسلط نداریم ؛
💥 یعنی؛ تسلّطمون بر نَفْسمون رو از دست دادیم.
در این مواقع حتماً ؛
۱ـ ورودیهای نَفْس رو چک کنید؛
آیا دیدنیها، شنیدنیها، و بوئیدنیها، خیالاتِ شما آلوده نیستند؟
ورودیهای آلوده، خروجیهای آلودهای در پی دارند.
۲ـ خوردنیهایتان شبههناک یا .... نیستند؟
لقمهای که حلال و طیب نیست، نَفْس را، افسارگسیخته میکند!
یا اهل پُرخوری نیستید؟
۳ ـ غذای روحتان (معارف خودشناسی، ارتباطِ متمرکز و باتوجه، با خداوند و اهل بیت علیهمالسلام و ... ) را بموقع صرف کردهاید، تا انرژی کافی برای خروجیهای پاک داشته باشید؟
۴ـ شاید هم، کمبود یکی از ویتامینها، و مواد ضروری جسم، آرامش و کنترلِ نفس شما رو مختل کرده باشه ..
✖️ #یادمون_باشه بیشتر مراقب خودمون باشیم.
🌛 شب بخیر ✨
🌷@Gilan_tanhamasir
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋
صبحتون بمهر و عافیت 🌺
ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه🌷
✨ امروز را برای بیان احساس به عزیزت
غنیمت شمار شاید فردا احساسی باشد
اما عزیزی نباشد ...
🗓 سالگرد حادثه زلزله بم را تسلیت عرض
می نماییم (🥀) و یاد و خاطره جانباختگان این حادثه دلخراش را گرامی میداریم
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببينيد| حضور رهبرانقلاب با لباس مبدل در مناطق زلزلهزده بم
🔹انتشار بهمناسبت #سالگرد_زلزله_بم
💻 @Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
🍃 امام باقر از رسول اکرم(صلی الله علیه وآله) این چنین نقل کرده است: «خداوند متعال می فرماید: من به آنچه باعث صلاح کار بندگانم هست آگاه ترم و برخی از بندگان مؤمنم در عبادت خود کوشش و جدیت دارد و از بستر لذتبخش خود برخاسته و خود را برای عبادت من به زحمت می اندازد. اما من خواب را بر او یک یا دو شب از سر لطف به او و حفظ و ماندگاری (عبادت) مسلط می کنم و او تا سپیده صبح خواب می ماند (و از عبادت شب محروم می شود) و آنگاه که بر می خیزد بر نفس خود خشمگین بوده خود را عتاب می کند. و اگر من او را در انجام آن عبادت رها و آزاد نگه دارم او بخاطر اعمالش دچار عجب شده و بخاطر عجب به اعمال و رضایت به خویش دچار هلاکت می شود، تا آنجا که خود را برتر از همه عابدان می داند و از حدّ تقصیر در عبادت فراتر می بیند، در این صورت او از من دور می شود در عین آن که گمان دارد که به من نزدیک شده است.» [78][78]
📚 [78] [78] . کافی، ج 2، ص 61; التوحید ، ص 404
#گناهان_ذهنی
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🆔@Gilan_tanhamasir
#کنترل_ذهن برای #تقرب 34
🔘 بخش اول
"موسیقی نماز"
✅ کاش همه ما بتونیم به لذت نماز برسیم.
به لذت خوندن سوره حمد...
کسی که عبد خدا بشه میتونه به این لذت برسه.
💕 اون جایی که میگه ایاک نعبد و ایاک نستعین...
🔵 بعدش میگی
اهدنا الصراط المستقیم...
✅ خدایا منو به سمت راه امیرالمومنین علی علیه السلام و فرزندانش هدایت کن...
اونی که : صراط الذین انعمت علیهم
🌹 راه اون آقایی که این همه بهش نعمت دادی...
آقایی که تمام عالم به عشق گل روی اون آقا نفس میکشن...
🌺 آقایی که هر یک از ما قبل از مرگمون اون آقا رو خواهیم دید..
فرمود ومن یمت یرنی...
هر کی بمیره منو خواهد دید...
غیرالمغضوب علیهم...
🌷 سوره حمد همش روضه هست...
خدایا منو توی راه اونایی که بهشون غضب کردی نبر...
هیئتی ها میدونن من چی میگم..
🔶خدایا منو توی راه قاتلین اباعبدالله الحسین نبر...
من رو در راه اونی که سیلی به صورت فاطمه زهرا (س) زد نبر...😭
✴️ من ازش متنفرم... منو ازش جدا کن...
🌺 اوج دعای کمیل همینه...
اوج دعای کمیل اون لحظه ای هست که صدا میزنه
فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ ...
خدایا منو میخوای ببری با دشمنان خودت یه جا عذاب کنی...؟ حالا گیرم که بتونم عذاب جهنم رو تحمل کنم اما دشمنانت رو چطور تحمل کنم...😭
✅ اوج سوره حمد همینه: غیر المغضوب علیهم...
اولش از عذاب ناله میزنه بعد میگه باشه من اینو تحمل میکنم ولی جمع شدن با دشمنانت رو چطوری تحمل کنم...؟😓
الهی که بتونیم با توجه نماز بخونیم.
✴️ مدت ها بود پیش خودم فکر میکردم و میگفتم آیت الله بهجت رحمه الله علیه وقت نماز یه جاهایی گریه میکردن که آدم میگه خب اینجا که گریه نداره!
🔵 آخه الان ایشون داره به چه مفهومی فکر میکنه که گریه میکنه؟
میگفت : الله الصمد
شروع میکرد به گریه کردن...
ای بابا! اینجا چرا گریه میکنه؟!
#ادامه_دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت215
🌸 –داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دید وبهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دورهم باشیم. من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم.
امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری ندارم.
وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت:
–داداش مژگان با یه دختری در ارتباط بوده و دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش رو ثابت کنه با اسناد و مدارکی که جمع کرده، کیارشم که همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شالاتانه واز این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده...
تازه کیارش می گفت...
بعد مکثی کرد و نگاهی به من انداخت وگفت:
–حالا ولش کن...
–چی شد؟
–واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده.
الانم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم شده.
نگران پرسیدم:
–چه حکمی؟ یعنی اعدام.
🌺 –نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش نیستم، مثل این که زندان براش بریدن.
کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی این همه دختر بهش التماس
می کنند که باهاش باشن اون چرا رفته چسبیده به دختری که...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت.
«چقدر این حرف درد آوره، چرا باید دخترها التماس کنند... به خاطر پول؟!...» یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه...
چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله...
شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه...
به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم...
وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم،
به خراب شدن قلب سنگیام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم.
مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم.
در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم.
🌸 هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به بی درد بودنم پی بردم.
یعنی وجود دردهای زیاد باعث میشود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا...
یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تاما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلییاش قرار بدهیم. واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث میشویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکهاش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد...
–با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود.
"چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟"
نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم:
–ممنونم آرش جان.
–تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تونماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست...
بعداز این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشیاش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است.
🌺 شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم.
باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست.
تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف میآمد که می گفت:
–اسرا گوشی و بده من.
–سعیده هم اونجاست اسرا؟
با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم.
–خوش میگذره دخترخاله...
–خداروشکر...سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه...
–وا! اینم جای تشکرته، بده نمیزارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفرامدی این ملافه ی تختت روهم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیزمن میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سرخود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟
آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم...
با شنیدن صدای آرش بلند شدم وگفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبزشد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت216
🌸 برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم.آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسهها کنار ماشین پهن کرد.
بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیهاش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست.
–نه، ممنون.
–میخوای برات آتیش روشن کنم؟
–آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه...
آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت.
من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیدهاند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام میآیند نوک میزنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمیشوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجهاست. من هستم و خدایی که آن بالاست.
🌺 احساس ترس و تنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم.
وای خدای من پس آن تنهایی حشتناکی که میگویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است.
باصدای آرش به خودم آمدم وچشم از تاریکی برداشتم.
–راحیل.
آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود.
بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همهی ما یک روز، یک جای تاریک و ترسناک یاد خدا خواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم:
–جانم.
آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم آمد و گفت؛
–خوبی؟
–آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بزار اینجا.
با لبخند سرش را روی پایم گذاشت
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیرکردی منم چند بار آمدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
🌸 –آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشکیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم،
بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابد بیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف.
–شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی.
–نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه.
–خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا...
بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم.
–وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت.
چشم هایش را به چشم هایم دوخت و گفت:
حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم.
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
سلام ✋🏼
به اهالی سرزمین تنهامسیر آرامش گیلان 🌺🍃
ی نگاه اجمالی به برنامه هفتگی کانال داشته باشیم 👇🏼
در هفته یک موضوع جدید برای تدریس داریم
🔅روزهای زوج با ✅ موضوع افزایش ظرفیت روحی 💕
🔅سه شنبه و 🔅جمعه مختص مباحث مهدویتِ💥
همچنین علاوه بر برنامه های ثابت کانال 💞👇
پیامهای روانشناسی کوتاه رو با عنوان
#انگیزشی، #تنها_مسیری_ام، #همسرداری، #تربیت_فرزند و
مباحث آزاد #تلنگر، #فضای_مجازی، #گیلان_گردی رو هم دنبال بفرمایید..✅
از حضور گرمتون سپاسگزاریم💝
@gilan_tanhamasir
🌼🍂🌼🍂🌼
💎 در کانال ما مباحث کاربردی و تربیتی تنها مسیر آرامش ارائه خواهد شد
💌جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه سوژه و مطالب با خادمین کانال↙
@Mohajer145
@adrekni99
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
🌐 فعالیتهای #تنهامسیرآرامش_گیلان در
شبکه های مختلف اجتماعی :
🏞 ایتا
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
🌄 تلگرام
https://t.me/Gilan_tanhamasir
🎆 هورسا
https://www.hoorsa.com/p/MjI0MDM5NzI%3D
🎇 روبیکا
https://rubika.ir/Gilan_tanhamasir
🌠 هیئت مجازی تنهامسیر گیلان
https://eitaa.com/joinchat/2938044452C4d0a161502
تنهامسیرآرامش گیلان #نشر_دهید.☔️🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندوستان
مداحی فوقالعاده زیبا در سوگواری حضرت زهراسلام الله علیها
ببینید واقعا زیباست
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا
#فاطمیه
🏴@Gilan_tanhamasir
🔸 #اینفوگرافیک/ وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی
🔹️علت آن که شهید سلیمانی قهرمان ملت ایران شد و قشرهای مختلف مردم او را تکریم و به او ابراز احساسات کردند، این بود که شهید سلیمانی تبلور ارزش های فرهنگی ایران و ایرانی بود.
#مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
#ارسالی_کاربران (صلوات)
🌹@Gilan_tanhamasir