eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
855 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈خیلی خوبه گروهتون، خدا قوت و خسته نباشید، خدا اجرتون بدهد 🌈 ممنون عزیزم😍 خوشحالم که راضی هستین❤️ 🤩
امیدی هست... ✨ دعایی هست... ✨ خدایی هست... ✨ @Girl_patoq
این جمعه هم گذشت و نیامدی😭 آقاجان! العجل العجل العجل @Girl_patoq
می گویند : غروب جمعه دلگیر است😔 اما نمی دانند نبود تو برای من دلگیر تر است ...💔💔 🥺 💔 @Girl_patoq
روز‌ها را در انتظار آدینه یکی پس از دیگری سر میکنم🍁 غروب جمعه🌥 خیال تو‌ و جشن دلتنگی من😔 چه مراعات النظیر بی نظیری... 🥺
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 💜پارت صد و شصت و یڪ💜 نگاهی به بیرون میاندازم. اتومبیل جلوي آزمایشگاه میایستد. پاهایم یاري نمیکنند،اما مجبورم پیاده شوم. عمووحید شانه به شانه ام میآید. لرزش دست هایم،بیقراري پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده. وارد آزمایشگاه میشویم و روي اولین صندلی خودم را پرت میکنم.. عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ي وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزي فکر نکنم. آرنج هایم را روي زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی هاي اطرافم را بهبود میبخشد. از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. حتی اگر اشتباه باشد،پاي منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباري با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیري میروم. روي صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختري با موهاي خرگوشی که پیراهن هاي رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود... کاش آن روزها تمام نمیشد.. _:تموم شد... صداي پرستار مرا به خود میآورد. بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم. دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم. عمووحید با دیدنم بلند میشود. لبخند بیجانی به او میزنم. مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تاي آستین پیراهنش را باز کند که چشممان به هم میخورد. سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش... سرم را پایین میاندازم. مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم. وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد. احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته. حالت تهوع دارم... از پشت به کت عمو چنگ میاندازم. عمو متوجه میشود و برمیگردد. :_نیکی...خوبی؟؟ دستم را میگیرد و روي نیمکت مینشاندم. مسیح میگوید:چیزي نیست،ضعف کرده... من الآن میام... در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم! عمو رو به رویم روي زانوهایش مینشیند. :_نیکی...منو ببین.. سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از خوراکی کنار دستم میگذارد. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 🌹پارت صد و شصت و دو🌹 عمو یک آبمیوه برمیدارد،نی درونش فرو میکند و به دستم میدهد. به سختی شروع به خوردن میکنم. معده ام،آبمیوه را پس میزند اما من همچنان میخورم.. پاکت را روي نیمکت میگذارم و دستم را روي صورتم. :+من خوبم... عمو نگران نباشین.. اصلا خوشم نمیآید که مقصد نگاه باشم،آن هم نگاه هاي بی روح مسیح. به سختی بلند میشوم و خودم را حفظ میکنم. عمو نگران میپرسد :_مطمئنی خوبی؟ سرم را تکان میدهم :+خوبم.. خوبم عمو.. پاکت آبمیوه را برمیدارم و داخل سطل زباله میاندازم. مسیح به طرف ماشین میرود. کنار عمو راه میافتم و آرام میگویم :+عمو خودمون بریم.. عمو به طرفم برمیگردد :_چی؟ :+خودمون بریم خونه،تنها شاید علت ناراحتی و ضعف روحی ام،مسیح نباشد اما مطمئنم حضور در کنار او،حال بَدَم را تشدید میکند. عمو سر تکان میدهد،باید ممنون او باشم که تحت هر شرایطی درکم میکند. دست روي شانه ي مسیح میگذارد :_ما خودمون میریم مسیح سرش را بالا میآورد،نگاهش از عمو رو به من سرـمیخورد.. نگاهش عجیب است،حس میکنم بی تفاوت نیست.. سرم را پایین میاندازم،چند لحظه میگذرد :+باشه هرطور راحتین،خداحافظ سوار ماشین میشود،بدون مکث استارت میزند و خیلی سریع حرکت میکند. نفس راحتی میکشم. احساس بهتري دارم. به عمو نگاه میکنم و لبخند میزنم. ❄️مسیح❄️ پایم را روي پدال فشار میدهم و شماره ي مانی را میگیرم. :_الو مانی کجایی؟؟ :+علیک السلام آق داداش..صبح شمام بخیر... سلامت باشین،ممنون. خوبم..شما خودت خوبی؟خانم بچه ها خوبن؟ :_انشات تموم شد؟ :+نه دو سه خطش مونده بود که صلاح نمیدونم بخونم،آقاي برادر عصبانیست انگار.. با عصبانیت بوق میزنم و سبقت میگیرم. :_مانی این مرادخانی از سر صبح رو اعصابمه... مدارکش دست توعه؟ :+آره بفرستش بیاد پیش من..رفع و رجوعش میکنم... ببینم تو خوبی؟ دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم :_آره خوبم... :+مرادخانی اعصابت رو داغون کرده یا از چیز دیگه ناراحتی؟ چقدر مرا بهتر از خودم میشناسد. :_مانی من پشت خط دارم.. قطع نکن،باهات کار دارم. :+باشه پشت خط،مامان است.. تماس را وصل میکنم. :_سلام مامان جان... نویسنده:فاطمه نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 🌹پارت صد و شصت و سه🌹 :+سلام گل پسر،چطوري؟رفتین آزمایشگاه؟ :_آره مامان جان رفتیم... :+خب جوابش کی حاضر میشه؟ :_یا امروز بعد از ظهر یا فردا صبح :+باشه پسرم..الآن با نیکی جون برین حلقه هاتونم بخرین.. :_مامان جان نیکی که... :+اما و اگر نمیاریا فرصت نمیدهد بگویم نیکی نیست...تاکسی و شلوغی خیابان ها را با آن همه ضعف به من ترجیح داد. انگار با این کارش به غرورم توهین کرده. :_مامان جان رحم کن..من ساعت نُه صبح طلافروشی از کجا گیر بیارم؟؟ :+اول برید با هم یه صبحونه ي عاشقونه بخورین.. بعد برید دنبال حلقه ها...ببینم نکنه من هول بودم میگفتم زودتر،زودتر...؟؟ :_باشه مامان جان..باشه..کاري نداري؟ :+الهی قربون پسر حرف گوش کن خودم بشم ، به عروسم سلام برسون.. قطع میکنم،نفسم را با صدا بیرون میدهم. من حلقه و صبحانه ي عاشقانه را کجاي دلم بگذارم ؟ :_الو مانی پشت خطی؟ :+آره هستم.. :_ببین پسر،همه ي کارایی که بهت سپرده بودم رو فراموش میکنی.. میري واسه من و نیکی حلقه میخري :+شادوماد بیخیال من شو.. :_مانی بحث نکن،من امشب بدون حلقه بیام خونه مامان حلق آویزم میکنه :+خیلی خب،باشه.. چی کار کنیم یه داداش بیشتر نداریم که.. _:ممنون،جبران کنم :+اون که حتما...راستی مبارك باشه :_چی؟ :+بابا میخواد خونه ي نیاورون رو به نامت بزنه :_چی؟ :+گفت خونه ي خودت خیلی کوچولوعه..فعلا برین تو اون خونه... :_واي :+مسیح لجبازي نکن.. تو با این کار،بابا رو مدیون خودت میکنی،اونم میخواد جبران کنه :_کاري نداري؟ :+نه مراقب خودت باش..خداحافظ موبایل را روي صندلی شاگرد میاندازم. دو دستم را روي فرمان میگذارم و با خودم میگویم:عجب بازي پر دردسري! ماشین را داخل پارکینگ میگذارم و پیاده میشوم.دکمه ي آسانسور را میزنم و به انتظار میایستم.چند ثانیه طول نمیکشد، که در آسانسور باز میشود. داخل میشوم و کلید طبقه ي هفتم را میزنم. در بسته میشود،برمیگردم و در آینه به خودم خیره میشوم. دست میبرم و کمی موهایم را مرتب میکنم. آسانسور متوقف میشود. جلو میروم و وارد شرکت میشوم. خانم نیازي،منشی شرکت،به احترامم بلند میشود. باز هم صورتش را بوم نقاشی کرده. صورتم را برمیگردانم. کاري به پوشش و آرایش چهره اش ندارم،همین که به پر و پاي من نپیچد کافیست. صداي پر از عشوه اش،در راهروي خالی گوشم میپیچد. نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 🌹پارت صد و شصت و چهارم🌹 :_سلام آقامسیح،صبحتون بخیر با غیظ به طرفش برمیگردم. :+مثل اینکه شما حافظه ي ضعیفی دارین،من آریا هستم خانم... خودش را از تک و تا نمیاندازد،لبخند کوچکی میزند و میگوید :_آخه اسم به این قشنگی دارین،حیف نیست؟ اخم میکنم،از حالت تهاجمی چشمانم خبر دارم. :+بله؟؟؟ میترسد،آب دهانش را قورت میدهد. در دل خودم را تحسین میکنم... :_آقاي مصطفوي تماس گرفتن،گفتن انگار نقشه شون ایراداتی داره... تا بعد از ظهر یه سر میان اینجا... به طرف اتاقم میروم،میشنوم که زیر لب میگوید :_خیلیم دلت بخواد که من صدات کنم... بدون اینکه برگردم میگویم:عمرا.. میدانم چهره اش دیدنی شده.. وارد اتاقم میشوم و در را میبندم. پشت میزم مینشینم و به نقشه اي که دیروز شروع کرده ام خیره میشوم. هنوز خیلی کار دارد..ولی اول باید خودم را از زیر بار منت بابا خلاص کنم. موبایل را برمیدارم و شماره ي بابا را میگیرم. بعد از سه بوق جواب میدهد،صدایش خشک و جدي است،مثل همیشه.. :_سلام بابا :+سلام :_قضیه ي خونه ي نیاورون چیه؟ :+قضیه اي نداره.. میخوام هدیه ي عقد بدمش به تو :_خودتون میدونین من از صدقه متنفرم :+صدقه چیه،کله شق؟؟ میخواي دختر مسعود رو ببري تو اون یه وجب جا؟ :_یه متر هم باشه مهم اینه که مال خودمه :+اصلا من میخوام اون خونه رو بدم به نیکی :_بابا کل تهرانم به اسم نیکی باشه،من زنم رو میبرم خونه ي خودم... زنم! خودم هم جا میخورم...زن من؟همسرم؟ چقدر مضحک! :+پس خودت میدونی و مسعود.. و قطع میکند.. پوزخند میزنم،بابا هنوز بعد از این همه مدت عمومسعود را نشناخته... چند تقه به در میخورد و در پی (بفرمایید) من،فرزاد وارد اتاق میشود. :_سلام رئیس کلافه جوابش را میدهم :+سلام :_چیه مسیح؟میزون نیستی! :+فرزاد،جون هر کی دوس داري یا یه منشی واسه من پیدا کن،یا یه شوهر واسه این.. ریز میخندد سرم را بلند میکنم،با لبخند عجیبی کنج لب هایش نگاهم میکند. :+چیه؟چرا اینطوري نگام میکنی؟ :_بی معرفت.. حالا باید کارت بیاد در خونه ام،بعد من بفهمم دو روز دیگه عروسی توعه؟ نمیفهمم چه میگوید نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 💜پارت صد و شصت و پنجم💜 :+این چرند و پرندا چیه بهم میبافی؟کارت چیه؟عروسی کدومه؟ :_برو... برو ما که بخیل نیستیم..مبارکت باشه.. دیروز کارتت رسید دستم... تازه میفهمم قضیه ازچه قرار است.. به پشتی صندلی تکیه میدهم و زیر لب میگویم :+مااامااان :_چیزي گفتی؟ :+هیچی ولش کن... ببین من بعدازظهر نیستم،یه کم کار دارم مصطفوي میخواد بیاد اینجا،نقشه اش انگار ایراد داره.. خودت حل و فصلش کن.. :_باشه تو برو به کارات برس،خیالت راحت. فکري به ذهنم میرسد :+فرزاد خانم نیازي هم در جریان هست؟ :_فکر نمیکنم...چون کارت بچه هاي شرکتو قراره امروز مانی بیاره اینجا.. مال من رو فقط آورد خونه..کاري با من نداري؟ سرمـ را تکان میدهم. فرزاد از اتاق بیرون میرود.. چند لحظه که میگذرد بلند میشوم و به طرف میز نیازي میروم. :_خانم نیازي؟ سرش را بلند میکند. :+بله؟ :_مانی هنوز نیومده؟ :+نه هنوز نیومدن.. کمی آرام تر م،زیر لب،طوري که او هم بشنود میگویم :_اي بابا... +:مشکلی پیش اومده؟؟ :_آخه قرار بود کارت ها رو بیاره... کارت هاي عروسی رو.. لبخند میزند :عه به سلامتی... آقامانی ازدواج کردن؟ لبخند میزنم. :_عروسی مانی نیست... مردد میپرسد :+پس عروسی کیه؟ :_عروسی من... رنگش میپرد... بی توجه به طرف اتاقم میروم،یک لحظه برمیگردم تا تیر خلاص را بزنم. :_خوشحال میشیم تشریف بیارید.. هم من،هم خانمم! صبر نمیکنم تا واکنشش را ببینم. این از اولین خیرِ نیکی! باید با مامان صحبت کنم،بی خبر کارت پخش کرده اند...چقدر هم سریع ترتیب همه چیز را ظرف دو روز داده اند! فکر نمیکردم اینقدر ماجرا داشته باشد،این بازي! * *نیکی قدم هایم را روي یک خط برمیدارم،خط میان دو موزاییک. در خانه باز میشود و فاطمه بیرون میآید. :_سلام جلو میروم و دست میدهم :+سلام :_چرا نیومدي تو؟ :+نه،بیرون بهتره. قدم بزنیم... کنارم راه میافتد :_خوبی نیکی؟ لبخند میزنم :+آره خوبم،خیلی خوبم. بغضم را پشت صدایم پنهان میکنم. :_رفتین آزمایش؟ سرم را تکان میدهم،باد سردي از روبه رو میوزد. صورتم را برابرش میگیرم شاید التهاب درونم را بهبود بخشد. :_ببین این پدرروحانی نیومده،تو رو به چه حالی انداخته... :+خوبم فاطمه،فقط یه کم ... استرس دارم.. صداي زنگ موبایلم میآید. شماره ناشناس است نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 🌹پارت صد و شصت و شش🌹 به فاطمه،(ببخشید) میگویم و جواب میدهم :_بله؟ :+سلام زنداداش زنداداش؟چقدر صداي پشت خط آشناست.. :_ببخشید؟ :+مانی ام،نشناختین؟ :_سلام آقامانی،ببخشید که نشناختم. فاطمه آرام میگوید:بیا،موشون رو آتیش میزنی جلوت ظاهر میشن این طایفه ي مسیحیان! خنده ام میگیرد. :+زنداداش،مسیح سرش شلوغ بود،من الآن اومدم حلقه هاتون رو بخرم... گفتم خیلی بی ادبیه اگه نظر شما رو نپرسم.. بفرمایید چه جور حلقه اي مدنظرتونه؟ چه عروس سفیدبختی... برادر داماد مسئول خرید حلقه ها شده! آنقدر سرش شلوغ بوده که برادرش را... نه... نباید بگذارم احساسات به عقلم چیره شوند،حتی اگر پاي آرزوهاي برباد رفته ي دخترانه ام وسط باشد... بلند و محکم،طوري که قلبم بشنود،میگویم :_مهم نیست :+چی؟ :_گفتم مهم نیست.. :+نمیشه که،به هرحال باید یه شکل خاصی در نظر بگیرین دیگه... :_آقامانی... :+زنداداش بگید دیگه.. دوس دارم چیزي که میخرم بپسندین نفسم را بیرون میدهم،کلافه میگویم :+ساده ترین و بی زرق و برق ترین حلقه ي دنیا با ذوق میگوید :_فهمیدم فهمیدم... کاري ندارین؟ :+خدانگه دار رو به فاطمه که منتظر است لب باز کنم،میگویم :_مانی رفته بود حلقه بخره... با تعجب میگوید :+چه عروس ،دوماد عجیبی هستین شما..البته چون واقعی نیست،مهم نیستا،غصه نخوري... اصلا بهش فکر نکن دلم میخواهد بگویم مهم نیست...دلم میخواهد باور کنم که برایم مهم نیست... اما مگر میشود آرزوهایت را برابرت دفن کنی و اشک نریزي... پا روي دلم میگذارم :_آره بابا،مهم نیست :+حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدي دنبالم؟ :_از خونه فرار کردم :+چی؟؟ :_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن :+کدوم خونه؟ :_خونه ي مسیح میخواستن وسایل منو ببرن اونجا... نویسنده:فاطمه‌نظری