eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
741 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ✨۳۴۹✨ :+چی کار کردي؟نیکی بهتر نبود قبلش به من بگی؟ :+حق داري... این کادوي تولد تو بود.اما من نمی تونم این سفرو بیام. متوجهی که....؟ به هر حال ما فعلا کاراي مهمتري داریم.... امیدوارم منو ببخشی و درك کنی.... کامل میفهمم. سفر با تور به معناي نزدیکی بیش از حد من و نیکی به هم بود. چیزي که من را خوشحال می کرد و او را نگران.. به هر حال این حق اوست... سر تکان می دهم و استارت میزنم. نیکی سعی دارد فضا را تلطیف کند. با لبخند می گوید. :_حالا به جاي این کادو من خودم یه چیزي برات می خرم.جبران می کنم قول می دم. سر تکان می دهم و لبخند می زنم. جلوي در خانه ي عمو مسعود می رسیم. ماشین را پارك می کنم و سرم را خم می کنم وبه جلوي در خانه اشاره می کنم. :+نیکی اینجا اولین بار دیدمت. سر تکان میدهد و لبخند قشنگی کنج لبش خانه می کند آرام میگوید:آره انگار صد سال گذشته... :+اتفاقات پشت سر هم که بیفته در گیري ذهنی ایجاد میشه و آدم گذشت زمان را درك نمیکنه! همچنان که به جلوي در خانه خیره شده می گوید. :_فکر میکنی زمان که بگذره همه چیز درست میشه... ولی واقعیت اینه که هر روز که میگذره بار روي شونههات سنگین تر میشه... یه روزي میرسه که از نفس افتادي... وا می روم. نیکی از چه چیز تا این حد ناراحت است! از کدام بار سنگین روي شانه هاي نحیفش حرف می زند؟ چرا نمی نخواهد این بار را تقسیم کنیم تا کمتر رنج بکشد... نیکی به طرفم بر می گردد و با خنده می گوید :_دفعه اول مانی گفت که من خدمتکار این خونم؟! با اینکه ذهنم مشغول کنایه کلامش شده اما مثل خودش می خندم :+من زل زده بودم به دختر چادري که یهو جلوم سبز شد و بعد با سرعت از کنارم گذشت...مانی فکر کرد که تو... سر تکان می دهد. :+می فهمم. لبخند میزنم. :+ولی من فهمیدم دختر هنجارشکن عمو مسعود، همین دختري بود که مثل فرفره از بغلم گذشت. با خجالت می خندد. :+بوي اون مریم ها هنوز توي ذهنمه.. چشمانش را می بندد و سر تکان می دهد. انگار از یک رویاي شیرین بیدار شده باشد ،یک دفعه چشمانش را باز می کند و می گوید. :+بهتره دیگه بریم... سر تکان می دهم و همزمان با نیکی پیاده می شوم. به سمت خانه عمو مسعود می رویم. دستم را روي آیفون می گذارم. جواب "کیه" خدمتکار را می دهم.. :+ماییم نیکی جلوي دوربین می آید. :+منیر خانم مهمون نمی خواي؟ با لبخند به مهربانی و تواضعش خیره می شوم. انقدر گرم برخورد می کند که انگار خدمتکار،صاحب خانه است. در با صداي تیک باز می شود. نیکی با لبخند می گوید:بفرمایید. :+نه اختیار دارین اول شما خانوم. نیکی وارد حیاط می شود من هم پشت سرش. از سنگ فرش وسط حیاط می گذریم. از پله ها بالا می رویم. زنعمو و عمو به استقبالمان می آیند. نیکی با شادي پدر و مادرش را بغل می کند. عمو مردانه شانه هایم را می گیرد. :+عیدتون مبارك عمو جان با لبخند نگاهم می کند:عیدت مبارك پسرم. خم می شوم و دست زنعمو را می بوسم. زنعمو با تحسین نگاهم می کند بعد مهربان بغلم میکند. +:زنعمو عیدتون مبارك سال خیلی خوبی داشته باشین. زنعمو نگاهم میکند :ممنون عزیزم براي تو و نیکی هم همینطور. نگاهم به نیکی می افتد. آن طرف ایستاده و با لبخند نگاهم می کند. زنعمو پشت کتفم میکوبد :برید اتاق نیکی... لباس هاتون رو عوض کنید. با تواضع می گویم:چشم هرچی شما بفرمایید. نیکی با خنده دستش را به نشانه راهنمایی بالا می آورد و به پله ها اشاره می کند. "با اجازه "می گویم به طرف نیکی می روم. هم شانه از پله ها بالا می رویم. قیژ قیژ پله هاي چوبی زیر پاهایمان سمفونی آرامبخشی ایجاد کرده است. از جلوي چند در بزرگ چوبی می گذریم و جلوي یک در زرشکی می ایستیم. نیکی با یک دست در را باز می کند و تعارف می کند:بفرمایید تو :+خواهش می کنم خانم ها مقدم ترن. نیکی با خنده شانه بالا می اندازد و وارد اتاق می شود. پشت سرش می روم و در را می بندم. نگاهی به دور تا دور اتاقش می اندازم نسبتا بزرگ است با اثاثیه ساده ،تخت و میزتحریر و میز توالت سفید چوبی... با روتختی آبی روشن با گلهاي صورتی. کاغذ دیواري هاي آبی روشن و صورتی ملایم... همه چیز در عین سادگی چیده شده و معصومیت خاصی به منظره اتاق بخشیده. نیکی با خنده نگاهش را روي تک تک اسباب می چرخاند و می گوید:دلم واسه اینجا تنگ شده بود. بعد روبه من می کند:کتت رو در بیار بده به من. سر تکان می دهم کتم را در میاورم. نیکی چادرش را روي تخت می اندازد و میگوید:واقعا انگار صد سال گذشته ها لبخند می زنم و سر تکان می دهم. * فنجان چاي را به طرف دهانم میبرم و جرعه اي می نوشم. بابا و عمو مسعود در گوشی با هم مشغول صحبت اند. عجیب است. مانی سقلمه اي به پهلویم می زند و به بابا عمو اشاره می کند:چه برادرانه با هم حرف میزنن سر تکان می دهم و زیر لب میگویم:عجیبه نگاهم روي
ادامه پارت ۳۴۹...👇🏻 نیکی سر میخورد که داخل آشپزخانه مشغول صحبت با خدمتکار است. مانی،دهانش را نزدیک گوشم میآورد:گفتی بهش؟؟ سرم را چپ و راست میکنم:نهبابا...حرف تو حرف شد اصلا نتونستم بگم... مانی با تعجب میگوید:یعنی چی؟؟حرف به این مهمی رو نتونستی بگی؟ شانه بالا میاندازم و به نیکی زل میزنم:حس میکنم میدونه چی میخوام بگم.. مانی رد نگاهم را میگیرد:پس شاید بهتره بهش نگی...شاید دوست نداره بشنوه. با تعجب به طرفش برمیگردم؛سریع میگوید:البته باید بشنوه... این حق توعه،حتی اگه دوست نداشته باشه باید بشنوه... تو نباید مدیون قلب و احساست بشی... نگران نباش،بسپارش به من!من خودم حلش میکنم. متعجب از رفتارش میگویم:چطوري؟؟ نویسنده:فاطمه‌نظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗 ✨۳۵۰✨ مانی با غرور میگوید:گفتم که...بسپارش به من... به حرکاتش خیره میشوم. بلند میگوید:نیکی...نیکیجان سقلمه اي به پهلویش میزنم و با اخم نگاهش میکنم. مانی سریع حرفش را تصحیح میکند:زنداداش...زنداداش.... مامان با تعجب میگوید:چه خبرته مانیجان؟؟؟ نیکی به طرفمان میآید:بله؟چی شده؟؟؟ و بعد به من نگاه میکند. شانه بالا میاندازم:از خودش بپرس... مانی بلند میشود و برابر نیکی میایستد:یه تصمیم یهویی گرفتم... نیکی سرش را بلند میکند ،به مانی نگاه میکند و بعد به طرف من برمیگردد:اتفاقی افتاده؟؟ مانی میگوید:نه نه!تصمیم گرفتم همین الآن یه بازي بکنیم،سه نفري! من وتو و مسیح..چطوره؟؟ نیکی سعی میکند لبخندش را قورت بدهد:یعنی به خاطر این،من رو صدا زدین؟ مانی با خونسردي میگوید:من یه همچین آدم باحالی هستم! نیکی با تعجب نگاهم میکند و پقی میزند زیر خنده. غرق شِکر صداي خندهاش میشوم... * به دستور مانی،روي زمین نشستهایم. نیکی به بابا و عمو زل زده. خودم را کنارش میکشم:به چی فکر میکنی؟ به طرفم برمیگردد:مشکوك نیست؟؟انگار نه انگار تا دیروز سایهي هم رو با تیر میزدن.. ببین چقدر صمیمی باهم حرف میزنن! سر تکان میدهم و به عمو خیره میشوم:بدیش اینه نمیتونیم بفهمیم راجع چی حرف میزنن.. نیکی،نگاهم میکند و با خجالت سرش را پایین میاندازد. مثل بچههاي خطاکار میگوید:من قصدم فالگوشوایسادن نبود...ولی وقتی چایی بردم واسشون،شنیدم صحبت از طراحی یه محصول و همکاري بود...ولی من چیز زیادي نفهمیدم.. فقط عذاب وجدانش واسه من موند.. لبخند میزنم و سرم را نزدیک گوشش میبرم. صداي نفسکشیدنش را بهوضوح میشنوم. آرام و زیرلب میگویم:تو چرا اینقدر خوبی؟؟ صداي سرفهي مانی میآید،نیکی سریع سرش را عقب میکشد. مانی با لبخند شیطنتآمیزي نگاهمان میکند. نیکی،سرش را پایین میاندازد. گونههایش رنگ گرفتهاند و دستهایش را درهم قفل کرده. گلویم را صاف میکنم و میگویم:کجایی پس مانی؟؟؟ مانی با خباثت میخندد:واسه شما که بد نشد.. و بعد مثل کسی که دزدي را حین سرقت گرفته به من خیره میشود. با چشم و ابرو تهدیدش میکنم و سرزنشوار میگویم:مآنی... مانی شانه بالا میاندازد و میگوید:رفتم بطري پیدا کنم تا "جرئت،حقیقت" بازي کنیم.حالا آقامسیح،ببخشیدا عزیزم،اگه ایرادي ندازه یهکم از خانومت فاصله بگیر،اینطرفتر بشین ..آها...یهکم دیگه...بشین اینور،انگار رأسهاي یه مثلث هستیم...خوبه! نیکی با تعجب میگوید:سهنفري؟! مانی مثل معلمهاي سختگیر میگوید:بله...من خودم هم حاکمم هم داور،هم بازیکن! مانی "یک،دو،سه" میگوید و بطري را میچرخاند. دو بار اول،روي محیط خالی میایستد،اما دفعهي سوم،رو به نیکی مانی! مانی با لبخنديعمیق میگوید:خب نیکیجان...جرئت یا حقیقت؟ نیکی با دلهره میگوید:فکر کنم حقیقت بهتره! مانی دستهایش را بهم میکوبد:خب....حقیقت...بذا بیینم چی باید بگیم.... یک دفعه،تند و جدي میگوید:عاشق شدي؟ نیکی چند لحظه بیحرکت به مانی زل میزند و بعد سرش را پایین میاندازد:چرا مثل دختراي دبیرستانی بازي میکنین؟ مانی با شیطنت میخندد:تازه اولشه.. زود،تند،سریع جواب بده:عاشق شدي؟؟ نیکی بدون اینکه سرش را بلند کند،زیرلب میگوید:آره،شدم! بدون فکر،سریع میگویم:عاشق کی؟؟ نیکی سرش را بلند میکند،سعی میکند به چشمانم خیره نشود و مضطرب میگوید:هردفعه یه سوال... این قانون بازيعه... و بطري را میچرخاند. مانی با چشمانش من را به آرامش دعوت میکند. دوباره بطري،فضاي خالی را نشان میدهد و بعد از چرخش دوباره،این بار سر بطري به طرف مانی میایستد. نیکی با خنده می گوید:خب،آقامانی! میخندم:گذر پوست به دباغخونه افتاد مانیجان...بهرام که گور میگرفتی همه عمر... نیکی با شیطنت چشمانش را گرد میکند و میپرسد:جرئت یا حقیقت؟؟ مانی،نمایشی آبدهانش را قورت میدهد:شما خیلی ترسناك هستین...همون حقیقت! نیکی نگاهم میکند،چشمک ریزي میزند و به طرف مانی برمیگردد. :_آقامانیخودتون عاشق شدین؟؟ مانی دستش را زیر چانهاش میزند و میگوید:چی شد نیکیخانم؟؟ و بعد در حالی که اداي نیکی را درمیآورد،میگوید:مثل دختراي دبیرستانی! نیکی شانه بالا میاندازد :_هیچ نقطهي تاریکی تو زندگیشما نیست.. فقط دوست دارم بدونم به کسی علاقمند هستین یا نه؟؟به هرحال،جاري من میشه دیگه!! کورسوي امید درون قلبم،جان میگیرد. نیکی،باور دارد که همسر برادر من،جاري او میشود. این خیلی چیزها را ثابت میکند. یعنی به رفتن و دلکندن فکر نمیکند،یعنی همیشه میماند،یعنی تا ابد همسر من محسوب میشود. مانی شانه بالا میاندازد و با بیخیالی میگوید:من تا حالا به هیچ جنسمخالفی علاقمند نشدم،صرفا دهنم بوي شیر میده و مثل این آقامسیح نیستم! آداب حالیمه،بزرگترو کوچیکتر برام مهمه و تا وقتی عمووحیدجان،عذباوغلی محسوب میشن،من زن نخواهم گرفت،والسلام! به چهرهي نیکی نگاه می کنم. هنوز
ادامه پارت ۳۵۰👇🏻... تحتتأثیر نطقغراي مانی است و سعی دارد خندهاش را کنترل کند. نگاهی به من میاندازد،نمیتوانم اصلا تحمل کنم و همزمان با نیکی میخندیم. مانی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده،با لحن مسخره اي میگوید:بله نیکیخانم بخند...حرف حق که جواب نداره! نیکی خندهاش را کنترل میکند و با لحن جدي میگوید:بازي تازه شروع شده آقامانی! بطري دوباره میچرخد. دوباره سر بطري به طرف نیکی میافتد. نیکی پوف میکند و میگوید:من جرئت میخوام،حقیقتها خیلی مسخرهان! مانی نگاه معناداري به من میکند و میگوید:بله، صحبت عشق و عاشقی بایدم براي تو مسخره باشه،تو که درد هجر نچشیدي... گونههاي نیکی رنگ میگیرند. سریع سرش را پایین می اندازد و هیچ نمیگوید. مانی سقلمهاي به پهلویم میزند و با چشم و ابرو به نیکی اشاره میکند. بعد بلند میگوید:حالا بعدا سرخ و سفید میشی نیکی،فعلا بیا این جرئت رو جواب بده،تا ببینیم بعدي رو حقیقت میگی،یا نه! نیکی با ترس به هردویمان زل میزند. مانی با تحکم می گوید:جعبه ي سیگارت رو بده مسیح. با خنده ،جعبهي سیگار را از جیبم درمیآورم و به طرفش میگیرم. مانی رو به نیکی میگوید:سیگار بکش! نویسنده:فاطمه‌نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🌱- رایحہ‌ے حجابٺ، اگر چہ دل از اهل خیابان نمے برد اما بدجور خدا را عاشق مے ڪند... 😌- 💜- ┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
🔥🌤 صبح را☀ شادی را🌸 و رنگ ها را🌾 به زندگی دعوت کن☺ که می گذرد مثل باد☁ این بهارِ عمر ..🌈 سلاام 🙋 صبحتون بخیر گل دخترا💛🌻 @Girl_patoq
چهچه ی گنجشکان در هوای دل پذیر صبح🌾🌹 جان و روح می بخشد به انسان ها😍 @Girl_patoq