🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_29
#نویسنده_aliium
در تمام مدت زیر لب به خودم روحیه می دهم. مجبورم! صورت بی رنگ و رویم را در
پس رنگ و لعابی مصنوعی پنهان می کنم. و از اتاق خارج می شوم.
دیگر چیزي به رسیدنش نمانده. قبل از آنکه کاملا از راهرو خارج شوم دو قدم به
عقب برمی گردم و وارد چادر اکسیژنم می شوم. دو پیراهنی که این چند روز نقش
ماسک اکسیژن را داشتند برمی دارم و چند نفس عمیق در عطرشان می کشم و سر
جایشان در کمد می گذارم.
نگاه بابا اتا از روي میز کارش بر چهره ام سنگینی می کند. روبرویش می ایستم
و قاب عکس را در دست می گیرم. حس می کنم حتی عکسش هم نگرانم ست.
پیرمرد عزیز و دوست داشتنی ام. چهره ي خندان و مهربانش را نوازش می کنم.
_ بابا اتا ... دعا کن برام ... فریــ...
صداي چرخش کلید در قفل نگاهم را به بیرون از اتاق می کشاند. بی حواس قاب
را روي میز می گذارم و به سرعت خارج می شوم.
همزمان با خروجم، فرید هم وارد خانه می شود و خانه ي مردگان به آنی رنگ
زندگی می گیرد.
عزیزم، حضورش خانه ي سرد و بی روحم را گرم می کند. حالا بیرون از چادر
اکسیژنم هم هوا براي نفس کشیدن وجود دارد. باز هم بی اراده بغض می کنم. دلم
می خواهد بنشینم و زار زار گریه کنم. تا حالم خوب شود. اگر مرا هم مثل نسترنش
دوست داشت...ساك دستی کوچکش را تقریبا روي زمین می اندازد، کج می شود اما او توجهی
نمی کند.
چقدر خسته به نظر می رسد. چقدر در همین چند روز لاغر شده. کفش هایش را
همانطور ایستاده به کمک پاهایش در می آورد و بدون آنکه در جاکفشی بگذارد همان
جلوي در رها می کند. قدمی پیش می آید و نگاهش در خانه چرخ می زند.
_ هما
صدایش هم خسته است. از پیچ راهرو خارج می شوم که مرا می بیند. لبخند
خسته اي می زند.
_ سلام
بغض و اشکهایم را براي وقتی او خوابید ذخیره نگه می دارم و به زور لبخندي
روي لبهایم می نشانم. بی اختیار به سمتش کشیده می شوم.
فرید؛ نیروي جاذبه ي خالص است.
می دانم که حق گذر از خیلی مرزها را ندارم. سلول هاي مغزم اپرا گذاشته اند
انگار، پشت هم تکرار می کنند: "خود کرده را تدبیر نیست"؛ خودم می دانم. خودم
قبول کردم و حق هیچ اعتراضی ندارم. اما یک وصال خشک و خالی با حجم حضورش
که به جایی برنمی خورد!
ذره بین نگاهش را به چهره ام داده و با دقت نگاهم می کند. بی شک می فهمد
که حالم آشفته است، اما فرصت حرف و حرکتی به او نمی دهم و خودم را به وجودش
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_30
#نویسنده_aliium
سنجاق میکنم. دستها را بر گرد گردنش حلقه می زنم و فقط نفس می کشم. حالا می
فهمم که در این چند روز آنچه تنفس می کردم اکسیژن نبوده. با همین چند نفس،
حالم انگار جا می آید.
دستهاي آویخته بر گردنش را پایین می آورم و محکم دور کمرش حلقه می
کنم. او اما تنها آرام دستش را بر پشتم می کشد و بعد از کمی مکث که می دانم فقط
و فقط به خاطر دل من است، مرا از خودش جدا می کند. با وجود اینکه آرزو دارم
آنقدر در این فضا بمانم تا بمیرم اما اعتراضی نمی کنم و کنار می کشم. اینبار لبخندم
کمی فقط کمی جاندار تر است.
_ خوبی؟
سرم را تکان می دهم. باز هم ذره بین نگاهش را میخم کرده. دست و پایم را
گم می کنم، براي خالی نبودن عریضه می گویم:
_ جات خیلی خالی بود.
امیدوارم اندك لرزش نهفته در صدایم باعث رسوایی ام نشود. مشکوك شده. از
حالت نگاهش مشخص است. اما دستپاچگی احمقانه ام را که می بیند دست از نگاه
کردن بر می دارد. پشت گردنش را ماساژ می دهد. صورتش کمی جمع می شود.
_ داغون شدم این چند روز... اما می ارزید سه روز مرخصی گرفتم.
به سمت اتاقش راه می افتد و در حالی که عضلاتش را می کشد می گوید: فقط می خوام بخوابم... اگه مازیار بذاره البته!
آرامشی که با شنیدن از مرخصی اش پیدا کرده ام، با شندین جمله ي آخر به هم
می ریزد. می ترسم از مازیار و دانسته هایش. اگر چیزي بداند بی شک به فرید می
گوید.
_ لعنتی
دست ها دوباره به جان هم می افتند.
آن روز جلوي درب خانه گفت روي کمکش حساب کنم. بی شک چیزي می
دانسته که این را گفته. نمی دانم. مغزم پر از چرا و اما و اگر است. گنده ترینش هم
چگونگی حضور اوست. سرم را به طرفین تکان می دهم. باید کمی آرام گیرم، تا فکرم
به کار بیفتد و چاره اي براي این مصیبت جدید پیدا کنم. نفسی عمیق می کشم. حالا
همه چیز به خودم بستگی دارد. نباید خرابکاري کنم. در حالی که به سمت آشپزخانه
می روم بلند می گویم.
_ برات قرمه سبزي درست کردم. بیا بخور بعدش برو راحت بخواب.
صدایش از اتاق کمی بم شده به گوش می رسد. انگار سرش در کمد باشد.
_ دستت درد نکنه هما جان... یه غذاي درست و حسابی اونجا گیرم نیومد...
هلاکم.
لبخند بی واسطه چهره ام را می گشاید
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_31
#نویسنده_aliium
شهربانو جان همیشه می گفت غذاي خوب، دستپخت خوب، سفره ي خوشگل
معجزه می کند. می گفت زن باید براي شوهرش با عشق غذا بپزد. تا مرد هم آن
عشق را در هر ذره اي که فرو می دهد حس کند. همیشه با شیطنت مخصوص خودش
به مامان می گفت: " من عشقمو همینجوري ذره ذره ریختم تو جون اتابک. البته
ناگفته نمونه حواسم به اون یکی "موردم" بوده ها" بعد هم شیرین می خندید و مارا
هم به خنده می انداخت.
نمی دانم. شاید اینها راهکارهایی براي پایبند نگه داشتن مرد باشد، اما در عاشق
کردنش نقشی ندارد. وگرنه که فرید عاشق غذاهایی ست که من برایش می پزم. این
را خودش بارها گفته. اما هیچ نقشی در نوع علاقـه اش به من نداشته. که این هم به
خاطر وارونگی پایان ناپذیر دنیا براي من است.
_ تو فکري؟
ملاقه از دستم می افتد و سرامیک هاي سفید را لجنی میکند. لعنتی، آخر خودم
همه چیز را خراب می کنم.
_ چی شد... مواظب باش!
دستپاچه لبخندي می زنم و خم می شوم تا ملاقه را بردارم. که او زودتر این کار
را می کند. نگران نگاهم می کند.
_ چیه هما ... حالت خوب نیست انگارنه نه خوبم ... فقط یه لحظه حواسم پرت شد.
می چرخم و ملاقه اي دیگر برمی دارم. قرمه سبزي را درون ظرف سرامیکی
سفید رنگ مورد علاقه ي فرید می ریزم و روي میز کوچک وسط آشپزخانه می
گذارم. خم می شود و با دستمال آشپزخانه، لک ها را از سرامیک ها پاك می کند. می
خواهم دستمال را از دستش بگیرم، آرام می گویم:
_ تو بشین عزیزم خسته اي، خودم تمیز میکنم.
توجهی نمی کند. کارش را تمام می کند و دستمال را در سطل آشغال می اندازد.
پشت میز می نشیند. همیشه ترجیهش به خوردن غذا پشت همین میز کوچک و
گرد است.
روبرویش می نشینم. برایش غذا می کشم. با اشتها مشغول خوردن می شود. من
هم با اشتها، آنقدر خوردنش را تماشا می کنم تا باز هم نخورده، سیر می شوم.
با سینی چاي از آشپزخانه خارج می شوم. نگاهش می کنم که روي کاناپه ي
روبروي تلوزیون به خواب رفته است. سینی را آرام روي میز می گذارم و کنترل
تلوزیون را از روي پایش برمی دارم تا خاموش کنم که تکانی می خورد و گیج
چشمانش را باز می کند.
لبخندي به چهره ي خواب آلودش می زنم.
_ پاشو برو راحت تو اتاق بخواب.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_32
#نویسنده_aliium
هوز مست چرت چند دقیقه اي اش است. نگاهی به تلوزیون و بعد هم ساعت می
اندازد.
_ نفهمیدم کی خوابم برد.
_ خستگی از سر و روت می باره.
دوباره دستش ماساژوار گردنش را درمی نوردد. نگاهش به لیوان چاي
مخصوصش می افتد. برق چشمانش از لاي چشمان نیمه بازش هم دیدنی ست.خم می
شود و لیوان چایش را بر می دارد.
_ از این نمیشه گذشت.
عاشق چايِ لیوانی ست و در هیچ شرایطی از آن نمی گذرد. همانطور داغ یکی دو
جرعه می نوشد.
آرام و بی صدا کنارش جا می گیرم. نگاهم می کند. از وقتی آمده به طرز عجیبی
شکل آن روزها شده. همان روزهاي شاد و بی نظیر گذشته. آن روزهایی که نه غم
بود، نه ترس نرسیدن و نه ترس از دست دادن. روزهایی که آسمان بیش از اندازه
آبی بود و هوا بهاري.
نگاهم طولانی شده. اما نمی توانم دل بکنم. او هم اینبار فرار نمی کند از نگاهم.
دل می دهد به دلم. آرام لبخند می زند. مثل همان روزها.
_ چیزي شده؟اگر بداند چه شده. آخ اگر بداند. دست خودم نیست. غم چهره ام را می پوشاند.
_ دلم براي بچگیامون تنگ شده فرید... براي اون روزها که توي بهشت بازي
می کردیم... یادته چه بلایی سر گلا می آوردیم... انقدر می خندیدیم که دل درد می
گرفتیم... انگار واقعا تو بهشت بودیم.
صورتش کمی، خیلی نامحسوس جمع می شود. حقیقتا قصد بدي از گفتن
حرفهایم نداشتم. فقط دلتنگی هایم را به زبان آوردم. دلم نمی خواهد فکر کند از
وضع کنونی ام ناراضی هستم. اما حیف که از وقتی ازدواج کردیم هر چه می گویم طور
دیگري برداشت می کند.
لیوان چاي نیم خورده اش را روي میز می گذارد. همانطور خم شده به طرف میز
و بی نگاه به من با صدایی گرفته می گوید:
_ خودت خواسـ.....
_ منظورم این نبود... چرا بد برداشت می کنی... تو خودت دلت براي بچگیت
تنگ نمیشه؟ من فقط ... الان به نظرم اومد خیلی شبیه اون موقع ها شدي... دلم تنگ
شد ... همین.
ناراحت بلند می شوم و به آشپزخانه بر می گردم. اعصابم این روزها زیادي
حساس شده. می ترسم افتضاحی به بار آورم که جبران ناشدنی باشد. به جان قابلمه
اي که بعد از شام حوصله ي شستنش را نداشتم، می افتم و تمام حرصم را سرش خالی
می کنم.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
#نوجوان🦋
🇮🇷 دهههای شما
🌆 ایجاد تمدن نوین اسلامی؛ وظیفهای که آقا بر عهده جوانان و نوجوانان گذاشتهاند
☀️ برای طلوع خورشید ولایت عظمی (عج)، چقدر آماده شدهاید؟
🏔 #گام_ما
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
《 @Girl_patoq 》
✨نیایش صبحگاهی 🌺🍃
#صبحے_دیگر
💫پروردگارا....
🌺مرا بینشی عطا فرما تا تو را بشناسم
✨و دانش عطا فرما تا خود را بشناسم
🌺مرا صحتی عطا فرما تا از کار لذت ببرم
✨و ثروتی عطا فرما تا محتاج نباشم
🌺مرا نیرویی عطا فرما
✨تا در نبرد زندگی فائق شوم
🌺و همتی عطا فرما تا گناه نکنم
✨مرا صبری عطا فرما
🌺تا سختی ها را تحمل کنم
✨و طبعی عطا فرما که با مردم بسازم
🌺مرا بزرگواری عطا فرما
✨که با دشمنم مدارا کنم
🌺و بینشی عطا فرما
✨ تا زیباییهای جهان را ببینم
🌺مرا عشقی عطا فرما
✨تا تو و همه را دوست بدارم
🌺و سعادتی عطا فرما
✨تا خدمتگذار دیگران باشم
🌺مرا ایمانی عطا فرما
✨تا اوامرت را اطاعت کنم
🌺و امیدی عطا فرما
✨تا از ترس و اضطراب بر کنار باشم
🌺مرا عقلی عطا فرما تا از خود نگویم
✨و معنویتی عطا فرما
🌺تا زندگی معنی داشته باشد
" آمیـن"💫
🌸سلام صبح سه شنبه تون عالی
🌿لحظههاتون
🌸مملو از شادی و آرامش و مهر
《 @Girl_patoq 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلنوشته
♢ليتني كنتُ طيراً...
كُلما ضاقت بي الأرض،
حلقت للسماء...!
♢ڪاش پرندھ بودم
هرگاھ زمین برایم تنگ مےشد،
بھ آسمان پرواز مےڪردم...
《 @Girl_patoq 》