🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_32
#نویسنده_aliium
هوز مست چرت چند دقیقه اي اش است. نگاهی به تلوزیون و بعد هم ساعت می
اندازد.
_ نفهمیدم کی خوابم برد.
_ خستگی از سر و روت می باره.
دوباره دستش ماساژوار گردنش را درمی نوردد. نگاهش به لیوان چاي
مخصوصش می افتد. برق چشمانش از لاي چشمان نیمه بازش هم دیدنی ست.خم می
شود و لیوان چایش را بر می دارد.
_ از این نمیشه گذشت.
عاشق چايِ لیوانی ست و در هیچ شرایطی از آن نمی گذرد. همانطور داغ یکی دو
جرعه می نوشد.
آرام و بی صدا کنارش جا می گیرم. نگاهم می کند. از وقتی آمده به طرز عجیبی
شکل آن روزها شده. همان روزهاي شاد و بی نظیر گذشته. آن روزهایی که نه غم
بود، نه ترس نرسیدن و نه ترس از دست دادن. روزهایی که آسمان بیش از اندازه
آبی بود و هوا بهاري.
نگاهم طولانی شده. اما نمی توانم دل بکنم. او هم اینبار فرار نمی کند از نگاهم.
دل می دهد به دلم. آرام لبخند می زند. مثل همان روزها.
_ چیزي شده؟اگر بداند چه شده. آخ اگر بداند. دست خودم نیست. غم چهره ام را می پوشاند.
_ دلم براي بچگیامون تنگ شده فرید... براي اون روزها که توي بهشت بازي
می کردیم... یادته چه بلایی سر گلا می آوردیم... انقدر می خندیدیم که دل درد می
گرفتیم... انگار واقعا تو بهشت بودیم.
صورتش کمی، خیلی نامحسوس جمع می شود. حقیقتا قصد بدي از گفتن
حرفهایم نداشتم. فقط دلتنگی هایم را به زبان آوردم. دلم نمی خواهد فکر کند از
وضع کنونی ام ناراضی هستم. اما حیف که از وقتی ازدواج کردیم هر چه می گویم طور
دیگري برداشت می کند.
لیوان چاي نیم خورده اش را روي میز می گذارد. همانطور خم شده به طرف میز
و بی نگاه به من با صدایی گرفته می گوید:
_ خودت خواسـ.....
_ منظورم این نبود... چرا بد برداشت می کنی... تو خودت دلت براي بچگیت
تنگ نمیشه؟ من فقط ... الان به نظرم اومد خیلی شبیه اون موقع ها شدي... دلم تنگ
شد ... همین.
ناراحت بلند می شوم و به آشپزخانه بر می گردم. اعصابم این روزها زیادي
حساس شده. می ترسم افتضاحی به بار آورم که جبران ناشدنی باشد. به جان قابلمه
اي که بعد از شام حوصله ي شستنش را نداشتم، می افتم و تمام حرصم را سرش خالی
می کنم.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
💛پاتوق دخترا💛
🍂🌱🍂🌱🍂🌱 🌱🍂🌱🍂🌱 🍂🌱🍂🌱 🌱🍂🌱 🍂🌱 🌱 #پارت_32 #نویسنده_aliium هوز مست چرت چند دقیقه اي اش است. نگاهی به تلوز
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
ادامه#پارت_32
#نویسنده_aliium
کاش می شد خیلی چیز ها را از صفحه ي زندگی پاك کرد. درست مثل همین
لک ها که از روي قابلمه می زدایم. آن وقت من دست به کار می شدم. همه چیز را
پاك می کردم به جز بهشت عمو رحیم،بعد خودم، فرید، مامان و هامون را به آنجا
تبعید می کردم. درش را قفل می کردم و هیچ کس را به بهشتمان راه نمی دادم. چرا
مرتضی و مادرش را هم راه می دادم و گرد اعتیاد از خاطرشان می زدودم. فقط حیف
که مردگان را نمی توانستم زنده کنم!
_ هما
با مکث سرم را به سمت صدایش می چرخانم. سینی به دست در چهارچوب در
ایستاده و با چهره اي گرفته نگاهم می کند. نگاه می گیرم و دوباره مشغول سابیدن
می شوم.
_ ممنون بذارش روي میز.
صداي برخورد سینی با میز می آید. می دانم که خودش هم از برداشت عجولانه
اش پشیمان ست اما من هم امروز ظرفیتم پر شده و جایی براي حرص بیشتر ندارد.
صداي قدم هایش که آشپزخانه را ترك می کنند، دلم را می سوزاند. کاش حداقل
چیزي می گفت. یک لحظه صداي پاها متوقف می شود و بعد از کمی مکث می گوید:
_ منم دلم براي اون روزا تنگ میشه... خیلی زیاد!
حرفش آبی می شود بر آتش حرصم و از سابیدن دست بر می دارم.دست هاي خیسم را با حوله ي آشپزخانه خشک می کنم و به سمت اتاق خواب
می روم.
باز هم اثري از آثارش روي تخت نیست. باز هم دلم سابیدن قابلمه ام را می
خواهد. با حرص بر می گردم و به سمت اتاق کارش می روم. باز هم می خواهد روي
آن کاناپه ي لعنتی بخوابد. عصبی می شوم. دلم می خواهد سرش فریاد بزنم. اما به
سختی خودم را کنترل می کنم. در چارچوب در می ایستم. با حالتی ناراحت به کاناپه
ي لعنتیِ گنده، لم داده و با چشمانی سرخ از خستگی گوشی اش را چک می کند. سعی
می کنم حرصم بر صدایم سایه نیندازد!
_ بیا برو روي تخت بخواب.
نگاهش را از گوشی اش بر نمی دارد و در همان حال می گوید.
_ راحتم.
دندان هایم را با تمام قدرت بر هم می فشارم تا اعصاب به هم ریخته و تحریک
شده ام، داد و هواري نشود که از حنجره بیرون آید و بر سرش آوار شود. وارد اتاق
می شوم. بالاخره نگاهم می کند. جلو می روم. موبایل را از دستش بیرون می کشم و
روي میز کارش می گذارم. دستش را می کشم تا از روي کاناپه بلند شود.
_ همـ...
_ فرید جان پاشو برو روي تخت بخواب... مطمئن باش اونجا جات خیلی راحت
تره.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》