eitaa logo
💛پاتوق دخترا💛
757 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
923 فایل
✨﷽✨
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سرهم به کانال شرایط و امکانات بزنید✨❤️ از امکانات رایگان بهره ببرید🤩❤️👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ روز تا 🇮🇷✌️🏻 براے ڪشورم 🇮🇷@Girl_patoq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🍓 🌈پارت هجدهم🌈 تقویم را از توی کشو برداشتم و نگاهی به آن انداختم. امروز به قمری 5 محرم بود. کتاب حماسه ی حسینی را باز کردم. شهادت امام حسین (ع) در روز عاشورا دهم محرم سال 61 حجری اتفاق افتاد. تصمیم گرفته ام محرم امسال با امام مهربانم آشتی کنم و اندک اندک بار گناهانم سبک شود. از امروز قرار است زندگی جدیدی را آغاز کنم. کاغذی را بر می دارم و کارهایی که باید انجام دهم را روی آن یاد داشت می کنم : 1- نماز کامل و اول وقت 2- کامل کردن حجاب 3-درست کردن نقص های دینی 4- رفتار عاقلانه با نامحرم و ..... پوفی می کشم و دوباره به کاغذ نگاه می اندازم. هنوز کارهای زیادی هست که باید انجام دهم ، اما برای شروع همین قدر کافی است. در همین لحظه موبایلم زنگ می خورد و صدای آهنگ پیشواز در اتاق می پیچد. موبایل را از روی تخت بر می دارم و به اسم روی صفحه نگاهی می اندازم. « دلربا😍» لبخندی می زنم. بعد از اینکه رفاقت من و زینب صمیمی تر شد ، اسمش را دلربا ذخیره کرده ام 😉 تماس را وصل کردم.. صدای شاد زینب در گوشم پیچید.. + الو سلام سلما جونم _سلام رفیق جونی :) خوبی ؟!! _ الحمد الله خوبم تو خوبی؟ + معلومه. شما خوب باشی منم خوبم :) _ قربونت برم . چه خبرا ؟ چیکار میکنی؟ +میگم که زینب جون میتونی کمکم کنی؟؟ _ چه کمکی ؟! هر کار بتونم برات انجام میدم😉 +میدونی ، من خیلی از وظایف دینیم ناقصه :( مثلا نماز هام کامل نیست ، مرجع تقلیدی هم ندارم... _ باشه عزیزم این که ناراحتی نداره :) خودم بهت کمک میکنم . تا من رو داری غصه نخور😉 + جدی میگی ؟!!!! وااااااای ممنون جیگر😍 خیلی خوشحالم که زینب را دارم. خداجونم زینبم را برایم نگه دار :) ادامه دارد... نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸
رمان 🍓 🌱پارت نوزدهم🌱 با صدای اذان موبایلم از خواب بیدار شدم.به راستی هیچی موسیقی را زیباتر از این پیدا نکرده ام. بلند شدم و چند ثانیه نشستم تا چشم هایم به تاریکی عادت کند. به آشپز خانه رفتم و وضو گرفتم. جانمازم را پهن کردم و چادرم را سرم کردم.. یادم افتاد حلما را بیدار نکردم. به سمت اتاقش رفتم و آرام نزدیک تختش شدم. با صدایی آرام و با نوازش گفتم :« حلما ، حلما جان ، پاشو آبجی نماز صبحه . چند ثانیه صبر کردم کمی تکان خورد اما بیدار نشد. دوباره صدایش زدم.. _ آبجی خوشگلم پاشو دیگه. خدا داره صدات می زنه به پهلو شد و چشم های مشکی اش را باز کرد. خواب آلود گفت :« سلام سلما جون». _ سلام عزیزم پاشو دست و صورتت رو بشور و وضو بگیر تا با هم نماز بخونیم. + باشه ، الان میرم 😉 حلما آمد و با همدیگر نمازمان را خواندیم. بعد هم هر کدام به اتاق رفتیم و خوابیدیم. خیلی باید حواسمان باشد مامن و بابا نفهمند که ما خیلی تغییر کردیم. چون ما قبلا اینقدر خواب برایمان عزیز بود که حاضر نبودیم نصفه شب از خواب بیدار شویم. حتی برای آب خوردن :) آن وقت اگر بفهمند که ما برای نماز صبح بیدار می شویم شاید خیلی عصبانی بشوند ، دقیقا عکس العملشان را نمی دانم ، چون خودشان هر وقت حوصله داشته باشند نماز میخوانند ، البته خیلی با عجله و آخر وقت :( البته منم همچین نماز هایم درست و حسابی نیست ، فکر می کنم یک سری اشکالاتی دارد که باید با کمک زینب جونم درستش کنم .. واقعا اگر زینب را نداشتم نمی دانستم باید چکار کنم😉 تا ساعت 7 یک ساعتی فرصت بود. اما هر کار کردم خوابم نبرد. بی خیال شدم و از داخل قفسه کتاب حماسه ی حسنی را برداشتم و تصمیم گرفتم ادامه اش را بخوانم.. صفحات کتاب را ورق زدم و با عشق شروع کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ، دو دقیقه به هفت است. با حسرت کتاب را بستم و اشک هایم را که نفهمیدم کی جاری جاری شده شده است را پاک کردم. حلما را صدا زدم و صبحانه ام را داخل ظرف غذا گذاشتم ، لباس هایم را پوشیدم و کوله به دست از حلما خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم . قرار شده است هر صبح من و زینب با هم برویم و امروز نوبت من است که دنبالش بروم.......😊 ادامه دارد... نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری❄
رمان 🍓 🌻پارت بیستم🌻 دومین کوچه را رد می کنم و به در خانه ی زینب رسیدم. با هیجان زنگ در را زدم که در با صدای تیکی باز شد.. زینب چادر به دست ایستاده بود . کیفش را گرفتم تا راحت تر چادرش را بپوشد.. بعد از پوشیدن چادرش ، تشکری کرد و با هم راهی مدرسه شدیم . تقریبا یک ربعی تا مدرسه راه بود ؛ امّا آنقدر گفتیم و خندیدیم که طولانی بودن راه را حس نکردیم. ناگهان ذهنم به سمت هانیه کشیده شد . با نگرانی از زینب پرسیدم :« چرا دیروز هانیه به مدرسه نیامده بود ؟!!». زینب انگار که منتظر همچین سوالی باشد ، بغضش ترکید و اشک روی گونه هایش جاری شد . کیفم را روی دوش انداختم و دستش را گرفتم. آرام در گوشش زمزمه کردم :« چی شده ؟! چرا گریه می کنی؟؟». زینب که سعی می کرد صدای گریه اش را کسی نشنود. با بالا آوردن دستش به من فهماند که بعدا در موردش صحبت می کنیم. باشه ای گفتم کوله ی زینب را ازش گرفتم. زینب با گوشه چادرش اشک هایش را پاک کرد و کوله اش را گرفت . دیگر چیزی نگفتم و بقیه ی راه در سکوت سپری شد . خیلی دلشوره داشتم .. دلم میخواست بدانم برای هانیه چه اتفاقی افتاده است ، امّا حال زینب اصلا مساعد نبود. از هانیه هم خوشم می آمد و حق داشتم که دلواپش شوم. با نگرانی به زینب که آرام در کنارم راه می رفت نگاهی انداختم. هنوز آثار غم و اندوه در چهره اش نمایان بود. تو دلم نهیب زدم که :« این چه سوالی بود پرسیدی؟! حال زینب رو داغون کردی😔 آخه تو دیگه چه رفیقی هستی ؟!!» دستم را روی شانه ی زینب گذاشتم و گفتم :« ببخش که ناراحتت کردم :( قصد بدی نداشتم». زینب لبخند کمرنگی زد و گفت :« نه عزیزم ، تقصیر تو که نبود . من خیلی حساسم.» _ حالا می شود بگی چی شده ؟!! خواهش میکنم. +باشه قشنگم بهت می گم. اما الان نه زنگ تفریح دوم بیا بهت میگم _ باشه ، ممنون جیگر❤ نزدیک مدرسه رسیده بودیم . تا پا داخل حیاط گذاشتیم زنگ صف خورد. من و زینب هم سریع کیف هایمان را داخل کلاس گذاشتیم و صف شدیم . به سوگند که جلوی من ایستاده بود نگاهی کردم و صدایش زدم ، محل نگذاشت. از زمانی که با زینب بودم اینجوری رفتار می کرد انگاری قهر کرده بود... ادامه دارد... نویسنده : فاطمه زهرا تقدیری🌸