سلاااام✋🏻
میخوام یه جا بهت معرفی کنم 🤠...
چون خودم خیلی خوشم اومده دلم میخواد هر کسی رو که میشناسم بگم بیاد👌🏻
یه جمع دخترونه☘️
یه چایی داغ☕️
هوای تازه نفس که دلت تو آسمون پاکش تا کجاها پر میکشه😇
بیا و یه عالمه کار های دخترونه یاد بگیر🌷
با دلنوشته های یکی مثل خودت یه عالمه حال کن🥰🌈
چیز های دیگه هم داره:
🌈#پروف🔮
🌈#تم🗂
🌈#رمان📚
🌈#استوری📱
🌈#بکگراندهای ناب✨😍
🌈#پروفایل🤩
🌈#چالش📌
🌈#حرف_دل💌
🌈#دعای_عهد📿
🌈#نامه_به_بابا[#آقامون]
یا هر چیز دخترونه 🌸دیگه...
تصمیم با خودته آباجی♨️ اگه دوست داشتی بیا...😊
تو پاتوق دخترا منتظرتم😉🌾
🎍https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🌹بسمہ تعاݪے🌹
🦋#رمــانـــ «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
سوپی را که درست کرده ام میریزم توی ظرف .
میدانم امیر دستپختم را دوست دارد .
سینی آبی رنگ را برمیدارم و ظرف سوپ را داخلش میگذارم .
لیمو ترش را دو نیم میکنم و چند قطره داخلش میچکانم .
قاشق و یک لیوان آب هم برایش میگذارم
از پله های آشپزخانه بالا میروم .
احسان رو مبل توی هال نشسته و با گوشی اش کار میکند .
متعجب نگاهش میکنم ... متوجه حضور من نشده است .
صدایم را صاف میکنم:
- آقا احسان عزیز !
از جا میپرد . و رنگش هم ؛ آب دهانش را قورت میدهد و گوشی را خاموش میکند .
- مبینا ... چته ؟! داشتم از ترس میمردم !
- وا ... تو چته؟ منم ! داشتی چیکار میکردی ؟
- هیچی ...
چشم غره ای میروم و سرم را تکان میدهم .
- چیه؟ چته مبینا؟
چشمانم را ریز میکنم . اشاره میکند سوپ را برای امیر ببرم . میدانم دارد سرم را گرم میکند و حواسم را پرت ...
میروم سمت پله هایی که به اتاق امیر ختم میشود . همانطور که میروم بلند میگویم :
- برادر احسان
- هوم؟
- سوپ امیرو دادم باید تو اتاقم باشی !
- چرا آخه؟!
- همین که گفتم !
این آخری را بلند تر میگویم . صدای آه و ناله و غر زدنش بلند میشود ...
میرسم پشت در اتاقش . در میزنم .
- بله ؟
- داداش ...
صدایی نمی آید . بعد از چند لحظه در باز میشود .
- چرا بلند شدی؟خودم میومدم داخل .
مینشیند روی تختش . میروم داخل ؛ سینی را میگذارم روی میزش .
- خودم درست کردم . نوش جان !
میخواهم بروم که صدایم میکند . به طرفش برمیگردم . اشاره میکند که بروم کنارش بنشینم . گوش میدهم . سرش رو توی دستانش میگیرد . آرام زیر لب میپرسد :
- میشناختی شون؟
نمیخواهم جواب بدهم ... یعنی نمیدانم باید چه بگویم ... هنوز به آن شب فکر میکند ؟
دوباره صدایم میکند .
خودم را مشغول بازی با انگشتانم نشان میدهم .
لحنش عوض میشود . تقریبا داد میزند ...
- مبینا جواب منو بده ... میدونی که روت حساسم ... داغ ریحانه هس ... تو با حرف نزدنت داری بدترش میکنی ...
چیزی در صدایش میشکند و اجازه بقیه حرف را نمیدهد .
آرام میگویم :
- نه
نفس عمیقی میکشد .
- یکیشون یاسر بود ...
مثل برق گرفته ها میلرزم . یاسر؟!
او که میگفت دوستم دارد ؟
همین حرف ها را به امیر انتقال میدهم . سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد ...
با دست شکسته اش دستم را میگیرد. یاسر دوست امیر و خواستگار من است ... امیر نگاهم میکند . لبخندی از سر دلگرمی میزند و میگوید :
- خواهری ... غصه نخوریا ... بهش فک نکن ... ببخش سرت داد کشیدم ... از این به بعد خودم تو و بهارو میرسونم دانشگاه ... تنها جایی نرید بهتره !
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم .
- داداش ... من برم دیگه؟کار دارم
- باشه فقط یه چیزی
- جونم
- با احسان دعواتون شده ؟ داد زدی سرش ؟
سعی میکنم خودم را کنترل کنم ؛ مظلومانه نگاه میکنم . وسط لبم را میبرم بالا و دو طرفش را می آورم پایین .
- وا ... امیر ... آخه منو دعوا ؟
- خیلی خب باورم شد ... برو به کارت برس بعدا مفصل حرف میزنیم .
چشمی میگویم و چشمکی هم میزنم . در اتاق را باز میکنم و میروم بیرون از لای در نگاهش میکنم . و در را میبندم . میروم سمت اتاق مادر و پدر .
هیچکدامشان خانه نیستند ...
تختشان را مرتب میکنم و میروم سمت اتاق بهار ...
در اتاقش باز است . میروم داخل ...
ادامه دارد ...🍃
🚫#کپی_ممنوع #ادمین_نوشت #Zeinab 🚫
@Girl_patoq🌿♥️
🌹بسمہ تعاݪے🌹
🦋#رمــانـــ «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
میروم داخل ...
هندزفری توی گوش هایش گذاشته و کتاب شعر میخواند .
سرفه ای میکنم تا متوجه حضورم شود .
چشمانش را باز میکند . من را که میبیند مینشیند . هندزفری را در میآورد و کتابش را روی تخت میگذارد .
- جونم
- جونت سلامت عزیزم ... میخواستم بگم میخوام با احسان حرف بزنم . حواست باشه امیر نیاد !
- اطاعت ... چشم قربان
سرش را به نشانه تعظیم می آورد پایین و لبخند میزند . (فدات بشم) ای میگویم و به سمت اتاق خودم میروم .
احسان بی کار ننشسته و دارد با کتاب های من ور میرود میروم داخل و در را قفل میکنم .
- درو واسه چی قفل میکنی؟!
جوابی نمیدهم .
- میگم کتابای خوبی داری ها ... ولی مخت عیب کرده ... این ترم همه رو میفتی مطمئن باش ! کی تو پروانت رو میگیری ؟
حرصی میشوم حسابی ... ولی جوابی نمیدهم ... بعد از مکثی کوتاه ادامه میدهد :
- ولی حتی اگه پروانت رو هم بگیری وکیل خوبی نمیشی ! چون من بی گناه رو اوردی اینجا ... عین زندانیا ... درو هم قفل کردی ... نکنه تو غذای امیر مرگ موشی چیزی ریختی ؟!
راستشو بگو
دیگر طاقت نمیآورم
- تو بگو
- چیو؟ این که مرگ موش ریختی یا نه؟
میخندد . ولی من نه . با اخم نگاهش میکنم . خنده اش محو میشود .
- مبین ؟
- هوم ؟
- چیو بگم ؟!! تو چت شده امروز ؟؟
- اسمش چیه ؟
جا میخورد . اما خودش را میزند به راه بی راهه ...
- بازجویی میکنی مبینا ؟؟!!
با بی خیالی میگویم :
- نه ... فقط میخوام بدونم اسم زن داداش آیندم چیه ؟
- برا امیر خواستگار اومده؟؟
این را میگوید و بلند میخندد .
دیگر شورش را درآورده است . گوشی اش را از دستش میکشم .
- عه مبینا ... نکن ... بده من ... چرا اینجوری میکنی ... خب یه دیقه بده ... اصلا وایسا میگم بهت ... مبین ... دیوونه شدی ...
جوابش را نمیدهم . گوشی اش را داخل کمد میگذارم و درش را قفل میکنم
- تا وقتی همه چیو نگی ... گوشی بی گوشی
اعصابش خرد شده ... اما حقش است ...
- چیه ؟ چرا اینطوری نگا میکنی ؟ اصلا میخوای هر چی میدونم به امیر بگم ؟ خودت که میدونی چیکار میکنه !
فقط کافیه .......
جیغ بهار حرفم را نا تمام میگذارد .
احسان با عجله در اتاق را باز میکند و من هم بی اختیار به دنبالش میروم ....
ادامه دارد ...🍃
🚫#ادمین_نوشت #Zeinab #کپی_ممنوع 🚫
@Girl_patoq🤤💛
🌹بسمہ تعاݪے🌹
🦋#رمــانـــ «در آنــــ سوے خیاݪ»🦋
""""""""""""""""""""""""""""""""""
بی اختیار به دنبال احسان میروم ...
بهار بیرون اتاقش ایستاده و رنگش سرخ و سفید میشود .
امیر هم میرسد .
- چی شده بهار؟؟؟
این را امیر میگوید و منتظر جواب میماند .
بهار با ترس دست روی قلبش میگذارد و با صدای خفه ای میگوید :
- موش ..!
احسان از خنده غش میکند . امیر ناراحت میشود .
- مرض ... برو بگیر موشو ...
احسان با همان خنده میرود داخل اتاق . امیر لیوان آبی را که برایش اورده بودم به دست بهار میدهد .
- خوبی آبجی ؟
دست بهار را میگیرم . بهار جواب امیر را با تکان سر میدهد .
احسان موش در دست بیرون میآید ...
- آخی خوشگل ... ببخشید ! خودم درستش میکنم بهارو ... وگرنه بخوایم اینطوری پیش بریم نسلتون منقرض میشه !
می آید جلو و موش را جلوی صورت بهار میگیرد . بهار جیغی میکشد و پشت سر من پنهان میشود .
هر چند خودم هم دارم سکته میکنم ... ولی حمایت از خواهر واجب است به نظرم !
امیر از کوره در میرود :
- احسااااانننن ..!!!
- امیر ولش کن ... احسان برو ... برو بندازش بیرون ... برو تا مامان نیومده ... که اگه بیاد سه نفری با هم جیغ میزنیم ..!
احسان کلافه میگوید :
- خیلی خب بابا ... باشه فهمیدم ... مدیونید اگه بترسید !
احسان که میرود . همه مان میخندیم .. حتی بهار که رنگ به صورت ندارد .
دلیلش مشخص نیست ... ولی همین خنده آغاز قشنگی میشود برای شروع زندگی دوباره ... این بار بدون ریحانه !
🌙شب✨
روی تختم دراز کشیده ام . ساعت از نیمه شب گذشته است . این را مطمئنم ولی ساعت دقیق را نمیدانم . گوشی را روشن میکنم تا ساعت را ببینم . ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه است . پیام هایم را باز میکنم
ده پیام از یاسر ...
دو پیام از هانیه ...
سه پیام از فاطمه ...
و یک پیام از یلدا ...
پیام های یاسر را ترجیح میدهم فردا بخوانم ... چون اگر الان بخوانم حتما خوابم بهم میخورد .
پیام یلدا را اول از همه باز میکنم .
[بیداری؟]
مینویسم
{جونم بگو ... بیدارم خواهری}
هنوز چند لحظه نگذشته که یلدا زنگ میزند !
متعجب و نگران تماس را وصل میکنم .
- جونم عزیزم ؟
صدایی نمی آید . خیلی میترسم
- یلدا جان ؟ الو ؟؟!!
با جیغ میگوید :
- مبییییییناااااا ...
از ترس مینشینم .
- یلدا خوبی ؟ چی شده ؟
- مبینااااااا ... بچه ....
- اومدم عزیزم ... اصلا نترسیا الان میام .
یلدا باردار است . پدر و مادرش شهرستان زندگی میکنند و شوهرش هم ماموریت است .
سریع لباس هایم را میپوشم . میروم بیرون . حالا در این نصفه شب ماشین از کجا بیاورم ؟؟؟!!
اتاق امیر را میبینم ... اگر خانه سقف نداشت حتما تا حالا پرواز میکردم . برق اتاقش روشن است .
پشت میزش نشسته و مینویسد .
صدایش میکنم . نفس نفس میزنم . میترسد و به سمتم بر میگردد .
- چی شده ؟
- امیر ... منو ... تا ... تا خونه ی یلدا ... می...میبری ؟
- این وقت شب ؟
- امیر ... برات ... برات توضیح میدم ... فقط بریم ... الان ... الان ... الان از دست میره ...
بهار هم داخل اتاق می آید .
دوتاییشان را وادار به رفتن میکنم ... میترسم دیر برسم ...
⏰ساعتی بعد⏰
میرسیم جلوی در خانه اش ... زنگ درشان را تند تند میزنم ... خبری نمیشود ... دوباره میزنم ... باز نمیکند ...
با ترس به امیر میگویم :
- چیکار کنیم ؟!
امیر با مکث کوتاهی میگوید ...
- برو کنار ...
- میخوای چیکار کنی؟
با عصبانیت داد میزند :
- تو این وضعیت بازجویی میکنی بهار ؟مبینا گفتم کناااار ...
گوش میکنم ...
امیر با آموزش هایی که دیده باید بتواند قفل در را بشکند . چند قدمی عقب میرود و بعد محکم به در میکوبد .
باز نمیشود .
دوباره میکوبد .
باز نمیشود .
سه باره ... چهار باره ... و ......
خسته میشود . دلم میسوزد برایش . دستش شکسته بود حالا بدتر هم میشود .
رو به ما میگوید :
- سوزن یا سنجاق ... یه چیز اینطوری؟؟
کیفم را میگردم ......
ادامه دارد ...🍃
🚫#ادمین_نوشت #Zeinab #کپی_ممنوع 🚫
@Girl_patoq♥️🌱
یہ کانال جامع وکامل کہ مطلب#عاشقانه_مذهبی،#تلنگرانہ ،#رمان و.. دارندو..✨خیلیا توی این کانال متحول شدن وتغییر کردند،شاید برای شماهم تلنگرۍ باشدپروفایل،تم،موسیقی هایی که شمادوست داریدهم میزارن🌹منتظرتونیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2567307309C6ade34d0fa
#احساس_زنگ_زده🌸
پریدم و پشتش پناه گرفتم و گفتم :بابایی جونم من و از دست این خانوم گرگه نجات بده
مامان تا این حرف و شنید ملاقه ی معروفش و پرت کرد طرفم که جاخالی دادم و ملاقه خورد تو سر بابای از همه جا بی خبرم😅
مامان بی توجه به بابا که از درد اون ملاقه ی گنده ای که تو کلش خورده بود سرخ شده بود، دمپایی ابریش و بیرون آوردو افتاد دنبالم که این دفعه تلفن شد فرشته ی نجاتم مامان دمپاییش و پا کردو گفت من اگه تو رو درستت نکردم ریحانه نیستم😡
وبعد به طرف تلفن رفت و با دیدن شماره یه نفس عمیقی کشیدو گفت :باز این گرگ دندون طلا زنگ زده بشینه زر بزنه اه اه چقد حوصله دارم که بخوام به این عنتر جواب بدم؟وباز دوباره یه نفس عمیقی کشیدو نشست رو مبل کنار تلفن و گوشی برداشت و باصدای کاملا پراز نازو عشوه ای گفت:سلام کتییییی جونننننم چطورییییی عزیززززززم 😐وبا شنیدن همین یک جمله من و بابا به هم نگاه کردیم ،اول با تعجب و بعد با تاسف🤦🏻♀️و تازه فهمیدیم شخصی که پشت گوشیه عمه کتایونه 😆عمه کتایون از اینکه کسی بهش بگی کتی بدش میاد و واسه ی همینه که مامان من همیشه عمه رو کتی صدا میزنه😁
یه کانال جذاب
😍#رمان📚
#پروفایل❤️
#موسیقی🎧
از دستش نده کیوتم بکوب رو لینک زیرو عضو کانالم شو😘
@uctxrc
سلام کانالتون عالیههههههههههه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 من خیلی مشتاق خوندن فصل دوم رمان مسیحای عشق هستم 😍 واقعا ممنونم رمان خیلی عالی ای بود 😍😍😍 ما شاالله هشتگ هم که فراوونه 💜💜💜😍😍 خدا زیادشون کنه 😂😍😘👌👍😂 لطفا #رمان-مذهبی-بر-اساس-واقعیت رو هم به هشتگ هاتون اضافه کنین 🙏😍👍 خسته نباشید و خدا قوت 😊☺👍
سلام خدمت شما دوست عزیز♡
ممنون لطف دارید
چشم حتما
بمونید برامون
ممنون ازتون
💛پاتوق دخترا💛
#تلنگر #پیشنهاد_دانلود 《 @Girl_patoq 》
ما با توجه به این صوت تصمیم گرفتیم
#رمان و #عاشقانه رو حذف کنیم و #چادرانه و #حجابفاطمے رو هم کمتر کنیم 😊🌸
چند ساعتی از غروب خورشید گذشته بود
قطرات زلال باران آرام بر روی زمین فرود می آمدند
گویی آسمان هم مانند من دلگیر بود
دلگیر از این جهان خاکستری
از آدم هایی که جای قلب
آهن سرد در سینه خود نگاه می داشتند
بالاخره چراغ راهنمایی و رانندگی میان چهار راه به رنگ قرمز درآمد
قرمز
شنیدن نامش
دیدن رنگش
برایم تدایی بخش نیاز بود
یاد آور کوبیدن شیشه پنجره ماشین های گوناگون
آدم های گوناگون و احوالی گوناگون
بوق کر کننده ماشین های پشت چراغ قرمز
مرا از خیالاتم جدا ساخت
هوا عجیب سرد بود و من هم طبق روز های معمول
عاری از لباسی گرم برای مقابله با سرما
به سوی یک ماشین که به ظاهر قیمتش از جان من هم بیشتر می ارزید و صاحبی ثروتمند داشت قدم برداشتم
ارتفاع ماشین از قد من فراتر بود
بنابر این روی نوک پایم ایستادم
احساس کردم آب کف خیابان و پوسیدگی کفش هایم موجب خیسی انگشتان پایم می شود
اما چاره ای نبود
اگر اینبار هم بدون پول به خانه باز می گشتم
حتما از شام خبری نبود
سعی کردم به سوزش گلویم بی توجه باشم
با صدایی گرفته گفتم : آقا ، از من فال میخرید؟
مرد میانسال از گوشه چشم نگاهی به من انداخت
نمیدانم چگونه اما با اشاره ای شیشه ماشین را بالا داد
خوب میدانستم معنی این کار چیست
هرچه باشد از پنج سالگی تا به حال
که به گفته خواهر بزرگترم بهار ۸ سال دارم
چم و خم کارم را خوب آموخته ام
بالا دادن شیشه تنها گویای یک جمله بود :
《برو پی کارت بچه !》
برای سماجت فرصتی نیست
۴۰ ثانیه بیشتر تا سبز شدن چراغ راهنمایی باقی نمانده
ماشین کناری کوتاه تر بود
قدم به شیشه اش می رسید
گمان میکنم بر خلاف خودروی پیشین
ارزان تر باشد
چه فایده
وقتی لرزش دست هایم در سرما برای ثروتمندان اهمیتی ندارد
از فردی که خود به قولی هشتش گروی نه اش است هم نمیتوان انتظاری داشت
با نا امیدی به سمت پنجره رفتم
اینبار مردی جوان راننده بود
با صدای گرفته گفتم : آقا فال می خواهید؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت : فال که نه
اما چیزی دارم که فکر می کنم در این هوای بارانی حسابی با کارت اید
به طرف صندلی عقب ماشین برگشت
کاپشنی را مقابلم گرفت گفت : این برای پسرم است
می خواهم از طرف او به تو هدیه اش بدهم
با خود فکر کردم یک شب شام نخوردن می ارزد به نخوردن سرما
کاپشن را گرفتم و از مرد جوان مهربان تشکر کردم
حالا دیگر چراغ سبز شده بود
ماشین معمولی و ماشین گران قیمت
هردو در کنار هم حرکت کردند
یقین داشتم که قلب های آن دو فرد
زمین تا آسمان همچون ماشین هایشان فرق داشت
اما با ارزشی متفاوت
#داستان
#تلنگر
#رمان
《 @Girl_patoq 》
«انجمن نویسندگان باغ انار»
❌❌😃بشتابید بشتابید😃 ❌❌
فرصتے استثنایی برای آموزش#رمان.
اگر مایل بہ نوشتن #رمان هستید🤩
کافیہ عضو #انجمن بزرگ نویسندگان #باغ انار شوید.
با حضور جمع زیادی از علاقمندان به نویسندگی.
متشکل از دو باغ عمومی و ۱۶ باغ اختصاصی.
عضویت دربخش عمومی انجمن نویسندگان باغ انار به صورت صددرصد #رایگان 👇👇
↙️همین حالا بزن رو #لینک و نویسنده شو↘️
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
با برگزارے کارگاه های رایگان قواعد و اصول نویسندگے😍❤️
.@anar_story