رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هشتـادودومـ🌸🌱
.
...از اینکـه ناراحتیـش رو بـروز نمـیداد خیلی
خـوشحال شـدم:
–خب علی آقا مـن برم کمـک مـادرجون دست تنهـان
یه چنـد دقیقـه دیگـه شام حـاضـر میشه، با
اجـازتـون آقامـون!
لبخنـدی زد و لپـم و کـشید:
–بفـرمـائیـد خانـوممـون..
سریع خـودمـو کـنار کـشیدم تا مـادرجون مـارو
نـدیده😶
*
اون شب مـوقع شـام کـسی حـرفی از سـوریه و
رفتـن علی نـزد انگـار آقاجـون هم از نـرفتـن
علی باخبـر شده بـود..بعـد از اینکـه شام خـوردیم،
همـراه ریحـانه سفـره رو جمـع کـردیم و به آشپـزخونه رفتیـم و با مـادرجـون مشغـول شستـن ظـرفهـا
شدیم..
درحال شستـن ظـرفهـا بـودیم و ریحانه کـنار دستمـون ایستـاده بود کـه آقاجـون وارد آشپـزخونه شد و گفتنـد
که حالـشون خوب نیست و میـرن تا استـراحت کنند،
شب بخیـری گفتنـد و رفتنـد با رفتـن آقاجـون
ریحانه هم شب بخیـری گفت و رفت..
بعد از تمـوم شـدن کـارمـون سردرد شـدیدی
گـرفته بـودم، یک لیـوان آب کـردم و روی صنـدلی نشستـم ویه قـرص سـردرد خـوردم!
–زهراجـان بهتـر شدی؟ یا به علی بگـم بـریم درمـانگاه؟
–نه مـادرجـون بهتـرم..شمـا بریـد استـراحت کنیـد، شبتـون بخیر...
مـادرجـون لبخنـدی زد و گـفت:
–شـرمنـده زهـرا، خیلی زحمـت کـشیدی
دستت درد نکـنه!
–این حـرفا چیه، وظیفـم بود!
–عـزیزی، شبـت بخیـر
–شب شمـام بخیـر...
با رفتـن مـادرجـون علی وارد آشپـزخونه شد:
–زهـرا؟ حـالت خـوبه؟
–اره..خیلی بهتـر شدم.
–اگـه میخوای...
–نه علی جـان خیلی ممنـون، بهتـر میشم برو منـم الان مـیام.
بعد از رفتـن علی بلنـد شدم و لیـوان آب رو شستـم و لامـپ آشپـزخونه رو خـامـوش کـردم و رفتـم سمـت اتاق علی...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنـده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》