رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هشتـادوسـومـ🌸🌱
.
...دربـو بازکـردم و رفتـم داخل، علی روی تخـت
نشسـته بـود، بادیـدن مـن روکـرد بهـم:
–خستـه نباشی، بهتـرشدی؟
–سلامـت باشی، آره خداروشکـر بهتـرم!
اوایـل اسفنـدماه بود وهـواهم خیلی سـرد بود...
ازعلی خـواستـم تابره و درجـه شـوفاژ رو بیشتـر کـنه،
علی هم از اتـاق بیـرون رفـت و مـنم روی تخـت
نشستـم و مـوبایلمـو از روی عسلـی کنـار تخت
بـرداشتـم.
درحال چک کـردن تلگـرامم بـودم تا خواستـم بلنـدبشـم یهـو دیدم علی پشـت سـرم نشست و دستـشو
گذاشت روشونـم و مانعی شـد تا بلنـدنشـم!!
دستـاشو حلقـه کـرد دورکمــرم..گـرگـرفتـم😑😶
آروم درگـوشم گـفت:
–خیلی دوسـت دارم زهـرای مـن😍
چـرخیدم سمتـش، نگـاهم گـره خورد به
نگـاهش دوبـاره رنـگ به رنگـ شدم...
–بازکـه سـرخ شـدی😄زهــرا؟؟؟
سـرموآوردم بالا و خیـره شدم بهـش، دستـی
روی ریـش هاش کـشیدم و زمـزمه وارگفتـم:
–جـان دلم؟
دستـشو آورد بالاودستمـوگـرفت و جلـوی لبـاش گـذاشت:
–چـراچنـدوقتـه ناراحتـی؟
–چـون فکـرمیکـنم ازم دلخـوری!
ازحـرفم جاخـورد، کلافه بلنـدشد و دستـی تـوی
موهاش کـشید...برگـشت سمتـم:
–زهـرا؟ مـن بهت گفتـم ازت دلخـورنیستـم و
نخـواهم بود!! مـن بخاطـر توهم کـه شده از
خواستـه دلـم میگـذرم.
اومـد کنـارم نشست و دستـامو گـرفت و ادامـه داد:
–پس دیگـه فکـرشو نکن، باشه خـانومی؟
لبخنـدی از روی رضایت روی لبـام جاگـرفت: چشـمـ...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》