رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هشتـادویکمـ🌸🍃
.
...مـادرجـون تا اسم سـوریه رو آورد دوباره حالم دگـرگـون شد..آنچنـان غرق فکـر بودن کـه متـوجه صدا زدن مـن توسط مادرجـون نشدم:
–زهـرا..زهرا مـادر چی شـد؟ ایـرادی نـداره کـه؟!!
–نـه مـادرجـون اختیـار داریـد😊
–پـس مـن به راضیه زنـگـ میـزنم و یک شب مـزاحمتـون میشیم...
–مـزاحم چیه؟ مـراحمید!
یهـو صدای درب اومـد، علی و آقاجـون اومـدن تو آشپـزخونه به احتـرام اقاجـون بلنـد شدم و رفتـم نـزدیک مـادرجـون هم کـارش تمـوم شد و اومـد نـزدیک و سلام و خـوش و بشـی کـردیـم..:
–به به زهـرا خانـم! چه عجـب یادی از مـا کـردید😄
–سلام آقـاجون☺شـرمنـده..ایـن روزا سـرم خیلی شـلوغ بـود، ان شاءالله جبـران میکنـم و مـزاحمتـون میشم☺خـوبیـد؟
آقاجـون لبخنـدی روی لباش جـا گـرفت:
–به خـوبی دختـرگلـم😍
ناگهـان تلفـن اقاجـون زنـگ خـورد و آقا جـون مجبـور شد از آشپـزخونـه بره بیـرون..
علی بعد از اینکـه با مـادرجـون سلامـی کـرد، اومـد و جلـوم ایستـاد، نگـاهش کـردم و لبخنـد زورکـی زدم:
–سلام، خستـه نباشید!
–سلام زهـراجانـم، سلامـت باشیـد...😍
.
ادامـهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》