💛پاتوق دخترا💛
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃 پـارت #هفتـادوهشتمـ🌸🌱 . ...*زهــرا* دیگـه نمـیتونستم تحمـل کنم، ببخشیـ
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هفتادونهمـ🌸🌱
.
...از اتـاق اومـدم بیـرون..دنبـال علی میگشتـم، رفتـم تو هال امـا اونجا نبـود! از پنجـره تو حیـاط رو دیـدم..نبـود!
از مـادرجـون پـرسیدم کـه علی کـجاست؟
–علی رفتـه دنبـال حسیـن تا باهـم بـرن پایگـاه کـارای عقب مـونده رو بکنــند..
(تـا اسم حسیـن اومـد دوباره دلـم لـرزیـد..دلم به حـال و روز علی سـوخت! الهـی بمیـرم😞😣)
تـو آشپزخـونه در حـال پـوست کنـدن سیب زمـینی بـودم که رو کـردم به مـادرجـون:
–مـادرجـون شمـا میـدونیـد آقـای ایـرانی قـراره کـی بـرن سـوریه؟
مـادرجـون در حالی کـه سر سینـک ظـرفشـویی بودنـد، بـرگشتنـد سمتـم:
–مطمـئـن نیستـم ولی فکـر کنم دوهفتـه دیگـه..
ریحـانه در حـالی کـه داشت سیب زمـینی ها رو خلال خلال میکـرد، دستـشو بـرید:
#پارت_هشتادمـ
–آخ😖
–ریحـانه؟ چیکـار کـردی؟!! ببیـن چه بدم بـریـدی! پـاشو پـاشو بقیش رو خـودم انجـام میـدم..
ریحـانه نگـاهی به مـن انـداخت که پـر از بغض و نـاراحتـی بـود، لبخنـدی زدم و سـرمـو به علامـت اینکـه بعـد باهم حـرف میزنیـم تکـون دادم...
مـادرجـون اومـد سمتـمون با دیـدن دست ریحـانه سـریع رفت و جعبه کمـکهـای اولیه رو آورد و کـنار مـا نشست:
–ریحـانه بلنـد شو، اینـا رو بگیـر و برو دستت رو پانسمـان کن. بقیـش با مـن...
بعـد از رفتـن ریحـانه مـادرجـون روبه روم نشست، چشمـای مـادرجون پـر از سوال بـود ولی دلـش نمیخواست بحث رفتـن علی رو وسط بکـشه..یهـو مـادرجون رو کـرد به مـن:
–زهـراجـان..دیشـب با محمـدآقا داشتیـم صحبت میکـردیم..محمدآقا بحث عـروسی رو وسط کـشید و به علی گـفت که باهات صحبت بکنـه ولی نمیـدونم کـه علی باهات درمیـون گـذاشته یا نـه!
چـون خودش هم راضی نبـود باهات دربارش حـرف بـزنه و به محمـداقا گـفت اول بایـد تصمیـم رفتـن به سـوریه رو بهت بگـه و اگه راضی بـودی کـه بذاره بعـد از اینکـه برگـشت😣و اگـه راضی نبـودی باهات حـرف بـزنم، راستـش اگه بذاری یه روزی قـرار بذاریم بیـایم خونتـون راجب تـاریخ عـروسیتـون صحبت بکنـیم...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنـده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》