💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
🖤۳۴۴🖤
پس چرا به جاي فکر و خیال،از بودن در کنار او لذت نبرم...؟
:+مسیح..
من اون حرفا رو از ته دل زدم...
یعنی از ته دل گفتم که بهت ایمان دارم..من حاضرم سر پاکی ات
قسم بخورم...
مسیح،لبخندي از سر رضایت می زند.
خنده اش،خیال دلم را راحت می کند.
من..
این مرد مغرور و لج باز را حتی بیشتر از خودم دوست دارم...
مسیح هنوز نگاهم می کند.
به طرف ثانیه شمار برمی گردم
:+دوباره قرمز شد!
*
دستی به لباسم می کشم.
پیراهن آبی ساده با روسريابر و بادي که با مسیح خریدیم.
با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن
دستم را بلند می کنم.
اما قبل از این که دستم روي در فرود بیاید در باز می شود و مسیح
در چهارچوب ظاهر.
لبخندي می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم.
مسیح اما لبخندي از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی
خانم صبح بخیر.
مثل خودش با خوشرویی می گویم
:_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم.
دستش را میان موهایش فرو می برد.
می داند که این کارش دل می برد از من؟
می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش
خوابیدن نداره
رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچهها لباس نو پوشیدم.
و پشت بندش بلند می خندد .
نگاهی به لباس هایش می کنم.
پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمهاي.
لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود.
:_کاش میومدي پیش من منم حوصله ام سر رفته بود.
لبخندم عمیق می شود.
بوي عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه هاي بهاري به
ریههایم می فرستم.
چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می
کنم.
قدمی به جلو بر میدارد
کنار می کشم.
برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم.
با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو
امسال بخوریم یا سال بعد?
شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صلاح بدونی
خنده روي لب هایش می شکفد.
باید از این لحظه ، فرار کنم.
به طرف آشپزخانه می روم.
مسیح پشت سرم می آید.
پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل
خودتونه.
می خندد ،صداي خندیدنش بند دلم را پاره می کند.
تمام آن چیزي که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم
خواهد شد.
شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز......
مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام
عمرم اتفاق می افتد.
در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونهي امید
ماست.
لبخند می زنم از ته دل.
بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم.
روي تکه اي نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم.
مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه
هفته رو اصلا نبودي...نه این که نباشی...
ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود.
سر تکان می دهم
: +گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم.
با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟
سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره
راست می گویم.
تصمیم خودم را گرفته بودم.
با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد.
همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود.
بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد...
هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد".
اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش...
پایم را سست کرد
مردد شدم.
نمی دانم......
باید خوب فکر کنم.
اما چیزي که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد
خلق باشم.
نمی خواهم و نمی توانم.
مگر دلم می آید شادي کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم
؟
تنها چیزي که از آن مطمئنم همین است.
این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست......
لبخند روي لبم خیال مسیح را راحت می کند.
با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود.
بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست...
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۴۵✨
اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم.
اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که
او حالا همسر من است.
اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم.
نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند.
مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم .
اما چون تو یکم بی حوصله بودي گفتم مزاحمت نشم.....خودم تنهایی
خرید کردم ببخشید.
چه قدر عوض شده... تغییر را در لحظه لحظه کارهایش می شود حس
کرد.
می گویم :نه بابا این حرفا چیه....فقط حیف شد نتونسنیم واسه سفره
هفت سین چیزي بگیریم.
مسیح لبخند می زند:حالا چیزي نشده که جورش می کنیم فوقش
هفت شینی چیزي می چینیم.
بقیه صبحانه را در سکوت کامل می خوریم.
فقط گاهی سر که بلند می کنم متوجه نگاه هاي زیرکی مسیح می
شوم.
براي جمع کردن میز که بلند می شوم،مسیح سریع می گوید:نه بابا خانم...صبحانه رم با چاشنی خجالت خوردیم تو برو به کارات برس من
خودم میزو جمع می کنم.
می خواهم مانع شوم که می گوید:عه..لج نکن دیگه دختر خوب. تو
برو ببین واسه هفت سین چکار می تونیم بکنیم؟
ناچار سر تکان میدهم وبه طرف اتاق میروم.
وقت زیادي تا تحویل سال نمانده.
فکر میکردم سالتحویل را میهمان رادان باشیم.
اصلا هم در این حال و هوا نبودم که به فکر هفتسین باشم.
بی فکر و بی هدف دور خودم میچرخم.
سماق و سیر که در آشپزخانه پیدا میشود.
سکه هم که داریم،بین کادوهاي عقدمان چندتایی سکه بود.
ساعت هم که...
از اتاق ساعت کوکی کوچکم را برمیدارم و به طرف آشپزخانه
میروم.
مسیح مشغول شستن فنجانهاست.
با دیدنم میگوید
:+پروژه به کجا رسید،مهندس؟!
ساعت را نشانش میدهم،کابینت زیر اجاق را باز میکنم و در همان حال میگویم
:_فعلا همین..
ببینم سماق و سیر هم از اینجا پیدا می کنم...
شاید بشه از خانم آشوري هم یه چیزایی قرض گرفت!
ظرف سماق را درمیآورم.
با دو پیالهي سفید که یک ردیف گلهاي ریز طلایی نزدیک لبهاش
نقاشی شده.
درون یکی از پیالهها سماق میریزم و درون دیگري،یک حبه سیر
میگذارم.
مسیح میگوید
:+فکر میکنم سرکه هم داشته باشیم..
سر تکان میدهم
:_نه،نداریم...
به طرف سالن میروم.
رومیزي ترمهي سفید و طلایی را برمیدارم و روي میز گرد کوچک
خاطره،میاندازم.
آینهي کوچک را رویش میگذارم و قرآن را برابزش باز میکنم.
ساعت سفیدم را کنار قرآن و پیالههاي سماق و سیر را کنارشان میچینم.
صداي رفت و آمد از راهرو میآید.
آرام به طرف در میروم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم.
چند مرد و زن جوان با چند بچهي کوچک به طرف خانه ي آقاي
آشوري میروند.
فکري به سرم میزند.
چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
در واحد آقاي آشوري را میزنم.
خانم آشوري،پیرزن مهربان همسایه در را باز میکند.
*
دور میز نشستهایم.
سبزه و ماهی و سرکه و سمنو،از خانم آشوري گرفتم!
بچه هایشان براي سالنو مهمان منزلشان بودند و هرکدام سبزه و
ماهی آورده بودند!
مسیح نگاهی به ساعت میکند.
میگویم
:_ساعت هشت سال تحویله...اینم از سال نود و چهار....
بلند میشوم
:_ببخشید..چند دقیقه بعد میام.
:+کجا میري؟
نگاه کوتاهی به مسیح میکنم
:_زود میام،یه دعا بخونم و بیام
:+میشه همینجا بخونی؟
نگاهی به اطراف میاندازم.
سر تکان میدهم.
:_الآن برمیگردم.
چادرنماز و مفاتیحم را برمیدارم و دوباره وارد سالن میشوم.
بدون توجه،به مسیح،روي فرش کوچک وسط سالن،مینشینم و
زیارت عاشورا را شروع میکنم.
یک لحظه حواسم پرت مسیح میشود.
دستش را زیر چانهاش گذاشته و نگاهم میکند،انگار جذابترین و
مهیجترین فیلم را تماشا میکند.
سر تکان میدهم و دوباره مشغول خواندن میشوم.
لعن آخر را میفرستم و براي سلام،از جا بلند میشوم.
به طرف قبله،منتهی کمی به سمت راست مایل میشوم،دست روي
سینه میگذارم،کمی سرم را خم میکنم و به سیدالشهدا و حضرت
زینالعابدین و فرزندان و یاران حضرت درود میفرستم و سر جایم مینشینم.
"اللهم خص انت اول ظالم بالعن منی"...
بدون توجه به مسیح که از نشستن و برخاستنهایم تعجب کرده به
سجده میروم.
"اللهم لک الحمد،حمد شاکرین"...
سرجایم مینشینم.
اشکی که همیشه،بعد از سلام آخر از چشمم میچکد،با سرانگشت
میگیرم و دو رکعت،نماز زیارت میخوانم.
سلام آخر را که میدهم،سریع بلند میشوم.
دوست ندارم معرض توجه باشم،بالاخص که مسیح بیهیچ حرکتی
همچنان به من خیره شده.
چادر و مفاتیحم را روي میز میگذارم و به طرف هفتسین کوچکمان
میروم.
مسیح،به طرز عجیبی نگاهم میکند؛ انگار یک موجود افسانهاي
دیده.
با لبخند دستم را جلوي صورتش تکان میدهم.
:_چیه؟از چی اینقدر تعجب کردي؟
مسیح نگاهم میکند،با حیرت و شاید با تحسین..
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۴۶✨
انگار با خودش حرف میزند
:+چقدر نورانی شده بودي..
تکسرفهاي میکند.انگار به خودش آمده.
:+چی کار میکردي؟
خیلی عادي جواب میدهم
:_زیارت عاشورا میخوندم...بعدش هم نماز زیارت..
آبدهانش را قورت میدهد و میگوید
:+علت خاصی داره؟یعنی منظورم اینه که...
سر تکان میدهم
:_نه ،یعنی توصیه نشده ولی خب...
میگن اگه لحظات اول سال یه کار خاص انجام بدي،تا آخر سال اون
کارو تکرار میکنی..
خرافه است،میدونم.
ولی مسئله اینجاست که دلم میخواد آخرین دعایی که هر سال
میخونم زیارت عاشورا باشه...
ذکر امام حسین،همیشه بهترینه..
یعنی هر روز ،یکی از بهترین اعمال روز،زیارت سیدالشهدا ست..
مسیح،متفکر، سر تکان می دهد.
لبهایش را جمع میکند و در چشمانم خیره میشود،عجیب،طوري
که معنایش را نمیفهمم.
:+خیلی دوسش داري؟
چند لحظه طول میکشد،تا بتوانم حرفش را تجزیه کنم.
لبخندي ناخودآگاه روي لبهایم مینشیند.
:_اوهوم..خیلی،خیلی بیشتر از خیلی
موهاي مشکی جلوي پیشانیاش را با دست مرتب میکند.
نگاهم هنوز درگیر چشمانش است.
:+ببخشید اینطوري میپرسم،ولی چطور کسی رو که هزار و چهارصد
سال پیش زندگی میکرده رو دوست داري،اونم اینقدر عمیق؟
سر تکان میدهم
:_امام حسین ، یه مکتبه...یه روشه...
یه کشتیعه،کشتی نجات واسه ما شیعهها...یه چیزایی رو نمیشه
گفت..
باید حس کرد،باید طعمش رو چشید،بعضی چیزا رو نمیشه توصیف
کرد...
باید با جون و دل ، باید با چشم دل دید...
بیشتر حسی که به سیدالشهدا داریم،محبته..که اینم طبیعیه...
هر آدمی ، اگه به فطرت خودش نگاه کنه،محبت ولی خدا رو توش
میشه حس کرد...
مثل محبت پدر...
فقط هم مختص شیعهها نیست...
ارمنیا،مسیحیا،حتی اهل سنت هم به سیدالشهدا ارادت دارن...
سرم را پایین میاندازم،تا بغضی که با شعف راه گلویم را سد کرده
،قورت بدهم.
مسیح دوباره میپرسد
:+ببخشید،ولی چطوري این همه واسه اش عزاداري میکنین؟
من واقعا قصد توهین ندارم،ولی عزیزترین قوم و خویش یه نفر که
میمیره،نهایتا تا یه سال فراموش میکنه،به قول معروف میگن "خاك
سرده "
هیچ کسی هم بعد از مرگ اطرافیانش از غصه نمیمیره،ولی این همه
عزاداري واسه امام حسین رو درك نمیکنم...
دهانم باز میماند،این حجم از معرفت را براي مسیح،در تصور
نداشتم.
سعی میکنم خوش حالیم را پنهان کنم.
مسیح،مثل یک شاگرد روبهرویم نشسته و میخواهد بداند...
:_همین دیگه...یه حدیث از رسول خدا هست که میفرمایند:"همانا
در قتل حسین،حرارتی در قلوب مومنین است که هیچگاه
سردنمیشود"...
سیدالشهدا،راز خداست...معجزه ي خداست...
به قول خودت،هر داغی سبک میشه،سرد میشه..
ولی داغ مصیبت سیدالشهدا هر سال سنگین تر میشه،هر سال
پرشکوه تر برگزار میشه...
سیدالشهدا،معجزه است...
صداي توپ سال نو حرفم را نصفه میگذارد.
لبخند میزنم و زیر لب دعاي تحویل سال را میخوانم.
مسیح میگوید:بلندتر بخون،بذا منم باهات تکرار کنم...
آرامشی که از آوردن نام ارباب به دلم ساکن شده،باعث میشود
لبخند بزنم.
دعاي تحویل سال را بخش بخش میخوانم و مسیح زیر لب تکرار
میکند.
"یا مقلب القلوب و الابصار"
"یا مدبر اللیل و النهار"
"یا محول الحول و الاحوال"
اي تغییردهنده ي حال ها...
خدایا،امسال یک زیارت...
خدایا من تا به حال گنبد طلایی ضامن آهو را ندیدهام...
خدایا،اي که احوال دگرگون می کنی..
اي که نیکی سرکش را نیکی عبد مطیع کردي...
خدایی که از من رسوا،عاشق سیدالشهدا ساختی،میان من و مسیح
خودت با مهربانی رفتار کن..
آینده و صلاحم را تو میدانی...
رحم کن بر بنده ي محتاجت...
"حول حالنا الی احسن الحال"
چشمهایم را باز میکنم.
قطرهي اشکی که به آخرین مژهام چسبیده،با سر انگشت میگیرم.
لبخند میزنم و به مسیح خیره میشوم.
چهرهاش از همیشه دوست داشتنیتر به نظر میرسد.
با خنده، میگویم:عیدت مبارك
لبخند میزند و سر تکان میدهد:عید توام مبارك...اینم عیدي
شما،خانمخانما
و جعبهي کوچکی به طرفم میگیرد.
هیجان،به گستردگی خون درون بدنم رسوخ میکند.
جعبه را با دستهاي لرزان از دستش میگیرم:واي،ممنون....
لبخند می زنم و با خجالت میگویم:من...من عیدي نگرفتم
برات...ببخشید
خندهاي به زیبایی قشنگترین لبخند دنیا میزند:رسمه بزرگتر
عیدي میده..بعدم وقت زیاده،تو سال بعد واسم بگیر..
البته اینم چیز قابل داري نیست...
جعبه را باز میکنم.
یک گردنبند ظریف،یک ستاره ي کوچکش،که وسطش یک ماه
چسبیده.
واقعا زیباست.
با هیجان میگویم
:_ممنون واقعا قشنگه..
سر تکان میدهد و با خجالت میگوید:ببخشید،امیدوارم خوشت
بیاد،راستش یه کم دست و بالم خالی بود،به خاطر قضیه ي
مانی...دیگه برگ سبزي است تحفهي درویش...
لبخند میزنم:نه واقعا قشنگه،ممنونحالا من ماهم یا ستاره؟؟
دستش را میان موهایش میلغزاند.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۴۷✨
حتما فهمیده با اینکارش چه دلی از من میبرد،که مدام تکرارش
میکند.
نکن پسرعمو...
قلب من طاقت ندارد...
همین حالا،مجروح و زخمی زیر دست و پاي عقلم مانده...
با لحن مخصوصش میگوید
:+تو ماهی..من ستاره...
خواستم بدونی که تا آخر دنیا،من مراقبتم.همیشه ،تا آخر دنیا...
آخر دنیا!
یعنی ما تا آخر دنیا کنار همیم؟
البته حق داري،قطعا روز جداییمان،که خدا آن روز را نیاورد،آخر
دنیاست براي من...
آب دهانم را به همراه بغض قورت میدهم و میگویم:خیلی ممنون
با اضطراب میگوید:نیکی...یه مطلب خیلی مهم هست که باید بهت
بگم....
میخوام سالمون رو با این حرف شروع کنم..
گوش میدي به حرفم؟؟؟
لرز وجودم را میگیرد.
نه ،من طاقت شنیدن ندارم!
*مسیح*
نیکی،آب دهانش را قورت می دهد.
سعی می کنم بر اعصابم مسلط باشم.براي جلوگیري از لرزش دست
هایم آن ها را در هم قفل می کنم.
نیکی چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد.
هردویمان هوا کم آورده ایم.
من از به زبان راندن حرف دلم نمی ترسم،از جوابی که نیکی خواهد
داد نگرانم.
از حرفی که می خواهد بزند.از تصمیمی که بنا داشت بگیرد.
نکند این تصمیم مربوط به من باشد...
سرم را تکان می دهم تا افکار مزاحم از مغزم بیرون بروند.
باید تمرکز کنم؛به یاري همه ي هوش و حواسم نیازمندم.
می خواهم شروع کنم که صداي زنگ موبایل نیکی بلند می شود.
"ببخشید"ي می گوید و موبایلش را برمی دارد.
با دیدن اسم روي صفحه،خنده روي لب هایش می نشیند و لپ هایش
شکوفه می دهند.
با ذوق می گوید:عمو وحیده..
از جا بلند می شود و صداي پر از شادي اش،در گوشم می پیچد:
"سلام عموجونم
خوبین؟عید شمام مبارك.
سلامت باشین،قربن شما.
شمام سال خوبی داشته باین.
...
نه خونه ي خودمون هستم".
با شادي نگاهم می کند و قطره قطره ذوق از نگاهش می ریزد و دلم را
دریاي بی کرانه ي خوش بختی می کند!
خانه ي خودمان!
بهشت قشنگ کنار هم بودن من و نیکی..
دوباره می گوید:
"نه مامان اینا اینجا نیستن که...
عمو منظورم از خونه ي خودمون،خونه ي مسیحه..
..
آره سلامت باشین.
..
بله.. بله،گوشی خدمتتون
با من خداحافظ
سلام برسونین،قربان شما"
موبایل را به طرفم می گیرد.
با لبخند قشنگ روي لب هایش می گوید:عمو می خوان با شما
صحبت کنن.
موبایل را از دستش می گیرم.
دلم براي عمووحید تنگ شده،اما یادآوري قولی که به او داده
ام،عذاب وجدانم را هشیار می کند.
:_سلام عموجان...
عمو با مهربانی می گوید:سلام گل پسر،چطوري؟عیدت مبارك
:_عید شمام مبارك،خوب هستین؟همه چی روبه راهه؟
عمو جواب می دهد:رو به راه تر از این نمی شه..
نصفه شبی از خواب بیدار شدم که نفر اولی باشم که بهتون تبریک
می گم.
راستش یه تبریک دیگه!ترفیع درجه گرفتی؛از پسرعمو رسیدي به
مسیح!
مبارکه..
متوجه کنایه ي کلامش می شوم.
نیم نگاهی به نیکی می اندازم و با دلخوري می گویم
:_آره ولی خیالتون از بابتِ..
میان کلامم می دود:می دونم می دونم..خیالم از تو راحته که نیکی رو
سپردم دستت...
مطمئنم و بهت اعتماد دارم.شوخی کردم به جون مسیح،ناراحت
نشو..
راستی شمام میاین اینجا؟
دلم حسابی برا جفتتون تنگ شده
صداي زنگ موبایلم بلند می شود،به نیکی اشاره می کنم تا جواب
بدهد.
:_کجا؟ لندن؟؟؟
می گوید:آره مامانت اینا میان اینجا..مگه خبر نداري؟
:_نه کسی به ما چیزي نگفته.
فکرم درگیر می شود.
خیلی وقت است که مامان و بابا به دیدن پدربزرگ نرفته بودند.
از عمو خداحافظی می کنم،نیکی با موبایل من مشغول صحبت
است.به طرفم می آید و موبایل را به دستم می دهد.
با مامان حرف می زنم و تعارفات قدیمی را رد و بدل می کنیم.
انگار نباید هیچ حرف مهمی را بعد از سال تحویل زد.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۴۸✨
چون در بازار داغ تعارفات و هیاهوي سال نو گم می شود.
به نظر،بیشترین زنگ خور را این ساعت و این لحظه دارد.
به نیکی نگاه می کنم.
با زن عمو حرف می زند و گاهی لبخند شیرینی فاصله ي بین لب
هایش را زیاد می کند.
:+الو مسیح... حواست کجاست؟
به خودم می آیم.
:_جانم مامان؟ببخشید نشنیدم.
:+میگم زود برید خونه ي عموینا،می دونی که زن عمو از دستت
ناراحت بود،تو تا حالا نرفتی خونه شون؟
:_نه درگیر بودم..باشه حالا،چشم
:+قربونت کاري نداري
_:نه خداحافظ..
بالاخره نشانگر قرمز را فشار می دهم و با لبخند به نیکی که منتظر
من است نگاه می کنم.
شانه بالا می اندازم
:_اوف چقدر جمله ي کلیشه اي تکرار می کنیم...
لبخند می زند :+خاصیت عیده دیگه..
خود عید کلیشه است و تکراري؛یعنی هرسال عینا تکرار میشه اما
طوري که انگار بار اوله اتفاق می افته..
عید یه تکرار غیرتکراریه!
می خندم
:_تو باید فیلسوف می شدي خانم خانما.
شانه بالا می اندازد
:+اتفاقا خودمم خیلی دوست داشتم.ولی بابا گفتن حقوق منم رو
حرفشون نه نیاوردم.
می خواهد چیزي بگوید که خمیازه مانع می شود.
پشت دستش را جلوي دهانش می گذارد و خمیازه ي بلندي می
کشد.
خنده ام می گیرد؛مثل یک دختربچه،مظلوم و خواستنی است.
:+ببخشید..چیزي می خواستی بگی؟
لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم.
:_بمونه واسه یه وقت دیگه...تو دیشب هم نخوابیدي،برو یکی دو
ساعت بخواب که بعد بریم خونه ي عمواینا.
سر تکان می دهد :+ببخشید من اصلا عادت به کم خوابی ندارم.سرم داره منفجر
میشه،ممنون!
بلند می شود و به طرف اتاقش می رود.
طاقت نمی آورم
:_نیکی؟
برمی گردد
:+بله؟
:_عیدت مبارك.
:+عید شمام مبارك
لبخند گرمی می زند و دوباره راه اتاقش را در پیش می گیرد.
قلبم تالاپ و تولوپ می زند.
من راضیم به همین کنار تو بودن..
عید تویی؛بهار زندگیم تویی.
نمی دانی گرماي آمدنت چگونه رخوت زمستان را از دلم زدود..
قشنگ ترین اتفاق زندگی من!
آمدنت،مثل نسیمی،تارهاي قلبم را به بازي گرفت.
آمدنت،جوانه هاي عشق را بر خاك باران خورده ي سینه ام کاشت.
بعد.
شکوفه هاي شعر را از لبم چید.
آمدنت؛اي نوبهار دوست داشتن،خودم را از خودم گرفت.
براي دوست داشتنت،دل از عقل اذن نگرفت.
عشقت،سراسیمه وسط زندگی ام دوید و یک باره نور پاشید به قلب
فرتوتم...
حالا تنها حسرتم این است که کاش زودتر دیده بودمت..
*
پایم را روي پدال گاز فشار میدهم.
نیکی با شوق به حرکات و رفت و آمد مردم خیره شده.
یک لحظه آرام میخندد.
:+چیه نیکی؟میخندي؟
به طرفم بر میگردد.
لبخند هنوز روي لبهایش جا دارد.
:+همه چی نو و تازه است... این بچه هاي کوچیک خیلی ذوق دارن
منم مثل اونام هر سال..
و دوباره می خندد و به بیرون خیره میشود.
:+منم امسال ذوق داشتم واسه سال نو...براي اولین بار
چیزي نمیگوید.
:+تا بحال دوبی رفتی؟
سر تکان میدهد و نگاهم میکند.
:_آره سه بار، تو چی؟
:+نه من نرفتم.علاقهاي به سفر ندارم کلا.
لبخند میزند.
:+بر عکس من.. تا قبل شونزده سالگی خیلی سفر میرفتم.
ولی الان سه سالی میشه که از تهران بیرون نرفتم.
آهی میکشد و به انگشتانش خیره میشود.
غم بزرگی در کلامش حس می کنم.
:+به چی فکر میکنی؟یعنی از چی ناراحتی؟
:_دوستم فاطمه سالی سه چهار بار میره مشهد حداقل هم یه بار می
ره کربلا...
ولی من تاحالا یه بارم نرفتم زیارت...
نمی فهمم...
نمی دانم چه چیزي او را تا این حد مشتاق سفر هاي مشهد و عراق
کرده....
مشهد هر چه قدر هم بزرگ و پر از اماکن تفریحی باشد، به پاي
سفرهاي اروپایی نیکی نمی رسد...
عراق هم که...
ناامن است و آنطور که در تصاویر دیده ام، یک کشور بدون امکانات و
بدون تفریح.....
پس معنی این آه از ته دل برآمدهي او چیست؟
هر چه که هست به اعتقاداتش احترام می گذارم.
نیکی غمگین دست روي پیشانی اش می گذارد و دوباره به خیابان
خیره می شود.
دلم نمی خواهد روز اول عید اینطور ناراحت باشد.
تاب ناراحتی اش را هیچ روز و ساعتی ندارم.
باید او را از این حال و هوا در بیاورم.
:+ناراحت نباش این سفر امارات رو که بریم، حال روحیمون خیلی
بهتر میشه.دست عمو درد نکنه.
شتاب زده به طرفم بر می گردد.
:+مگه قرار بود بریم؟
:+نمی فهمم .مگه قرار بود نریم؟
:_خب آره ...معلومه که این سفرو نمی تونیم بریم...نیازي هم بهش
نبود..
براي همین من رفتم بلیت هامون رو کنسل کردم.
ماشین را متوقف می کنم به طرف نیکی بر می گردم.
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۴۹✨
:+چی کار کردي؟نیکی بهتر نبود قبلش به من بگی؟
:+حق داري... این کادوي تولد تو بود.اما من نمی تونم این سفرو
بیام.
متوجهی که....؟
به هر حال ما فعلا کاراي مهمتري داریم....
امیدوارم منو ببخشی و درك کنی....
کامل میفهمم.
سفر با تور به معناي نزدیکی بیش از حد من و نیکی به هم بود.
چیزي که من را خوشحال می کرد و او را نگران..
به هر حال این حق اوست...
سر تکان می دهم و استارت میزنم.
نیکی سعی دارد فضا را تلطیف کند.
با لبخند می گوید.
:_حالا به جاي این کادو من خودم یه چیزي برات می خرم.جبران می
کنم قول می دم.
سر تکان می دهم و لبخند می زنم.
جلوي در خانه ي عمو مسعود می رسیم.
ماشین را پارك می کنم و سرم را خم می کنم وبه جلوي در خانه اشاره می کنم.
:+نیکی اینجا اولین بار دیدمت.
سر تکان میدهد و لبخند قشنگی کنج لبش خانه می کند
آرام میگوید:آره انگار صد سال گذشته...
:+اتفاقات پشت سر هم که بیفته در گیري ذهنی ایجاد میشه و آدم
گذشت زمان را درك نمیکنه!
همچنان که به جلوي در خانه خیره شده می گوید.
:_فکر میکنی زمان که بگذره همه چیز درست میشه...
ولی واقعیت اینه که هر روز که میگذره بار روي شونههات سنگین تر
میشه...
یه روزي میرسه که از نفس افتادي...
وا می روم.
نیکی از چه چیز تا این حد ناراحت است!
از کدام بار سنگین روي شانه هاي نحیفش حرف می زند؟
چرا نمی نخواهد این بار را تقسیم کنیم تا کمتر رنج بکشد...
نیکی به طرفم بر می گردد و با خنده می گوید
:_دفعه اول مانی گفت که من خدمتکار این خونم؟!
با اینکه ذهنم مشغول کنایه کلامش شده اما مثل خودش می خندم :+من زل زده بودم به دختر چادري که یهو جلوم سبز شد و بعد با
سرعت از کنارم گذشت...مانی فکر کرد که تو...
سر تکان می دهد.
:+می فهمم.
لبخند میزنم.
:+ولی من فهمیدم دختر هنجارشکن عمو مسعود، همین دختري بود
که مثل فرفره از بغلم گذشت.
با خجالت می خندد.
:+بوي اون مریم ها هنوز توي ذهنمه..
چشمانش را می بندد و سر تکان می دهد.
انگار از یک رویاي شیرین بیدار شده باشد ،یک دفعه چشمانش را باز
می کند و می گوید.
:+بهتره دیگه بریم...
سر تکان می دهم و همزمان با نیکی پیاده می شوم.
به سمت خانه عمو مسعود می رویم.
دستم را روي آیفون می گذارم.
جواب "کیه" خدمتکار را می دهم..
:+ماییم
نیکی جلوي دوربین می آید.
:+منیر خانم مهمون نمی خواي؟
با لبخند به مهربانی و تواضعش خیره می شوم.
انقدر گرم برخورد می کند که انگار خدمتکار،صاحب خانه است.
در با صداي تیک باز می شود.
نیکی با لبخند می گوید:بفرمایید.
:+نه اختیار دارین اول شما خانوم.
نیکی وارد حیاط می شود من هم پشت سرش.
از سنگ فرش وسط حیاط می گذریم.
از پله ها بالا می رویم.
زنعمو و عمو به استقبالمان می آیند.
نیکی با شادي پدر و مادرش را بغل می کند.
عمو مردانه شانه هایم را می گیرد.
:+عیدتون مبارك عمو جان
با لبخند نگاهم می کند:عیدت مبارك پسرم.
خم می شوم و دست زنعمو را می بوسم.
زنعمو با تحسین نگاهم می کند بعد مهربان بغلم میکند.
+:زنعمو عیدتون مبارك سال خیلی خوبی داشته باشین.
زنعمو نگاهم میکند :ممنون عزیزم براي تو و نیکی هم همینطور.
نگاهم به نیکی می افتد.
آن طرف ایستاده و با لبخند نگاهم می کند.
زنعمو پشت کتفم میکوبد :برید اتاق نیکی... لباس هاتون رو عوض
کنید.
با تواضع می گویم:چشم هرچی شما بفرمایید.
نیکی با خنده دستش را به نشانه راهنمایی بالا می آورد و به پله ها
اشاره می کند.
"با اجازه "می گویم به طرف نیکی می روم.
هم شانه از پله ها بالا می رویم.
قیژ قیژ پله هاي چوبی زیر پاهایمان سمفونی آرامبخشی ایجاد کرده
است.
از جلوي چند در بزرگ چوبی می گذریم و جلوي یک در زرشکی می
ایستیم.
نیکی با یک دست در را باز می کند و تعارف می کند:بفرمایید تو
:+خواهش می کنم خانم ها مقدم ترن.
نیکی با خنده شانه بالا می اندازد و وارد اتاق می شود.
پشت سرش می روم و در را می بندم.
نگاهی به دور تا دور اتاقش می اندازم نسبتا بزرگ است با اثاثیه
ساده ،تخت و میزتحریر و میز توالت سفید چوبی...
با روتختی آبی روشن با گلهاي صورتی.
کاغذ دیواري هاي آبی روشن و صورتی ملایم...
همه چیز در عین سادگی چیده شده و معصومیت خاصی به منظره
اتاق بخشیده.
نیکی با خنده نگاهش را روي تک تک اسباب می چرخاند و می
گوید:دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
بعد روبه من می کند:کتت رو در بیار بده به من.
سر تکان می دهم کتم را در میاورم.
نیکی چادرش را روي تخت می اندازد و میگوید:واقعا انگار صد سال
گذشته ها
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
*
فنجان چاي را به طرف دهانم میبرم و جرعه اي می نوشم.
بابا و عمو مسعود در گوشی با هم مشغول صحبت اند.
عجیب است.
مانی سقلمه اي به پهلویم می زند و به بابا عمو اشاره می کند:چه برادرانه با هم حرف میزنن
سر تکان می دهم و زیر لب میگویم:عجیبه
نگاهم روي
ادامه پارت ۳۴۹...👇🏻
نیکی سر میخورد که داخل آشپزخانه مشغول صحبت با
خدمتکار است.
مانی،دهانش را نزدیک گوشم میآورد:گفتی بهش؟؟
سرم را چپ و راست میکنم:نهبابا...حرف تو حرف شد اصلا نتونستم
بگم...
مانی با تعجب میگوید:یعنی چی؟؟حرف به این مهمی رو نتونستی
بگی؟
شانه بالا میاندازم و به نیکی زل میزنم:حس میکنم میدونه چی
میخوام بگم..
مانی رد نگاهم را میگیرد:پس شاید بهتره بهش نگی...شاید دوست
نداره بشنوه.
با تعجب به طرفش برمیگردم؛سریع میگوید:البته باید بشنوه...
این حق توعه،حتی اگه دوست نداشته باشه باید بشنوه...
تو نباید مدیون قلب و احساست بشی...
نگران نباش،بسپارش به من!من خودم حلش میکنم.
متعجب از رفتارش میگویم:چطوري؟؟
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری
💗|رمان مسیحـا؎ عــشـق|💗
✨۳۵۰✨
مانی با غرور میگوید:گفتم که...بسپارش به من...
به حرکاتش خیره میشوم.
بلند میگوید:نیکی...نیکیجان
سقلمه اي به پهلویش میزنم و با اخم نگاهش میکنم.
مانی سریع حرفش را تصحیح میکند:زنداداش...زنداداش....
مامان با تعجب میگوید:چه خبرته مانیجان؟؟؟
نیکی به طرفمان میآید:بله؟چی شده؟؟؟
و بعد به من نگاه میکند.
شانه بالا میاندازم:از خودش بپرس...
مانی بلند میشود و برابر نیکی میایستد:یه تصمیم یهویی گرفتم...
نیکی سرش را بلند میکند ،به مانی نگاه میکند و بعد به طرف من
برمیگردد:اتفاقی افتاده؟؟
مانی میگوید:نه نه!تصمیم گرفتم همین الآن یه بازي بکنیم،سه
نفري!
من وتو و مسیح..چطوره؟؟
نیکی سعی میکند لبخندش را قورت بدهد:یعنی به خاطر این،من رو
صدا زدین؟
مانی با خونسردي میگوید:من یه همچین آدم باحالی هستم!
نیکی با تعجب نگاهم میکند و پقی میزند زیر خنده.
غرق شِکر صداي خندهاش میشوم...
*
به دستور مانی،روي زمین نشستهایم.
نیکی به بابا و عمو زل زده.
خودم را کنارش میکشم:به چی فکر میکنی؟
به طرفم برمیگردد:مشکوك نیست؟؟انگار نه انگار تا دیروز سایهي
هم رو با تیر میزدن..
ببین چقدر صمیمی باهم حرف میزنن!
سر تکان میدهم و به عمو خیره میشوم:بدیش اینه نمیتونیم
بفهمیم راجع چی حرف میزنن..
نیکی،نگاهم میکند و با خجالت سرش را پایین میاندازد.
مثل بچههاي خطاکار میگوید:من قصدم فالگوشوایسادن
نبود...ولی وقتی چایی بردم واسشون،شنیدم صحبت از طراحی یه
محصول و همکاري بود...ولی من چیز زیادي نفهمیدم..
فقط عذاب وجدانش واسه من موند..
لبخند میزنم و سرم را نزدیک گوشش میبرم.
صداي نفسکشیدنش را بهوضوح میشنوم.
آرام و زیرلب میگویم:تو چرا اینقدر خوبی؟؟
صداي سرفهي مانی میآید،نیکی سریع سرش را عقب میکشد.
مانی با لبخند شیطنتآمیزي نگاهمان میکند.
نیکی،سرش را پایین میاندازد.
گونههایش رنگ گرفتهاند و دستهایش را درهم قفل کرده.
گلویم را صاف میکنم و میگویم:کجایی پس مانی؟؟؟
مانی با خباثت میخندد:واسه شما که بد نشد..
و بعد مثل کسی که دزدي را حین سرقت گرفته به من خیره میشود.
با چشم و ابرو تهدیدش میکنم و سرزنشوار میگویم:مآنی...
مانی شانه بالا میاندازد و میگوید:رفتم بطري پیدا کنم تا
"جرئت،حقیقت" بازي کنیم.حالا آقامسیح،ببخشیدا عزیزم،اگه
ایرادي ندازه یهکم از خانومت فاصله بگیر،اینطرفتر بشین
..آها...یهکم دیگه...بشین اینور،انگار رأسهاي یه مثلث
هستیم...خوبه!
نیکی با تعجب میگوید:سهنفري؟!
مانی مثل معلمهاي سختگیر میگوید:بله...من خودم هم حاکمم هم
داور،هم بازیکن!
مانی "یک،دو،سه" میگوید و بطري را میچرخاند.
دو بار اول،روي محیط خالی میایستد،اما دفعهي سوم،رو به نیکی مانی!
مانی با لبخنديعمیق میگوید:خب نیکیجان...جرئت یا حقیقت؟
نیکی با دلهره میگوید:فکر کنم حقیقت بهتره!
مانی دستهایش را بهم میکوبد:خب....حقیقت...بذا بیینم چی باید
بگیم....
یک دفعه،تند و جدي میگوید:عاشق شدي؟
نیکی چند لحظه بیحرکت به مانی زل میزند و بعد سرش را پایین
میاندازد:چرا مثل دختراي دبیرستانی بازي میکنین؟
مانی با شیطنت میخندد:تازه اولشه..
زود،تند،سریع جواب بده:عاشق شدي؟؟
نیکی بدون اینکه سرش را بلند کند،زیرلب میگوید:آره،شدم!
بدون فکر،سریع میگویم:عاشق کی؟؟
نیکی سرش را بلند میکند،سعی میکند به چشمانم خیره نشود و
مضطرب میگوید:هردفعه یه سوال...
این قانون بازيعه...
و بطري را میچرخاند.
مانی با چشمانش من را به آرامش دعوت میکند.
دوباره بطري،فضاي خالی را نشان میدهد و بعد از چرخش دوباره،این بار سر بطري به طرف مانی میایستد.
نیکی با خنده می گوید:خب،آقامانی!
میخندم:گذر پوست به دباغخونه افتاد مانیجان...بهرام که گور
میگرفتی همه عمر...
نیکی با شیطنت چشمانش را گرد میکند و میپرسد:جرئت یا
حقیقت؟؟
مانی،نمایشی آبدهانش را قورت میدهد:شما خیلی ترسناك
هستین...همون حقیقت!
نیکی نگاهم میکند،چشمک ریزي میزند و به طرف مانی برمیگردد.
:_آقامانیخودتون عاشق شدین؟؟
مانی دستش را زیر چانهاش میزند و میگوید:چی شد نیکیخانم؟؟
و بعد در حالی که اداي نیکی را درمیآورد،میگوید:مثل دختراي
دبیرستانی!
نیکی شانه بالا میاندازد
:_هیچ نقطهي تاریکی تو زندگیشما نیست..
فقط دوست دارم بدونم به کسی علاقمند هستین یا نه؟؟به
هرحال،جاري من میشه دیگه!!
کورسوي امید درون قلبم،جان میگیرد.
نیکی،باور دارد که همسر برادر من،جاري او میشود.
این خیلی چیزها را ثابت میکند.
یعنی به رفتن و دلکندن فکر نمیکند،یعنی همیشه میماند،یعنی تا
ابد همسر من محسوب میشود.
مانی شانه بالا میاندازد و با بیخیالی میگوید:من تا حالا به هیچ
جنسمخالفی علاقمند نشدم،صرفا دهنم بوي شیر میده و مثل این
آقامسیح نیستم!
آداب حالیمه،بزرگترو کوچیکتر برام مهمه و تا وقتی
عمووحیدجان،عذباوغلی محسوب میشن،من زن نخواهم
گرفت،والسلام!
به چهرهي نیکی نگاه می کنم.
هنوز
ادامه پارت ۳۵۰👇🏻...
تحتتأثیر نطقغراي مانی است و سعی دارد خندهاش را کنترل
کند.
نگاهی به من میاندازد،نمیتوانم اصلا تحمل کنم و همزمان با نیکی
میخندیم.
مانی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده،با لحن مسخره اي میگوید:بله
نیکیخانم بخند...حرف حق که جواب نداره!
نیکی خندهاش را کنترل میکند و با لحن جدي میگوید:بازي تازه شروع شده آقامانی!
بطري دوباره میچرخد.
دوباره سر بطري به طرف نیکی میافتد.
نیکی پوف میکند و میگوید:من جرئت میخوام،حقیقتها خیلی
مسخرهان!
مانی نگاه معناداري به من میکند و میگوید:بله، صحبت عشق و
عاشقی بایدم براي تو مسخره باشه،تو که درد هجر نچشیدي...
گونههاي نیکی رنگ میگیرند.
سریع سرش را پایین می اندازد و هیچ نمیگوید.
مانی سقلمهاي به پهلویم میزند و با چشم و ابرو به نیکی اشاره
میکند.
بعد بلند میگوید:حالا بعدا سرخ و سفید میشی نیکی،فعلا بیا این
جرئت رو جواب بده،تا ببینیم بعدي رو حقیقت میگی،یا نه!
نیکی با ترس به هردویمان زل میزند.
مانی با تحکم می گوید:جعبه ي سیگارت رو بده مسیح.
با خنده ،جعبهي سیگار را از جیبم درمیآورم و به طرفش میگیرم.
مانی رو به نیکی میگوید:سیگار بکش!
#مسیحاۍعشق
نویسنده:فاطمهنظری