eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸ _ماشاالله …چه خانوم قشنگ و باوقاری خجالت زده و زیر لب تشکری کردم که با شوخی گفت : _همیشه تو خونه چادر چاقچور میکنی عزیزم ؟ نگاهم روی چادر قجری که هنوز دور کمرم پیچیده مانده بود چرخی خورد ، با شرم خندیدم و همین که مادر برای خوش آمد گویی سر رسید ، فرار را بر قرار ترجیح داده و خودم را توی اتاق پرت کردم … بیخودی هول شده بودم و از فضولی هم دل توی دلم نبود .آمدن مادرش به خانه ی ما هرچند سوال بزرگی بود ،اما حال خوبی که داشت ، خیالم را راحت کرده بود از سلامتی پسرش ! چاره ای نبود باید به منبع همیشگی پناه می بردم . تلفن را برداشتم ؛شماره ی سمیه را گرفتم و تعداد بوق ها را انقدر شمردم تا بلاخره جواب داد: _الو ،سلام _سلام سمیه کجایی؟ _اومدم انقلاب با یکی از بچه ها _ببین ، مامانت اومده خونمون _خب بسلامتی ، ازش خوب پذیرایی کن حساسه ها خندید و جدی گفتم: _تنها نیست ، با مادر حمید … _کی ؟ _مادر حمید _واقعا ؟! _اوهوم . _یعنی چی ؟ پس چرا کسی به من چیزی نگفته ؟ _نمی دونم . سمیه … حس می کنم نگاهش یجوریه _نگاه کی؟ مادر شوهرت ؟خب دیگه … حتما اومده نشونت کنه عروسش بشی قلبم انگار بیشتر از حد نرمال می کوبید ! نیشخندی زدم و از لای در نگاهشان کردم. _آره حتما !لابد دیده پسرش نیست ، پاشده دور محل که یه دختر اکرم خانوم دیگه پیدا کنه _کشتی توام مارو با اون دختر اکرم خانم سیاه بخت ! تجربه ثابت کرده که اینجور موقعیتها مشکوکه ، بلاخره تا مطمئن نشدی چی به چیه معقول و تو دل برو باش ! شایدم خود طرف اقدام کرده و بزرگتر فرستاده … _مگه برگشته؟ _نمی دونم بابا میگم شاید … _یعنی چی ؟ مگه میشه تو بی خبر باشی؟ _ببخشیدا من نمی تونم که صبح به صبح بشینم ور دل علی بپرسم امروز از حمید چه خبر ! _راست میگی… خدا بخیر کنه این داستانو هرچند حتما ما الکی شلوغش کردیم . _خیره ایشالا ، دلم گواهی خوب میده ذهنم مثل پرده ی حریر اتاق ،به هزار طرف پر کشید ! _فاطمه وسط خیابونم ،منو بی خبر نذاریا منتظرم _باشه _فعلا خداحافظ _خداحافظ هنوز یک ربع نگذشته بود که صحبت ها گل انداخته و مادرها حسابی گرم گرفته بودند . نگاه های مادر حمید اما معمولی نبود! چیزی از بین حرف ها و حتی قربان صدقه رفتن هایش دستگیرم نشد . تنها خبری که می خواستم بشنوم این بود که تهران است یا نه … برگشته یا نه ؟ که خب باز هم نفهمیدم . همه چیز در هاله ای از ابهام بود تا فردا ظهر ! 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_5917809667907520132.mp3
6.58M
🔊 داستان صوتی شهدا 🌹 جوانمرد قصاب به یاد شهید عبدالحسین کیانی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ چگونه افکارمان را کنترل کنیم؟ 👈🏻 معرفی تمرینی برای تقویت کنترل ذهن 🔊 استاد پناهیان 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ: چرا در نگاه رهبر انقلاب ، الغدیر کتاب وحدت بخش است ؟ 👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_کاشانی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند! 🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد. 😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هردودستش را از بازو بریدند😭،بادستگاه های برقی تمام صورتش راسوزاندند😭، بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جرحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭، اومرتب قرآن زمزمه میکرد😭. سرانجام اورا داخل دیگ اب جوش انداختند 😭و همان جا به دیدار معشوق شتافت، 😭کومله ها جسدش را مثله نموده وجگرش رابه خوردهم سلولیهایش دادند😭و مقدارش را هم خودشان خوردند😭! چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم. ولی کسانی توی این مملکت مسئولند حاضر نیستند حتی نام کوچه ها بنام شان باشد.شهدا شرمنده ایم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۹ شب را با هزار فکر و خیال صبح کرده بودم و یک دنیا کابوس و رویای بهم مخلوط شده مهمان چشم هایم شده بود . نزدیک ظهر بود که بیدار شده و از رختخواب دل کندم .وارد سالن که شدم مادر را در حال گردگیری دیدم .با دیدنم لبخند زد و گفت: _ساعت خواب ! _مرسی ، مامان سر صبح چرا افتادی به جون زندگی دوباره؟ _ مهمون داریم _ا ، کی؟ _خانومی که دیروز با ملیحه اومده بود یادته که _خب؟ _اونا قراره بیان _ مگه مردم چندبار میرن مهمونی ؟ _بیا این گلدون رو بذار روی میز ناهارخوری . داره میاد برای معارفه گلدان را گرفتم و متعجب پرسیدم: _معارفه !؟ _بله ، صبح زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیاد اینجا، چرا منو نگاه می کنی ؟ برو دیگه داشتم تکه های بهم ریخته ی پازلی را بهم وصل می کردم که از دیروز توی ذهنم شکل گرفته بود ، که مامان ضربه ی آخر را زد و گفت : _گیجی ها فاطمه ! خب یعنی جلسه ی آشنایی دیگه ، می خواد با آقا پسرش بیاد برای امر خیر . نفهمیدم چطور اما گلدان چینی سفید از دستم سر خورد و روی سرامیک های کف سالن صد تکه شد … مادر آرام روی صورتش ضربه ای زد و گفت : _خاک به سرم !حواست کجاست دختر ؟اومدی کمک یا کار منو زیاد کردی آخه ؟ بجای هر عکس العملی ، دهانم را باز کردم و بی هوا پرسیدم ؟ _با آقا پسرش؟ مادر چشم غره ای رفت و در حالی که تکه های بزرگ را از روی زمین جمع می کرد گفت : _بله ! خوبه دفعه ی اولت نیست که انقدر هول شدی … و من مثل گنگ ها دوباره پرسیدم : _مگه برگشته ؟ نگاهم کرد و مشکوک سوال کرد: _کی برگشته ؟ از کجا؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم : _هیشکی … گیج شدم نمی دانستم این ادامه ی خواب صبحم بود یا در بیداری کامل بودم . _پسرش رو دیدی ! عید دیدنی که رفته بودیم خونه ی سمیه اینا .همون که بابات باهاش گرم گرفته بود، دوست علی _اوهوم _یادته ؟ _نه خیلی ! و لبم را بخاطر دروغی که از روی اجبار گفتم ،گزیدم … _فقط موندم با دیدن اون ریخت و قیافه ای که تو داشتی، چجوری پسندت کردن ! او خندید و من به این فکر می کردم که خوب شد خبردار نیست در دل دخترش چه غوغایی بپا شده …. . منی که خودم را به آب و آتش زده بودم تا چنین روزی از راه برسد ، حالا تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود ! شاید اگر از بعضی چیزها مطمئن می شدم شرایط خیلی متفاوت می شد . اما اینکه نمی دانستم که خودش مادرش را فرستاده یا برعکس، به اجبار دارد می آید … یا این واهمه که از روی دلسوزی و ترحم می خواهد پا پیش بگذارد و خیلی سوال های آزار دهنده ی دیگری که می آمد و می رفت ، مانع از خوشحالی ام می شد . سمیه اما ،بعد از شنیدن خبر انقدر ذوق و شوق داشت که انگار خودش داشت عروس می شد ! چادر گلداری که سوغات کربلای عزیزجان بود را روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم . یاد آخرین باری افتادم که همدیگر را دیده بودیم و اشک هایی که از چشمش دور نماند موقع خداحافظی ! گیره ی زیر روسری ام را محکم تر بستم و یاد حرف هایی افتادم که توی کوچه گفته بود … چهره ی خندان مادر را دیدم و یاد تعجب حمید افتادم وقتی که کاسه ی حلیم را گرفتم و اشتباهی گفتم “اجرتون ممنون”. بند دلم با صدای زنگ در پاره شد .و از مرور خاطراتم دور شدم و به دیدن او نزدیک …. توی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد. تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم…چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا… با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم: _فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت: _اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی. و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت : _تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸هیچ چیز لذت بخش تر از 🍃🌸نگاه خداوند نیست 🍃🌸وقتی که با تمام وجود 🍃🌸احساس میکنی 🍃🌸خبری شده و آن خبر 🍃🌸برآورده شدن حاجت توست 🍃🌸زمانی که اشک شوق 🍃🌸از دیده جاری خواهد شد امروز آن لحظه زیبا را 🥰 برایت آرزومندم🌸🙏🌸 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : اعتبار هر عبادتی به نیت آن است 👤 #حجت_الاسلام_بهشتی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامردم اگه داد نزنم 🔻 #امام حسین یقه یزید را گرفت یا رفت در خیابان امر به معروف کنه؟! 🔻 نامَردم که بخوام سر چهارتا جوان در خیابان داد بزنم اما سر مسئولینی که دارن جامعه را به عقب میکشانند داد نزنم حاج آقا #پناهیان 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_5884007377639835663.mp3
1.6M
کسل ترین، دزد ترین، بخیل ترین، توخالی ترین و عاجزترین مردم کدامند؟ 🌹روایتی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اینجا قتلگاه امام حسین(ع) است ببینید...! 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ چادرش را مرتب کرد و ادامه داد: _بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده و به سمت سالن رفت که گفتم: _ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم. _یعنی چی؟ _مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه … هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم. _رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه… _ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا ! _قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی…لا اله الا الله… عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش … بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد. دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز. _دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو! می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم … مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند. انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده ! کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه…خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر… _فاطمه جان نگاهم سمت مادرش کش آمد. _حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه . شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند. دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم: _ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید و نگاهش کردم. تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟ گفت : _سلام دوباره سلام کردم . _بفرمایید من همینجا می شینم و نشست روی موکت زمین . _حداقل …_همینجا خوبه ،ممنونم بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم… منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند . اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم : _زیارت قبول_دعاگوی شما بودم و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد… خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود . ذهنم درگیر انبوهی از سوالات مبهم بود.ولی چهره ی او آرامش همیشگی اش را داشت .کاش من هم آرام بودم. دیگر داشتم مطمئن می شدم که آمدنش از روی اجبار است.کلافه بلند شدم و گفتم : _اگر حرفی نیست بهتره بریم تو سالن با تعجب نگاهم کرد و گفت: _همیشه انقدر بی صبرید؟ جوابی ندادم ،او اما با آرامش ادامه داد: _تحمل بفرمایید.حرف برای گفتن زیاده اما نمی دونم از کجا شروع کنم.نشستم … و بعد از یکی دو دقیقه شروع کرد : _خوب هستید ان شاالله ؟دست هایم را درهم گره و زیر لب تشکر کردم .صدایش محکم بود_عرض کنم خدمتتون، من تازه از سوریه برگشتم.یعنی چند روزی میشه .شاید اونجا جای خوبی برای فکر کردن نبود،اما این مدت ، فرصت خوبی بود…_فکر کردن به چی؟لبخند کمرنگی زد و همانطور سربه زیر جواب داد: _اگه صبوری کنید عرض میکنم. فکر کردن به اتفاقای چند وقت اخیر.به حکمتش، به تقدیر.نمی دونم خیلی چیزایی که بعضیاش گفتنی نیست.اما هر چی که بود خیر بوده ان شالله_خیلی دلم می خواد صبوری کنم.اما یه جای توضیح دادنتون می لنگه_چطور ؟_من متوجه منظورتون نشدم_چی می خواید بشنوید؟_من فقط یه سوال دارم_بفرمایید_سوالم خیلی دور از ذهن نیست .چرا امشب اینجایید ؟با کمی مکث پاسخ داد:_گفتم که،قسمت،تقدیر. سخت بود ،اما باید می پرسیدم !_گفته بودین نمی خواین پابند باشید … _آدمها در برابر خواست خدا اراده ای از خودشون ندارن همانطور که روی گل های چادرم دایره های فرضی می کشیدم گفتم:_من فاطمه ی چند ماه پیش نیستم.این مدت ،برای منم فرصت خوبی بود .صبور شدم و متنبه ! حتی پیش شما هم خجالت می کشم حرف از گذشته بزنم.امیدوار بودم بعد از اون قرار، همه چیزو فراموش کرده باشید.اما اومدن مامانتون و بعدم جلسه ی امشب خلافش رو ثابت کرد…می دونین ،آدما جائزالخطان . نمی دونم حکمتش چی بود ،من خیلی غصه خوردم بخاطر اشتباهم… بخاطر صبوری نکردنم و عجول بودنم.اما پیش خدای خودم توبه کردم و حالا چند وقتی هست که همه چیز رو فراموش کردم.خوب یا بد.نمی گم راحت بود یا سخت اما غیر ممکن نبود.تنها خواهشی که ازتون دارم اینه که ، شما هم فراموش کنید .من قصد ازدواج ندارم و دوباره بلند شدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : تاثیر نیت در اعمال ما چقدر است؟ 👤 #حجت_الاسلام_بهشتی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يک سبـدعشـق 💖 يک دنيـازیبـایی🌸🍃 يک آسمان لطف خداوند💖 یک لب خنـدان🥰 یک قلب عاشق💖 یه خونه دل پرازصفا 🌸🍃 آرزوی قلبی من برای شما🌸🍃 سه شنبه تون زیبا و شاد🌸🍃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝💓💝 💖خواهی که در پناه کرامات سرمدی ایمن شوی ز فتنه و ایمن زِ هر بدی لبریز کن زِ عطر گل نور سینه را با ذکر یک صلوات بر نبی وآل نبی💖 💖✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💖✨مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 💖✨وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 💖 💖✨ 💖✨💖 💖✨💖✨💖 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋مقام رأس الحسین در بعلبک چنانچه در تاریخ آمده، هنگام وقوف کاروان اسرای کربلا در شهر بعلبک، سر مقدس حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را روی سنگی قرار دادند. اهالی آنجا پس از آگاه شدن از هویت واقعی اسرا و آن سر مبارک، در آن مکان مسجدی احداث کردند. برخی معتقدند ماجرای راهب مسیحی ظاهراً در این شهر اتفاق افتاده است. امروزه با وجود تخریب بدنۀ اصلی آن، همچنان زیارتگاه عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت است. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : شعرهایی که بر کفن جناب سلمان نوشته شد: وفدت علی الکریم بغیر زاد من الحسنات و القلب السلیم و حمل الزاد اقبح کل شیء اذا کان الوفود علی الکریم *** بر کریمی وارد شدم و هیچ توشه ای از کارهای نیک و قلب سلیم به همراه ندارم و توشه به همراه بردن کار بسیار ناپسندیست وقتی میزبان تو فردی کریم باشد! 👤 #حجت_الاسلام_فرحزاد 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۱ و دوباره بلند شدم. گفت : _فقط گفتید.صبر نمی کنید بشنوید؟البته اگر خیلی معذبین … دوست داشتم که بشنوم !پس قبل از اینکه حرفش تمام شود دوباره نشستم… _من اگر امشب اینجام بخاطر چیزی که شما فکر می کنید نیست.ببخشید که اینو میگم ولی بخاطر حرفای گذشتتون نیست.وقتی میگم حکمته،قسمته،بخاطر همین میگم.نخواید که بیشتر توضیح بدم و بگذرید …فقط بدونید که حافظم انقدرام قوی نیست نگران نباشید. ناخواسته پرسیدم: _پس قضیه دختر اکرم خانوم شده دوباره؟ خندید.محجوب و آرام _شما هنوز درگیر اون بنده خدا هستین؟ _ همین الان گفتید حافظتون قوی نیست، چطور یادتونه ایشون رو ؟! استغفراللهی گفت و جواب داد : _بله ولی دیگه فکر کنم یه محله این بنده خدا رو می شناسن …باور کنید من دفعه ی اولمه که میام جایی چایی بخورم ! طعنه زد ؟ این جمله ی خودم نبود که حالا پس می گرفتم ؟عاجز شده بودم. دلم می خواست به او بگویم که این مدل آمدن را دوست ندارم. انگار عجزم را نگفته ،خواند. _مشکل شما چیه؟ _چون من گفتم اومدید؟ این ساده ترین حالتی بود که می شد پرسید … باید آرام می شدم! گفت: _خیر ! راستش از اون روزی که توی حرم سیدالکریم خداحافظی کردین ،همه چیز عوض شد . همون موقع فهمیدم که غرور و نجابت شما چقدر پررنگه و راستش همین باعث شد که فکرم درگیر بشه . واقعیتش وقتی شما منو دل خودتون رو به حضرت زینب سپردید،منم همینکار رو کردم و خب نتیجه ی خوبی هم گرفتم ، حالا اگر اومدم اینجا بخاطره این که خیلی عاقلانه به شما پیشنهاد ازدواج بدم و خواهش می کنم که روی پیشنهادم فکر کنید . چه جوابی باید می گرفتم بهتر از این ؟! … ادامه دارد… 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : حکایت بی وفایی برخی فرزندان ! 👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۲ چیزی مثل صدای ترقه ، مرا که درگیر خاطرات شده ام به زمان حال برمی گرداند. روی نیمکت چوبی پارک نشسته ام و چادرم از باران و صورتم از رد خاطره ها خیس شده …. به ظرف حلیم کنار دستم نگاه می کنم .از دهن افتاده حتما … لبخند تلخی می زنم و به این فکر می کنم که چند نفر ممکن است حلیم را شور بخورند ،مثل او !؟ نفس عمیقی می کشم ،این روزها جایی کنج قلبم ،عمیق درد می کند . صدای گوشی موبایلم بلند می شود ،حتما مادر است … دوباره دل نگران نبودن هایم شده ! اما امروز را می خواهم خلوت کنم … من انگار توی زمان گم شده ام . همه چیز ناتمام مانده و این ، نهایت خوشحالی من شده … برعکس دیگران ! کاش می شد بین خاطره های شیرین چند ماه پیش خودم را سنجاق کنم ! اما …به قول حمید ،تقدیر و قسمت و حکمت کار خودش را می کند و زمان هم بی مهابا می گذرد . حمید …حمید … ناتمام من ! چشمانم را می بندم و عطر چوب های نم خورده را می بلعم … دوباره پر می شوم از یاد آن روزها . درست وقتی که فکر می کردم همه چیز باب میلم پیش می رود ، جبهه ی خودی سنگ انداخت پیش پایمان .یعنی پدرم … آن شب بعد از رفتن حمید و مادرش ، هنوز در ابرها سیر کرده و ظرف های میوه را جمع می کردم که پدر با اخم های درهم کشیده که نشان از جدیتش داشت پرسید: _خب فاطمه ، نظرت چیه بابا ؟ به مادر نگاهی کردم ،شانه بالا انداختم و با متانت پاسخ دادم: _نمی دونم باباجون ، فکر می کنم برای نظر دادن زود باشه ، اما …هرچی که شما بگین در حالی که کانال های تلویزیون را پس و پیش می کرد گفت: _من که معلومه ، میگم نه انقدر قاطع گفت که شوکه شدم و دلم انگار کنده شد .بجای من ،مادر بود که با صدای بلند و بهت گفت: _نه ؟! _بله _وا .. چرا حاج آقا ؟ انگار از روی کوه پرت شده بودم ، می دانستم پدر برای هر حرفش دلایل خاص خود را دارد و همین شد غم و چنگ زد به جانم ! _والا من حمید آقا رو خیلی دوست دارم ، مثل پسر نداشتمه ، تو هیات خیلی برخورد باهاش داشتم .اهل ادب و سربه زیره .. _خدا خیرت بده حاجی … خب اینا که همه شد خوبی !پس چرا نه ؟ _شما خانوما که ماشالا نمی ذارید کلام آدم منعقد بشه بعد طرح مساله کنید! _ببخشید ، خب بفرمایید _عرض می کردم ، اما با همه ی این اوصاف ، من دختر به کسی نمیدم که سرش پر باده و آماده ی شهادته … _یعنی چی؟ _مگه نشنیدی ؟ عشق مدافع حرم بودن دلش رو برده … تازه از سوریه برگشته . خدایی نکرده اگه ما باهاش قول و قرار بذاریم ،یا پس فردا برن سر زندگیشون و بره و … لا اله الا الله _خدا نکنه حاجی ، جوان مردم گناه داره ،نگو … _شهادت سعادته ، گناه رو ما داریم که ظرفیت چنین اتفاق هایی رو تو زندگیمون نداریم . سکوت شده بود و من خیره مانده بودم به شیرینی های تر روی میز ، آقا حمیدو شهادت ؟! لبم را به دندان گزیدم .مادر متفکرانه گفت: _چی بگم والا ! به اینش فکر نکرده بودم دیگه … من هم همینطور ! دلم ریخت ، صدای دلواپسی هاشان را می شنیدم و دم نمی زدم .بلند شدم و با دست لرزان بشقاب های بلور را گذاشتم توی سینک. اشک های شور بی امان می ریختند و من مستاصل تر از هر وقتی شده بودم . حتی سمیه هم متعجب از جواب پدر شده و گفت: _آخه چرا ؟!مگه از آقا حمید بهترم داریم ؟ این آقای خرسندم واقعا خرسنده ها! آخرش با این سبک سنگین کردناش تو می مونی رو دستش ، حالا خدارو هزار مرتبه شکر که بو نبرده دخترش بوده که قدم اول رو برداشته … یاد حرف حمید افتادم و گفتم: _من یه اشتباهی کردم و خجالت زده شدم!خدا بخشید و آقا حمید فراموش کرد و خودم توبه … ولی تو ول کن نیستی! 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزاران خوبۍبراۍ امروزتون 🌸🍃 و هزاران عشق نثار شما نازنین دوست 🌸🍃 الهۍ🙏 دلت مثل روز روشن ✨ و مثل برڪہ آرام باشد💓 شادۍقلبت مداوم💓 نفست گرم، روزگارت پرعشق💖 و لبریز از اتفاقات قشنگ💖 امروز هرچی آرزوی خوبه مال تو🌸🍃 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحانیِ دهه شصتی که یازده تا فرزند دارد 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹️شهیدان زنده‌اند 🔸️پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی‌شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی». بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره. شهید امیرناصر سلیمانی فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶ و به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید بلکه آنها زنده‌اند؛ امّا شما درک نمی‌کنید! سوره بقره، آیه۱۵۴ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : پاسخ به پرسشهای مهم بینندگان در مورد رد مظالم(قسمت اول) 👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا