eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
۷   از جلوی در خانه سمیه با کلی خاطرات برجای مانده می گذرم.راستی من چقدر با این محله خاطره دارم.چقدر اینجا رنگ و بوی آشنا دارد. یک جایی توی همین کوچه بود که برای اولین بار ، حمید را تصادفی ندیدم ! وسط کوچه می ایستم .دقیقا کجا بود؟ چه فرقی می کند؟انگار همین دیروز بود. اینبار او را اتفاقی ندیدم،همه ی این هفته را با خودم کلنجار رفته بودم تا امروز اینجا باشم.هفته ی خوبی نبود، یکی دو روز بعد از آخرین دیدار شنیده بودم مادرش برای خواستگاری دختر اکرم خانوم چادر به کمر بسته.تمام آن چند روز خواب درست و حسابی به چشم هایم نیامد ، تا وقتی سمیه که همیشه اخبارش دست اول بود خبر داد که ماموریت به حمید خورده و نتوانسته به خواستگاری برود. اه که چقدر مادرش از این خبر غمگین، و من چقدر خوشحال شده بودم. ته دلم می خواستم فکر کنم که او بخاطر من به خواستگاری نرفته،هر چند محال ممکن بود اما دلم می خواست این فکر را بکنم ! خلاصه تمام این هفته با خودم کلنجار رفته و امروز اینجا بودم. کمی دورتر از حسینیه ایستاده و منتظر بودم ببینمش. هنوز نمی دانستم باید حرفم را بزنم یا نه؟ کارم درست هست یا نه؟اما اختیارم کاملا دست دلم بود. از کجا معلوم اگر کاری نمی کردم به خواستگاری دختر اکرم خانوم نمی رفت؟ سمیه با عجله به سمتم آمد و گفت : _ فاطمه آمارشو گرفتم و فهمیدم اومده، دیگه هر گلی زدی به سر خودت زدی. با خجالت خیره اش شدم، شاید از شخصیت او انتظار می رفت حالا جای من باشد ولی … _نگران نباش دختر ،تو نیتت خیره.بسم الله رو بگو ایشالا بقیه اش رو خدا درست می کنه. اینبار چهره ی سمیه خیلی جدی بود، حتما او هم می دانست دارم کار عجیب و غیر عاقلانه ای می کنم اما نمی خواست توی دلم را خالی کند.دستی به شانه ام زد و به آرامی دور شد. انتظارم خیلی طول نکشید، بلاخره از حسینیه بیرون آمد و به سمت موتورش رفت. نفسم در سینه حبس شد.درست مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم.تنها امیدواریم این بود که نمی خواهم گناهی مرتکب بشوم، فقط آمده بودم تا تکلیفم را با خودم روشن کنم. با گام هایی سنگین و مضطرب به سمتش رفتم. وقتی نگاه و سکوت من را روی خودش دید مثل کسی که معذب شده باشد از موتور پایین آمد و طبق معمول به آسفالت کوچه چشم دوخت و در حالیکه دستی به محاسنش می کشید گفت: _سلام علیکم .امری بود خواهر؟ این بار اول بود که مرا خواهر صدا می کرد! دلم هری ریخت پایین. نکند از این طرز صدا کردن منظوری داشته؟ نباید منفی بافی می کردم ! به خدا توکل کردم ، چادرم را زیر گلویم سفت تر چسبیدم و با نگاهی شرم آلود به کفش هایش خیره شدم و بدون کوچکترین مقدمه و با صدایی لرزان که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم: _سلام. می دونین من خیلی خدا و پیغمبر واسم مهمه. صدایش پر بود از بهت : _خب …. الحمدالله _نه می دونین ،منظورم اینه که خیلی فکر می کنم و اصلا از کار بی فکر خوشم نمیاد _بله … خداروشکر سر بلند کردم و گفتم : _میشه آنقدر تو حرف من نپرید؟ با تعجب نگاهم کرد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش نشست _ببخشید خواهر _میشه انقدرم خواهر صدام نکنید؟ این بار جدی تر پاسخ داد: _بله … _راستش من اومدم بگم که …یعنی دوست دارم اگه شما دوست دارید…. خب شما دوست دارید که؟…. یعنی.. کاملا مشخص بود که دارم خرابکاری می کنم.نگاهش پرسشگر بود . 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۸ هول شده بودم؛ احساس می کردم در حال پس افتادنم ….دست و پا چلفتی بودنم جلوی او تازگی نداشت ! کلافه شده بود _ببخشید اگر امری ندارید من باید برم برای هیات قند بیارم ، بندگان خدا چای رو باید تلخ بخورن. خونم به جوش آمد … عصبانی شدم، باورم نمی شد به این راحتی از کنجکاوی در مورد حرفم بگذرد.سمیه بارها گفته بود او اصلا در حال و هوای این دنیا نیست و تمام و کمال وقف هیئت و اینجور چیزهاست ، انگار واقعا راست گفته بود. اما من یک هفته تمام با خودم دست و پنجه نرم نکرده بودم که آخرش هیچی به هیچی ! “بندگان خدا چای رو باید تلخ بخورن” هنوز این جمله اش مثل پتک توی سرم می خورد. باید حرفم را می زدم . _مزاحم وقتتون نمیشم فقط خواستم بگم من مشکل ندارم بیاید خونمون چای بخورید. گفتمو سریع ساکت شدم ، انگار صحنه ی آهسته فیلم بود … همه چیز ناگهان کند شد .فهمیدم خراب کردم.نگاهم را به زمین دوختم …و بدون اینکه منتظر عکس العملی باشم با قدم های سنگین قبل از اینکه کسی ما را ببیند دور شدم. هنوز سنگینی نگاهش را حس می کردم‌….   طوری گام برمی داشتم که انگار کسی دنبالم کرده .نفسم می سوخت ، دهانم را بسته و هوا را با بینی می بلعیدم . می خواستم زودتر به خانه برسم. با دستانی که مثل یک تکه یخ شده بود توی کیفم دنبال کلید گشتم و در را باز کردم ،خودم را انداختم درون حیاط.پله های ورودی را دو تا یکی بالا رفتم تا به اتاقم برسم.خدا رو شکر کسی خانه نبود که بخواهد بخاطر سراسیمه بودن بازخواستم کند .با یک دست چادر را از سر کندم و روی مبل وسط اتاق انداختم و مثل همیشه به تختم پناه بردم. لحاف را روی سرم کشیدم و به اتفاقی که شاید تنها ده دقیقه از آن گذشته بود فکر کردم. سرم را از زیر لحاف بیرون کشیدم و به سقف خیره شدم، سعی کردم آخرین لحظه‌ای که نگاهم کرده بود را به خاطر بیاورم. حالا چه فکری در مورد من می کرد ؟حتما …. با صدای زنگ در افکارم پاره شد . مامان و بابا که کلید داشتند ! در را که باز کردم چهره ی خسته ، عصبانی و پر از سوال سمیه را دیدم. کجکی نگاهم کرد ،هولم داد و بدون تعارف داخل شد. _معلوم هست کجایی؟ هر چی موبایلت رو گرفتم جواب ندادی! منم آدمما خیر سرم، دلم اومد توی دهنم تا بفهمم چی شده، اونوقت تو راه رو گرفتی بی خبر اومدی اینجا! با صدایی که به وضوح می لرزید گفتم : _خودمم نفهمیدم چی شد … روی تخت نشستم و با دستانم شروع به بازی کردم. همه ی ماجرا را مو به مو تعریف کردم،جوری دست به سینه و مشتاق ایستاده و گوش می کرد که انگار صحنه های مهیج فیلم را می دید… کلام آخر را که گفتم ،دستانش را محکم به هم کوبید و با شادی بچه گانه ای خودش را روی تخت انداخت ،کنارم نشست و گفت: _خب پس ! یه شیرینی افتادیم _تو حرفای من چیز امیدوار کننده ای پیدا کردی آخه؟! _فاطمه ! همین که نزده تو برجکت یا مثلا بگه قصد ازدواج ندارم خودش یعنی اجازه بده فکرامو کنم … کاملا معلوم بود که ریشخندم می کند . دلخور نگاهش کردم … _الان وقت مسخره بازیه ؟ _نه جان تو مسخره نمی کنم ،خب شاید بنده خدا خواستگار پولدار تر از تو داره ! این را که گفت خودش غش کرد از خنده و دراز روی تخت افتاد. حق هم داشت، با کاری که من کرده بودم باید هم مسخره ام می کرد. کاش مامان و بابا هیچ وقت نفهمند چه دسته گلی به آب داده بودم ! _میگم سمیه اگه بابا بفهمه…. _اه فاطمه، هزار بار تو این هفته اینو پرسیدی، خب بفهمه ! فوقش میگه تک دخترم این همه خواستگار ریز و درشت داشته حالا خودش رفته خواستگاری ، بعدم دو تا میزنه زیر گوشت دیگه. عزیزم تو که نباید بترسی! _هر لحظه که می گذره ، بیشتر ازت نا امید میشم …من چرا با طناب پوسیده ی تو رفتم توی چاه ؟! چشم های گرد شده از تعجبش را نادیده گرفتم و رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم … دوباره باران گرفته بود ! دو سه روز از آن جریان می گذشت و هنوز جرات نکرده بودم پایم را در محل بگذارم. جلوی آینه ایستادم، چشمهایم گود افتاده و رنگم به وضوح پریده بود. در این یکی دو روزه که از تمام شدن ایام فاطمیه می گذشت هر کس برای عید دیدنی هم آمده بود ،زیاد خودم را نشان نداده بودم، نمی دانم اما شاید فکر می کردم همه ی ماجرا روی پیشانی ام نوشته شده و بقیه می توانند بخوانند. با صدای در اتاق “بفرمایید” گفتم و به پشت میز کامپیوترم پناه بردم. دلم می خواست جلوی بقیه خودم را سرگرم کار نشان دهم تا انزوا گرفتنم توجیه داشته باشد. _مامان جان پاشو حاضر شو بریم عید دیدنی همانطور که یک دستم به موس و دست دیگرم جلوی دهانم بود و خیره به صفحه کامپیوترم بودم شانه ای بالا انداختم و گفتم : _من نمیام مامان جون شما برید.خیلی کار دارم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۹ چند قدم جلوتر آمد ، نگاهی به صفحه ی کامپیوترم انداخت و گفت : _فاطمه خانومم، درسته من سواد درست و حسابی ندارم اما مطمئنم این ماس ماسکو هر چقدر هم بالا و پایین کنی این گل از رو صفحه تکون نمی خوره! گوش هایم تیر کشید، راست می گفت… روی صفحه ی دسکتاپ فقط خودم را سرگرم کرده بودم. با سری کج کرده نگاهش کردم و گفتم: _مامانی باور کن حوصله ندارم، خوابم میاد _پاشو پاشو خجالت بکش، عید وقت تنبلی نیستا. خوبه سمیه دوستته _مگه می خواین برید اونجا ؟ _بله _اون که همش میاد اینجا،دیگه لازم نیست ما بریم _چه حرفیه ؟ همسایه که هستیم ، حق دیدن دارن تو این ایام عید. بعدشم اونا مگه نیومدن خونه ی ما ؟ عادت نداشتم زیاد با مادرم بحث کنم، چشمی گفتم و با اجبار به سمت کمدم رفتم . اولین لباسی که به دستم رسید برداشتم، روسری بلندی را به سر کردم و دوباره چهره ام را از جلوی آینه گذراندم. چقدر صورتم خسته و پژمرده شده بود. حتی به خودم زحمت ندادم که دستی به سر و شکلم بکشم . در عرض چند دقیقه آماده شده جلوی در راهرو ایستاده بودم. مادر که می دانست من همیشه با وسواس لباس هایم را هماهنگ می کنم، با نگاهش وراندازم کرد و گفت: _چرا شنبه یکشنبه شدی فاطمه؟ _مامان خوبه دیگه، بیاین بریم که زود برگردیم . پدر جلوی در، مشغول گفتن تبریک عید به همسایه ای بود که تازه از مسافرت برگشته بودند . مادر در حالیکه با وسواس چادر مهمانی اش را ورانداز می کرد گفت : _دختر همیشه باید با سلیقه لباس بپوشه ، اگه دم بختم باشه که بیشتر باید به سر و وضعش اهمیت بده _حالا مگه کجا میخوایم بریم؟خونه سمیه اس دیگه. اونا که روزی یکبار منو دارن میبینن حداقل … با چشم غره ای حرفم را برید و جواب داد : _خوبه آدم به حرف بزرگترش گوش بده ! بریم بابات حتما تا حالا زنگشون هم زده ! راست می گفت ، مثل همیشه …. با استقبال گرم علی وارد شدیم .زیادی کفش های جلوی در نظرم را جلب کرد،مادر نگاهی به من کرد و زیر لب گفت: _حتما مهمون دارن .آبروم میره با این لباسها بلند شدی اومدی عید دیدنی سری به تاسف تکان داد و رفت تو . در حال باز کردن بندهای کفشم بودم و صدای احوالپرسی مامان و بابا را با مهمان ها می شنیدم.اصلا حوصله ی مهمانی را نداشتم. پرده ی توری سفید پذیرایی که هنوز بوی صابون و شستشوی دم عید می داد را کنار زدم و وارد شدم. در میان همهمه ی احوالپرسی ها ، چشمم به او افتاد که دست های پدر را در دست داشت و روبوسی می کردند‌. انگار زمان از حرکت ایستاد ، زمان که هیچ قلبم هم بی ضربه شده بود …. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۰ خشک شده بودم. نمی دانستم از دیدن ناگهانی اش خوشحال باشم یا ناراحت ! مادر سمیه که متوجه سکون من شده بود با صدای بلند به داخل دعوتم کرد _فاطمه جان مادر چرا اونجا ایستادی، خوش اومدی عزیزم، بفرما داخل . با تمام شدن حرفش همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. نگاه او هم … سرم را به سرعت پایین انداختم ،سلام کم جانی کردم و با تعارف های مکرر مادر سمیه خودم را گوشه ی اولین مبل جا دادم. همه ی بدنم به طرز عجیبی از درون می لرزید .این بد بیاری بود یا خوش شانسی ؟! بین همهمه ای که توی سالن افتاده بود و صدای خوش و بش کردن ها، من فقط تمرکز می کردم که نفس بکشم! سمیه کنارم خودش را جا داد ، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت : _دختر معلومه حواست کجاست؟ دیدی چند بار به گوشیت پیام دادم؟ می خواستم هر جوری هست بکشونمت اینجا که خدا رو شکر انگار موت رو آتیش زدن ! با آرنج محکم به پهلویش زدم _مگه خونمون تلفن نداشت؟ نمرده بودم که …. _آخ چته دیوانه ، حالا عصبانیت نداره که . اینجایی دیگه ! _با این وضع؟ببین سر و شکلمو سرش را کج کرد و نگاهی به تیپم انداخت و پچ پچ کنان گفت: _وای چرا این شکلی اومدی فاطمه ؟ چشماتم که گود رفته …چقدرم زشت شدی . دلم می خواست خفه اش کنم که ته مانده ی اعتماد به نفسم را هم از بین برد. _بسه دیگه ،همیشه داغ به دل آدم میذاری فقط ! خنده ای کرد و به پشتی مبل لم داد. می دانستم که نباید … اما نگاهم به سمت او کشیده می شد. می ترسیدم کسی متوجه شده باشد چیزی بین ما هست . هرچند تمام اضطرابم بخاطر خواستگاری غیر مستقیم چند روز پیشم بود .دست هایم خیس عرق شده بود و از بوی سرکه ی هفت سینی که روی میز کناری بود کلافه شده بودم . دوباره نگاهش کردم .پیراهن سفید ساده ای به تن کرده بود و کت مشکی رنگی هم روی دسته مبل انداخته بود . علی ریز ریز بیخ گوشش حرف میزد و او هر چند دقیقه یکبار خنده ی کوتاهی می کرد. هم ترسیده بودم و هم دلم آنجا گیر کرده بود ! لبم را به دندان گرفتم و به تندی به سمیه گفتم : _میگم نکنه داره با علی در مورد من حرف می زنه؟ نکنه داره بهش میگه که من چیکار کردم‌. وای حتما دارن مسخره ام می کنن. _اولا که اگه دقت کنی حمید آقا ساکته و علی داره یه بند حرف می زنه ، دوما اون بنده خدا دهنش قرص تر از این حرفاست.تازه به فرض اینکه بگه،تو که کار بدی نکردی. کار خدا پیغمبری کردی،اصلا می خوای تا شرایط جوره و همه هستن همینجا خودم علنیش کنم؟ این را که گفت نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند زد زیر خنده. نگاه خشمگین علی و چشم غره اش سمیه را ساکت کرد و خنده روی لبش خشکید . نگاه او هم برای چند ثانیه ی خیلی کوتاه به نگاه من گره خورد و سریع به سمت جمع برگشت. دلم می خواست از خجالت مثل کاکائوهای توی بشقاب آب بشوم … چه فکرهایی که توی سرش نبود ! حتما در نظرش دختر سبک سر و پررویی بودم . پدر که صحبتش با جمع گل انداخته بود رو به او کرد و پرسید : _خب شما چطوری حمید خان ؟ این راحتی کلامش تعجبی نداشت. حتما توی هیات بارها او را دیده و به واسطه ی علی هم کلام شده بودند‌‌. این را از احوالپرسی گرمشان هم می شد فهمید  🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۱ الحمدالله ” آرامی گفت و پدر ادامه داد: _خب تکلیف علی آقا که روشنه،ایشالا تا چند ماه بعد میره سر خونه و زندگیش. شما چطور ؟ یخ زدم !انگار بهم خیره شدن کوتاهمان ناخودآگاه بود !معنی نگاه گنگش را نفهمیدم و شرمگین سرم را به زیر انداختم. حتما حالا فکر می کرد پدرم سوال معنی داری پرسیده!با اینکه می دانستم سمیه حرف درست تحویل آدم نمی دهد اما دوباره دست به دامنش شدم . _سمیه ،چرا بابا اینجوری پرسید!؟ _عجیب نیست !بابای تو که به هر کی می‌رسه اینو می پرسه . همین علی ما آنقدر آقای خجسته ازش پرسید این سوالو که واسه راحت شدن از دست بابات رفت و زن گرفت ! تازه سر سفره عقد گفت با اجازه آقای خجسته بله! و اینبار از ترس علی ریز ریز خندید.هر وقت دیگری بود خودم هم از خنده ریسه می رفتم ولی ایندفعه با لج نگاهش کردم و گفتم: _یه وقت فکر نکنه بابا از طرف من داره چیزی میگه ؟ _اتفاقا بد نیست که. مگه تو بی کس و کاری؟زشت بود تنها رفتی خواستگاری. الان می فهمه پدرت هم پشتته. و دوباره خندید. اما با دیدن چهره ی جدی من ،صدایی صاف کرد و ادامه داد : _ببین فاطمه یه خیریتی توش هست.باور کن خدا داره همه چیز رو جور می کنه. به نظرت ادامه ی حرف بابات رو بگیرم و یه جوری وصلت رو جوش بدم؟یعنی قضیه رو علنی کنیم؟ _سمیه _جانم؟ _آجیلت رو بخور داشت کلافه ام می کرد .نگاه ناامید مادر غافلگیرم کرد .چشم هایش یک دور کامل روی سر و وضعم چرخید و در حالیکه گوشه ی لبش از دو طرف به پایین متمایل شده بود با نارضایتی و شاید تاسف سرش را سمت دیگری برگرداند . خودم را داخل چادر جمع و جور کردم که هیچ چیزی از لباسم دیده نشود. اما با قیافه ام چه می کردم؟ صورتی بی رنگ و رو و اعصابی کلافه و دلی گیر کرده…. توی همین چند روز آدم جدیدی شده بودم انگار … سعی کردم حواس پرت شده ام را دوباره به حرف های جمع متمرکز کنم . مادرش رو به پدرم کرد و گفت : _حاج آقا ما هر بار که چادر به کمر می بندیم و براش یه تیکه ای رو می گیریم آقا یهو یه ماموریت بهش می خوره.حالا خدا اعلم که ماموریت به پستش می خوره یا خودش به ماموریت ! گفت و چادرش را روی دهانش گرفت و سرش را به سمت مادر سمیه کج کرد و شروع به خندیدن کرد. پدر سمیه با لبخندی رو به حمید گفت : _حاج خانوم ، جوان های این دوره با زمان ما خیلی فرق دارن .شاید حمید خان گل و گلابم خودش کسی رو زیر سر داشته باشه خب … سرم پر شد از صدای سوت و برعکس همه که می خندیدند ، من بغض کردم . این اولین بار بود که واهمه داشتم از نگاه کردنش، فقط صدایش را شنیدم که با متانت گفت: _حاج آقا ، هنوز قسمت نشده بریم جایی چای بخوریم . یاد حرف چند روز پیش خودم افتادم “”از نظر من اشکالی نداره که بیاین خونمون و چای بخورید !””   قلبم انگار توی دهانم بود ، تحمل این همه شوک را برای یک روز نداشتم! بی هوا به سمت سمیه برگشتم و گفتم: _وای سمیه ، منظورش چی بود؟؟ ابرو در هم کشید و گفت : _هیسسس چته داد می زنی دختر ؟همه فهمیدن از تو حرفاش منتظر جواب بله ای دیوانه ! تمام مدت در دلم غوغا بود. یعنی منظورش من بودم؟ یعنی مسخره ام کرد یا او هم به من فکر می کرد یا نه …می خواست که فکر کند ؟ نمی توانستم مغزم را درست و حسابی، جمع و جور کنم. _تو چیکار می کنی دخترم؟درس می خونی الحمدالله؟ با پرسش مادرش به خودم آمدم ، آنقدر هول شدم که مادرم ابرویی بالا انداخت و به من فهماند که حواسم را جمع کنم و جواب بدهم. راست می گفت،اینبار باید حواسم را جمع می کردم .با صدایی آرام پاسخ دادم : _من … دارم درس می خونم.عکاسی هم می کنم … _ماشالا ، موفق باشی عزیزم . به مادرم نگاهی انداخت و گفت: _خدا براتون حفظش کنه.همین یه بچه رو دارید؟ مادر به نشانه ی تایید سر تکان داد و بعد در حالی که به من خیره شده بود گفت: _البته فاطمه چند روزه مریض بود‌.امروزم حال نداشت به زور آوردم هوایی بخوره و زودتر خوب بشه.دیگه هول هولی اومد بیرون … پاک آبرویم را برد ! اگر نمی گفت و انقدر تابلو اشاره اش به سر و وضعم نبود ، کسی حواسش هم نبود ! سمیه کنار گوشم گفت : _خدا شفات بده ان شاالله ، می بینم که دل مادرشوهرت رو بردی با همین تیپ! و باز خندید. نمی دانم چند بار دیگر نگاهش کردم و چه چیزهایی گفته و شنیده شد.فقط زمانی که پدرم برای خداحافظی بلند شد لب برچیدم و منی که با اصرار آمده بودم ، با نارضایتی بلند شدم برای رفتن… دستان پدرم را به گرمی فشرد. _خدا پدرت رو بیامرزه ،سایه ی حاج خانوم رو برات نگه داره _خدا شما رو از پدری کم نکنه دوباره دلم خواست فکر کنم منظوری دارد! فکر می کردم ما قرار است برویم ولی آن ها زودتر خداحافظی کردند و به سمت در رفتند . 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۲ روی نوک پا ایستاده بودم تا کامل تر ببینمش.تقریبا همه به دنبال آن ها داخل حیاط شدند‌، من هم درحال خارج شدن بودم که سمیه پرید دستم را گرفت و هولم داد سمت پذیرایی _تو خجالت نمی کشی دنبالشون راه افتادی ؟ یعنی همه باید بفهمن چشمت دنبالشه؟آبرومون و بردی بخدا ! اینبار را راست می گفت … گوشه ی پرده را کنار زدم و رفتنش را نگاه کردم.توقع داشتم مثل صحنه های احساسی فیلم ها او هم نگاهم کند … اما حتی برنگشت و راهش را گرفت و رفت . توی شیشه ی ویترین سالن خودم را نگاه کردم ، راستی که چقدر امروز خودم نبودم ! تعطیلات عید تمام شده و زندگی به روال عادی برگشته بود . در اتاقم مشغول طراحی پوستر بودم ،از پنجره سمیه را دیدم که با مادرم احوالپرسی کرد و سراسیمه مسیر اتاقم را در پیش گرفت. بی تفاوت به کارم ادامه دادم،با عجله در را باز کرد و بدون اینکه چادرش را در بیارد خودش را انداخت روی تخت : _فاطمه خبر داری چی شده؟ چهره اش نگران به نظر می رسید ، بی تفاوت گفتم : _علیک سلام !تو هنوز یاد نگرفتی در بزنی بعد بیای تو؟شاید من … پرید وسط حرفم ،دستی تکان داد و گفت: _اینا رو ولش کن .میگم خبر داری چی شده ؟ با کلافگی گفتم : _نه ،از کجا بدونم ؟چی شده مگه؟ و همچنان به کارم ادامه دادم که گفت: _حمید آقا دیروز تصادف کرده دستم روی موس خشک شد.سرم را به سمتش برگرداندم.دلم می خواست شوخی کرده باشد مثل همیشه. _آزار داری دروغ میگی؟ اصلا کار بامزه ای نیست سمیه _نه به جون فاطمه.دیشب با موتور تصادف کرده،چپ کرده رو یه تپه خاکی با هر کلامش انگار بندی از بندهای وجودم را می کندند.دوست داشتم دروغ بگوید یا شوخی کرده باشد مثل همیشه که سر به سرم می گذاشت.اما هر چه در چشمهایش دقیق شدم اثری از خنده و شوخ طبعی ندیدم. کاملا جدی به نظر می رسید. _صورتش زخم شده ، دستشم آسیب دیده. یعنی انگار دستش شکسته ؛ اینا رو علی گفت سر صبحانه. هنوز مات و مبهوت بودم.به زور لب از لب باز کردم : _حالا کجاست؟ _بیمارستان بوده اما الان خونشونه . نگران نباش خوبه فقط یکم اوراقی شده. با آشفتگی بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.دست هایم را در هم گره کردم و باز کردم ، گره کردم و … حالا باید چه می کردم،باید می دیدمش اما این تقریبا غیر ممکن بود. _سمیه نکنه بلایی سرش اومده و نمی خوای بگی ؟ _چیزی که من شنیدم همین بود ، نترس زندست ! _تو چرا همیشه بد خبری سمیه؟ به طرفم آمد و با اعتراض ضربه ای به شانه ام زد و گفت: _اصلا به من چه؟مگه من گفتم حواسش نباشه و چپ کنه ؟اصلا اشتباه کردم که برات خبر دسته اول آوردم . با دلجویی نگاهش کردم _حالا چیکار کنم؟ _چی رو چیکار کنی؟ _دلم سیر و سرکه شده ، چجوری ببینمش؟ چشمانش را گرد کرد و دستی به کمر زد : _واه واه یعنی چی؟ معلومه نمی تونی ببینیش. نمیشه پاشی بری با گل و کمپوت خونشون ملاقات که ! فقط خواستم دعاش کنی.تازه علی گفت خوبه …. مدام چهره اش با دست گچ گرفته و صورتی که می گفتند زخمی شده ،توی ذهنم رژه می رفت و حالم را بدتر می کرد …اما هیچ کاری هم از دستم برنمی آمد ! چند روزی از تصادف حمید می گذشت.خیلی خسته بودم،تمام این مدت ذهنم درگیر او بود.طول کوچه را با زحمت طی می کردم،پاهایم را روی زمین می کشیدم.می فهمیدم دنباله ی چادرم روی زمین هست اما حوصله ی جمع کردنش را نداشتم. کلاس امروز خسته کننده بود و اوضاع این روزهای من خسته کننده تر. صدای موتور از پشت سر می آمد. خودم را کنار کشیدم تا رد شود.در کمال تعجب او را دیدم که با دست بسته و رنگ و رویی زرد ، ترک موتور علی نشسته… بعد از چند روز دلواپسی، حاجت روا شده بودم ! از موتور پیاده شد ،علی گفت : _حمید جان بیا تو یه چایی بخوریم ، برگه ها رو برداریم بریم. حمید چشمش به من افتاد که چند قدم آن طرف تر ایستاده بودم و نگاهشان می کردم.من که حرف دلم را به او گفته بودم ، چه ایرادی داشت که این بار چه فکری در موردم کند ؟! با دستپاچگی برگشت سمت علی که داشت در جیبش دنبال کلید می گشت ،و گفت : _تا شما برگه ها رو بیاری من یه کاری دارم انجام میدم و میام . 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۳ علی گفت: _ پس منتظرم موتور را پارک کرد و داخل خانه شد. باورم نمی شد ؛یعنی می خواست با من صحبت کند؟ایستاده بود که حرف بزند؟ لنگان چند قدم جلوتر آمد. نمی دانستم پایش هم آسیب دیده ! رنگ و رویش شده بود مثل گچ دیوار … بیشتر از اینکه دلواپس حرفی که می خواست بزند باشم، نگران حالش بودم. با همان متانت همیشگی سر به زیر انداخت و آرام سلام کرد. _سلام، خدا بد نده لبخند کمرنگی زد و جواب داد : _خدا که بد نمیده _دستتون … میان حرفم آمد _فعلا که وبال گردنم شده ، اما خداروشکر زیرلب گفتم “شکر” کمی من من کرد و دوباره گفت : _خواهر … خانوم … عرضی داشتم خدمتتون. البته قبل از این اتفاق می خواستم بگم …اما خب قسمت اینجوری بود شاید . بیخود دلشوره گرفته بودم .مکث های بین حرفش می ترساندم . کاش زودتر می گفت و خلاصم می کرد .دستی روی صورت زخمی اش کشید ،زخم که نه ، بیشتر رد زخم بود … _والا چجوری بگم … شاید هم می خواست بگوید که راغب شده به خواستگاری ام بیاید! قبل از اینکه جانم به لبم برسد دهان باز کردم و گفتم : _بفرمایید،گوش میدم. سرش را بالا گرفت اما بجای نگاه کردن به صورت من ،چشم دوخت به آجرنماهای دیوار کنار دستم . _راستش…خب …خواستم خدمتتون عرض کنم که من مناسب ازدواج با شما نیستم‌. نگاهم به دهانش خشک شده بود. کاش زیر پایم باز می شد و آن لحظه آنجا نبودم. ای کاش حاجت روا نمی شدم و نمی دیدمش ! نکند داشت شوخی می کرد؟اما نه!مگر او سمیه بود ! حتما خراب کرده و در نظرش دختر سبکسری بودم. نمی دانستم دخترها در چنین موقعیتی چه عکس العملی باید نشان دهند ؟ اصلا هیچ دختری مثل من حرف دلش را رو می گفت مگر؟ شده بودم آتش زیر خاکستر ، هر لحظه نزدیک بود گر بگیرم …شده بودم حباب معلق توی هوا … هرلحظه نزدیک بود … با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفتم : _چرا؟چون من پا پیش گذاشتم و رک حسم رو بهتون گفتم؟ با تعجب نگاهم کرد … ادامه دادم _یا چون مثل دختر اکرم خانوم ننشستم تو خونه و منتظر نشدم که با گل و شیرینی تشریف بیارین؟! نمی دانم از چهره ام چیزی فهمید یا کنایه ام محکم بود که خیلی سریع پاسخ داد : _اصلا !هرچند که غافلگیر شدم. اما بی شک شما خانوم بسیار نجیبی هستید و هر کسی آرزوی داشتن چنین همسری رو داره،اما … شرایط بنده خیلی خاصه. دیگر می شناختمش ،اهل مغلطه و زیاد صحبت کردن نبود. شاید هم دلش به حال بی حال من سوخت که برگشت و گفت: _انشالا خانوم زهرا خوشبختتون کنه و با گفتن “با اجازه” دور شد. نباید همه چیز اینجا ، وسط این کوچه ی بی سر و ته تمام می شد ! تمام توانم را در گلویم ریختم و مصرانه پرسیدم _چرا؟ میخکوب شد انگار … سرش را برگرداند و با تانی و آرامشی که در چهره اش بود نگاهی به من انداخت و گفت : _چی بگم ؟ _حقیقت رو _چون دلم جای دیگه ای گیره ضربه ی سنگینی بود ! یخ زدم ،اندازه ی تمام آدم های دنیا حسود شدم، تلخ شدم و با نیشخندی گفتم : _کجا؟پیش دختر اکرم خانوم؟ لبخندی زد و گفت: _دختر اکرم خانوم؟ … نه نقل من ، نقل دلداگی به این محله و این شهر و اینجاها نیست. با سماجت نگاهش کردم تا حرفش را تمام کند. _خب ؟ داشتم می مردم که چه اسمی بشنوم … نفس عمیقی کشید ،سرش را پایین انداخت و طوری که انگار توی حال و هوای خودش باشد گفت : _دلم تو سوریه گیره. آب روی آتش بود این جمله … نفهمیدم چرا و چطور … ولی آرام تر شدم _نمی خوام وقتی دلبسته ی اونجام، اینجا پابند کسی باشم. ملتمس دعاتونم ،اگر بطلبه موندنی نیستم . و با گفتن یا علی، راهش را گرفت و رفت . تصویر مردی که با همه ی راست قامتی اش لنگ می زد، پیش چشمم تارتر و محوتر می شد … ابر بهاری شده بود دلم . لب هایم بی هوا نجوا کرد … “دل داده ام بر باد” … سمیه کجا بود که دوباره بزند روی شانه ام و مرا از این برزخ در آورد؟ به کفش های اسپرت سورمه ای رنگم خیره شده بودم که بی اراده پس و پیش می شدند و قرار بود به خانه برسانندم … هم آرام بودم و هم آشوب. آرام از اینکه پای دختر اکرم خانوم و یا هیچکس دیگری در میان نبود و پابند دمشق شده بود و آشوب از اینکه من باید چه می کردم؟ باور نکرده بودم . مثل کسی که سکته کرده کشان کشان خود را به خانه رساندم.دوباره به اتاقم پناه بردم و تا جایی که می شد بی صدا اشک ریختم . سمیه دست از سر موبایلم بر نمی داشت و هر چند دقیقه یکبار زنگ می زد.یا حس ششم داشت یا علی چیزی دیده و لو داده بود .اصلا دهن لقی در این خانواده ارثی بود انگار ! دستم را از زیر پتو در آوردم ، گوشی را سایلنت کردم و دوباره به تاریکی آن زیر پناه بردم. مادر وارد اتاق شد و پتو را از روی سرم کنار کشید و گفت: _چیه فاطمه؟ نکنه باز خودتو سرما دادی؟ _خوبم مامان ، فقط یکم خسته ام 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۴ بغض توی صدایم را به طرز ناشیانه ای پنهان می کردم به چشم هایم که حتما داد می زد کلی اشک ریخته ام نگاهی کرد ،گوشی که در دستش بود را به سمتم گرفت و گفت: _بیا سمیه اس،میگه ده بار بیشتر به موبایلت زنگ زده _خب بهش بگو وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصله ات رو ندارم دیگه ،اه سریع دستش را روی دهانه گوشی گرفت ، لبی گزید و گفت: _زشته می شنوه دختر ! بعد با اخم گوشی را تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت ._بله_همه رو شنیدم بی حوصله بودم ، نمی خواستم حرفی بزنم . _چیه سمیه، چته هی زنگ می زنی؟ _علی می گفت که .. _آره دیدمش! _خب خب ؟ _وایساد باهام حرف زد. گفت قصد ازدواج نداره چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: _یعنی جواب رد داد بهت؟ … چرا ساکتی ؟ فدای سرت عزیزم خب قسمته دیگه ، جنبه داشته باش! _الان وقت شوخیه ؟ _آخه اگه منم باهات شوخی نکنم که دق میکنی دختر راست می گفت. همیشه شاد بود. اگر نمی شناختمش فکر می کردم این دختر در زندگی اش اصلا غم ندارد … _حالا حرف حسابش چی بود؟ چشم دوختم به آویزهای لوستر اتاقم ، نفسم را با درد بیرون فرستادم و جوابش را دادم: _گفت شرایطش رو ندارم _خب لابد میخواد ادامه تحصیل بده و دوباره نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .چیزی توی گلویم ترک می خورد انگار …. _می خواد بره سوریه این را که گفتم بغض ترک خورده ام مثل بمب منفجر شد… سر جایم نشستم .با یک دست گوشی تلفن را چسبیده بودم و با دست دیگر اشک هایم را جمع و جور می کردم. سمیه با صدایی جدی و آرام تر گفت: _گریه نکن فاطمه جان ، این که بد نیست ،حداقل حالا می دونی که چه آدم خوبیه. تو باید خوشحالم باشی که انتخابت درست بوده ! با صدایی خفه پاسخ دادم : _خب چه فایده وقتی می خواد بره؟اصلا اگه بره شهید شه من چه خاکی به سرم بریزم سمیه؟آخه تو که دیگه می دونی … و گریه امانم نداد… _آروم باش فاطمه .به جای گریه بزار بشینیم فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کردیم ؛ طرف هنوز ترک موتور علی داره محله رو گز می کنه اونوقت تو اینجا داری شام شهادتشو میدی ؟ تنم لرزید از این حرفش … اما نمی خواستم فکرهای شوم بکنم . _اول خیال کردم می خواد منو از سر باز کنه ،اما نه … چهرش خیلی جدی بود . _اون اصلا اهل دروغ و این چیزا نیست ! _سمیه ،برام دعا کن که خوب نیستم اصلا ، فردا زنگ می زنم ، حس صحبت کردن ندارم ببخش . دلم خواب می خواست .خوابی که آن روز آرزو می کردم بیداری نداشته باشد… حال و روزم آشفته بود . مدام یا گوشه ی اتاق کز می کردم و اشک می ریختم یا با سمیه بساط آه و ناله راه می انداختم . چقدر با حمید فاصله داشتم،کاش دل من هم مثل او جایی گیر می کرد که هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زند .شب و روزم یکی شده بود. حالا وضعیتم فرق می کرد .برای پافشاری نه تنها او را، باید خودم را هم قانع می کردم . مگر می شد بخواهم و بخواهد دل بکند از بانوی دمشق … گفته بود که من ماندنی نیستم… اگر می رفت و زبانم لال شهید می شد ؟اگر با من ازدواج می کرد و باز هم می رفت و خدایی نکرده…زندگی ام را شروع نکرده تمام می دانستم.حال پاندول ساعتی را داشتم که به هر طرف می رفت سرش به جای محکمی می خورد و آرام و قرار نداشت. دلم برای خودم می سوخت، خسته بودم .این مدت کم آزار ندیده بودم. اول باید تکلیفم را با خودم روشن می کردم و بعد تصمیم می گرفتم چه کنم. صدای اذان صبح مسجد محل همیشه زودتر از صدای زنگ موبایل مرا بیدار می کرد. بدون اینکه از جایم بلند شوم چشم باز کردم و پرده ی اتاق را دیدم که در دست باد تاب می خورد.هوا گرم تر شده بود، هوس کردم طبق عادت گذشته کنار حوض وضو بگیرم. صدای خروسی که بی محل می خواند و صدای آبی که با حرکت دستم توی حوض جابجا می شد ،گوشم را نوازش می داد . جانماز را روی ایوان پهن کردم ، دلم می خواست به خدا نزدیکتر باشم . زیر سقف آسمان خدا نزدیکتر بود. قامت بستم و یاد حلیم نذری افتادم ! رکوع رفتم و یاد صبح عید سر مزار شهدا افتادم … قنوت گفتم و یاد دست شکسته اش افتادم … یاد خواهر صدا زدنش افتادم و سلام نماز را گفتم! مردم از خجالت … چادرم را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم … خدایا این دو رکعت ، نماز نشد ، به قول خانوم جان بر دل سیاه شیطون لعنت که درست وقتی که نباید سر می رسه و آدمو رسوا می کنه ! بنده ی بدی شده بودم…تسبیح تربتم را برداشتم و بو کشیدم ،قطره های اشک نمدارش کرده بود .سرم را بلند کردم رو به آسمان و زیر لب گفتم :خدایا تو بهتر از هرکسی می دونی تو دل من چی می گذره و چه خبره. اما نه … دل من مهم نیست …ولی حمید آقا… حمید رو می سپارم به خودت و به صاحب حرم دمشق… خدایا ، چند روزه دارم با دلم می جنگم .کاش اینجوری امتحانم نمی کردی …من خیلی کوچیکم برای اینجوری امتحان پس دادن … خدایا کریمی کن …سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم  🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۵ کنار در ایستاده بودم و با چشم موزاییک های قدیمی حیاط خانه ی سمیه اینها را می شمردم . آفتاب مستقیم توی چشمم می زد ،اما لجوجانه جهت سرم را عوض نمی کردم ،خل شده بودم انگار ! صبرم تمام شده بود ،اما همین که خواستم بروم ،سمیه از در بیرون آمد و با دو خودش را به من رساند .پایش گیر کرد به لبه ی یکی از موزاییک های لق شده و سکندری خورد .آخی گفت و مثل وقت هایی که هول و ولا داشت رو به من نق زد : _خیر نبینی فاطمه !آخرش تو منو یا می کشی یا بی آبرو می کنی . چادرم را جمع کردم و گفتم: _چشماتو باز کن تا زمین نخوری ، بی دست و پا بودنتم تقصیر منه ؟ _یه چیزیم بدهکار شدیم _پس چی !تو همیشه به من بدهکاری ، حالا چی شد بلاخره ؟ آوردی ؟ چشم غره ای رفت و گفت : _هیس یواشتر ،وای که اگه علی بو ببره دست به گوشیش زدم تیکه بزرگم گوشمه دستم را دراز کردم و با بی حوصلگی جواب دادم: _معلومه که می فهمه _یا پیغمبر ! از کجا ؟ یعنی تو میگی بهش؟ _نخیر ، خود دهن لقت می گی با حرص ،کاغذ مچاله شده ای را کوبید روی دستم و گفت : _توام حرف یاد گرفتی ها ! اگه من دهنم لق بود که تا حالا همه فهمیده بودن خاطرخواه شدی … اصلا بشکنه دستی که نمک نداره ! صورتش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم: _تو رو اگه نداشتم دق مرگ می شدم ، تو بهترین دوست و خواهر دنیایی…علی هم چیزی نمی فهمه چون دهنت قرصه _خب حالا گول خوردم ! ولی چرا نمیگی که شمارش رو می خوای چیکار ؟ غم عالم دوباره به دلم چنگ زد . نگاهی به عددهای کج و معوج نوشته شده ی توی کاغذ کردم و گفتم : _من تصمیمم رو گرفتم سمیه ،باید تکلیفم رو با خودم و خودش یه سره کنم … یا رومی روم یا زنگی زنگ ، تا نرفته باید حرفام رو بهش بزنم وگرنه درد میشن و میشینن رو قلبم . شانه ام را با مهر فشرد و گفت: _الهی فدات شم ، ایشالا تهش خیر و مصلحت باشه ، آدم یه عمر به هیچکس محل نذاره و یهو اینجوری دلداده بشه ! چشمم را بستم و برای هزارمین بار زمزمه کردم “دل داده ام بر باد … بر هر چه باداباد …” شب شده بود و هنوز در کشمکش با خودم بودم ، دوباره و دوباره پیامی که هنوز نفرستاده بودم را خواندم “سلام ،باید ببینمتون ” خیلی کوتاه و دستوری بود .اما در این شرایط هیچ جور دیگری بلد نبودم بنویسم !این اولین پیامی بود که به یک مرد غریبه می فرستادم … البته ،غریبه ای آشنا ! مردد بودم ، دست هایم خیس عرق شده و سرگیجه گرفته بودم. نگران قضاوتش بودم … ولی اگر کاری نمی کردم هم خودم آرام و قرار نداشتم . صدای زنگ در که بلند شد هول شدم و شصتم روی تیک کنار پیام خورد … و به همین راحتی مسیجی که از صبح معطل فرستادنش مانده بودم بلاخره به مقصد رسید ! تمام آن شب نگران و در تلاطم بودم . چشمم یک لحظه هم از گوشی برداشته نمی شد اما … هیچ خبری نشد که نشد . و همین باعث شد تا حس کنم چقدر به غرورم برخورده . هیچ وقت انقدر معطل چرخش ثانیه ها نشده بودم . همه چیز روی دور کند پیش می رفت … این سوال که در موردم چه فکری می کند ، مدام توی سرم رژه می رفت و این که کاری جز دست روی دست گذاشتن از من برنمی آمد ، بدترین شکنجه ی روح و روانم شده بود … فهمیده بودم برعکس من، دل صبوری دارد ، نمی دانم شاید هم محتاط بود یا حتی چون درگیر حسی نشده بود اصلا اولویت هایش فرق داشت ! لب پنجره نشسته بودم و جوانه های نورس درخت انجیر را نگاه می کردم … چقدر زود دل به بهار داده بود شاخه هایش ! اصلا نقل دلدادگی همین بود انگار … جوانه ای زده می شد و بعد … با صدای زنگ گوشی، نه فقط از دنیای فلسفه بافی ، چنان از روی لبه ی پنجره پایین پریدم که پای راستم پیچ خورد و آخم به هوا رفت .خجالت کشیدم از این همه هول بودن ! فقط یک لحظه فکر کردم که اگر این همه اشتیاقم را می دید چه آبرویی که بر باد نداده بودم پیش رویش ! چنگ زدم به گوشی روی میز … عکس خندان سمیه را که روی ال سی دی دیدم مثل چرخ پنچر شده ،وا رفتم و افتادم روی مبل . همیشه خروس بی محل بود و بیشتر از من در تب و تاب خبرهای جدید ! پیامی که بعد از میس کال رسید را باز نکردم ، حتما باز هم سمیه بود .می خواست درشت بارم کند که چرا پشت خط گذاشته بودمش . اما رسیدن پیام دوم شک برانگیز بود ! گوشی را برداشتم و پیام ها را چک کردم … بله اولی بد و بیراه های سمیه بود و دومی شماره ای آشنا که حالا تقریبا حفظش کرده بودم … سریع اس ام اس را باز کردم و میخکوب جمله ی کوتاهی شدم که شاید در عرض یک دقیقه سی بار خواندمش . “سلام ، با عرض شرمندگی زیاد ، شما رو بجا نیاوردم .” محکم به پیشانی ام کوبیدم .چه حواس جمعی داشتم ! حتی فراموش کرده بودم خودم را معرفی کنم … حالا انگار کار سخت تر شده بود .نوشتم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
١۶ فاطمه ، دوست خواهر علی ” اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟ زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم ” یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم ” دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی …. به دقیقه نرسیده جواب داد : “در خدمتم اخوی” اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست … خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم … محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم . صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت … با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود “غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟” و نوشتم : “خیلی وقتتون رو نمی گیرم ” کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره : “البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم … می رسم خدمتتون ” دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم ! لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود … ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند ! زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود …قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد. تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش … پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم ! کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید …ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم . به خودم دلدادی دادم “فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه ” … و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم : _سلام ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد … هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید: _علیک سلام …. شما ؟! اینجا … سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم : _من بودم که بهتون پیام دادم لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد : _نمی فهمم ! چرا ؟ چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود ! _من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم : _آقا حمید ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد ! _دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم … و باید می دیدمتون. سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود _گاهی نگفتنم مثل دروغه ! _خب … _اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم: _میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه توهم بود یا واقعی ،نمی دانم … اما شنیدم که گفت “مثل شما” و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق … تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت . نگین انگشترش حکاکی “السلام علیک اباعبدالله” بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم: _می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو …. تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت: _بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم .نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم … _خداروشکر … اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود . 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۷ صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد … سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت: _اذان شد ، حرفی اگر نیست … رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد … سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم : _نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده … متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و …. حلالم کنین . دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود … بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم : _شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم … مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه … قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد … نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم : _خدانگهدارتون . و صبر نکردم که جوابی بگیرم . چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست … خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم ! چند وقت گذشته بود ؟ یک هفته ، یک ماه ، دو ماه … نمی دانستم.حساب روزها از دستم در رفته بود .نمی خواستم به روزهای بعد از او فکر کنم. به سمیه سپرده بودم که هیچ خبری که حتی یک دهم درصد به او مربوط می شد را به من نرساند ! تمام این مدت سعیم را کرده بودم تا فراموشش کنم ،نمی خواستم دوباره هوایی بشوم . هرچند همیشه این سوال که بلاخره عازم سوریه شده بود یا نه ، پس ذهنم خودنمایی می کرد اما من منع کرده بودم خودم را …نباید زیر قول و قرارم با خدا می زدم ! عهدی که بسته بودم تا فقط بخدا بسپارمش … و این تلاطم هنوز تمام نشده و ادامه داشت . امتحانات پایان ترم بود و درگیری های خاص خودش . بیشتر از قبل سرم توی کتاب و جزوه ها بود .کار دیگری نداشتم یعنی … یا پای سجاده بودم یا درس و کلاس .حتی دیدارهایم با سمیه هم ناخوداگاه محدود شده بود ! می دانستم دلخور است اما خودش هم بخاطر دل داغدار و بی حوصله ام صبوری می کرد . تنها محرم اصرار و سنگ صبورم بود اما دوست نداشتم مدام پای آه و ناله هایم روزش را شب کند و خدایی نکرده ویروس افسردگیم را بگیرد ! شنبه اول صبح بود و همه جا حسابی شلوغ … با بدبختی از بین جمعیت مسافران اتوبوس ، خودم را بیرون کشیدم و چادرم را صاف کردم.نفسم را فوت کردم و چشمم افتاد به طباخی روبه روی ایستگاه. حلیم بوقلمون ! حلیم … یادش بخیر دست خودم نبود انگار کسی شروع کرد بیخ گوشم خاطرات چند ماه پیش را مرور کردن .اما مطمئن نبودم که دلتنگی گناه نیست ! برای نسترن که جزوه ی قبل از امتحان می خواست ، پیام دادم که توی راهم و زود می رسم .دستم بی اراده و مثل هر روز رفت در قسمت مخاطبین تلگرام. عادتم شده بود که بیخودی به پروفایلش نگاهی کنم و بعد خارج بشوم. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۸ به “ببخشید ” خانومی که در حین راه رفتن تنه ای به من زده بود “خواهش می کنم” گفتم و روی عکسش ضربه زدم. عوض شده بود ! با اینکه هنوز لود نشده و نت ضعیف بود اما کاملا مشخص بود که دیگر تصویر بین الحرمین نیست . گوشه ای ایستادم و منتظر شدم … با واضح شدن تصویر و دیدن سربند سرخ یازهرا روی بازوی مردی که لباس نظامی به تن داشت و روبه روی گنبد حرم حضرت زینب ایستاده بود دلم ریخت !چهره اش مشخص نبود و مطمئن نبودم که اصلا خودش هست یا نه . ولی انگشتر حکاکی شده ی “السلام عیلک یا عبدالله” که توی عکس خودنمایی می کرد یعنی خودش بود و این سربند …اما نه …شاید هم اشتباه می کردم ! منقلب شده بودم …دلم شور رفتنش را می زد. هم از رفتن و مدافع شدنش ترس داشتم و هم سربندی که دور بازو بسته بود تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود ! خیلی دیر سر جلسه ی امتحان رسیدم و نصف سوالات تشریحی را تستی و نصف تستی ها را جوابی ندادم …چه حکمتی بود پشت این عکس نمی دانستم …برگشتنی سر راه ، تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را کردم و رفتم پیش سمیه . از دیدنم تعجب کرد.-چه عجب ! ما شما رو دیدیم_رفته سوریه ؟_کی ؟_حمید ! شانه ای بالا انداخت و گفت :_حالا چرا دم در ، بیا تو دستش را گرفتم :_بگو سمیه جان همینجا بهم بگو_کلاغا خبر آوردن برات ؟ من که حرفی نزدم _نه ، عکسش رو دیدم امروز صبح_واقعا ؟ کجا ؟_آره …توی تلگرام_مگه شمارشو …_نه ، پاک نکرده بودم ! اما اتفاقی دیدمرفته ، صحیح و سالمم هست نگران نباش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _اگر نمی رفت تعجب داشت ! ایشالا که سالم باشه_یعنی به همین راحتی؟_من سپردمش به خوب کسی لبخند زد و مصرعی که خواند انگار تمام حرف دلم بود“نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست” با مامان تازه از خرید برگشته و هلاک بودیم ، داشتم روبه روی آینه قدی سالن چادر قجری جدیدم را امتحان می کردم که زنگ زدند. مادر در حالی که نایلون های پخش شده روی مبل ها را جمع می کرد گفت: _کیه این وقت ظهر ؟_شاید مامور گازی برقی چیزیه ،من باز می کنم . اما با دیدن چهره ی آشنای ملیحه خانوم و خانومی که همراهش بود شوکه شدم . مامان از توی اتاق پرسید: _کی بود ؟چرا باز نکردی ؟در را باز کردم و دستپاچه گفتم :_مامان سمیه ست با یه خانوم دیگه مادر حمید بود ! اینجا و این وقت روز چه کاری داشت .. _ای وای ، بدو فاطمه جان،حداقل کتری رو روشن کن ، نه نه منم حواسم نیست … تو این گرما شربت خوبتره . در ورودی را زدند و مجبور شدم قبل از پناه بردن به اتاق ،خودم در را باز کنم .ملیحه خانوم مثل همیشه گرم و صمیمی بغلم کرد و احوالپرسی کردیم ،مادر حمید اما ،اول چند ثانیه به چشم هایم خیره شد و بعد با لبخندی پر مهر دستم را گرفت و گرم در آغوشم کشید 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۸ _ماشاالله …چه خانوم قشنگ و باوقاری خجالت زده و زیر لب تشکری کردم که با شوخی گفت : _همیشه تو خونه چادر چاقچور میکنی عزیزم ؟ نگاهم روی چادر قجری که هنوز دور کمرم پیچیده مانده بود چرخی خورد ، با شرم خندیدم و همین که مادر برای خوش آمد گویی سر رسید ، فرار را بر قرار ترجیح داده و خودم را توی اتاق پرت کردم … بیخودی هول شده بودم و از فضولی هم دل توی دلم نبود .آمدن مادرش به خانه ی ما هرچند سوال بزرگی بود ،اما حال خوبی که داشت ، خیالم را راحت کرده بود از سلامتی پسرش ! چاره ای نبود باید به منبع همیشگی پناه می بردم . تلفن را برداشتم ؛شماره ی سمیه را گرفتم و تعداد بوق ها را انقدر شمردم تا بلاخره جواب داد: _الو ،سلام _سلام سمیه کجایی؟ _اومدم انقلاب با یکی از بچه ها _ببین ، مامانت اومده خونمون _خب بسلامتی ، ازش خوب پذیرایی کن حساسه ها خندید و جدی گفتم: _تنها نیست ، با مادر حمید … _کی ؟ _مادر حمید _واقعا ؟! _اوهوم . _یعنی چی ؟ پس چرا کسی به من چیزی نگفته ؟ _نمی دونم . سمیه … حس می کنم نگاهش یجوریه _نگاه کی؟ مادر شوهرت ؟خب دیگه … حتما اومده نشونت کنه عروسش بشی قلبم انگار بیشتر از حد نرمال می کوبید ! نیشخندی زدم و از لای در نگاهشان کردم. _آره حتما !لابد دیده پسرش نیست ، پاشده دور محل که یه دختر اکرم خانوم دیگه پیدا کنه _کشتی توام مارو با اون دختر اکرم خانم سیاه بخت ! تجربه ثابت کرده که اینجور موقعیتها مشکوکه ، بلاخره تا مطمئن نشدی چی به چیه معقول و تو دل برو باش ! شایدم خود طرف اقدام کرده و بزرگتر فرستاده … _مگه برگشته؟ _نمی دونم بابا میگم شاید … _یعنی چی ؟ مگه میشه تو بی خبر باشی؟ _ببخشیدا من نمی تونم که صبح به صبح بشینم ور دل علی بپرسم امروز از حمید چه خبر ! _راست میگی… خدا بخیر کنه این داستانو هرچند حتما ما الکی شلوغش کردیم . _خیره ایشالا ، دلم گواهی خوب میده ذهنم مثل پرده ی حریر اتاق ،به هزار طرف پر کشید ! _فاطمه وسط خیابونم ،منو بی خبر نذاریا منتظرم _باشه _فعلا خداحافظ _خداحافظ هنوز یک ربع نگذشته بود که صحبت ها گل انداخته و مادرها حسابی گرم گرفته بودند . نگاه های مادر حمید اما معمولی نبود! چیزی از بین حرف ها و حتی قربان صدقه رفتن هایش دستگیرم نشد . تنها خبری که می خواستم بشنوم این بود که تهران است یا نه … برگشته یا نه ؟ که خب باز هم نفهمیدم . همه چیز در هاله ای از ابهام بود تا فردا ظهر ! 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۹ شب را با هزار فکر و خیال صبح کرده بودم و یک دنیا کابوس و رویای بهم مخلوط شده مهمان چشم هایم شده بود . نزدیک ظهر بود که بیدار شده و از رختخواب دل کندم .وارد سالن که شدم مادر را در حال گردگیری دیدم .با دیدنم لبخند زد و گفت: _ساعت خواب ! _مرسی ، مامان سر صبح چرا افتادی به جون زندگی دوباره؟ _ مهمون داریم _ا ، کی؟ _خانومی که دیروز با ملیحه اومده بود یادته که _خب؟ _اونا قراره بیان _ مگه مردم چندبار میرن مهمونی ؟ _بیا این گلدون رو بذار روی میز ناهارخوری . داره میاد برای معارفه گلدان را گرفتم و متعجب پرسیدم: _معارفه !؟ _بله ، صبح زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیاد اینجا، چرا منو نگاه می کنی ؟ برو دیگه داشتم تکه های بهم ریخته ی پازلی را بهم وصل می کردم که از دیروز توی ذهنم شکل گرفته بود ، که مامان ضربه ی آخر را زد و گفت : _گیجی ها فاطمه ! خب یعنی جلسه ی آشنایی دیگه ، می خواد با آقا پسرش بیاد برای امر خیر . نفهمیدم چطور اما گلدان چینی سفید از دستم سر خورد و روی سرامیک های کف سالن صد تکه شد … مادر آرام روی صورتش ضربه ای زد و گفت : _خاک به سرم !حواست کجاست دختر ؟اومدی کمک یا کار منو زیاد کردی آخه ؟ بجای هر عکس العملی ، دهانم را باز کردم و بی هوا پرسیدم ؟ _با آقا پسرش؟ مادر چشم غره ای رفت و در حالی که تکه های بزرگ را از روی زمین جمع می کرد گفت : _بله ! خوبه دفعه ی اولت نیست که انقدر هول شدی … و من مثل گنگ ها دوباره پرسیدم : _مگه برگشته ؟ نگاهم کرد و مشکوک سوال کرد: _کی برگشته ؟ از کجا؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم : _هیشکی … گیج شدم نمی دانستم این ادامه ی خواب صبحم بود یا در بیداری کامل بودم . _پسرش رو دیدی ! عید دیدنی که رفته بودیم خونه ی سمیه اینا .همون که بابات باهاش گرم گرفته بود، دوست علی _اوهوم _یادته ؟ _نه خیلی ! و لبم را بخاطر دروغی که از روی اجبار گفتم ،گزیدم … _فقط موندم با دیدن اون ریخت و قیافه ای که تو داشتی، چجوری پسندت کردن ! او خندید و من به این فکر می کردم که خوب شد خبردار نیست در دل دخترش چه غوغایی بپا شده …. . منی که خودم را به آب و آتش زده بودم تا چنین روزی از راه برسد ، حالا تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود ! شاید اگر از بعضی چیزها مطمئن می شدم شرایط خیلی متفاوت می شد . اما اینکه نمی دانستم که خودش مادرش را فرستاده یا برعکس، به اجبار دارد می آید … یا این واهمه که از روی دلسوزی و ترحم می خواهد پا پیش بگذارد و خیلی سوال های آزار دهنده ی دیگری که می آمد و می رفت ، مانع از خوشحالی ام می شد . سمیه اما ،بعد از شنیدن خبر انقدر ذوق و شوق داشت که انگار خودش داشت عروس می شد ! چادر گلداری که سوغات کربلای عزیزجان بود را روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم . یاد آخرین باری افتادم که همدیگر را دیده بودیم و اشک هایی که از چشمش دور نماند موقع خداحافظی ! گیره ی زیر روسری ام را محکم تر بستم و یاد حرف هایی افتادم که توی کوچه گفته بود … چهره ی خندان مادر را دیدم و یاد تعجب حمید افتادم وقتی که کاسه ی حلیم را گرفتم و اشتباهی گفتم “اجرتون ممنون”. بند دلم با صدای زنگ در پاره شد .و از مرور خاطراتم دور شدم و به دیدن او نزدیک …. توی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد. تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم…چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا… با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم: _فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت: _اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی. و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت : _تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ چادرش را مرتب کرد و ادامه داد: _بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده و به سمت سالن رفت که گفتم: _ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم. _یعنی چی؟ _مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه … هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم. _رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه… _ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا ! _قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی…لا اله الا الله… عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش … بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد. دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز. _دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو! می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم … مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند. انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده ! کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه…خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر… _فاطمه جان نگاهم سمت مادرش کش آمد. _حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه . شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند. دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم: _ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید و نگاهش کردم. تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟ گفت : _سلام دوباره سلام کردم . _بفرمایید من همینجا می شینم و نشست روی موکت زمین . _حداقل …_همینجا خوبه ،ممنونم بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم… منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند . اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم : _زیارت قبول_دعاگوی شما بودم و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد… خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود . ذهنم درگیر انبوهی از سوالات مبهم بود.ولی چهره ی او آرامش همیشگی اش را داشت .کاش من هم آرام بودم. دیگر داشتم مطمئن می شدم که آمدنش از روی اجبار است.کلافه بلند شدم و گفتم : _اگر حرفی نیست بهتره بریم تو سالن با تعجب نگاهم کرد و گفت: _همیشه انقدر بی صبرید؟ جوابی ندادم ،او اما با آرامش ادامه داد: _تحمل بفرمایید.حرف برای گفتن زیاده اما نمی دونم از کجا شروع کنم.نشستم … و بعد از یکی دو دقیقه شروع کرد : _خوب هستید ان شاالله ؟دست هایم را درهم گره و زیر لب تشکر کردم .صدایش محکم بود_عرض کنم خدمتتون، من تازه از سوریه برگشتم.یعنی چند روزی میشه .شاید اونجا جای خوبی برای فکر کردن نبود،اما این مدت ، فرصت خوبی بود…_فکر کردن به چی؟لبخند کمرنگی زد و همانطور سربه زیر جواب داد: _اگه صبوری کنید عرض میکنم. فکر کردن به اتفاقای چند وقت اخیر.به حکمتش، به تقدیر.نمی دونم خیلی چیزایی که بعضیاش گفتنی نیست.اما هر چی که بود خیر بوده ان شالله_خیلی دلم می خواد صبوری کنم.اما یه جای توضیح دادنتون می لنگه_چطور ؟_من متوجه منظورتون نشدم_چی می خواید بشنوید؟_من فقط یه سوال دارم_بفرمایید_سوالم خیلی دور از ذهن نیست .چرا امشب اینجایید ؟با کمی مکث پاسخ داد:_گفتم که،قسمت،تقدیر. سخت بود ،اما باید می پرسیدم !_گفته بودین نمی خواین پابند باشید … _آدمها در برابر خواست خدا اراده ای از خودشون ندارن همانطور که روی گل های چادرم دایره های فرضی می کشیدم گفتم:_من فاطمه ی چند ماه پیش نیستم.این مدت ،برای منم فرصت خوبی بود .صبور شدم و متنبه ! حتی پیش شما هم خجالت می کشم حرف از گذشته بزنم.امیدوار بودم بعد از اون قرار، همه چیزو فراموش کرده باشید.اما اومدن مامانتون و بعدم جلسه ی امشب خلافش رو ثابت کرد…می دونین ،آدما جائزالخطان . نمی دونم حکمتش چی بود ،من خیلی غصه خوردم بخاطر اشتباهم… بخاطر صبوری نکردنم و عجول بودنم.اما پیش خدای خودم توبه کردم و حالا چند وقتی هست که همه چیز رو فراموش کردم.خوب یا بد.نمی گم راحت بود یا سخت اما غیر ممکن نبود.تنها خواهشی که ازتون دارم اینه که ، شما هم فراموش کنید .من قصد ازدواج ندارم و دوباره بلند شدم.
۲۱ و دوباره بلند شدم. گفت : _فقط گفتید.صبر نمی کنید بشنوید؟البته اگر خیلی معذبین … دوست داشتم که بشنوم !پس قبل از اینکه حرفش تمام شود دوباره نشستم… _من اگر امشب اینجام بخاطر چیزی که شما فکر می کنید نیست.ببخشید که اینو میگم ولی بخاطر حرفای گذشتتون نیست.وقتی میگم حکمته،قسمته،بخاطر همین میگم.نخواید که بیشتر توضیح بدم و بگذرید …فقط بدونید که حافظم انقدرام قوی نیست نگران نباشید. ناخواسته پرسیدم: _پس قضیه دختر اکرم خانوم شده دوباره؟ خندید.محجوب و آرام _شما هنوز درگیر اون بنده خدا هستین؟ _ همین الان گفتید حافظتون قوی نیست، چطور یادتونه ایشون رو ؟! استغفراللهی گفت و جواب داد : _بله ولی دیگه فکر کنم یه محله این بنده خدا رو می شناسن …باور کنید من دفعه ی اولمه که میام جایی چایی بخورم ! طعنه زد ؟ این جمله ی خودم نبود که حالا پس می گرفتم ؟عاجز شده بودم. دلم می خواست به او بگویم که این مدل آمدن را دوست ندارم. انگار عجزم را نگفته ،خواند. _مشکل شما چیه؟ _چون من گفتم اومدید؟ این ساده ترین حالتی بود که می شد پرسید … باید آرام می شدم! گفت: _خیر ! راستش از اون روزی که توی حرم سیدالکریم خداحافظی کردین ،همه چیز عوض شد . همون موقع فهمیدم که غرور و نجابت شما چقدر پررنگه و راستش همین باعث شد که فکرم درگیر بشه . واقعیتش وقتی شما منو دل خودتون رو به حضرت زینب سپردید،منم همینکار رو کردم و خب نتیجه ی خوبی هم گرفتم ، حالا اگر اومدم اینجا بخاطره این که خیلی عاقلانه به شما پیشنهاد ازدواج بدم و خواهش می کنم که روی پیشنهادم فکر کنید . چه جوابی باید می گرفتم بهتر از این ؟! … ادامه دارد… 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۲ چیزی مثل صدای ترقه ، مرا که درگیر خاطرات شده ام به زمان حال برمی گرداند. روی نیمکت چوبی پارک نشسته ام و چادرم از باران و صورتم از رد خاطره ها خیس شده …. به ظرف حلیم کنار دستم نگاه می کنم .از دهن افتاده حتما … لبخند تلخی می زنم و به این فکر می کنم که چند نفر ممکن است حلیم را شور بخورند ،مثل او !؟ نفس عمیقی می کشم ،این روزها جایی کنج قلبم ،عمیق درد می کند . صدای گوشی موبایلم بلند می شود ،حتما مادر است … دوباره دل نگران نبودن هایم شده ! اما امروز را می خواهم خلوت کنم … من انگار توی زمان گم شده ام . همه چیز ناتمام مانده و این ، نهایت خوشحالی من شده … برعکس دیگران ! کاش می شد بین خاطره های شیرین چند ماه پیش خودم را سنجاق کنم ! اما …به قول حمید ،تقدیر و قسمت و حکمت کار خودش را می کند و زمان هم بی مهابا می گذرد . حمید …حمید … ناتمام من ! چشمانم را می بندم و عطر چوب های نم خورده را می بلعم … دوباره پر می شوم از یاد آن روزها . درست وقتی که فکر می کردم همه چیز باب میلم پیش می رود ، جبهه ی خودی سنگ انداخت پیش پایمان .یعنی پدرم … آن شب بعد از رفتن حمید و مادرش ، هنوز در ابرها سیر کرده و ظرف های میوه را جمع می کردم که پدر با اخم های درهم کشیده که نشان از جدیتش داشت پرسید: _خب فاطمه ، نظرت چیه بابا ؟ به مادر نگاهی کردم ،شانه بالا انداختم و با متانت پاسخ دادم: _نمی دونم باباجون ، فکر می کنم برای نظر دادن زود باشه ، اما …هرچی که شما بگین در حالی که کانال های تلویزیون را پس و پیش می کرد گفت: _من که معلومه ، میگم نه انقدر قاطع گفت که شوکه شدم و دلم انگار کنده شد .بجای من ،مادر بود که با صدای بلند و بهت گفت: _نه ؟! _بله _وا .. چرا حاج آقا ؟ انگار از روی کوه پرت شده بودم ، می دانستم پدر برای هر حرفش دلایل خاص خود را دارد و همین شد غم و چنگ زد به جانم ! _والا من حمید آقا رو خیلی دوست دارم ، مثل پسر نداشتمه ، تو هیات خیلی برخورد باهاش داشتم .اهل ادب و سربه زیره .. _خدا خیرت بده حاجی … خب اینا که همه شد خوبی !پس چرا نه ؟ _شما خانوما که ماشالا نمی ذارید کلام آدم منعقد بشه بعد طرح مساله کنید! _ببخشید ، خب بفرمایید _عرض می کردم ، اما با همه ی این اوصاف ، من دختر به کسی نمیدم که سرش پر باده و آماده ی شهادته … _یعنی چی؟ _مگه نشنیدی ؟ عشق مدافع حرم بودن دلش رو برده … تازه از سوریه برگشته . خدایی نکرده اگه ما باهاش قول و قرار بذاریم ،یا پس فردا برن سر زندگیشون و بره و … لا اله الا الله _خدا نکنه حاجی ، جوان مردم گناه داره ،نگو … _شهادت سعادته ، گناه رو ما داریم که ظرفیت چنین اتفاق هایی رو تو زندگیمون نداریم . سکوت شده بود و من خیره مانده بودم به شیرینی های تر روی میز ، آقا حمیدو شهادت ؟! لبم را به دندان گزیدم .مادر متفکرانه گفت: _چی بگم والا ! به اینش فکر نکرده بودم دیگه … من هم همینطور ! دلم ریخت ، صدای دلواپسی هاشان را می شنیدم و دم نمی زدم .بلند شدم و با دست لرزان بشقاب های بلور را گذاشتم توی سینک. اشک های شور بی امان می ریختند و من مستاصل تر از هر وقتی شده بودم . حتی سمیه هم متعجب از جواب پدر شده و گفت: _آخه چرا ؟!مگه از آقا حمید بهترم داریم ؟ این آقای خرسندم واقعا خرسنده ها! آخرش با این سبک سنگین کردناش تو می مونی رو دستش ، حالا خدارو هزار مرتبه شکر که بو نبرده دخترش بوده که قدم اول رو برداشته … یاد حرف حمید افتادم و گفتم: _من یه اشتباهی کردم و خجالت زده شدم!خدا بخشید و آقا حمید فراموش کرد و خودم توبه … ولی تو ول کن نیستی! 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۳ _کار خیر بوده ، منم شوخی می کنم .هرچی قسمته همون میشه ،بسپار به خدا و همون عزیزی که شما رو سر راه هم قرار داده .از اینجا به بعدم حمید آقاست که باید بگه چند مرده حلاجه و رضایت بابات رو جلب کنه . و من زمزمه کردم : _افوض امری الی الله … انگار جای ما با هم عوض شده بود ! من به احترام خانواده و شاید بنا به مصلحت ،ساکت و راکد مانده بودم و حالا حمید بود که روی خواسته اش پافشاری می کرد . از وقتی مادر با من و من ، گفته های پدر را به مادر حمید انتقال داده بود ، اصرار آنها بیشتر شده بود و حتی اجازه خواستند تا یکبار دیگر برای حرف زدن مفصل،قراری گذاشته شود و پدر قبول کرده بود. این بار بیشتر از دفعه ی قبل استرس داشتم .تمام یک ساعتی که همه باهم صحبت می کردند ،من درگیر فکر و خیال های آزاردهنده بودم و دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود …در واقع امیدوار بودم که پدر را راضی کنند ! از نظر خودم ،مدافع حرم بودن حمید بد که نبود هیچ ، تازه نشان از درونیات پاکش داشت. ولی ته قلبم چیزی مثل ترس می جوشید و دهانم را تلخ می کرد . اگر واقعا می رفت و شهید می شد … حتی تصور کردنش هم غیر قابل درک بود ! پدر باز هم مخالفت کرد ، محکم و قاطع … و این بدترین حالت ممکن بود . حتی دفعه ی سوم هم افاقه ای نکرد … انگار روی دنده ی لج افتاده بود پدر ، شاید هم پر بی راه نمی گفت ،،،هرچه که بود جز غم ،برای من چیزی نداشت … آن شب موقع خداحافظی ،حمید با سری افتاده قبل از بیرون رفتن و پیوستن به بقیه توی حیاط ،کناری ایستاد و گفت: _می تونم یه سوال بپرسم؟ _بفرمایید _شما هم ،با پدرتون هم عقیده شدین ؟ چادرم را جلوتر کشیدم و گفتم: _منظورتون چیه؟ _یعنی مخالف این ازدواج هستین بخاطر شرایطی که … ادامه نداد و در عوض خودم گفتم: _شما قبلا شرایطتون رو گفته بودین _ولی شما نفرموده بودین که قبول می کنید یا نه ؛ و شاید نظرتون تغییر کرده باشه طبق … پریدم وسط حرفش و گفتم : _من بازم همه چیز رو سپردم به خدا و خود حضرت زینب .تا چی خیر باشه بیشتر نپرسید و نایستاد ،لبخند کم رنگی زد ،زیرلب “خیر باشه”ای گفت و رفت … شاید مخالفت سفت و سخت پیش آمده، برای من خیلی هم بد نشده بود ! انگار حمید را هر روز بیشتر محک می زدم … یک شب که پدر دیرتر از وقت های دیگر به خانه آمده بود ، روی مبل نشست و بی مقدمه گفت : _حاج خانوم ،شب جمعه جایی که دعوت نیستیم ؟ بجای مادر ،من جواب دادم: _نه باباجون ،چطور مگه؟ _امروز حمید آقا اومده بود پیشم مادر دست های خیسش را با دامن پاک کرد و از توی چهارچوب آشپزخانه گفت: _خب ؟ گوشم را تیز کرده بودم ! _من ریش سفیدو خجالت زده کرد این پسر … چیزایی گفت که دلم لرزید . _چی گفت مگه حاجی؟ _نپرس که گفتنی نیست و اگه بگم حق حرفشو ادا نکردم ،فقط قول شب جمعه رو دادم بهشون ،بسم الله این چندمین بار بود که حاجت روا می شدم… نمی دانم؟! با چشم برهم زدنی شب جمعه هم از راه رسید ،این بار پدر تحقیقاتش را تکمیل کرده و با اطمینان خاطری که از حمید به دست آورده بود ،خوشحال به نظر می رسید .خانواده ی سمیه هم جزو مهمانان بودند ،خوشحال بودم که همه چیز خوبتر از آنکه پیش بینی کرده بودم پیش می رفت. بعد از مدت ها به لوس بازی ها و شوخی های یواشکی سمیه می خندیدم و دلم شاد بود . حمید هم چهره اش از همیشه بازتر بود … انگار زندگی روی خوشش را نشان می داد ! صحبت ها انجام و قرار و مدارها گذاشته شد … باور این لحظات برای منی که چند ماه غم و غصه خورده بودم و برای حفظ شخصیتم با خودم جنگیده بودم ، کم سخت نبود ! آخر مجلس وقتی مادر حمید انگشتری که به قول خودش و طبق عرف ، نشان بود را دستم کرد بلاخره باور کردم که همه چیز واقعیت دارد و خواب و خیال نیست … تاریخ بله بران برای روز ولادت حضرت معصومه و عقد برای روز ولادت امام رضا گذاشته شد ، این درخواست من و حمید بود . انگار خوب ترین روزهای زندگی همیشه عجولند و مثل برق می گذرند ، آن روزها هم همینطور بود .آزمایش و خرید و وقت گرفتن از محضر و بقیه ی تدارکات پیش از عقد با همه ی سختی هایش شیرین بود و زودگذر . طی این مدت ، هرقدر بیشتر با حمید و اعتقاداتش آشنا می شدم ، آرامش زیادتری سهم قلبم می شد .در هر کلامش حرفی و حدیثی از خدا و پیامبر و اهل بیت بود و نه فقط در گفتارش که عملا هم آدم معتقد و مقیدی بود ، طوری که با بودن در کنارش انگار هر دقیقه شیفته ی منشش می شدی . هم اهل هیات و منبر و روضه بود و هم اهل خانواده و تفریحات سالم و هنر و ورزش .دید تک بعدی نداشت و حتی برای مدافع حرم بودنش هم جدای از عشق و شور ، دلایل محکم و قاطع داشت . و تمام این ها نکات مثبت او بود و شاید خوش اقبالی من … بلاخره روز تولد امام رضا ،یعنی عقد ما از راه رسید 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۴ برعکس تمام روزهای قبل ، آن روز از صبح که چشم باز کردم حس خوبی داشتم .کنار پنجره ی اتاق ایستادم و گلدان های رنگی آب خورده را با لبخند نگاه کردم ،همه چیز قشنگ تر شده بود . چشمم خورد به خورشید ،انگار پر نورتر می تابید ! ناخوداگاه گفتم: _صبحم را با بندگی شما پاگشا می کنم … سلام شمس الشموس من، مهتابه اول صبح ،تولدتون مبارک، عاقبت بخیرم کن آقا … و موج موج آرامش بود که سرازیر قلبم شد انگار ! قرار بر عقد محضری بود ،ساده و خودمانی .لباس هایم را رنگ روشن انتخاب کردم به حکم سپیدبختی … چادر حریر سفیدی که پیشکش مادر حمید بود را روی سرم انداختم و مقابل آینه ایستادم . چشم هایم مثل همیشه نبود ، بود ؟ نه ! دوست داشتم حال و هوای مهم ترین روز زندگی ام را تحلیل و تفسیر کنم اما فرصتی نبود ! تمام مسیر خانه تا محضر را بجای گوش دادن به سفارش های خنده دار سمیه ، زیرلب دعا می خواندم که ضمانت لحظه هایم شود … فضای نقلی اتاق عقد ،چهره ی حمید با لبخندی که انگار مهر شده بود به صورتش، هول شدن مادر ها برای سنگ تمام گذاشتن ،کل کل های بامزه ی علی و سمیه و همه چیز ،باز هم شیرین بود و دوست داشتنی . قرآن را از روی رحل نقره ای برداشتم و باز کردم ، سوره ی یس آمد ، خطبه ی عاقد با صدای آرام خودم همراه شده بود . والقرآن الحکیم … آیا وکیلم شما را …انک لمن المرسلین … به عقد دائم … علی صراط المستقیم … با مهریه ی ۱۴ سکه بهار آزادی … تنزیل العزیز الرحیم …. وکیلم ؟ خواندنم که تمام شد ،سر بلند کردم ، نگاهم با نگاه حمید وسط آینه ی سفره گره خورد ، سکوت شده بود ، حواسم پرت بود یا جمع ؟ کسی به شانه ام ضربه ی آرامی زد و کنار گوشم گفت: _زیرلفظیت رو بگیر دختر ! و تازه متوجه جعبه ی کوچکی شدم که مادر حمید با مهر به سمتم گرفته بود. تشکر کردم و گرفتمش و عاقد دوباره خواند و گفت: _وکیلم عروس خانم ؟ نگاهم دوید روی چهره ی مادر و پدر و حمید ! انگار باید دوباره دلم را قرص می کردم .نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان به انتظارها پاسخ دادم : _با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها …بله خنده پر کرد همه جا را … و اولین مبارک باشد را حمید بود که زمزمه کرد . محرم شدیم و این ابتدای فصل جدید زندگی مشترک ما بود . فردای عقد ، اولین جایی که باهم رفتیم شاه عبدالعظیم بود ، یک دل سیر زیارت کردیم و بعد از دعای ندبه رفتیم بازار… شاید بهترین خاطره ی باهم بودنمان بود آن روز . حمید مهربان بود و صبور ! و آنقدر خوب که گاهی غبطه می خوردم به سال هایی که بدون او گذشت .. آه عمیقی که گیر کرده پشت نفسم را بیرون می فرستم .عجیب دلتنگم و کوچه های دلتنگی را بدون او قدم می زنم ،من اندازه ی یک عمر از این چند ماه خاطره ساخته ام … تلخ و شیرین . دختر کوچولوی همسایه جلوی در نشسته و مثل همیشه با عروسک کچل بی قواره اش بازی می کند. کاش یادم بماند برایش عروسک جدیدی بخرم . حمید بارها گفته و تاکید کرده بود چون در خریدن عروسک سلیقه ی آن چنانی ندارد من اقدام کنم وگرنه خودش اهل پشت گوش انداختن نبود .خیلی حواس جمع بود، من هم حواس پرت نبودم اما انگار دلم می خواست همیشه سفارشه نکرده ای از او گوشه ی کارهایم داشته باشم. دخترک با دیدنم خنده ی قشنگی می کند و دندان های داشته و نداشته اش را به رخ می کشد ، بعد از مدت ها لبخند می زنم … انگار منتظر بوده امروز هم من را ببیند. او هم به این دیدارهای وقت و بی وقت عادت کرده . نزدیک تر که می شوم از ذوق بچه گانه اش هول شده و لنگ زنان می پرد داخل حیاط. یاد حرف حمید می افتم: _کاش یه روزی پای این بچه هم عمل بشه و راحت شه ، دل آدم کباب میشه از این همه معصومیت توی نگاهش راست می گفت، حمید همیشه راست می گفت. چند ضربه به شانه ام می خورد. برمی گردم و نگاه می کنم ، مادر دختر است. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۵ _سلام ،خوبین ؟ تشکر می کنم و ادامه می دهد : _منتظرتون بودم _چطور؟ _چند روز پیش ریحانه ،دخترم رو میگم ،خوابتون رو دیده بود. _خواب منو؟! _بله،می گفت مامان اون خانوم که هر روز میاد،منم فهمیدم شما رو میگه _خیر باشه _چی بگم والا ، اونش رو نمی دونم. اما می گفت یه آقای مهربونی که با شما دیدش قبلا، اومده بهش یه چیزایی گفته که یادش نمونده _حمید ؟! _فقط این یادش مونده که خواسته به شما بگه حلیمم اگه زیادی شور بشه خوب نیست .. یه چیزی توی همین مایه ها می گوید و با تعجب به ظرف حلیم توی دستم خیره می ماند.نگاهم به دختر کوچولو می افتد که سرک می کشد از پشت در آهنی ، دلم خلوت می خواهد ، دست هایم سست شده . زیر لب از زن تشکر می کنم و با قدم هایی سنگین راه می افتم. همان روز بعد از دعای ندبه بود که هوس حلیم کردیم ، به قول حمید واسطه ی خیر ما ! چقدر برایم عجیب بود که حلیمش را بانمک می خورد .گفتم : _کسی رو سراغ ندارم که شکر نریزه _با شکر تا حالا امتحان نکردم _خب بسم الله ! الان فرصت خوبیه فقط یک قاشق خورد و طوری صورتش را با اکراه جمع کرد که خنده ام گرفت … گفتم : _ فقط شور؟ _نه !هیچ چیزی شورش خوب نیست ،حتی حلیم! _عجب _نمی دونستم اون کاسه برای سفره هفت سین بود ، گفتم خوب نیست کسی نذری نصیبش نشه و دست خالی بره _چقدر سمیه تو سر و کله ی من کوبید که هول شدمو نذری گرفتم ! _به قسمت اعتقاد داری فاطمه خانم ؟ و هیچ وقت اسمم را بدون خانم آخرش صدا نزد … این یادآوری های ریز و درشت ، این غرق شدن در سیل خاطرات با او بودن ، من را می کشد روزی … به خانه نگاه می کنم ، خانه ی ما ، جایی که هیچ وقت فرصت زندگی کردن به ما نداد ! چشم هایم پر و خالی می شود ، کلیدم را به زور از توی کیف پیدا می کنم و در را باز می کنم .حمید می گفت وقتی باهمیم عادت نکنیم به آسانسور . می خواست بیشتر کند ثانیه های در کنار هم بودن را … پله به پله از خاطرات سوریه و بچه ها و دوستان شهیدش تعریف می کرد . و من هربار بیشتر مشتاق گوش دادن می شدم . حلقه نخواست و نخرید ، انگشتر آشنایش را دوست داشتم . چرا مخالفت می کردم؟ اما او برای هر خرید من اصرار می کرد . “فاطمه خانوم حلقه به سلیقه ی خودت باشه ،فاطمه خانوم پارچه های کادویی مامان به جای خودش ،باید با انتخاب خودت هم خرید کنی ، فاطمه خانوم هر چیزی که شرع و عرف و برازنده ی یه خانومه خوبه بخر و نظر منم نپرس …” خوب بود ، حمید خوب ترین بود ! چهار ماه از عقد می گذشت ، چهار ماهی که سی روزش را دور از من و وطنش و به جنگ گذشته بود … وقتی می رفت ،دل به دلم نبود .مثل ماهی بیرون تنگ بی قرار بودم ! می ترسیدم از خداحافظی ای که آخرین باشد … چیزی روی قلبم سنگینی می کرد اما مگر راه و چاره ای هم بود ؟ حرف و قرار روز اولش بود و با چشم باز قبول کرده بودم . از طرفی با دیدن بی تابی اش برای رفتن ، نمی توانستم مانع بشوم و اصلا ته دلم راضی بود برای سرباز حرم شدنش . اما این دل لعنتی … دوری برای من سخت بود و برای مادرش سخت تر . لحظات رفتنش تند می گذشت … انگار عقربه ها پا تند کرده بودند برای فاصله انداختن ! اجازه نداد بدرقه اش کنیم ، می گفت _شما خانوما شلوغش می کنید آدم غصش می گیره ،هرچند که ما با سر می ریم ولی خب دیگه .حکایت مادر و همسرم جای خود دارا می خندید و من اشک می ریختم. کلافه بود ،می فهمیدم اذیتش می کنم دم رفتن ،اما دست خودم نبود. فکر می کردم اگر دیگر نباشد چه ؟ اگر برنگردد … اگر زخمی شود ! و هزار فکر و خیال دیگر بلاخره وقتی به هوای آوردن آب برای ریختن پشت سرش توی آشپزخانه بودم ،آمد . کاسه ی چینی گل سرخی را برداشتم ، زیر شیر آب نگهش داشتم ، آب سرازیر می شد و من ترجیح می دادم لفتش بدهم .اما مگر می شد ؟! اشک هایم را پاک کردم ، با دست های لرزان از گل های نرگس گلدان روی میز ، چندتایی چیدم و توی کاسه ریختم … قرآن را درون سینی گذاشتم ، باید آرام می شدم ،قرآن را برداشتم و به پیشانی ام چسباندم.بغضم ترکید … نجوا کردم “خدایا ، خودت حافظش باش .می سپارمش به خودت ” و کسی از پشت سرم گفت: _مستجابه ، ما کم سعادته شهادتیم . برگشتم و از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم و گفتم : _فالله خیرا حافظا خواندم که برگردی … 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۶ رفت و از همان لحظه ی خداحافظی چشم انتظار آمدنش شدم .تمام مدت نبودنش را دست به دعا و گوش به زنگ خبر سلامتیش بودم. تازه حس مادر را می فهمیدم وقتی از دوران جنگ و سربازی پدر و دل نگرانی هایش می گفت . چه سرداران بی نام و نشانی بودند همسران رزمنده ها و شهدا … من هم مثل همه ی آن ها همسرم را به خدا سپردم و خدا نگهدارش بود که این بار هم به سلامت برگشت . تاریخ عروسی توسط خانواده ها تعیین شده و قرار بود به زودی زندگی ساده ی مشترکمان را شروع کنیم.روزی که آدرس خانه را از بنگاه گرفتیم و آمدیم تا بپسندیمش را خوب بخاطر دارم. به کاغذ توی دست حمید نگاهی کردم و گفتم : _اینجا نوشته پلاک ۳۰ ،پس کو ؟ ۳۱ و ۳۲ هستا ببین … خندید و زنگ یکی از آپارتمان ها را زد . _پلاکش افتاده حتما ،بی پلاکه ولی همینه _مگه میشه بی پلاک ؟ _چرا نشه خانوم؟ دعا کن منم بی پلاک بمونم اصلا همه جا گریزی می زد به شهادت! عادت کرده بودم که بشنوم این حرف ها را . خانه را پسندیدیم و قرار شد خود حمید کمی تعمیرات جزئی مورد نیازش را انجام بدهد. روزهایی که بود به بهانه ی کمک می آمدم و در کنارش بودم . توی همین رفت و آمدها بود که دختر کوچولوی همسایه را دیدیم و ناگفته باهم دوست شدیم و صمیمی ! خوشحال بودم از این که روزها باب میلم می گذشت ولی ته دلم دلشوره ی بی دلیلی بود که مدام شیرینی اوقات را به کامم تلخ می کرد … پنجشنبه بود و باهم مسجد رفته بودیم . فردا جهیزیه را به خانه مان می بردیم و باید خوشحال می بودم اما انگار یک جای کار لنگ می زد که کلافگی دست از سرم بر نمی داشت .بعد از دعای کمیل کنار هم و زیر بارانی که تازه شروع شده بود قدم می زدیم . بی اعصاب و بیخود گفتم: _آخه الانم وقت بارون اومدن بود ؟اگه تا فردا بند نیاد چی ؟ _رحمته فاطمه خانوم ، آدم آرزوی قطع شدن رحمت خدا رو نداره ها _آخه جهازم … خندید _خدا بزرگه ،کو تا فردا _حمید ؟ _جانم _بیا حداقل بریم خونه یه سر بزنیم _هنوز وسایلت رو نچیدی دلواپس زندگیت شدی؟ _نخیر _پس چه خبره ؟ _می خوام اینو بذارم خونه و کاسه ی آبی سفالی را از داخل نایلون بیرون کشیدم ،با کنجکاوی پرسید: _این آشنا نیست؟ _همون واسطه ی خیره دیگه ، سمیه امروز دادش بهم .خسیس میگه کادوی عروسیته _دستش درد نکنه ، خانواده ی علی کلا دست و دلبازن ! با خنده گفتم: _والا این برای من که خیلی با ارزشه _معلومه که هست ولی چرا فردا نمیاریش با بقیه ی وسیله ها؟ _آخه می ترسم تو شلوغ پلوغی بشکنه ، بعدم هوا به این قشنگی بده یکم بیشتر راه بریم؟ و مثل همیشه قانعش کردم …. که کاش همین یکبار حرفم را گوش نکرده بود ! حلیم را روی کانتر می گذارم ،چادرم را از سر برمی دارم و کلید برق را می زنم . حمید با دست خودش این لوسترها را وصل کرده بود ،می گفت “خونه باید پر نور باشه که آدم دلش نگیره ” صدای موبایلم در فضای خالی سالن می پیچد ، باز هم مادر است ! دوست ندارم نگرانش کنم ولی فقط همین امروز دلم سکوت و تنهایی می خواهد ،این که خواسته ی زیادی نیست … بی توجه به گوشی ،روی موکت می نشینم و زانوانم را بغل می کنم . چرا همه چیز زیر و رو شد؟ چرا ناغافل من ماندم و کوهی از درد و تنهایی ؟ چه کسی فکرش را می کرد که درست ده روز قبل از جشن عروسی ، چنین اتفاقی بیفتد …. برای هزارمین بار خاطرات آن شب را مرور می کنم ، مرور می کنم و اشک می ریزم ،مرور می کنم و غم عالم به دلم چنگ می زند … از پیچ کوچه گذشتیم ، از دور به پنجره نگاهی کردم و گفتم : _برقمون خاموشه ،کسی نیست ! _ایشالا به زودی … حرفش نیمه کاره ماند با شنیدن صدای جیغ یک زن . _تو هم شنیدی؟ _آره ، حتما یه خانوم گربه دیده ! تو این تاریکی و بارون هول کرده خندید و کلیدش را در آورد ، اما اینبار جیغ تنها نبود ،کسی به وضوح کمک می خواست ! کوچه ی ما بزرگ اما بن بست بود .ما ابتدای کوچه بودیم و صدا از انتها می آمد . _انگار دعوا شده فاطمه این دفعه ی اولی بود که اسمم را بدون خانوم می گفت! _آره _میرم ببینم چه خبره ، تو برو بالا دستش را چنگ زدم و با هول گفتم: _کجا؟ نرو خب دعوا شده باشه _صدای یه خانوم بود نشنیدی مگه ؟ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۷ _زنگ بزن ۱۱۰ _فاطمه جان برو بالا منم الان میام نگاهش کردم ، نگران بودم … هنوز نرفته دلم شور می زد . فریاد زن بیشتر شده بود . _تو رو خدا حمید _کمک می خواد ! رفت و چند قدم دنبالش رفتم _حمید ، حداقل زنگ یکی از این خونه ها رو بزن یکی بیاد تنها نرو _نگران نباش برو تو خونه _حمید … باران شدیدتر شده بود و من مثل آدم های گنگ وسط کوچه وا رفته بودم. نور چراغ های ماشین توی چشمم بود. دلم تاب ماندن نداشت ، فاصله ی نرفته را دویدم و نزدیک تر شدم .دختری با زانو روی زمین افتاده بود و بلند بلند گریه می کرد . گیج بودم ،دلم برای دختر سوخت ،دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم : _خوبی خانوم ؟ سرش را تکان داد .هق هق می کرد و ترسیده بود ، نگاه نگرانم سمت حمید برگشت . صدای بگو مگویشان را می شنیدم .”مگه خودت خانواده نداری برادر من ؟ …تو رو سننه ؟فضولی نفله ؟ راتو بکش برو بابا … شما بفرما ، من خونم توی این کوچست آقای نسبتا محترم … ” پسر جوانی که انگار تا حالا پشت فرمان بود بیرون پرید ، به حمید حمله کرد و یقه اش را گرفت … از اینکه دو نفر شدند ترسیدم ،باید کاری می کردم ! دستم می لرزید و خیس شده بودم ، موبایلم را درآوردم و شماره پلیس را گرفتم .اما با صدای جیغ دختر دلم ریخت “یا ابوالفضل … آقا مواظب باش” دستی بالا رفت ،فریاد زدم _حمید کاسه ی سفالی توی دستم افتاد و با صدا شکست … برگشت و نگاهم کرد ، صورتش زخم شده بود .انگار تمام این تصاویر خواب بود ،کابوس بود ، کند می گذشت و تند … آشوب بودم آشوبتر شدم وقتی ناگهان از کنار گوش حمید جوی خون روان شد. چیزی به سرش کوبیدند خدا نشناس ها … من مردم و زنده شدم وقتی حمید که هنوز نگاهش به نگاهم گره زده مانده بود افتاد … مثل سروهای تبر خورده ،او شکست و من فرو ریختم ! شوکه بودم و زبانم بند آمده بود ، لباس سفیدش حالا به رنگ گل و خون شده بود و درست روبه روی من مثل بیکس ترین آدم ها ، روی زمین دراز به دراز افتاده بود… می دیدم که کسانی می آیند و دوباره چند نفر باهم گلاویز شده اند … می شنیدم که از کمک می گفتند و نامردی و فرار … ولی باور نمی کردم که این اتفاقات همین حالاست ! خودم را روی زمین کشیدم ، سرش غرق خون بود و چشم هایش بسته … مثل بید های باد زده می لرزیدم و نگاهش می کردم . من انگار این بدترین صحنه ها را جایی دیده بودم قبلا ! این رنج را کشیده بودم پیش تر … صداها توی سرم پیچ می خورد . “خانوم ،شوهرته ؟ یکی زنگ بزنه آمبولانس ، نفس می کشه ؟ نامردا ته کوچه بن بست با قفل فرمون حمله کردن ، بابا پلیس چی شد ؟” کسی در می زند و رشته ی افکارم را پاره می کند. نفس عمیقی می کشم و صورت خیسم را پاک می کنم از اشک . چه روزهای بدی را پشت سر گذاشته ام و هنوز زنده ام ،آدمیزاد است و پوست کلفتی ! نای بلند شدن ندارم ولی کسی که پشت در مانده سمج تر از این حرف هاست انگار ! به صورت نگران سمیه از پشت آیفون نگاه می کنم … تنها همدرد و مونس همیشگیم در را می زنم و منتظر رسیدنش می شوم .پله ها را می دود طبق عادت ! با دیدنم دستش را روی قلبش می گذارد و می پرسد : _اینجایی؟ چرا جواب تلفن نمیدی دختر ؟مامانت از دل نگرانی که دق کرد آخه … چیه ؟ باز اومدی به در و دیوار خالی زل بزنی که چی بشه ؟ با این کارا همه چیز درست میشه ؟ رنگت مثل گچ شده بیچاره ! حداقل یه چیزی بخور که نمیری … یک بند و بی امان می گوید و بعد مثل کسی که چیزی یادش افتاده رو به رویم می ایستد . _فاطمه ، با توام ها ، حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی اصلا ؟ دستم را می گیرد و با استیصال تکرار می کند . _خوبی؟ چشمه ی خشک نشدنی چشمم می جوشد و جواب می دهم : _امروز … تاریخ عروسیمون بود سمیه … قرار بود حمید کت و شلوار دامادی بپوشه ، قرار بود تو این خونه زندگی کنیم ، همینجایی که هنوز در و دیوارش خالی مونده ، قرار بود فردای عروسی ماه عسل بریم مشهد که بیمه ی امام رضا بشه زندگیمون ،فردا رو میگم …فردایی که دیگه نمیاد ، که دیگه نیست . کجاست الان حمید ؟ هان ؟ من چرا باید حالم خوب باشه وقتی شوهرم نیست  🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۸ _خیله خب فاطمه بسه ، تو رو خدا انقدر روضه باز نخون دیگه ، جیگرم کباب شد _روضه نیست ، سرنوشتمه _باشه ولی هنوز بی شوهر نشدی که ختمم گرفتی .خداروشکر هنوز زندست حمید ، نمرده که ! با تصور چهره ی این روزهایش گریه ام می گیرد _نشنیدی دکتر چی گفت ؟ کما فرقی … _دکترا خیلی چیزا میگن ، حالا تو گوش نده امیدت به خدا باشه .من که ته دلم روشنه _سمیه ، می خوام برم حرم _کدوم حرم ؟ _دور شدم از خدا و خودم این مدت _بیا خودم می برمت ،فقط انقدر آه و ناله ی پیش پیش نکن با درد نگاهش می کنم ، چادرم را بر می دارد و می گوید: _چشمتو بنداز اونور ، عروس انقدر اخمو ندیده بودیم ! نیشخند می زنم به واژه ی عروس ! _چیه ؟ خب مگه عروس نیستی ؟ خونه که داری ، شوهر که داری ، بله که گفتی ، فقط یکم تاریخ جشن بهم ریخته … سخت نگیر می خواهد خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم یا ایمانش قوی تر است ؟ نمی دانم … _نمیری یه سر بیمارستان پیش حمید ؟ _کار نکرده دارم سمیه ، وگرنه می دونی که دلم از اون اتاق و اون تخت کنده نمیشه _باشه عزیزم ، بریم ؟ پیشم که باشد ،دلم قرص می شود انگار . اگر دلداری هایش نبود دق می کردم ، از شب حادثه تا حالا کنارم بوده و مدام بیخ گوشم از امید و معجزه و قسمت حرف زده ، اما امروز به شرط سکوت همراهم شده …. وارد حیاط که می شویم تازه می فهمم چقدر هوس زیارت کرده بودم .دو سه قدم برنداشته ام که کسی می زند روی شانه ام.بر می گردم و صورت پرچروک مهربانی را می بینم که لبخند می زند .بسته ای نمک توی دستم می گذارد و می گوید : _نذریه مادر ،حاجت روا باشی .التماس دعا و می رود .چقدر پرم از هر حسی … این نمک گیر شدنه اول کاری را به فال نیک می گیرم و بسم الله می گویم سمیه که برای وضو گرفتن رفته بود ،می آید .کفش هایمان را توی نایلون می چپاند و می رویم تو … چرا با حمید امامزاده صالح نیامده بودیم ؟ زیارت نامه می خوانم اما حواسم جمع نمی شود ، ذهن و دلم پیش حمید جا مانده شاید نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی … اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را … برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او … این انتظار همه را نابود کرده . خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار … “خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش … خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره … حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه … اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب … شفاشو بده ..” دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست. هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ، هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد … بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۹ دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل … به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده. صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم “یا من اسمه دوا و ذکره شفا …” لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم : همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! قرار شد که بیایی قرار من باشی دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد… مادرش در آغوشم می کشد ،می گویم: _رفتم امامزاده مادرجون ،نذر کردم .یعنی خوب میشه ؟ با صدای مهربان همیشگی اش می گوید : _قربون چشمهای خیست برم عروس گلم ، ان شاالله با دعا و پرستاری نازنینی مثل تو خوب میشه . _ان شاالله _خسته ای ، برو خونه من هستم عزیزم _نه ،من که رفتنی نیستم اما شما … _پس باهم می مونیم و مثل هر شب به توافق می رسیم … به مادر زنگ می زنم تا از نگرانی درش بیاورم ، کلی گلایه می کند و سعی می کنم شکایت هایش را به جان بخرم . حق دارد ،این روزها همه چیز را فراموش کرده ام … صدای بوق دستگاه ها تنها صوت اینجاست . خسته ام ،روی صندلی های سبز و سرد می نشینم و فقط یک لحظه پلک هایم را که گرم خواب شده روی هم می گذارم . با حمید ایستاده ایم وسط حیاط خانه ی سمیه . می دانم که حالش خوب نبوده و حالا جلوی من لبخند می زند ،هول می شوم و با ذوق دستش را می گیرم . _خوبی حمید ؟ _خوبم فاطمه جان _مردمو زنده شدم صدبار ،چرا از اون تخته لعنتی دل نمی کندی آخه ؟می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟ نگفتی من دق می کنم ؟ _خدا نکنه 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
_خدا نکنه نگاهم به درختهای بی برگ و باری که به سر شاخه هایشان سربندهایی گره خورده و بعد به دیگ حلیم کنار حیاط می افتد ،تعجب می کنم . _اینا چیه ؟ ببینم، بازم حلیم و نذری ؟! اونم الان ؟ _این نذری ها نمکش حقه قبل از اینکه بپرسم یعنی چه ، از سر و صدا بیدار می شوم .روی صندلی خوابم برده … حمید چقدر سرحال بود ! کاش می فهمیدم تعبیر خوابم را . حواسم را جمع رفت و آمدها می کنم … توی اتاق حمید این همه دکتر و پرستار چه می کنند ؟! به هول و ولا می افتم و از ترس خوابی که دیده ام وا می روم . دستم را روی سرم می گذارم ، نکند … احساس عجز می کنم ،انگار به آخر دنیا رسیده ام. جان می کنم تا بلند شوم و هنوز سرپا بند نشده سست شده و روی صندلی می افتم دوباره … کاش کسی بیاید و بیدارم کند از این کابوس های تمام نشدنی … گریه ی مادرش که به شیشه ی اتاق نگاه می کند ، بند دلم را پاره می کند . می ترسم از خیره شدن به چهره ی پرستارها ، از اینکه جمله ی کذایی معروفشان را در اینجور وقتها بشنوم تنم مور مور می شود … امام حسین را صدا می زنم و حضرت زهرا را … حتما اتفاقی افتاده ، وگرنه این اوضاع چه معنی می دهد؟ حمید را با دعا می خواهم پس بگیرم از خدا . بغضم می ترکد و برای اولین بار وسط راهروی بیمارستان بی ارده و با صدای بلند زیر گریه می کنم . صدای تق و تق پاشنه های کفشی نزدیک و نزدیکتر می شود .تن لرزانی بغلم می کند و می گوید: _ فاطمه جان ،حمیدم ،حمیدت …. به هق هق می افتد و ادامه می دهد : _نذرت قبول شد مادر ، نذرت قبول شد … و سرم را می بوسد . صدایش توی مغز سکته زده ام پیچ و تاب می خورد تا بفهمم منظورش چیست ؟ نذرم قبول شد؟ نذرم چه بود ؟سلامتی ؟ مدافع حرم ماندنش؟ برگشتنش؟ رضایت دادن به ضاربی که پشیمان بود؟! … خدایا کدام را قبول کرده بودی که حمید برگشته ؟! چشمم می افتد به در نیمه باز کیفم روی زمین و پاکت نمک نذری که زن داده بود … نمکش حقه ! نذر نمکم ؟… سربندهای گره خورده ؟ … خدایا شکرت . نذرم قبول … به چهره ی خندان مادرش زل می زنم و بی اراده قبل از هر کاری و حتی دیدن حمید، سرم را روی سنگ های سرد می گذارم و می گویم “شکرا لله ،حمدا لله ، شکرا لله.” پایان الهام تیموری گرفته شده از سایت با حجاب 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌