eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
😳😱 ١ ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...! به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، موقعی که با میترا آشنا شدم روزی بود که به همراه خانواده ام به یکی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بودیم. نخستین جمله ای که به زبان راندم این بود: کدام مرد بدبختی با این ابلیس زیبا ازدواج می کند؟ این را گفتم، غافل از اینکه همان روز سرنوشت من تغییر می کند، آری سر و وضع ظاهری میترا به گونه ای بود که توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب کرده بود. البته چهره زیبایی داشت، اما طوری لباس پوشیده و آرایش کرده بود که در نظر افرادی مثل من که در یک خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اینکه زیبایی اش به چشم بیاید، حرکات و ظاهرش جلب توجه می کرد. تا حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و کم کم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد که بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم، یعنی تصمیم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش کنم که دیگران چه قضاوتی در مورد شخصیتش دارند. اتفاقاً دو سه دقیقه ای که مشغول قدم زدن در کنار جاده بود و کسی در اطرافش نبود، بهترین مجال نصیبم شد و بی رودربایستی عقیده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم: فکرش رو کردی اگر با این چهره زیبا، سیرت زیبا هم داشتی چه شخصیت زیبایی پیدا می کردی؟ حرفهایم که تمام شد میترا سر بلند کرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت: تا حالا هیچ کس این حرفها رو به من نزده ... ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...! آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جیبم درآوردم و نگاه کردم. حس بدی داشتم. می دانستم که دارم خودم را گول می زنم: " شاید واقعاً نیاز به کمک داشته باشد" اما هر کار که کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که به او تلفن نزنم. از همان تلفن اول که سه ساعت و 22 دقیقه طول کشید،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می دیدم و خوشحالی ام آن بود که کسی از دوستی من و او خبری ندارد، اما میترا اصرار عجیبی داشت که دیگران ما را ببینند و سرانجام کمتر از 2 ماه بعد تقریباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند. پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند که سابقه نداشت. من نیز که عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ایستادم که: من می خواهم با میترا ازدواج کنم ... او قول داده که خودش را تغییر دهد! پدرم فریاد زد: تو آبروی ما را بردی و مادرم اشک می ریخت و می گفت: پسرم؛ این دختر اصلاح پذیر نیست ... چرا بازیچه اش شدی؟ من اما، گاهی اوقات هم که کم کم باور می کردم که دیگران در مورد او درست می گویند، به محض اینکه با میترا روبرو می شدم همه چیز را فراموش می کردم حالا دیگه کار به جایی رسیده بود که رسوای شهر شده بودم و تنها امیدم آن بود که میترا پس از ازدواج با من رویه اش را تغییر دهد و ... دارد........ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😳😱 ۲ روزی که حرف ازدواج را پیش کشیدم، او قهقه زد و گفت: " من فقط می خواستم تو را به اینجا برسانم و تلافی اون تحقیری رو که آن روز نصیبم کردی، سرت در بیاورم ... دیگه هم نمی خوام تو رو ببینم! این را گفت و رفت. ولی من هنوز فکر می کردم او دارد شوخی می کند... تا اینکه فردای آن روز او را سوار ماشین جوان دیگری دیدم! وقتی خبر به پدر و مادرم رسید فقط گفتند: ای کاش می مردی و چنین ننگی را تحمل نمی کردی! من اما، چنان به بن بست رسیده بودم که اشتباه دوم را انجام دادم، "خودکشی". روایت لحظات پس از مرگ من هرگز نفهمیدم که کی مُردم؟ چرا که با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت در خواب عمیق مُردم. اما وقتی که به آن دنیا رسیدم فهمیدم که مُرده ام. خود را در جایی می دیدم که زمینش کاملاً سرخ سرخ بود. تا چشم کار می کرد بیابان بود، اما غیر از آنجایی که من ایستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می کردم اگر بتوانم خودم را از این قسمت دور کنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پیدا می کنم. اما همین که نزدیک آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. مدام این سو و آن سو می دویدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اینکه در یک لحظه خودم را از زمین سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم. ولی هنوز شادی نکرده بودم که یک مرتبه دیدم جماعتی که نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهایی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم کردند. هر قدر توان داشتم به پاهایم دادم که فرار کنم، اما آنها لحظه به لحظه نزدیکتر شدند و درست لحظه ای که داشت دستشان بهم می رسید، ناگهان دختری زیبا به شکل فرشته های آسمانی از راه رسید و بین من و آن جماعت ایستاد و گفت:" چکارش دارید؟ و بعد آن جماعت یکصدا گفتند: " او خودش را کشته و باید تنبیه شود... " دارد..... 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😳😱 ۳ سوالش زدم زیر گریه و گفتم:" شیطان فریبم داد ... منو ببخشین ... تو رو خدا نجاتم دهید... ." آنقدر ضجه زدم و اشک ریختم تا سرانجام دل آن دختر به حالم سوخت و رو به آن جمعیت کرد و گفت: " اون توبه کرده ... هنوز که نمُرده ... شاید خدا ببخشدش ... اون توبه کرده ... خدا حتماً می بخشدش ... " با گفتن این حرف از سوی دختر، ناگهان آن جماعت آتش به دست از اطرافم غیب شدند و زمین سرخ زیر پایم محو شد... روایت لحظات پس از زنده شدن برگشت ... زنده شد ... به خانواده اش خبر دهید ... برگشت .... هنوز چشمانم بسته بود که این حرفها را شنیدم. ناگهان صداها زیاد شد و فریاد پدرم و ضجه های مادرم را شنیدم که اشک می ریختند و خدا را شکر می کردند. چشم که باز کردم مادرم را روبروی خودم دیدم که نوازشم می کرد، اما در همین لحظه صدای دخترانه ظریفی را که چند لحظه قبل می گفت:" به خانواده اش خبر دهید و... " شنیدم که می گفت:" چهار دقیقه تمام مُرده بود ... اما یک لحظه دلم به حالش سوخت و گفتم: یا خدا ... به حق آبروی جدم فاطمه(س) کمکش کن که چند لحظه بعد یک مرتبه نفسش بالا آمد... " چشم که چرخاندم تا ببینم آن کسی که با توسل به جدش مرا از دنیا برگردانده کیست که... ناگهان زدم زیر گریه ... پرستار جوانی که این حرفها را میزد، همان فرشته ای بود که در عالم مرگ به آنها گفته بود: " توبه کرده و خدا می بخشدش ..." منبع: جام 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
١۶ فاطمه ، دوست خواهر علی ” اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟ زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم ” یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم ” دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی …. به دقیقه نرسیده جواب داد : “در خدمتم اخوی” اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست … خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم … محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم . صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت … با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود “غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟” و نوشتم : “خیلی وقتتون رو نمی گیرم ” کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره : “البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم … می رسم خدمتتون ” دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم ! لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود … ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند ! زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود …قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد. تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش … پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم ! کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید …ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم . به خودم دلدادی دادم “فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه ” … و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم : _سلام ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد … هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید: _علیک سلام …. شما ؟! اینجا … سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم : _من بودم که بهتون پیام دادم لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد : _نمی فهمم ! چرا ؟ چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود ! _من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم : _آقا حمید ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد ! _دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم … و باید می دیدمتون. سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود _گاهی نگفتنم مثل دروغه ! _خب … _اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم: _میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه توهم بود یا واقعی ،نمی دانم … اما شنیدم که گفت “مثل شما” و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق … تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت . نگین انگشترش حکاکی “السلام علیک اباعبدالله” بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم: _می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو …. تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت: _بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم .نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم … _خداروشکر … اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود . 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞155 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- وای ملی معذرت میخوام ناراحت شدی؟ به زور لبخندی زدم و گفتم: - نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم .زندگیم پر از ... با صدای پدرجون حرفم رو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم. - دخترشیطون ببین چطور حال برادرزادم رو گرفتی. به سمت آتوسا برگشتم و با لحن بچگونه ای گفتم: - آتی بزن به چاک که لو رفتیم! پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت: - آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه البته اگه مثل حاالا شیطون و خندون باشی. حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاک پیداکنم چون نگاهش مدام روی من بود.دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شد رو یه جورایی پیچوندم. *** مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو واسش بگیره اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو درآورد .دعوت صد و سی نفر از فامیل و دوستاشون سفارش کیک و میوه وشام خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم .پدرجون رو به بهانه ی دیدن ویلایی تو لواسون با مجربی راهی لواسون کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم . اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایم و دنباله داری رو دستم داد و گفت: - امیدوارم بپسندی. - مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟ - آره عزیزم. لباس فوق العاده ای بود یقه رومی و یک طرفه با گلی کریستال صورتی روی بندش؛ ساده و شیک .آرایش صورتم صورتی ملایم و شینیون موهام با یه تاج از گلی کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم. مهمونا کم کم اومدن و حدود ساعت هشت با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد .نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود رو بیارم .به اتاقشون رفتم و کادو رو از روی میز آرایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارک دار بود"رو برداشتم .تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاق رو بست .با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد .فقط تونست زمزمه کنم: - آرشام! آرشام در حالی سر تا پام رو نگاه می کرد.به خودم که اومدم باحرص گفتم: - تو ...تو کی اومدی؟ - دیروزعشقم البته فقط مامان می دونست .می خواستم هم تو وهم بابا رو سوپرایز کنم. از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومد .حاالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرم رو یدک می کشید و من ...خدایا خودم رو به تو سپردم. -نمی تونستم بگم نگاهش بهم یه نگاه کثیف بود چون محرمم بود به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست می زدن .پدرجون و مادرجون سریع خودشون رو به ما رسوندن و هر دو آرشام رو غرق بوسه کردن .بابا مامان منم جلو اومدن و آرشام خیلی تحویلشون گرفت .مامان کناری کشیدم و بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدی من و آرشام باشه و این که بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیزفرمالیته س و من زنشم و اون ... - پوف باشه مامان .شما کی اومدید؟ - یه ده دقیقه ای می شه. پدرجون صدام زد .کنارش رفتم .دور آرشام شلوغ بود .پدرجون آرشامم صدا زد .آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد .واقعا که خوش تیپ و جذاب بود و این رو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با بخوام صادق باشم یه جوراییم ازش بدم می اومد اون باعث جدایی من از متین شد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🍃 😍✋ ۴ رنگش تمام سرخ شده بود و از سر رویش عرق مےریخت... نگاهے به اطرافش مےاندازد و محمدے را از خود جدا مےڪند و محکݥ او را به زمین مےزند و دریڪ چشم بهم زدن،نامردانه حین رفتن به سمت ماشین محمدے برمےگردد و به تیرے به سمتش شلیڪ مےڪند،محمدے اخ بلندے مےگوید و سعے در ڪشیدن خود به سمت دیگر خیابان مےڪند... دیگر توجهے به او نمےڪنم و چشم میدوزم به اسلحه و به سمتش قلط مےزنم و با یڪ حرڪت اسلحه را برمیدارم و دوان دوان از سمت چپ ساختمان سعے مےڪنم به پشت ساختمان بروم... دو قدم ڪہ برمیدارم،گوشه اے ڪمین مےڪنم و اسلحه ام را به سمت پایش نشانه مےروم و ماشه مےچڪانم و گلوله اے حرامش مےڪنم... اویزان از در ماشین مےشود و خود را به داخل ماشین هدایت مےڪند... با ان وضع سعے در روشن ڪردن ماشین مےڪند ڪہ بالاخر سر و ڪله نیروها پیدا مےشود و دور تا دور خیابان را در عرض یڪ دقیقه محاصره مےڪنند... چشم از او مےگیرم،برمےگردم و چشم مےدوزم به محمدے،خود را به سمت ساختمان ڪشیده بود و دستش را روےجراحت گذاشته و زیر لب چیزهایے مےگفت... با قدم هاے سست به سمتش مےروم و ارام به اغوشم مےڪشم... تمام بدنش مانند بید مےلرزید،اسلحه را به سمت ڪمرم مےبرم و غلافش مےڪنم... دست لرزانم را به سمت سرش مےبرم و محڪم به سینه ام مےچسبانم... و با صدایے گرفته دم گوشش مےگویم_بدون ما حوس رفتن نڪنے! نیشخندے مےزند و با خس خس مےگوید:بدون تو بهشتم نمےروم بغض به گلویم هجوم مےاورد،لبم را مےگزم و مےگویم: قربونتم ڪہ،ببین باید بمونے دوماد شے،باباشے... مےخواهد بخندد اما درد امانش نمےدهد،از شدت درد پایش را روے زمین مےڪشد... سرش را بین دستانم مےگیرم،بغضم مےترڪد،داد مےزنم _پس این امبولانس چیشد؟؟؟ برایم سخت بود،دیدن زجر ڪشیدنش... با چشمانے خیس از اشڪ چشم مےدوزم به چشمانش،صورتم را نزدیڪ صورتش مےبرم،قطره هاے اشڪم روے صورتش مےریزند،چشمانش به خون مےنشینند... پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با نهایت صدایم مےگویم:بمون باشه! فقط بمــــون... :اف.رضوانے 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌