eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۳ _کار خیر بوده ، منم شوخی می کنم .هرچی قسمته همون میشه ،بسپار به خدا و همون عزیزی که شما رو سر راه هم قرار داده .از اینجا به بعدم حمید آقاست که باید بگه چند مرده حلاجه و رضایت بابات رو جلب کنه . و من زمزمه کردم : _افوض امری الی الله … انگار جای ما با هم عوض شده بود ! من به احترام خانواده و شاید بنا به مصلحت ،ساکت و راکد مانده بودم و حالا حمید بود که روی خواسته اش پافشاری می کرد . از وقتی مادر با من و من ، گفته های پدر را به مادر حمید انتقال داده بود ، اصرار آنها بیشتر شده بود و حتی اجازه خواستند تا یکبار دیگر برای حرف زدن مفصل،قراری گذاشته شود و پدر قبول کرده بود. این بار بیشتر از دفعه ی قبل استرس داشتم .تمام یک ساعتی که همه باهم صحبت می کردند ،من درگیر فکر و خیال های آزاردهنده بودم و دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود …در واقع امیدوار بودم که پدر را راضی کنند ! از نظر خودم ،مدافع حرم بودن حمید بد که نبود هیچ ، تازه نشان از درونیات پاکش داشت. ولی ته قلبم چیزی مثل ترس می جوشید و دهانم را تلخ می کرد . اگر واقعا می رفت و شهید می شد … حتی تصور کردنش هم غیر قابل درک بود ! پدر باز هم مخالفت کرد ، محکم و قاطع … و این بدترین حالت ممکن بود . حتی دفعه ی سوم هم افاقه ای نکرد … انگار روی دنده ی لج افتاده بود پدر ، شاید هم پر بی راه نمی گفت ،،،هرچه که بود جز غم ،برای من چیزی نداشت … آن شب موقع خداحافظی ،حمید با سری افتاده قبل از بیرون رفتن و پیوستن به بقیه توی حیاط ،کناری ایستاد و گفت: _می تونم یه سوال بپرسم؟ _بفرمایید _شما هم ،با پدرتون هم عقیده شدین ؟ چادرم را جلوتر کشیدم و گفتم: _منظورتون چیه؟ _یعنی مخالف این ازدواج هستین بخاطر شرایطی که … ادامه نداد و در عوض خودم گفتم: _شما قبلا شرایطتون رو گفته بودین _ولی شما نفرموده بودین که قبول می کنید یا نه ؛ و شاید نظرتون تغییر کرده باشه طبق … پریدم وسط حرفش و گفتم : _من بازم همه چیز رو سپردم به خدا و خود حضرت زینب .تا چی خیر باشه بیشتر نپرسید و نایستاد ،لبخند کم رنگی زد ،زیرلب “خیر باشه”ای گفت و رفت … شاید مخالفت سفت و سخت پیش آمده، برای من خیلی هم بد نشده بود ! انگار حمید را هر روز بیشتر محک می زدم … یک شب که پدر دیرتر از وقت های دیگر به خانه آمده بود ، روی مبل نشست و بی مقدمه گفت : _حاج خانوم ،شب جمعه جایی که دعوت نیستیم ؟ بجای مادر ،من جواب دادم: _نه باباجون ،چطور مگه؟ _امروز حمید آقا اومده بود پیشم مادر دست های خیسش را با دامن پاک کرد و از توی چهارچوب آشپزخانه گفت: _خب ؟ گوشم را تیز کرده بودم ! _من ریش سفیدو خجالت زده کرد این پسر … چیزایی گفت که دلم لرزید . _چی گفت مگه حاجی؟ _نپرس که گفتنی نیست و اگه بگم حق حرفشو ادا نکردم ،فقط قول شب جمعه رو دادم بهشون ،بسم الله این چندمین بار بود که حاجت روا می شدم… نمی دانم؟! با چشم برهم زدنی شب جمعه هم از راه رسید ،این بار پدر تحقیقاتش را تکمیل کرده و با اطمینان خاطری که از حمید به دست آورده بود ،خوشحال به نظر می رسید .خانواده ی سمیه هم جزو مهمانان بودند ،خوشحال بودم که همه چیز خوبتر از آنکه پیش بینی کرده بودم پیش می رفت. بعد از مدت ها به لوس بازی ها و شوخی های یواشکی سمیه می خندیدم و دلم شاد بود . حمید هم چهره اش از همیشه بازتر بود … انگار زندگی روی خوشش را نشان می داد ! صحبت ها انجام و قرار و مدارها گذاشته شد … باور این لحظات برای منی که چند ماه غم و غصه خورده بودم و برای حفظ شخصیتم با خودم جنگیده بودم ، کم سخت نبود ! آخر مجلس وقتی مادر حمید انگشتری که به قول خودش و طبق عرف ، نشان بود را دستم کرد بلاخره باور کردم که همه چیز واقعیت دارد و خواب و خیال نیست … تاریخ بله بران برای روز ولادت حضرت معصومه و عقد برای روز ولادت امام رضا گذاشته شد ، این درخواست من و حمید بود . انگار خوب ترین روزهای زندگی همیشه عجولند و مثل برق می گذرند ، آن روزها هم همینطور بود .آزمایش و خرید و وقت گرفتن از محضر و بقیه ی تدارکات پیش از عقد با همه ی سختی هایش شیرین بود و زودگذر . طی این مدت ، هرقدر بیشتر با حمید و اعتقاداتش آشنا می شدم ، آرامش زیادتری سهم قلبم می شد .در هر کلامش حرفی و حدیثی از خدا و پیامبر و اهل بیت بود و نه فقط در گفتارش که عملا هم آدم معتقد و مقیدی بود ، طوری که با بودن در کنارش انگار هر دقیقه شیفته ی منشش می شدی . هم اهل هیات و منبر و روضه بود و هم اهل خانواده و تفریحات سالم و هنر و ورزش .دید تک بعدی نداشت و حتی برای مدافع حرم بودنش هم جدای از عشق و شور ، دلایل محکم و قاطع داشت . و تمام این ها نکات مثبت او بود و شاید خوش اقبالی من … بلاخره روز تولد امام رضا ،یعنی عقد ما از راه رسید 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۴ برعکس تمام روزهای قبل ، آن روز از صبح که چشم باز کردم حس خوبی داشتم .کنار پنجره ی اتاق ایستادم و گلدان های رنگی آب خورده را با لبخند نگاه کردم ،همه چیز قشنگ تر شده بود . چشمم خورد به خورشید ،انگار پر نورتر می تابید ! ناخوداگاه گفتم: _صبحم را با بندگی شما پاگشا می کنم … سلام شمس الشموس من، مهتابه اول صبح ،تولدتون مبارک، عاقبت بخیرم کن آقا … و موج موج آرامش بود که سرازیر قلبم شد انگار ! قرار بر عقد محضری بود ،ساده و خودمانی .لباس هایم را رنگ روشن انتخاب کردم به حکم سپیدبختی … چادر حریر سفیدی که پیشکش مادر حمید بود را روی سرم انداختم و مقابل آینه ایستادم . چشم هایم مثل همیشه نبود ، بود ؟ نه ! دوست داشتم حال و هوای مهم ترین روز زندگی ام را تحلیل و تفسیر کنم اما فرصتی نبود ! تمام مسیر خانه تا محضر را بجای گوش دادن به سفارش های خنده دار سمیه ، زیرلب دعا می خواندم که ضمانت لحظه هایم شود … فضای نقلی اتاق عقد ،چهره ی حمید با لبخندی که انگار مهر شده بود به صورتش، هول شدن مادر ها برای سنگ تمام گذاشتن ،کل کل های بامزه ی علی و سمیه و همه چیز ،باز هم شیرین بود و دوست داشتنی . قرآن را از روی رحل نقره ای برداشتم و باز کردم ، سوره ی یس آمد ، خطبه ی عاقد با صدای آرام خودم همراه شده بود . والقرآن الحکیم … آیا وکیلم شما را …انک لمن المرسلین … به عقد دائم … علی صراط المستقیم … با مهریه ی ۱۴ سکه بهار آزادی … تنزیل العزیز الرحیم …. وکیلم ؟ خواندنم که تمام شد ،سر بلند کردم ، نگاهم با نگاه حمید وسط آینه ی سفره گره خورد ، سکوت شده بود ، حواسم پرت بود یا جمع ؟ کسی به شانه ام ضربه ی آرامی زد و کنار گوشم گفت: _زیرلفظیت رو بگیر دختر ! و تازه متوجه جعبه ی کوچکی شدم که مادر حمید با مهر به سمتم گرفته بود. تشکر کردم و گرفتمش و عاقد دوباره خواند و گفت: _وکیلم عروس خانم ؟ نگاهم دوید روی چهره ی مادر و پدر و حمید ! انگار باید دوباره دلم را قرص می کردم .نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان به انتظارها پاسخ دادم : _با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها …بله خنده پر کرد همه جا را … و اولین مبارک باشد را حمید بود که زمزمه کرد . محرم شدیم و این ابتدای فصل جدید زندگی مشترک ما بود . فردای عقد ، اولین جایی که باهم رفتیم شاه عبدالعظیم بود ، یک دل سیر زیارت کردیم و بعد از دعای ندبه رفتیم بازار… شاید بهترین خاطره ی باهم بودنمان بود آن روز . حمید مهربان بود و صبور ! و آنقدر خوب که گاهی غبطه می خوردم به سال هایی که بدون او گذشت .. آه عمیقی که گیر کرده پشت نفسم را بیرون می فرستم .عجیب دلتنگم و کوچه های دلتنگی را بدون او قدم می زنم ،من اندازه ی یک عمر از این چند ماه خاطره ساخته ام … تلخ و شیرین . دختر کوچولوی همسایه جلوی در نشسته و مثل همیشه با عروسک کچل بی قواره اش بازی می کند. کاش یادم بماند برایش عروسک جدیدی بخرم . حمید بارها گفته و تاکید کرده بود چون در خریدن عروسک سلیقه ی آن چنانی ندارد من اقدام کنم وگرنه خودش اهل پشت گوش انداختن نبود .خیلی حواس جمع بود، من هم حواس پرت نبودم اما انگار دلم می خواست همیشه سفارشه نکرده ای از او گوشه ی کارهایم داشته باشم. دخترک با دیدنم خنده ی قشنگی می کند و دندان های داشته و نداشته اش را به رخ می کشد ، بعد از مدت ها لبخند می زنم … انگار منتظر بوده امروز هم من را ببیند. او هم به این دیدارهای وقت و بی وقت عادت کرده . نزدیک تر که می شوم از ذوق بچه گانه اش هول شده و لنگ زنان می پرد داخل حیاط. یاد حرف حمید می افتم: _کاش یه روزی پای این بچه هم عمل بشه و راحت شه ، دل آدم کباب میشه از این همه معصومیت توی نگاهش راست می گفت، حمید همیشه راست می گفت. چند ضربه به شانه ام می خورد. برمی گردم و نگاه می کنم ، مادر دختر است. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : پاسخ به پرسشهای مهم بینندگان در مورد رد مظالم( قسمت دوم) 👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🌸💗🌸 🌸به آیه آیه 💗قرآن احمدی صلوات 🌸به بهترین گل 💗گلزار سرمدی صلوات 🌸به اهل بیت 💗رسول گرامی اسلام  🌸به غنچه غنچه 💗باغ محمدی صلوات 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💗وآلِ مُحَمَّدٍ 🌸وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 پنجشنبه ها چه خوشحال می شوند عزیزانی که دستشان از دنیا کوتاه است و منتظر قلب پرمهرتان هستند❤️ جایشان همیشه خالیست😔 با فاتحه و صلوات یادآورشان باشید🌺 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : چگونه بندگان به خدا نزدیک می شوند؟ 👤 #حجت_الاسلام_سعیدی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : آیا می توان آرزوی مرگ داشت؟ 👤 #حجت_الاسلام_سعیدی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۵ _سلام ،خوبین ؟ تشکر می کنم و ادامه می دهد : _منتظرتون بودم _چطور؟ _چند روز پیش ریحانه ،دخترم رو میگم ،خوابتون رو دیده بود. _خواب منو؟! _بله،می گفت مامان اون خانوم که هر روز میاد،منم فهمیدم شما رو میگه _خیر باشه _چی بگم والا ، اونش رو نمی دونم. اما می گفت یه آقای مهربونی که با شما دیدش قبلا، اومده بهش یه چیزایی گفته که یادش نمونده _حمید ؟! _فقط این یادش مونده که خواسته به شما بگه حلیمم اگه زیادی شور بشه خوب نیست .. یه چیزی توی همین مایه ها می گوید و با تعجب به ظرف حلیم توی دستم خیره می ماند.نگاهم به دختر کوچولو می افتد که سرک می کشد از پشت در آهنی ، دلم خلوت می خواهد ، دست هایم سست شده . زیر لب از زن تشکر می کنم و با قدم هایی سنگین راه می افتم. همان روز بعد از دعای ندبه بود که هوس حلیم کردیم ، به قول حمید واسطه ی خیر ما ! چقدر برایم عجیب بود که حلیمش را بانمک می خورد .گفتم : _کسی رو سراغ ندارم که شکر نریزه _با شکر تا حالا امتحان نکردم _خب بسم الله ! الان فرصت خوبیه فقط یک قاشق خورد و طوری صورتش را با اکراه جمع کرد که خنده ام گرفت … گفتم : _ فقط شور؟ _نه !هیچ چیزی شورش خوب نیست ،حتی حلیم! _عجب _نمی دونستم اون کاسه برای سفره هفت سین بود ، گفتم خوب نیست کسی نذری نصیبش نشه و دست خالی بره _چقدر سمیه تو سر و کله ی من کوبید که هول شدمو نذری گرفتم ! _به قسمت اعتقاد داری فاطمه خانم ؟ و هیچ وقت اسمم را بدون خانم آخرش صدا نزد … این یادآوری های ریز و درشت ، این غرق شدن در سیل خاطرات با او بودن ، من را می کشد روزی … به خانه نگاه می کنم ، خانه ی ما ، جایی که هیچ وقت فرصت زندگی کردن به ما نداد ! چشم هایم پر و خالی می شود ، کلیدم را به زور از توی کیف پیدا می کنم و در را باز می کنم .حمید می گفت وقتی باهمیم عادت نکنیم به آسانسور . می خواست بیشتر کند ثانیه های در کنار هم بودن را … پله به پله از خاطرات سوریه و بچه ها و دوستان شهیدش تعریف می کرد . و من هربار بیشتر مشتاق گوش دادن می شدم . حلقه نخواست و نخرید ، انگشتر آشنایش را دوست داشتم . چرا مخالفت می کردم؟ اما او برای هر خرید من اصرار می کرد . “فاطمه خانوم حلقه به سلیقه ی خودت باشه ،فاطمه خانوم پارچه های کادویی مامان به جای خودش ،باید با انتخاب خودت هم خرید کنی ، فاطمه خانوم هر چیزی که شرع و عرف و برازنده ی یه خانومه خوبه بخر و نظر منم نپرس …” خوب بود ، حمید خوب ترین بود ! چهار ماه از عقد می گذشت ، چهار ماهی که سی روزش را دور از من و وطنش و به جنگ گذشته بود … وقتی می رفت ،دل به دلم نبود .مثل ماهی بیرون تنگ بی قرار بودم ! می ترسیدم از خداحافظی ای که آخرین باشد … چیزی روی قلبم سنگینی می کرد اما مگر راه و چاره ای هم بود ؟ حرف و قرار روز اولش بود و با چشم باز قبول کرده بودم . از طرفی با دیدن بی تابی اش برای رفتن ، نمی توانستم مانع بشوم و اصلا ته دلم راضی بود برای سرباز حرم شدنش . اما این دل لعنتی … دوری برای من سخت بود و برای مادرش سخت تر . لحظات رفتنش تند می گذشت … انگار عقربه ها پا تند کرده بودند برای فاصله انداختن ! اجازه نداد بدرقه اش کنیم ، می گفت _شما خانوما شلوغش می کنید آدم غصش می گیره ،هرچند که ما با سر می ریم ولی خب دیگه .حکایت مادر و همسرم جای خود دارا می خندید و من اشک می ریختم. کلافه بود ،می فهمیدم اذیتش می کنم دم رفتن ،اما دست خودم نبود. فکر می کردم اگر دیگر نباشد چه ؟ اگر برنگردد … اگر زخمی شود ! و هزار فکر و خیال دیگر بلاخره وقتی به هوای آوردن آب برای ریختن پشت سرش توی آشپزخانه بودم ،آمد . کاسه ی چینی گل سرخی را برداشتم ، زیر شیر آب نگهش داشتم ، آب سرازیر می شد و من ترجیح می دادم لفتش بدهم .اما مگر می شد ؟! اشک هایم را پاک کردم ، با دست های لرزان از گل های نرگس گلدان روی میز ، چندتایی چیدم و توی کاسه ریختم … قرآن را درون سینی گذاشتم ، باید آرام می شدم ،قرآن را برداشتم و به پیشانی ام چسباندم.بغضم ترکید … نجوا کردم “خدایا ، خودت حافظش باش .می سپارمش به خودت ” و کسی از پشت سرم گفت: _مستجابه ، ما کم سعادته شهادتیم . برگشتم و از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم و گفتم : _فالله خیرا حافظا خواندم که برگردی … 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۶ رفت و از همان لحظه ی خداحافظی چشم انتظار آمدنش شدم .تمام مدت نبودنش را دست به دعا و گوش به زنگ خبر سلامتیش بودم. تازه حس مادر را می فهمیدم وقتی از دوران جنگ و سربازی پدر و دل نگرانی هایش می گفت . چه سرداران بی نام و نشانی بودند همسران رزمنده ها و شهدا … من هم مثل همه ی آن ها همسرم را به خدا سپردم و خدا نگهدارش بود که این بار هم به سلامت برگشت . تاریخ عروسی توسط خانواده ها تعیین شده و قرار بود به زودی زندگی ساده ی مشترکمان را شروع کنیم.روزی که آدرس خانه را از بنگاه گرفتیم و آمدیم تا بپسندیمش را خوب بخاطر دارم. به کاغذ توی دست حمید نگاهی کردم و گفتم : _اینجا نوشته پلاک ۳۰ ،پس کو ؟ ۳۱ و ۳۲ هستا ببین … خندید و زنگ یکی از آپارتمان ها را زد . _پلاکش افتاده حتما ،بی پلاکه ولی همینه _مگه میشه بی پلاک ؟ _چرا نشه خانوم؟ دعا کن منم بی پلاک بمونم اصلا همه جا گریزی می زد به شهادت! عادت کرده بودم که بشنوم این حرف ها را . خانه را پسندیدیم و قرار شد خود حمید کمی تعمیرات جزئی مورد نیازش را انجام بدهد. روزهایی که بود به بهانه ی کمک می آمدم و در کنارش بودم . توی همین رفت و آمدها بود که دختر کوچولوی همسایه را دیدیم و ناگفته باهم دوست شدیم و صمیمی ! خوشحال بودم از این که روزها باب میلم می گذشت ولی ته دلم دلشوره ی بی دلیلی بود که مدام شیرینی اوقات را به کامم تلخ می کرد … پنجشنبه بود و باهم مسجد رفته بودیم . فردا جهیزیه را به خانه مان می بردیم و باید خوشحال می بودم اما انگار یک جای کار لنگ می زد که کلافگی دست از سرم بر نمی داشت .بعد از دعای کمیل کنار هم و زیر بارانی که تازه شروع شده بود قدم می زدیم . بی اعصاب و بیخود گفتم: _آخه الانم وقت بارون اومدن بود ؟اگه تا فردا بند نیاد چی ؟ _رحمته فاطمه خانوم ، آدم آرزوی قطع شدن رحمت خدا رو نداره ها _آخه جهازم … خندید _خدا بزرگه ،کو تا فردا _حمید ؟ _جانم _بیا حداقل بریم خونه یه سر بزنیم _هنوز وسایلت رو نچیدی دلواپس زندگیت شدی؟ _نخیر _پس چه خبره ؟ _می خوام اینو بذارم خونه و کاسه ی آبی سفالی را از داخل نایلون بیرون کشیدم ،با کنجکاوی پرسید: _این آشنا نیست؟ _همون واسطه ی خیره دیگه ، سمیه امروز دادش بهم .خسیس میگه کادوی عروسیته _دستش درد نکنه ، خانواده ی علی کلا دست و دلبازن ! با خنده گفتم: _والا این برای من که خیلی با ارزشه _معلومه که هست ولی چرا فردا نمیاریش با بقیه ی وسیله ها؟ _آخه می ترسم تو شلوغ پلوغی بشکنه ، بعدم هوا به این قشنگی بده یکم بیشتر راه بریم؟ و مثل همیشه قانعش کردم …. که کاش همین یکبار حرفم را گوش نکرده بود ! حلیم را روی کانتر می گذارم ،چادرم را از سر برمی دارم و کلید برق را می زنم . حمید با دست خودش این لوسترها را وصل کرده بود ،می گفت “خونه باید پر نور باشه که آدم دلش نگیره ” صدای موبایلم در فضای خالی سالن می پیچد ، باز هم مادر است ! دوست ندارم نگرانش کنم ولی فقط همین امروز دلم سکوت و تنهایی می خواهد ،این که خواسته ی زیادی نیست … بی توجه به گوشی ،روی موکت می نشینم و زانوانم را بغل می کنم . چرا همه چیز زیر و رو شد؟ چرا ناغافل من ماندم و کوهی از درد و تنهایی ؟ چه کسی فکرش را می کرد که درست ده روز قبل از جشن عروسی ، چنین اتفاقی بیفتد …. برای هزارمین بار خاطرات آن شب را مرور می کنم ، مرور می کنم و اشک می ریزم ،مرور می کنم و غم عالم به دلم چنگ می زند … از پیچ کوچه گذشتیم ، از دور به پنجره نگاهی کردم و گفتم : _برقمون خاموشه ،کسی نیست ! _ایشالا به زودی … حرفش نیمه کاره ماند با شنیدن صدای جیغ یک زن . _تو هم شنیدی؟ _آره ، حتما یه خانوم گربه دیده ! تو این تاریکی و بارون هول کرده خندید و کلیدش را در آورد ، اما اینبار جیغ تنها نبود ،کسی به وضوح کمک می خواست ! کوچه ی ما بزرگ اما بن بست بود .ما ابتدای کوچه بودیم و صدا از انتها می آمد . _انگار دعوا شده فاطمه این دفعه ی اولی بود که اسمم را بدون خانوم می گفت! _آره _میرم ببینم چه خبره ، تو برو بالا دستش را چنگ زدم و با هول گفتم: _کجا؟ نرو خب دعوا شده باشه _صدای یه خانوم بود نشنیدی مگه ؟ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : پیغمبری با جان عاشق کار داری!(سروده ای در وصف نبی مکرم اسلام) 👤 #محمد_صالح_علا 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد(ص) ❤️ شــافع روز پسیـن است 🌹 محمد(ص) ❤️ رحمــة للعـالمین اسـت 🌹 محمد (ص) ❤️ هم بشیر و هم نذیر است 🌹 محمد(ص) ❤️ در دو عالم بی نظیر است 🌹 🌹پیشاپیش میلاد پیـامبـر رحمت مبارک باد 🌹❤️🌹 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بر خلق خوش وخوے 💚محمد(ص) صلواتـ 🌸بر عطر گل روے 💚محمد(ص) صلواتـ ☘در گلشن سر سبز رسالتـ گوييد 🌸بر چهره گل بوے 💚محمد(ص) صلواتـ نثار پیامبر مهـربانے‌ها ۵ گل‌صلواتـ🌸🎊🌸 🍃🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌸وَ آلِ مُحَمَّد 🍃🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۷ _زنگ بزن ۱۱۰ _فاطمه جان برو بالا منم الان میام نگاهش کردم ، نگران بودم … هنوز نرفته دلم شور می زد . فریاد زن بیشتر شده بود . _تو رو خدا حمید _کمک می خواد ! رفت و چند قدم دنبالش رفتم _حمید ، حداقل زنگ یکی از این خونه ها رو بزن یکی بیاد تنها نرو _نگران نباش برو تو خونه _حمید … باران شدیدتر شده بود و من مثل آدم های گنگ وسط کوچه وا رفته بودم. نور چراغ های ماشین توی چشمم بود. دلم تاب ماندن نداشت ، فاصله ی نرفته را دویدم و نزدیک تر شدم .دختری با زانو روی زمین افتاده بود و بلند بلند گریه می کرد . گیج بودم ،دلم برای دختر سوخت ،دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم : _خوبی خانوم ؟ سرش را تکان داد .هق هق می کرد و ترسیده بود ، نگاه نگرانم سمت حمید برگشت . صدای بگو مگویشان را می شنیدم .”مگه خودت خانواده نداری برادر من ؟ …تو رو سننه ؟فضولی نفله ؟ راتو بکش برو بابا … شما بفرما ، من خونم توی این کوچست آقای نسبتا محترم … ” پسر جوانی که انگار تا حالا پشت فرمان بود بیرون پرید ، به حمید حمله کرد و یقه اش را گرفت … از اینکه دو نفر شدند ترسیدم ،باید کاری می کردم ! دستم می لرزید و خیس شده بودم ، موبایلم را درآوردم و شماره پلیس را گرفتم .اما با صدای جیغ دختر دلم ریخت “یا ابوالفضل … آقا مواظب باش” دستی بالا رفت ،فریاد زدم _حمید کاسه ی سفالی توی دستم افتاد و با صدا شکست … برگشت و نگاهم کرد ، صورتش زخم شده بود .انگار تمام این تصاویر خواب بود ،کابوس بود ، کند می گذشت و تند … آشوب بودم آشوبتر شدم وقتی ناگهان از کنار گوش حمید جوی خون روان شد. چیزی به سرش کوبیدند خدا نشناس ها … من مردم و زنده شدم وقتی حمید که هنوز نگاهش به نگاهم گره زده مانده بود افتاد … مثل سروهای تبر خورده ،او شکست و من فرو ریختم ! شوکه بودم و زبانم بند آمده بود ، لباس سفیدش حالا به رنگ گل و خون شده بود و درست روبه روی من مثل بیکس ترین آدم ها ، روی زمین دراز به دراز افتاده بود… می دیدم که کسانی می آیند و دوباره چند نفر باهم گلاویز شده اند … می شنیدم که از کمک می گفتند و نامردی و فرار … ولی باور نمی کردم که این اتفاقات همین حالاست ! خودم را روی زمین کشیدم ، سرش غرق خون بود و چشم هایش بسته … مثل بید های باد زده می لرزیدم و نگاهش می کردم . من انگار این بدترین صحنه ها را جایی دیده بودم قبلا ! این رنج را کشیده بودم پیش تر … صداها توی سرم پیچ می خورد . “خانوم ،شوهرته ؟ یکی زنگ بزنه آمبولانس ، نفس می کشه ؟ نامردا ته کوچه بن بست با قفل فرمون حمله کردن ، بابا پلیس چی شد ؟” کسی در می زند و رشته ی افکارم را پاره می کند. نفس عمیقی می کشم و صورت خیسم را پاک می کنم از اشک . چه روزهای بدی را پشت سر گذاشته ام و هنوز زنده ام ،آدمیزاد است و پوست کلفتی ! نای بلند شدن ندارم ولی کسی که پشت در مانده سمج تر از این حرف هاست انگار ! به صورت نگران سمیه از پشت آیفون نگاه می کنم … تنها همدرد و مونس همیشگیم در را می زنم و منتظر رسیدنش می شوم .پله ها را می دود طبق عادت ! با دیدنم دستش را روی قلبش می گذارد و می پرسد : _اینجایی؟ چرا جواب تلفن نمیدی دختر ؟مامانت از دل نگرانی که دق کرد آخه … چیه ؟ باز اومدی به در و دیوار خالی زل بزنی که چی بشه ؟ با این کارا همه چیز درست میشه ؟ رنگت مثل گچ شده بیچاره ! حداقل یه چیزی بخور که نمیری … یک بند و بی امان می گوید و بعد مثل کسی که چیزی یادش افتاده رو به رویم می ایستد . _فاطمه ، با توام ها ، حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی اصلا ؟ دستم را می گیرد و با استیصال تکرار می کند . _خوبی؟ چشمه ی خشک نشدنی چشمم می جوشد و جواب می دهم : _امروز … تاریخ عروسیمون بود سمیه … قرار بود حمید کت و شلوار دامادی بپوشه ، قرار بود تو این خونه زندگی کنیم ، همینجایی که هنوز در و دیوارش خالی مونده ، قرار بود فردای عروسی ماه عسل بریم مشهد که بیمه ی امام رضا بشه زندگیمون ،فردا رو میگم …فردایی که دیگه نمیاد ، که دیگه نیست . کجاست الان حمید ؟ هان ؟ من چرا باید حالم خوب باشه وقتی شوهرم نیست  🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۸ _خیله خب فاطمه بسه ، تو رو خدا انقدر روضه باز نخون دیگه ، جیگرم کباب شد _روضه نیست ، سرنوشتمه _باشه ولی هنوز بی شوهر نشدی که ختمم گرفتی .خداروشکر هنوز زندست حمید ، نمرده که ! با تصور چهره ی این روزهایش گریه ام می گیرد _نشنیدی دکتر چی گفت ؟ کما فرقی … _دکترا خیلی چیزا میگن ، حالا تو گوش نده امیدت به خدا باشه .من که ته دلم روشنه _سمیه ، می خوام برم حرم _کدوم حرم ؟ _دور شدم از خدا و خودم این مدت _بیا خودم می برمت ،فقط انقدر آه و ناله ی پیش پیش نکن با درد نگاهش می کنم ، چادرم را بر می دارد و می گوید: _چشمتو بنداز اونور ، عروس انقدر اخمو ندیده بودیم ! نیشخند می زنم به واژه ی عروس ! _چیه ؟ خب مگه عروس نیستی ؟ خونه که داری ، شوهر که داری ، بله که گفتی ، فقط یکم تاریخ جشن بهم ریخته … سخت نگیر می خواهد خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم یا ایمانش قوی تر است ؟ نمی دانم … _نمیری یه سر بیمارستان پیش حمید ؟ _کار نکرده دارم سمیه ، وگرنه می دونی که دلم از اون اتاق و اون تخت کنده نمیشه _باشه عزیزم ، بریم ؟ پیشم که باشد ،دلم قرص می شود انگار . اگر دلداری هایش نبود دق می کردم ، از شب حادثه تا حالا کنارم بوده و مدام بیخ گوشم از امید و معجزه و قسمت حرف زده ، اما امروز به شرط سکوت همراهم شده …. وارد حیاط که می شویم تازه می فهمم چقدر هوس زیارت کرده بودم .دو سه قدم برنداشته ام که کسی می زند روی شانه ام.بر می گردم و صورت پرچروک مهربانی را می بینم که لبخند می زند .بسته ای نمک توی دستم می گذارد و می گوید : _نذریه مادر ،حاجت روا باشی .التماس دعا و می رود .چقدر پرم از هر حسی … این نمک گیر شدنه اول کاری را به فال نیک می گیرم و بسم الله می گویم سمیه که برای وضو گرفتن رفته بود ،می آید .کفش هایمان را توی نایلون می چپاند و می رویم تو … چرا با حمید امامزاده صالح نیامده بودیم ؟ زیارت نامه می خوانم اما حواسم جمع نمی شود ، ذهن و دلم پیش حمید جا مانده شاید نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت طول کشیده ، اما هنوز جایی روبه روی ضریح خودم را چسبانده ام به کنج دیوار و اشک می ریزم .دست پر آمده ام ، پر از غم و درد و ناامیدی … اما امیدوارم در عین حال .دلم معجزه ای را می خواهد که سمیه از آن حرف می زند . چشم باز کردنه دوباره ی حمید را … برگشتنش به زندگی .کما کشنده است ،هم برای من هم او … این انتظار همه را نابود کرده . خدا را صدا می زنم ، یکبار ،صدبار ، هزاربار … “خدایا هیچ وقت توی زندگی انقدر مستاصل نبودم ، دوای درد می خوام ، خدایا صبر بده بهم ، به من ، به مادرش … خدایا حمید نباید اینجوری بمونه ،نباید این شکلی بره … حمید مرد خوابیدن و آروم پر کشیدن نیست ، دلش می شکنه اگه دوباره لباس رزم نپوشه … اومدم نذر کنم برای سلامتیش ، میخوام مدافع حرم بمونه ، دوباره از خودت حمیدم رو می خوام ،از حضرت زینب … شفاشو بده ..” دلم شکسته تر از این روزها نبوده تابحال ، می دانم این خواسته ی خود حمید هم هست. هرچه بیشتر درددل می کنم آرام تر می شوم ، هرچند دقیقه یکبار به صفحه ی تاریک گوشی نگاهی می کنم ، انگار ایمان دارم به پاسخ معجزه ای که طلب کرده ام ! دلم گواه خوب می دهد … بلاخره بعد از کلی نذر و نیاز و عبادت و التماس به درگاه خدا ، بلند می شوم و با دلی که حالا به سختی جدا می شود از این مکان مقدس و دوست داشتنی ،بیرون می روم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🌸شروع هفته تون را پُر برکت کنید 🌸صبحتون رو معطر کنید 🌸نفستون رو خوشبو کنید 🌸به ذکر صلوات بر حضرت محمد (ص) 🌸و خاندان پاک و مطهرش 🌸برای امروزتون برکتی عظیم 🌸ومعجزه هایی بی بدیل آرزومندم🙏 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۹ دیر وقت شده برای رفتن به بیمارستان ، اما تاب اینهمه دوری را ندارم .سمیه را به اصرار می فرستم خانه و خودم راهی می شوم .امشب باید کنار حمید بمانم ، مثل تمام شب های قبل … به قول مادر ، انگار استخوان سبک کرده ام و حالم بهتر شده. صدای پایم در راهروی سفید بیمارستان می پیچد ، ذکر همیشگی را زیرلب تکرار می کنم و پشت شیشه می ایستم “یا من اسمه دوا و ذکره شفا …” لبخند می زنم به چهره ی زیر اکسیژنش و آرام می گویم : همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هربار کنار آمدم و آمدم کنار، نشد! قرار شد که بیایی قرار من باشی دوباره زیر قرارت زدی!؟ قرار نشد… مادرش در آغوشم می کشد ،می گویم: _رفتم امامزاده مادرجون ،نذر کردم .یعنی خوب میشه ؟ با صدای مهربان همیشگی اش می گوید : _قربون چشمهای خیست برم عروس گلم ، ان شاالله با دعا و پرستاری نازنینی مثل تو خوب میشه . _ان شاالله _خسته ای ، برو خونه من هستم عزیزم _نه ،من که رفتنی نیستم اما شما … _پس باهم می مونیم و مثل هر شب به توافق می رسیم … به مادر زنگ می زنم تا از نگرانی درش بیاورم ، کلی گلایه می کند و سعی می کنم شکایت هایش را به جان بخرم . حق دارد ،این روزها همه چیز را فراموش کرده ام … صدای بوق دستگاه ها تنها صوت اینجاست . خسته ام ،روی صندلی های سبز و سرد می نشینم و فقط یک لحظه پلک هایم را که گرم خواب شده روی هم می گذارم . با حمید ایستاده ایم وسط حیاط خانه ی سمیه . می دانم که حالش خوب نبوده و حالا جلوی من لبخند می زند ،هول می شوم و با ذوق دستش را می گیرم . _خوبی حمید ؟ _خوبم فاطمه جان _مردمو زنده شدم صدبار ،چرا از اون تخته لعنتی دل نمی کندی آخه ؟می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟ نگفتی من دق می کنم ؟ _خدا نکنه 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از 
ir.eitaa.messenger.apk
19.22M
با تازه هم‌اکنون در فروشگاه‌های اندرویدی ♦️ قابلیت چنداکانتی، ارسال لوکیشن، زیبانویسی و درج لینک در متن، مدیا استریمینگ، درج آلبوم و... از جمله این قابلیت‌های نسخه ۴.۱ است. توضیحات کامل امکانات جدید هم از طریق فایل ضمیمه شده و هم از کـافـه بـازار و مـایـکـت و هم از طریق سـایـت ایـتـا میتونید نسخه جدید رو بگیرید. 🌟 تو بازار و مایکت هم 5 ستاره یادتون نره! دوستانی که بعد از نصب چتهاشون لود نمیشه یکبار بزنن و دوباره درخواست کد بدن و بیان ایتا درست میشه 👈توجه کنید حتما هنگام درخواست کد بعد از وارد کردن شماره موبایل گزینه ارسال از طریق پیامک را انتخاب کنید وگرنه براتون کد نمیاد😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : مالک حقیقی کسی است که تار و پود اشیاء در دست اوست 👤 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 بیانات رهبر معظم انقلاب درباره مسائل پیش آمده پس از اجرای طرح مدیریت مصرف سوخت 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور 🔮 توی مهدکودک هامون چی به بچه یاد میدن؟ 🎤سخنرانی کامل: انسان ۲۵۰ ساله 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌻 امام رضا علیه السلام : حقیقت ایمان انجام واجبات و دوری از محرمات(گناهان) است. (تحف العقول ص۴۹۵) 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : آثار محبت خداوند! 👤 #حجت_الاسلام_سعیدی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| اعتراض طوفانی آیت الله #وفسی به دولت: ⭕️ آیا از احوال مردم جنوب شهر باخبرید؟ 💢 تحمّل امثال شما برای مردم، از روی نجابت است نه رضایت ⛔️ نظر سنجی در مناطق محروم ملاک است نه از داخل ماشین ضدگلوله #جنجالی #بنزین 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
27.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اتفاقی عجیب هنگام تدفین یک جوان مذهبی +فیلم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌